مروری بر زندگی شهید محمد سنائی
شهید محمد سنایی در خانواده مذهبی و مؤمن به دنیا آمد. مادرش زينب، خانه دار بود و پدرش محمد ابراهيم، با كشاورزي و كار بر روي زمیني که داشتند روزگار می گذراند. آنها سه فرزند خود را از دست داده بود و محمد را عاشقانه دوست داشتند و به او عشق می ورزیدند. محمد با کمک خداوند روز به روز بزرگتر شد و شادی بخش خانه پدر بود تا به 6 سالگی رسید و به مدرسه رفت. او در کلاس پنجم دبستان ترك تحصيل كرد. چون پدرش کشاورز بود و به کمک او نیازمند بود او از کودکی یار و یاور پدر و همدم مادر شد.
بعد از مدتی که قدم به دوران نوجوانی گذاشت و بیشتر با زندگی آشنا شد فهميد که پدرش پیر شده و قدرت و توانايی اداره خانواده را به تنهايی ندارد لذا خود را در مقابل خانواده اش مسئول دید و احساس مسئولیت کرد که باید باری از دوش این خانواده را بردارد. به خاطر غیرت و تعصبی که نسبت به خانواده اش داشت راهی شیراز گردید تا بتواند مشکلات خانواده اش را حل کند و این درست زمانی بود که محمد فقط 15 سال سن داشت لذا به شیراز رفت و مشغول کارگری شد و برای خانواده اش پول می فرستاد. مدت سه سال در شیراز کار كرد. شهيد سنائي به روستاي خود بازگشت و اين عزيمت در اوایل انقلاب رخ داد زمانی که ملت ایران ندای آزادی سر می داد و خواهان آزادی بود، آزادی که به خاطرش خون های زیادی ریخته شد.
« خاطرات شهید »
* خاطره اول (از زبان خواهر شهید):
یکی از خاطرات به یاد ماندنی من از برادرم محمد سنائی این است که وقتی می خواستم وسایل خانه بخرم با عشق و علاقه تمام، در خرید وسایل مرا یاری کرد. حتی اجاق گازی که هم اکنون از آن استفاده می کنم با همراهی او خریدم. محمد همان روز به مزرعه رفت، مقداری لوبیا برداشت و با همان گازی که خودش خریده بود آنها را پخت. او می گفت: من امروز این گاز را افتتاح می کنم و همه خواهرها و برادرهایم و پدر و مادر را جمع کرد تا لوبیا بخورند.
وقتی محمد شهید شده بود و جسد او را به روستا آوردند به ما اجازه ندادند که او را ببینیم و فقط مردهای خانواده او را دیدند. من از این بابت خیلی ناراحت بودم چون نمي دانستم که به کدام قسمت بدن محمد تیر خورده است و او چه طور شهید شده؟ دومین شبی بود که محمد را به خاک سپرده بودیم و من با چشمانی اشک بار به خواب رفتم.
در خواب دیدم که در بالای قبر برادرم در امامزاده ابراهيم (عليه السلام) نشسته ام و در حال گریه بودم که جوانی نورانی به من نزدیک شد و علت گریه مرا پرسید. گفتم: برای برادرم گریه می کنم، چون موقع دفن او جنازه اش را ندیدم و حتی نمی دانم کدام ناحیه بدنش تیر خورده است؟ آن جوان نورانی امامزاده ابراهیم (عليه السلام) بود که با دستش قبر را کنار زد و من به داخل قبر رفتم، سه پله پايین رفتم، در آن جا خانه ای سفید با اتاق های بزرگ دیدم که برادرم خوابیده بود و ملحفه ای سفید به رویش کشیده شده بود، ملحفه را کنار زدم و او را در بغل گرفته و بوسیدم، همین طور که گریه می کردم علت گریه ام را پرسید از او پرسیدم: چرا به شهادت رسیدی؟ کدام ناحیه بدنت آسیب دیده است؟ محمد لباسش را بالا زد و محل گلوله ها را به من نشان داد، یکی در پهلويش و یکی در داخل پایش بود، جای گلوله ها مانند سوختگی بود که در حال خوب شدن است.
آن شب دومین شبی بود که محمد دفن شده بود او به من گفت: گریه نکن، من هیچ مشکلی ندارم و جایم بسیار خوب است. خانه اش بسیار بزرگ و پر از گل بود، از دیوارهای خانه اش انواع میوه های رنگارنگ آویزان بود. جای خوابش مثل قبل بود، درب اتاقش به یک باغ بسیار بزرگ باز می شد که درختانش بسیار بلند و سر به فلک کشیده بود، عظمت خاصی داشت.
