پدر و مادرم روز 22 بهمن هم شاد بودند هم غمگين
شنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۶ ساعت ۱۰:۱۲
شهيد علياكبر ثروتي تنها دو روز قبل از پيروزي انقلاب اسلامي به شهادت ميرسد و آنچه آرزويش را داشته نميتواند ببيند اما پيروزي شكوهمند انقلاب اسلامي از خون جواناني چون او ميشكفد و به بار مينشيند.
به گزارش نوید شاهد به نقل از جوان آنلاین، شهيد علياكبر ثروتي تنها دو روز قبل از پيروزي انقلاب اسلامي به شهادت
ميرسد و آنچه آرزويش را داشته نميتواند ببيند اما پيروزي شكوهمند انقلاب
اسلامي از خون جواناني چون او ميشكفد و به بار مينشيند. اين جوان خوش قد و
بالا هشتم بهمن ماه سال 1357 در تظاهرات مردمي عليه شاه در ميدان گمرك
شركت ميكند و تيري به سرش ميخورد و پس از گذشت چند روز، بيستم بهمن ماه
به شهادت ميرسد. الهه ثروتي، خواهر شهيد در گفتوگویی دفتر خاطرات
خانوادهاش را ميگشايد و به روزهاي گرم حضور برادر در بهمن ماه سرد
ميپردازد.
براي شروع از دوران كودكي برادرتان و
وضعيت خانوادهتان در زمان شاه بگوييد و اينكه شهيد تحت تأثير چه
آموزههايي بزرگ شدند و رشد كردند؟
خانوادهمان از همان زمان قديم مذهبي بودند و بچهها نيز به تبع خانواده مذهبي شدند. پدر و مادرم اهل هيئت بودند و برادرم نيز از همان سنين نوجواني تا زمان شهادت، اهل شركت در هيئت و انجام كارهاي مربوط به عزاداري و نذري بود. خانوادهمان در دهه محرم از همان زمان قديم هيئت و مراسم داشتند. خيلي مهم است فرد در چه خانوادهاي بزرگ شود و وقتي شخص در خانوادهاي بزرگ ميشود كه اهل مسجد و نماز و روزه است قطعاً روي بچهها هم تأثير ميگذارد. مادرم برايمان تعريف ميكند كه برادرم به لحاظ عقلي و فكري نسبت به سنش خيلي بيشتر و پختهتر رفتار ميكرد. برخي آدمها با وجود سن كم از لحاظ فهم و شعور خيلي بيشتر از سنشان هستند و آقا علياكبر هم دقيقاً از همين جنس آدمها بود. از لحاظ قد و هيكل هم به يك پسر 17ساله نميخورد. آن زمان هر كس برادرم را ميديد، فكر ميكرد حدود 25 سال سن دارد و به ذهنش خطور نميكرد ايشان 17 ساله باشد. بسيار قدبلند و درشت هيكل بود. ما چهار فرزند بوديم و در فرمانيه زندگي ميكرديم و برادرم براي تظاهرات با دوستانش به خيابانهاي مركزي شهر ميرفت. از سن كم به خیلی مسائل مقيد بود. همين اعتقادات ايشان را به اين سمت سوق داد.
خانوادهمان از همان زمان قديم مذهبي بودند و بچهها نيز به تبع خانواده مذهبي شدند. پدر و مادرم اهل هيئت بودند و برادرم نيز از همان سنين نوجواني تا زمان شهادت، اهل شركت در هيئت و انجام كارهاي مربوط به عزاداري و نذري بود. خانوادهمان در دهه محرم از همان زمان قديم هيئت و مراسم داشتند. خيلي مهم است فرد در چه خانوادهاي بزرگ شود و وقتي شخص در خانوادهاي بزرگ ميشود كه اهل مسجد و نماز و روزه است قطعاً روي بچهها هم تأثير ميگذارد. مادرم برايمان تعريف ميكند كه برادرم به لحاظ عقلي و فكري نسبت به سنش خيلي بيشتر و پختهتر رفتار ميكرد. برخي آدمها با وجود سن كم از لحاظ فهم و شعور خيلي بيشتر از سنشان هستند و آقا علياكبر هم دقيقاً از همين جنس آدمها بود. از لحاظ قد و هيكل هم به يك پسر 17ساله نميخورد. آن زمان هر كس برادرم را ميديد، فكر ميكرد حدود 25 سال سن دارد و به ذهنش خطور نميكرد ايشان 17 ساله باشد. بسيار قدبلند و درشت هيكل بود. ما چهار فرزند بوديم و در فرمانيه زندگي ميكرديم و برادرم براي تظاهرات با دوستانش به خيابانهاي مركزي شهر ميرفت. از سن كم به خیلی مسائل مقيد بود. همين اعتقادات ايشان را به اين سمت سوق داد.
