
عجب حال و هوایی بود،
زمستان سرد و دلهای گرم همه در صفی واحد سرودی را که شهید «غلامرضا اسدیعرب» به
بچهها یاد داده بود را با صدای بلند زمزمه میکردیم:
سحر میشه سحر میشه ،سیاهیها بدر میشه ،مخواب آرام
تو یک لحظه،که خون خلق هدر میشه ...
شهید «غلامرضا اسدیعرب» دانشجوی دانشسرای مقدماتی گرگان بود که با سخنرانیهای
آتشین خود در آگاهیبخشی مردم منطقه نقش بسزایی داشت و چند ماه قبل از پیروزی
انقلاب نمایشگاه عکسی را در مسجد روستای گز برگزار کرده بود که در آن نمایشگاه فقر
و محرومیت مناطق مختلف و وضعیت اسفبار زلزلهزدگان طبس از یک طرف و از طرف دیگر
ولخرجیهای خانواده سلطنتی را در جشن و هنر شیراز که به مناسبت 2500 سال شاهنشاهی
برگزار شده بود را به نمایش گذاشته بود و من به اتفاق پدر خدابیامرزم در آن
نمایشگاه شرکت کردیم و از توضیحات او و از بیعدالتی و ستمی را که بر مردم میرفت
را توضیح میداد و من محو توضیحات و سخنرانیهای او شدم و به ایشان علاقمند گردیم
و لذا در سخنرانیهای او شرکت میکردم.
در دیماه 1357 که کارکنان شرکت نفت در تحصن بسر میبردند و در شهر مردم با کمبود
سوخت مواجه بودند مردم روستا نان طبخ میکردند و به شهر میفرستادند و جوانان به
جنگل میرفتند و هیزم تهیه میکرده و با کامیون آن را به شهر میفرستادیم و لذا در
روز شهادت شهید «اسدیعرب» به اتفاق جمعی از دوستان که عمدتا نوجوانان و جوانان
بودند عازم جنگل بودیم که خبر آوردند ساواک با انداختن نارنجک به داخل ماشین «اسدیعرب»
وی را به شهادت رساند، این خبر همه بچهها را در بهت و حیرت فرو برد البته اینکه
آیا این کار از سوی ساواک صورت گرفته یا نارنجک خودشان بوده که منفجر شد هنوز مشخص
نشده خلاصه آنروز را با اندوه فراوان به جنگل رفتیم و با تهیه یک کامیون هیزم و
ارسال آن توسط دوستان بزرگتر که سازماندهی این امر را داشتند به خانه
برگشتیم و لذا به اتفاق دوستان تصمیم گرفتیم در سومین روز شهادت این شهید که
در روستای گز تشکیل میشود شرکت کنیم.
صبح روز بعد من به اتفاق دوستم «مهدی عسگری» که هم اکنون کارمند بانک صادرات در
گرگان است تصمیم گرفتیم در مراسم شرکت کنیم ولی قرار شد این تصمیم مخفیانه و بدون
اطلاع پدر و مادرمان باشد لذا به مهدی گفتم «من کرایه مینیبوس ندارم، شما چطور؟»
او گفت: «من یک اسکناس 50 ریالی دارم که برای کرایه رفت و آمد هر دو کافی است و 10
ریال هم خرج خوراکیمان»، من کله سحر یواشکی از خانه بیرون زدم و تا سر جاده پیاده
رفتیم اولین مینیبوسی که آمد توقف کرد گفت کجا؟ گفتیم: گز و سوار شدیم راننده
وقتی فهمید مراسم شهید میرویم کرایه نگرفت.
خلاصه جزو اولین کسانی بودیم که وارد مسجد شدیم ساعتی نگذاشته بود که سیل جمعیت
روانه مسجد و کوچه های اطراف شد ازدحام جمعیت از یک طرف و گرسنگی از طرف دیگر به
ما فشار آورده بود من به مهدی گفتم «برویم یه چیزی بخوریم»، ظاهرا اگر
اشتباه نکنم آقای «شیخ جهانشاهی» در حال سخنرانی بود
ما که از مسجد خارج شدیم و به طرف فلکه میرفتیم دیدم تعدادی ماشینهای ذیل ارتشی
در مقابل موضع گرفتند و در همین حال یک گروه از راهپیمایان از روستای «تروجن»
بهشهر با یک شعار جذاب وارد شدند من شیفته شعار آنها شدم و به اتفاق مهدی وارد جمع
شدیم و شعار را به طور کوبنده جواب میدادیم شعار هم متناسب با تغییر و تحولات روز
بود شاه به خاطر اینکه از تنش بیشتر جلوگیری کند هر از چند گاهی نخست وزیران را
عوض میکرد بعد از جمشید آموزگار، ازهاری و بعد از او بختیار آمده بود و شعار این
دسته این بود:
ما میگیم خر نمیخوایم پالان خر عوض میشه
ما میگیم شاه نمیخوایم نجس وزیر عوض میشه
زیبایی این شعار برایم به خاطر جایگزینی نجس وزیر به جای نخست وزیر جذاب بود،
همینطور که با احساسات تمام شعار میدادیم متوجه شدم نوک اسلحهها به سمت جمعیت
نشانه رفت و صدای شلیک گلولهها با فریاد «مرگ بر شاه» در هم آمیخت و یک لحظه دیدم
عدهای چون برگ خزان به زمین ریختند.
