مروری بر زندگی و دست نوشته های شهید حبیب الله پیمانی
نوید شاهد: شهید حبیب الله پیمانی در تاریخ 1325/10/14 در شهرستان فسا به دنیا آمد. حبیب از همان اوان کودکی بچه ای باهوش، بااستعداد و زرنگ بود و همیشه بر بچه های هم سن و سال خود برتری داشت، در سن 6 سالگی بود که قدم به مکان مقدس مدرسه گذاشت. پس از دوره ابتدایی وارد دبیرستان فردوسی شد ولی پس از مدتی مدرسه را ترک کرد و وارد کادر درجه داری گردید و دیپلم خود را آنجا گرفت و وارد آموزشگاه افسری گردید و با درجه ستوان سومی شروع به خدمت مجدد کرد.
در همین موقع ازدواج کرد و حاصل ازدواج آنها یک دختر است. شهید پيماني خیلی خوش اخلاق بود و دارای قلبی رئوف و مهربان بود و همیشه به زیردستان خود کمک می کرد.50 سرباز که با حبیب کار می کردند خیلی از او راضی بودند، شهید بزرگوار هیچ وقت به آنها توهین نمی کرد و اگر بين او و کسی ناراحتی پیش می آمد آن فرد را به خانه دعوت می کرد و کادو به او می داد و از او خواهش می کرد که او را ببخشد. او 15 سال در ارتش خدمت نمود و سرانجام در تاریخ 1359/07/09 در منطقه سردشت بر اثر اصابت گلوله به بدنش به شهادت رسید.
ـــــــ « دست نوشته شهید » ـــــــ
* نامه شهید خطاب به همسر:
مریم جان! سلام خدا نگهدارت باشد و امید است که پیوسته به سلامت باشی، آتوسای قشنگمان را می بوسم و دلم برای آن شیطنت هایش یک ذره شده است. عزیزم، حال من به لطف خدای بزرگ و دعای خیرت بسیار خوب، و هیچ گونه ناراحتی جز دوری از شما نیست که ان شاء الله امید است هر چه زودتر عمر این مأموریت به پایان برسد و به زودی همگی شما را زیارت نمایم.
مریم عزیز! دلم برایت خیلی به تنگ آمده است و ان شاء الله با گذشت زمان این هم به پایان خواهد رسید من تا کنون تعداد چهار نامه با این نامه برایت می فرستم و همین طور که در نامه های قبلی هم گفتم چون هیچ گونه ارتباطی چه تلفنی، چه تلگرافی، چه پستی در این شهر نمی باشد می بایست هر یک از نامه ها را به طریقی برایت بفرستم.
ضمناً این نامه را توسط یکی از دوستانم مي دهم که از سردشت عازم تهران است تا از تهران برایت پست نماید و راستی یک نامه هم به جناب حسین یاری دادم که برای چهلم پدرش عازم شیراز بود تا برایت پست نماید و شماره تلفن منزل دائیت را هم به او دادم تا اگر توانست با تو تماس بگیرد و از سلامتی من تو را در جریان بگذارد و 2 نامه هم با پست برایت فرستاده ام. مریم جان! حال من خوب خوب و به شکر خدای بزرگ جایم هم راحت و جای هیچ گونه ناراحتی نیست چون وضع کشور آرام می باشد.
مریم عزیز! از جانب من خدمت پسر عمه بزرگوار و دختر عموی مهربان و برادران عزیزت عبدالرسول، عبدالعلی، عبدالحمید، بهرام آقا سلام فراوان برسان و احوالپرسی کن. خدمت خواهر مهربانت سلام می رسانم و احوالپرسی می کنم. ضمناً اگر برادرت آقا رسول از تهران آمده است ضمن سلام از وضع دانشگاه برایم بنویس و خدمت خانم خدیجه بی نهایت سلام برسان و احوالپرسی کن. خدمت عمو و زن عموی بزرگوار و پسر عموهای ارجمند و همسر و فرزندانشان سلام برسان و احوالپرسی کن. خدمت خاله و پسر خاله ها و دائی و خانواده سلام برسان و احوالپرسی کن. خدمت پدر و مادر بزرگوار و برادران و خواهران عزیزم سلام برسان و احوالپرسی کن.