آيا خانواده و پدرتان سياسي بودند و زياد در رابطه با سياست در خانه صحبت ميشد؟
آن زمان مردم مثل امروز درگير سياست و كارهاي سياسي نبودند. تنها فكر و ذكرشان اين بود كه انقلاب كنند و حكومت پهلوي را از بين ببرند. مردم خيلي درباره سياست با هم صحبت نميكردند و تحليلهاي سياسي خيلي مطرح نبود. بيشتر شور انقلابي بين مردم حاكم بود و تنها هدفشان بيرون انداختن شاه و آوردن امام خميني(ره) بود.
آن زمان مردم مثل امروز درگير سياست و كارهاي سياسي نبودند. تنها فكر و ذكرشان اين بود كه انقلاب كنند و حكومت پهلوي را از بين ببرند. مردم خيلي درباره سياست با هم صحبت نميكردند و تحليلهاي سياسي خيلي مطرح نبود. بيشتر شور انقلابي بين مردم حاكم بود و تنها هدفشان بيرون انداختن شاه و آوردن امام خميني(ره) بود.
آن زمان برادرتان خيلي جوان بودند. خانواده براي شركت در تظاهرات مخالفتي نميكرد؟
مادرم ميگويد كه ما مخالفتي با رفتن برادرم به تظاهرات نداشتيم. فقط چون پسر بزرگ خانواده بود مادرم خيلي نگران ميشد نكند اتفاقي براي پسرش بيفتد و بخواهند او را به شهادت برسانند. برادرم ميدانست كه شهيد ميشود و به ديگر اعضاي خانواده گفته بود كه من در اين راه شهيد ميشوم. خودش از شهادت در اين راه آگاهي داشت.هنگامي كه مادرم به آقا علياكبر ميگفت به تظاهرات ميروي مراقب باش تا خدايي نكرده اتفاقي برايت نيفتد، به مادرم ميگفت من آخر در اين راه شهيد ميشوم و با گفتن اين حرفها پيشزمينه را براي مادرم ايجاد كرده بود. هيچ ترس و نگراني از بابت شركت در تظاهرات و گرفته شدن جانش در راه انقلاب نداشت.
مادرم ميگويد كه ما مخالفتي با رفتن برادرم به تظاهرات نداشتيم. فقط چون پسر بزرگ خانواده بود مادرم خيلي نگران ميشد نكند اتفاقي براي پسرش بيفتد و بخواهند او را به شهادت برسانند. برادرم ميدانست كه شهيد ميشود و به ديگر اعضاي خانواده گفته بود كه من در اين راه شهيد ميشوم. خودش از شهادت در اين راه آگاهي داشت.هنگامي كه مادرم به آقا علياكبر ميگفت به تظاهرات ميروي مراقب باش تا خدايي نكرده اتفاقي برايت نيفتد، به مادرم ميگفت من آخر در اين راه شهيد ميشوم و با گفتن اين حرفها پيشزمينه را براي مادرم ايجاد كرده بود. هيچ ترس و نگراني از بابت شركت در تظاهرات و گرفته شدن جانش در راه انقلاب نداشت.