من که
قد کوتاه و جسمی نحیف داشتم به زمین افتادم و جمعیت از سرم رد میشدند خلاصه به هر
تقلایی بود خودم را به حیاط یکی از خانههای اطراف رساندم و خون از آبروی شکستهام
سرازیر شد صاحبخانه در حال ناهار خوردن بودند و تعارف کردند و من با وجود گرسنگی
زیاد خوردن را فراموش کردم از نگاه صاحبخانه فهمیدم از تعقیب احتمالی میترسند.
به آنها گفتم «اگر میترسند اجازه بدهند پشت بام خانهشان
مخفی شوم» این حرفم قدری برایشان گران آمد گفتند «شما راحت باشید»، بعد از مدتی که
فضا آرام شد به منزل خاله خدا بیامرزم رفتم در خانه آنها کسی نبود و من در حیات
منزل دست و پایم را شستم و همسایه غربی خانه صدایم زد بیا منزل ما، من که یک پای
کفشم، در آنجا گم شده بود لیلی کنان به طرف منزل همسایه رفتم همسایه
خاله با چهره خونی من مواجه شد و من هم که لیلی به طرف خانهاش میرفتم خیال کرد
پایم تیر خورده و سخت ترسیده بود و به او گفتم چیزیم نشده و بعد حدود نیم ساعت
خاله از راه رسیدو از اینکه مرا سالم دید خوشحال شد.
و من که برای بازگشت به منزل کرایه نداشتم و مهدی را گم کرده بودم به خاله گفتم در
هنگام تیراندازی کفشم گم شد و پولم از جیبم افتاد و کرایه بازگشت ندارم خاله
مهربان یک اسکناس 20 ریالی به من داد و به اتفاق خاله به مکان درگیری رسیدم مکان
درگیری پر از خون و پارچه و پلاکاردها بود.
کفش خودم را پیدا کردم و به طرف فلکه حرکت کردم آمبولانس جمعیت شیر و خورشید سرخ
(هلال احمر) از راه رسید و به من گفت: سوار شو شما رو به بیمارستان ببرم، من به
راننده گفتم: تا حالا که دستگیر نشدم منو میخوای تحویل ژاندارم بدی نمیام،
خلاصه سوار نشدم و پیاده به طرف سه راهی بندرگز حرکت کردم.
در سه راه مینیبوسی از راه رسید و سوار شدم به جز دو الی سه سرنشین و تعدادی
پلاکارد کسی نبود راننده گفت: از بهشهر آمدیم و تمام سرنشینانم را گم کردم خلاصه
مینیبوس مرا تا روستای لیوانغربی رساند و کرایهای هم نگرفت و خلاصه در این روز
20 ریال کاسب شدم حدود ساعت شش بعد از ظهر به کوچه محله خودمان رسیدم دیدم همه
اهالی محله منتظرم بودند، خدا رحمت کند حاج نسا یکی از پیرزنهای محل که در اطلاعرسانی،
دوستان به او لقب بیبیسی دادن بودن خبر کشته شدن من را داده بود و پدرم که آن
روز در حال درست کردن زغال برای همسایه ما آقای سیدعباس برمایی روحانی
محل بود، پدر خسته و منتظر و نگران از خبر کشته شدن من، او با دیدن من خوشحال شد.
و گفت: چرا به من اطلاع ندادی؟ مگر من مخالف شرکت شما در راهپیمای بودم؟ مگر من
خودم شما را به نمایشگاه نبردم؟
خلاصه
او با سلامتی و دیدن من خدا را شکر کرد، البته این شجاعت پدر را سالها بعد
در شهادت فرزندش زکریا در آزادی خرمشهر دیدم.
به نقل از ابراهیم مهدوی، از دوستان شهید اسدی عرب/ خبرگزاری فارس/ گلستان