راستی هم اکنون که نامه می نویسم ساعت نه و سي دقيقه صبح است و تازه از خواب بیدار شده ام و بعد از پایان نامه می خواهم صبحانه بخورم.
قربانت، همسرت حبیب
* نامه شهید خطاب به همسر:
همسر عزیز و قشنگم و آتوسای شیطان و زیبایم را می بوسم.
سلام ان شاء الله که خدای بزرگ یار و نگهدارتان باشد و شاد و خندان باشید. مریم جان! حال من به لطف پروردگار و دعای خیر شما عزیزان بسیار خوب و ان شاء الله منتظر پایان ماموریت هستم تا نزد شما باشم. پیک شادی آفرینت که زینت بخش سلامتی شما عزیزانم بود، در تاریخ 1359/05/18 دریافت و شکر خدای را به جای آوردم که به سلامت هستید و ضمناً برادر مهربانت علی آقا هم به مرخصی آمده است.
مریم عزیز! من خوب خوب و سرُ مُر گنده هستم و شکر خدای یکتا جای هیچ گونه نگرانی نیست و خدا یار و نگهدار است. مریم! فکر می کنم ان شاء الله این آخرین نامه ای باشد که برایت می فرستم و به امید خدا نامه بعدی خودم هستم که به سلامتی ان شاء الله پيش شماها خواهم آمد و چیزی هم به پایان مأموریت نمانده است و به یاری ایزد متعال حداکثر تا تاریخ 1359/06/15 شیراز خواهم بود و تو هم جواب نامه را برایم نفرست چون ممکن است بیاید این جا و من حرکت کرده باشم و به دستم نرسد و ضمناً به جان خودمان من همین جا هستم تا ان شاء الله بیایم شیراز، منظورم سردشت است.
از این که جواب نامه ات کمی به تأخیر افتاد علت این بود که کسی به تهران یا شیراز نیامد تا برایت از این طریق نامه بفرستم و هم اکنون هم که این نامه را برایت می نویسم ساعت ده و سي دقيقه صبح روز 1359/05/27 می باشد و چون یکی از همکارانم قصد عزیمت به تهران را دارد این نامه را می دهم که از آن طریق برایتان پست کند تا ان شاء الله زودتر بدستت برسد.
از جانب من خدمت محترم پسر عمه و دختر عموی مهربان سلام برسان و احوالپرسی کن. خدمت برادران عزیز و خواهر مهربانت به ترتیب آقایان عبدالرسول، عبدالعلی، عبدالحمید، بهرام و خانم فرحناز سلام برسان و احوالپرسی کن. خدمت خانم خدیجه و خانم زهرا سلام برسان و احوالپرسی کن و سعید قشنگ را می بوسم. خدمت عمو و زن عموی بزرگوار و پسر عموها با خانواده سلام برسان. خدمت حاج دائی با خانواده و خاله و پسر خاله ها و علی رضا رفیع و علی تابع محمدی و سایر اقوام سلام برسان.
خدمت پدر و مادر بزرگوار و برادران و خواهران عزیزم سلام برسان و احوالپرسی کن. آتوسای قشنگمان را می بوسم خیلی زیاد و همیشه به یادتان هستم و دلم برای شیطنت های پدر سوخته زیبایمان یک ذره شده، آتوسا، بله، پدر سوخته کیه؟ در پایان شادی و سلامتی شما عزیزان را از خدای بزرگ خواستارم و شما را می بوسم.
به امید دیدار، قربانت همسرت حبیب الله پیماني
1359/05/27
والسلام
* نامه شهید خطاب به همسر:
مریم جان! سلام ان شاء الله که حالت خوب خوب است و آتوسای قشنگمان هم خوب باشد.
خدای بزرگ نگهدارتان باشد. مریم جان! حال من بسیار خوب و هیچ گونه ناراحتی جز دیدار شما عزیزان را ندارم که ان شاء الله به یاری هستی بخش بزرگ این هم به خوبی پایان خواهد یافت. مریم جان! من به مدت 7 روز در مراغه بودم و بعد از آن به سردشت رفتم و هم اکنون که برایت نامه می نویسم مدت 4 روز است که در سردشت می باشم و از هر نظر حالم خوب است و به شکر خدای بزرگ منطقه آرام می باشد و ضمناً حالا که نامه می نویسم بعد از ظهر روز شنبه مورخه 1359/03/17 می باشد.