صحبتي درباره دلايل رفتنشان به تظاهرات با پدر و مادرتان ميكردند؟
جوانان آن زمان بيرون انداختن شاه از كشور مهمترين هدف زندگيشان بود. رفتن شاه و آمدن امام خميني بزرگترين آرمان و اعتقادي بود كه براي تحقق آن هر كاري ميكردند. امام خميني را مثل پدرشان دوست داشتند و حاضر بودند جانشان را هم براي ايشان بدهند. از همان سال 1357 كه تظاهرات مردمي شدت گرفت، حضور برادرم و ديگر جوانان در خيابانها و شركت در تظاهرات شدت گرفت. همه با اعتقاد و انگيزه بالا براي سقوط رژيم پهلوي نهايت تلاششان را ميكردند. برادرم در خياطخانه كار ميكرد و مادرم تعريف ميكند با اينكه سنش زياد نبود ولي درآمد بالايي داشت. هم درس ميخواند و هم كار ميكرد و هر دو را به خوبي انجام ميداد. آن زمان هفتهاي هزارتومان و ماهي 4هزار تومان درآمد داشت كه براي آن زمان درآمد خيلي زيادي بود. خانوادهام آن زمان بالاشهر زندگي ميكردند ولي مستأجر بودند و برادرم هميشه به مادرم ميگفت من از راه خياطي براي شما خانه ميخرم. هميشه دست پر به خانه ميآمد و به صله رحم خيلي اعتقاد داشت و اهميت ميداد. مادرم به خاطر اعتقادات مذهبياش به برادرم ميگفت چون برخي اقوام در خانه دختر دارند، به خانهشان نرو و خيلي رفتوآمد نكن تا مزاحمشان نشوي و آقا علياكبر ميگفت من جلوي در خانهشان ميروم، سلام و احوالپرسي ميكنم و ميروم تا فقط آنها را ببينم. خيلي به سرزدن به اقوام و آشنايان اهميت ميداد.
جوانان آن زمان بيرون انداختن شاه از كشور مهمترين هدف زندگيشان بود. رفتن شاه و آمدن امام خميني بزرگترين آرمان و اعتقادي بود كه براي تحقق آن هر كاري ميكردند. امام خميني را مثل پدرشان دوست داشتند و حاضر بودند جانشان را هم براي ايشان بدهند. از همان سال 1357 كه تظاهرات مردمي شدت گرفت، حضور برادرم و ديگر جوانان در خيابانها و شركت در تظاهرات شدت گرفت. همه با اعتقاد و انگيزه بالا براي سقوط رژيم پهلوي نهايت تلاششان را ميكردند. برادرم در خياطخانه كار ميكرد و مادرم تعريف ميكند با اينكه سنش زياد نبود ولي درآمد بالايي داشت. هم درس ميخواند و هم كار ميكرد و هر دو را به خوبي انجام ميداد. آن زمان هفتهاي هزارتومان و ماهي 4هزار تومان درآمد داشت كه براي آن زمان درآمد خيلي زيادي بود. خانوادهام آن زمان بالاشهر زندگي ميكردند ولي مستأجر بودند و برادرم هميشه به مادرم ميگفت من از راه خياطي براي شما خانه ميخرم. هميشه دست پر به خانه ميآمد و به صله رحم خيلي اعتقاد داشت و اهميت ميداد. مادرم به خاطر اعتقادات مذهبياش به برادرم ميگفت چون برخي اقوام در خانه دختر دارند، به خانهشان نرو و خيلي رفتوآمد نكن تا مزاحمشان نشوي و آقا علياكبر ميگفت من جلوي در خانهشان ميروم، سلام و احوالپرسي ميكنم و ميروم تا فقط آنها را ببينم. خيلي به سرزدن به اقوام و آشنايان اهميت ميداد.
آيا درآمد خوبشان مانعي براي رفتنشان به تظاهرات نميشد؟
ماديات خيلي براي برادرم اهميت نداشت و نميتوانست مانعي براي اعتقاداتش باشد. كارش كه تمام ميشد ، بعد از كار در تظاهرات شركت ميكرد. بيشتر سمت مناطق جنوب شهر ميرفت چون سمت خانه خودمان خيلي خبري نبود. با دوستانش به ميدان شهدا و ميدان خراسان و ژاله كه تظاهرات بيشتري در جريان بود، ميرفت. عكسهايش را كه ميبينم تيپهايشان مد روز آن زمان بود. شايد الان برخي جوانان را ببينيم كه به لحاظ ظاهري خيلي امروزي و بر اساس مد روز باشند ولي زماني كه با آنها صحبت ميكنيد متوجه ميشويد چه اعتقادات قوي و محكمي دارند. نوع پوشش و مدل مو نشانگر ميزان اعتقادات فرد نيست و ملاك خوبي براي قضاوت نيست و بايد اعتقادات را در دل اشخاص جستوجو كرد.
ماديات خيلي براي برادرم اهميت نداشت و نميتوانست مانعي براي اعتقاداتش باشد. كارش كه تمام ميشد ، بعد از كار در تظاهرات شركت ميكرد. بيشتر سمت مناطق جنوب شهر ميرفت چون سمت خانه خودمان خيلي خبري نبود. با دوستانش به ميدان شهدا و ميدان خراسان و ژاله كه تظاهرات بيشتري در جريان بود، ميرفت. عكسهايش را كه ميبينم تيپهايشان مد روز آن زمان بود. شايد الان برخي جوانان را ببينيم كه به لحاظ ظاهري خيلي امروزي و بر اساس مد روز باشند ولي زماني كه با آنها صحبت ميكنيد متوجه ميشويد چه اعتقادات قوي و محكمي دارند. نوع پوشش و مدل مو نشانگر ميزان اعتقادات فرد نيست و ملاك خوبي براي قضاوت نيست و بايد اعتقادات را در دل اشخاص جستوجو كرد.
در خانه چطور آدمي بودند و چه ويژگيهاي اخلاقي داشتند؟
برادرم خيلي پسر شلوغ و شوخي بود. زماني كه در خانه نبود خانه خيلي سوت و كور ميشد و خيلي پسر پرجنب و جوش، پرهياهو و پرانرژياي بود. سر به سر خاله و مادر و عمه ميگذاشت و قلباً خانواده و بستگان را دوست داشت. نسبت به خانوادهاش خيلي متعصب بود. خيلي مهربان بود و به مناسبت روز مادر براي مادرم گردنبند طلا خريده بود و خيلي به خانواده اهميت ميداد. يك بار برادر كوچكم دچار سوختگي ميشود و به بيمارستان ميرود. برادر كوچكم خيلي موز دوست داشت و آن زمان اين ميوه خيلي گران و لوكس بود. علياكبر هر زمان كه به بيمارستان ميرفت براي برادرم موز ميخريد تا او را خوشحال كند و ميگفت تو زودتر خوب شو و به خانه بيا و هر چه بخواهي من براي تو ميخرم. هنوز بعد از گذشت سالها صحبت از برادرم و مرور خاطراتش براي آنها خيلي سخت است. شايد هيچ كس جز پدر و مادرم ندانند چه داغ سنگيني را تحمل كردند.
برادرم خيلي پسر شلوغ و شوخي بود. زماني كه در خانه نبود خانه خيلي سوت و كور ميشد و خيلي پسر پرجنب و جوش، پرهياهو و پرانرژياي بود. سر به سر خاله و مادر و عمه ميگذاشت و قلباً خانواده و بستگان را دوست داشت. نسبت به خانوادهاش خيلي متعصب بود. خيلي مهربان بود و به مناسبت روز مادر براي مادرم گردنبند طلا خريده بود و خيلي به خانواده اهميت ميداد. يك بار برادر كوچكم دچار سوختگي ميشود و به بيمارستان ميرود. برادر كوچكم خيلي موز دوست داشت و آن زمان اين ميوه خيلي گران و لوكس بود. علياكبر هر زمان كه به بيمارستان ميرفت براي برادرم موز ميخريد تا او را خوشحال كند و ميگفت تو زودتر خوب شو و به خانه بيا و هر چه بخواهي من براي تو ميخرم. هنوز بعد از گذشت سالها صحبت از برادرم و مرور خاطراتش براي آنها خيلي سخت است. شايد هيچ كس جز پدر و مادرم ندانند چه داغ سنگيني را تحمل كردند.