اما در مورد این که چرا برایت تلگراف نفرستادم و نامه ندادم؟ علت این است که متأسفانه در این شهر نه تلفن کار می کند نه تلگرافی می باشد و نه پست خانه ای، و به خاطر همین است که نامه را به آدرس شهرستان مراغه پست می نمایم و به خاطر همین موضوع نامه من ممکن است بعد از 20 روز بدستت برسد و البته ان شاء الله قرار است که در آینده تلفن شهری این محل را درست کنند که اگر تعمیر شد برایت هر هفته تلفن خواهم کرد.
مریم عزیز! به جون خودمان جایم بسیار خوب و از هر نظر فکرت راحت باشد. راستی آتوسای شیطان و قشنگمان چکار می کند؟ خیلی دلم برایتان تنگ شده است و همیشه به یادتان هستم از جانب من خدمت پدر بزرگوار و مادر مهربانت و برادران عزیز و خواهر عزیز و مهربانت سلام فراوان برسان و احوالپرسی کن. از جانب من خدمت پدر و مادر و برادران و خواهرانم سلام برسان و احوالپرسی کن. خدمت عمو و زن عموی بزرگوار و پسر عموها و خانواده هایشان سلام برسان و احوالپرسی کن. خانواده حاج دایی را سلام برسان.
مریم! خواهید بخشید که این قدر نامه خط خوردگی پیدا می کند، علت این است که خیلی وقت است برایت نامه نداده بودم ان شاء الله که بعد از پایان این مأموریت همیشه كنار هم باشیم و احتیاج به نوشتن نامه نداشته باشیم. مریم جان! امید است با مطالعه کتاب های کنکور سرگرم باشی چون ممکن است که دوره های دو ساله برایش امتحان ورودی بگذارند و ضمن این که سرگرم هستی کمتر هم ناراحت خواهی بود و اصلاً دلیلی ندارد که ناراحت باشی چون من قسم خوردم که جایم راحت است و خدا هم نگهدار همه و من است.
راستی تا می توانی آتوسا قشنگمان را سرگرم کن و به بهرام آقا زحمت بدهید که او را بیرون ببرد.
دوستدارت همسرت حبیب
عصر بخیر
والسلام
* نامه شهید خطاب به همسر:
همسر عزیز و قشنگم!
همراه با تقدیم سلامی گرم، سلامتی تو و غنچه قشنگ زندگیمان آتوسا را از خدای یکتا خواستارم و خدا یار و نگهدارتان باشد. عزیزم پیک شادی آفرین شما که زینت بخش سلامتیت بود دریافت و شکر خدای را به جای آوردم. مریم جان! حال من به لطف خدای بزرگ و دعای خیرتان بسیار خوب و ان شاء الله امید است به سلامتی مأموریت پایان يابد و نزد شما عزیزانم باشم.
راستی دیروز يكشنبه مورخ 1359/04/22 دو نامه قشنگ از تو آمد و خیلی خوشحالم کرد. مریم! در نامه قبل از این برایت نوشتم که حداکثر تا تاريخ 1359/05/15 ان شاء الله می آیم که این طور که فعلاً شایع هست ممکن است مدت مأموریت حداکثر حداکثر تا مورخ 1359/06/10 به طول بکشد که فعلاً هیچ چیز معلوم نیست و فقط یک شایعه است، ان شاء الله که صورت حقیقت به خود نگیرد و اگر هم خدای نکرده چنین نشد جای هیچ نگرانی نیست و ان شاء الله تمام خواهد شد و به سلامتی نزد شما عزیزان خواهم بود تا خدا چه بخواهد.
ضمناً به یکی از دوستانم که عازم مراغه بود گفتم که با تماس تلفنی شما را از حال من در جریان بگذارد اگر توانست تماس بگیرد و این نامه را هم به یکی از همکارانم که عازم شیراز بود دادم تا برایت از طریق پست شیراز پست نماید که زودتر به دست شما برسد.
راستی در روزنامه کیهان مورخه 1359/04/20 نوشته بود که سردشت به وسیله هواپیمای عراق کوبیده شده که یک دروغ محض بود و فقط یکی از دهات مرزی را زده بود که فاصله آن تا ما خیلی زیاد است. مریم جان! خیلی دلم برای تو و آتوسای قشنگمان تنگ شده و برای دیدارتان لحظه شماری می کنم.