شهادتشان چگونه اتفاق افتاد؟
برادرم متولد 1340 بودند و 1357 شهيد ميشود. ايشان هشتم بهمن ماه 1357 در ميدان گمرك گلوله ميخورد. دقيقاً بيستم به شهادت ميرسد و 21 بهمن به خاك سپرده ميشود و ديگر 22 بهمن و پيروزي انقلاب اسلامي را نميبيند. برادرم با دوستانش سفري به همدان ميرود و وقتي برميگردد مطلع ميشود ميدان گمرك تظاهرات است. ديگر خانه نميآيد و با همان وسايل سفر به ميدان گمرك ميرود تا در تظاهرات شركت داشته باشد. آنجا يك سرباز در حال شليك به مردم بوده و برادرم نزديك سرباز ميشود و ميگويد «نزن، سرباز» كه عكس اين صحنه هم در روزنامه اطلاعات آن زمان چاپ ميشود. در همين زمان تيري از پشت سر به سمت سرش شليك ميشود كه به جمجمهاش ميخورد. عمويم وقتي خبردار ميشود به پدرم ميگويد علياكبر درگير شده و او را به كلانتري بردهاند. پدرم تعجب ميكند چون برادرم اصلاً اهل درگيري و دعوا نبود. عمويم ميگويد شناسنامهاش را بردار تا با هم به كلانتري برويم. پدرم احساس ميكند كه براي علياكبر اتفاقي افتاده و عمويم چيزي را از او پنهان ميكند. در راه ميگويد كه علياكبر مجروح شده و از آنجا به بيمارستان سينا ميروند. آن زمان سربازان اگر كسي را شهيد ميكردند پيكرش را برميداشتند و خودشان خاك ميكردند و از خانوادهشان پول تير ميگرفتند. اما زماني كه برادرم تير ميخورد مردمي كه در صحنه بودند دست به دست هم ميدهند يك دالان و كوچه درست ميكنند تا برادرم از دست سربازها مصون بماند و بعد دست به دست از روي جمعيت ردش ميكنند. در بيمارستان هم ساواكيها ميگفتند چرا اين جوان تير خورده و پرستارها به پدر و مادرم گفته بودند بگوييد تير نخورده و از روي پشت بام به زمين افتاده است. اگر ميفهميدند برادرم در تظاهرات زخمي شده و تير خورده او را ميبردند و نميگذاشتند پيكرش را دفن كنيم. جالب اينجاست حكومت شاه هم به مردم شليك ميكرد و هم از آنها پول تير ميگرفت و جنازهها را هم تحويل نميداد. در بهشت زهرا هم همين حرفها را گفتند و 21 بهمن برادرم را به خاك سپردند.
برادرم متولد 1340 بودند و 1357 شهيد ميشود. ايشان هشتم بهمن ماه 1357 در ميدان گمرك گلوله ميخورد. دقيقاً بيستم به شهادت ميرسد و 21 بهمن به خاك سپرده ميشود و ديگر 22 بهمن و پيروزي انقلاب اسلامي را نميبيند. برادرم با دوستانش سفري به همدان ميرود و وقتي برميگردد مطلع ميشود ميدان گمرك تظاهرات است. ديگر خانه نميآيد و با همان وسايل سفر به ميدان گمرك ميرود تا در تظاهرات شركت داشته باشد. آنجا يك سرباز در حال شليك به مردم بوده و برادرم نزديك سرباز ميشود و ميگويد «نزن، سرباز» كه عكس اين صحنه هم در روزنامه اطلاعات آن زمان چاپ ميشود. در همين زمان تيري از پشت سر به سمت سرش شليك ميشود كه به جمجمهاش ميخورد. عمويم وقتي خبردار ميشود به پدرم ميگويد علياكبر درگير شده و او را به كلانتري بردهاند. پدرم تعجب ميكند چون برادرم اصلاً اهل درگيري و دعوا نبود. عمويم ميگويد شناسنامهاش را بردار تا با هم به كلانتري برويم. پدرم احساس ميكند كه براي علياكبر اتفاقي افتاده و عمويم چيزي را از او پنهان ميكند. در راه ميگويد كه علياكبر مجروح شده و از آنجا به بيمارستان سينا ميروند. آن زمان سربازان اگر كسي را شهيد ميكردند پيكرش را برميداشتند و خودشان خاك ميكردند و از خانوادهشان پول تير ميگرفتند. اما زماني كه برادرم تير ميخورد مردمي كه در صحنه بودند دست به دست هم ميدهند يك دالان و كوچه درست ميكنند تا برادرم از دست سربازها مصون بماند و بعد دست به دست از روي جمعيت ردش ميكنند. در بيمارستان هم ساواكيها ميگفتند چرا اين جوان تير خورده و پرستارها به پدر و مادرم گفته بودند بگوييد تير نخورده و از روي پشت بام به زمين افتاده است. اگر ميفهميدند برادرم در تظاهرات زخمي شده و تير خورده او را ميبردند و نميگذاشتند پيكرش را دفن كنيم. جالب اينجاست حكومت شاه هم به مردم شليك ميكرد و هم از آنها پول تير ميگرفت و جنازهها را هم تحويل نميداد. در بهشت زهرا هم همين حرفها را گفتند و 21 بهمن برادرم را به خاك سپردند.
پدر و مادرتان چه احساسی نسبت به شهادت پسرشان داشتند؟
چون برادرم هشتم بهمن تير خورد و مدتي زنده ماند تا به شهادت رسيد، دكترها در اين مدت آنها را آماده كرده بودند. شايد اين حكمت خدا بود كه برادرم اول زخمي شود و بعد از چند روز به شهادت برسد. شايد اگر همان لحظه اول به شهادت ميرسيد، تحمل اين داغ براي پدر و مادرم خيلي سخت ميشد. دكترها گفته بودند اگر علياكبر زنده بماند فلج ميشود و ديگر هيچ كاري را نميتواند خودش انجام دهد. دكترها پدر و مادرم را آماده كرده بودند كه اگر برادرم از دنيا رفت، تحمل اين داغ برايشان خيلي سخت نباشد. ديگر آنها در اين فرصت ميدانستند كه پسرشان ماندني نيست و از دنيا خواهد رفت. روزهاي خيلي سختي را پشت سر گذاشتند. برادرم مدتي در كما بود و هيچ حرفي نميزد. فقط چشمهايش را باز و بسته ميكرد. براي پدر و مادرم خيلي سخت بود. بعد از شهادت، بنياد شهيد خيلي براي دلجويي ميآمد و به پدر و مادرم سر ميزد و الان هم به خانهمان ميآيد و حمايتهاي بنياد شهيد وجود دارد.
چون برادرم هشتم بهمن تير خورد و مدتي زنده ماند تا به شهادت رسيد، دكترها در اين مدت آنها را آماده كرده بودند. شايد اين حكمت خدا بود كه برادرم اول زخمي شود و بعد از چند روز به شهادت برسد. شايد اگر همان لحظه اول به شهادت ميرسيد، تحمل اين داغ براي پدر و مادرم خيلي سخت ميشد. دكترها گفته بودند اگر علياكبر زنده بماند فلج ميشود و ديگر هيچ كاري را نميتواند خودش انجام دهد. دكترها پدر و مادرم را آماده كرده بودند كه اگر برادرم از دنيا رفت، تحمل اين داغ برايشان خيلي سخت نباشد. ديگر آنها در اين فرصت ميدانستند كه پسرشان ماندني نيست و از دنيا خواهد رفت. روزهاي خيلي سختي را پشت سر گذاشتند. برادرم مدتي در كما بود و هيچ حرفي نميزد. فقط چشمهايش را باز و بسته ميكرد. براي پدر و مادرم خيلي سخت بود. بعد از شهادت، بنياد شهيد خيلي براي دلجويي ميآمد و به پدر و مادرم سر ميزد و الان هم به خانهمان ميآيد و حمايتهاي بنياد شهيد وجود دارد.
به
نظر ميرسد پدر و مادرتان در زمان پيروزي انقلاب تجربه خيلي عجيبي را پشت
سر گذاشتند. هم داغ جوانشان را ديده بودند و عزادار بودند و هم به آرزويشان
رسيده بودند و انقلاب پيروز شده بود؟
پدر و مادرم شايد عجيبترين احساس را آن سالها داشتند. هم پسر جوانشان و بزرگترين فرزندشان را از دست داده و داغدار بودند و هم انقلاب پيروز شده بود و خوشحال بودند. يك احساس دوگانه توأم با غم و شادي را تجربه ميكردند. از اينكه علياكبر در بينشان نيست تا ثمره خونش را ببيند ناراحت بودند و از جهتي از اينكه خون پسرشان پايمان نشده و نتيجه داده بود، احساس شعف ميكردند. پدر و مادرم ارادت و تعصب خاصي به امام خميني داشتند و با تمام وجود امام را دوست داشتند. الان هم چنين ارادتي را به رهبر انقلاب دارند.
پدر و مادرم شايد عجيبترين احساس را آن سالها داشتند. هم پسر جوانشان و بزرگترين فرزندشان را از دست داده و داغدار بودند و هم انقلاب پيروز شده بود و خوشحال بودند. يك احساس دوگانه توأم با غم و شادي را تجربه ميكردند. از اينكه علياكبر در بينشان نيست تا ثمره خونش را ببيند ناراحت بودند و از جهتي از اينكه خون پسرشان پايمان نشده و نتيجه داده بود، احساس شعف ميكردند. پدر و مادرم ارادت و تعصب خاصي به امام خميني داشتند و با تمام وجود امام را دوست داشتند. الان هم چنين ارادتي را به رهبر انقلاب دارند.
نظر شما