از جانب من خدمت پسر عمه بزرگوار و دختر عموی مهربان و برادران و خواهر عزیزت سلام فراوان برسان و احوالپرسی کن. خدمت عمو و زن عمو و پسر عمو ها و خانواده ایشان سلام مرا برسان و احوالپرسی کن. خدمت دائی بزرگ با خانواده خیلی سلام برسان و احوالپرسی کن، خدمت برادر مهربانت عبدالرسول و خانم خدیجه سلام فراوان برسان و احوالپرسی کن. خدمت برادرم اسدالله پیماني و همسرش سلام برسان و احوالپرسی کن و کوچولوی آنها را می بوسم. خدمت حاج دایی با خانواده و علی رضا رفیع و علی اکبر تابع محمدی سلام برسان و احوالپرسی کن. خدمت خاله و پسر خاله ها سلام برسان و احوالپرسی کن.
خدمت پدر و مادر بزرگوار و برادران و خواهران عزیزم سلام برسان و احوالپرسی کن. ضمناً آن نامه ای هم که به آدرس سردشت داده بودی رسید و تا کنون سه نامه از تو برایم آمده است در پایان آتوسای قشنگمان را می بوسم و برای سلامتیتان دعا می کنم.
قربانت همسرت حبیب، می بوسمت عصر بخیر.
مورخه 1359/04/23
والسلام
ـــــــ « خاطرات شهید » ـــــــ
* خاطره اول (از زبان همسر شهيد):
ما در یک منطقه نیروی هوایی بودیم، شهید پيماني هر وقت از خانه بیرون می رفت، می گفت: در خانه را باز بگذار چون ممکن است افرادی زخمی شده و احتیاج به کمک داشته باشند و هر چه ملحفه در خانه داشتیم برای مجروحین مي برد.
یک روز در پادگان به آنها گفته بودند بریزید داخل خیابان و به مردم تیر اندازی کنید ولی او حاضر نشده بود به طرف مردم تیراندازی کند، به همین خاطر زنداني شد و حدود 10 روز زندانی بود. ما هیچ خبری از او نداشتیم تا شبی که انقلاب پیروز شد مردم به داخل پادگان رفته بودند و زندانی ها را آزاد کردند و شهيد پيماني با یک زیرپیراهني به خانه آمد که خیلی خوشحال شدیم.
وقتی که انقلاب پیروز شد، در شهر ما خیلی نا امنی بود، همسرم یک شب در پادگان و یک شب در مسجد نگهبانی می داد، هیچ وقت خانه نبود به طوری که دختر چند ماهه ي ما پدرش را نمی شناخت. من به او گفتم: شما هم پادگان می روید، هم مسجد؟ می گفت: باید بروم.
شهيد عزيز، در یکی از نامه هایش نوشته بود: که ما حتی نمی توانیم نیروها را عوض کنیم. وقتی که نیروها از هواپیما می پرند، با اسلحه دوربین دار در هوا بچه ها را می زنند و نمی گذارند نیرو به ما برسد و می گفت: این جا بسیار ناامن است، دوست دارم بروم جایی که رو به رویم دشمن باشد و این جایی که من هستم همه طرفم دشمن است، این جا نباید به کسی اعتماد کنی.
* خاطره دوم (از زبان همسر شهید):
یک روز دخترم گفت: مادر من خواب بابا را دیدم، گفتم: مادر تو که بابا را نمی شناسی، گفت: از روی عکس بابا او را شناختم. خواب دیدم داخل یک باغ بزرگ و سرسبزی هستیم، بابا یک طرف آب بود و من طرف دیگر آن، آب روان و قشنگی بود، بابا هر کاری می کرد که پیش من بیاید نمی شد و من هم هر کاری کردم پیش او بروم نتوانستم. ولی بابا خیلي خوشحال بود و به من می گفت: من مواظب تو هستم و حواسم بهت هست.
بعد از این ماجرا دخترم با شوهرش از کنگان به فسا می آمدند که در راه تصادف کردند. تصادف خیلی شدید بود ولی به آنها هیچ صدمه ای نرسید و پدر شهیدش از آنها مراقبت کرده بود.
منبع: نرم افزار اسناد و آثار شهدای ارتش شهرستان فسا