* خاطره دوم (از زبان احمد برادر شهید):
محمد در کمک به اعضای خانواده از هیچ کاری کوتاهی نمی کرد، مثلاً در تابستان چون کمین نبود به کمک پدر به درو کردن گندم و جو می پرداخت و در زمستان چون وسیله گرم کننده نبود هر دو روز یک بار برای آوردن هیزم به کوه می رفت. او صبح زود، وقت طلوع آفتاب از خانه خارج می شد و شب هنگام با یک بار هیزم به خانه بر می گشت و بعد از مدت کوتاهی استراحت دوباره برای سرکشی از آب مزرعه از خانه خارج می شد و صبح به خانه می آمد.
محمد در فصل زمستان که در روستا کار کم بود با تعدادی از رفقایش به شیراز می رفتند و به کارگری می پرداختند، او همه دستمزد خود را جمع می کرد و نزدیک عید که به خانه برمی گشت با خوشحالی همه آن ها را به پدر می داد تا با آن خرید عیدشان را انجام دهند. چون که ما مجبور بودیم که در زمستان برای گرم کردن خانه هیزم روشن کنیم، دیوارهای خانه سیاه و کثیف می شد و آن روزها برای سفید کردن خانه گچ یا رنگ در روستا نبود. پس محمد هر سال از کنار رودخانه مقداری گل سفید می آورد آن را با آب مخلوط می کرد و با یک پارچه آن را به دیوارهای خانه و سقف می کشید تا پدر و مادر در ایام عید در خانه ای زیبا از مهمانانشان پذیرائی کنند.
محمد به سن سربازی رسیده بود که ندای انقلاب به گوش مردم شهر و روستا رسید. او هم مانند دیگر جوانان راهی شهر شد تا در خیل عظیم مردم برای پیروزی انقلاب شعار مرگ بر شاه سر دهد.
* خاطره سوم (از زبان همرزم شهید):
محمد در پادگان، انرژی بچه ها بود با همه شوخی می کرد و به آن ها روحیه می داد. خدمت محمد در یکی از پادگان هايی بود که وظیفه آن ها تأمین امنیت جاده ها و مبارزه با کمین دشمنان بود، در یکی از روزها که در پادگان بودیم برای رساندن آذوقه و مهمات نیروهايی که برای حراست از جاده ها مستقر شده بودند، از نیروهای ضد کمین داوطلب خواستند در میان جمع محمد اعلام آمادگی کرد.
من هر کار کردم که او را منصرف کنم نتوانستم او تصمیم خود را گرفته بود. قبل از رفتن به من گفت: اگر خدا بخواهد باز می گردم و اگر خواست او باشد که من شهید شوم باز شاکر و سپاسگزارم، زیرا شهادت فخر و آرزوی مؤمن است. آنها رفتند و من آشفته و نگران بودم و انتظار می کشیدم اما هر چه منتظر ماندم خبری نشد چند ساعت از موعد رفتن آنها می گذشت اما هنوز بازنگشته بودند. تا این که خبر آمد آنها در بین راه با گروهی از دمکرات ها درگیر شده اند و بعد از جنگی شجاعانه، عاشقانه به دیدار حق شتافتند. آری شهید محمد سنايی در تاریخ 1358/06/23 در منطقه کردستان به شهادت رسید.
* خاطره چهارم (از زبان سعید برادر شهید):
اوایل انقلاب، ملت ایران تحت فشار قرار گرفته بود به همین دلیل نفت مصرفی مردم قطع شد و روستای ما نیز از این قضیه مستثنی نبود. محمد، جوان خانواده بود و وظیفه آوردن سوخت خانه را از کوه داشت. او تنها به فکر خانواده خودش نبود و هر بار که برای جمع آوری هیزم به کوه می رفت به خانواده هايی که توان رفتن به کوه را نداشتند سر می زد و اگر به هیزم احتیاج داشتند برای آن ها هم سوخت تهیه می کرد، او تا آن جا که در توانش بود به آنها کمک می رساند و نمی گذاشت خانه هیچ بیوه زنی و هیچ پیرمردی سرد بماند.
در اوایل انقلاب عده ای می خواستند از آب گل آلود ماهی بگیرند و سعی می کردند که در این منطقه ناآرامی ایجاد کنند و از این طریق به اموال مردم دست درازی کنند. اما محمد، جوان هوشیاری بود و با تشكيل گروهی از جوانان وظیفه نگهبانی و حراست از روستا را بر عهده گرفت، آنها اسلحه نداشتند اما با چوب و دیگر سلاح های سرد از روستای خود در برابر نااهلان پاسداری می کردند.
محمد در اوایل سال 1358 عازم خدمت مقدس سربازی به منطقه غرب ایران شد او بعد از گذشت دوره مقدماتی به همراه عده ای از دوستانش به مرخصی آمد. آن زمان مقارن بود با درگیری ها و ناآرامی ها در منطقه کردستان، بعد از چند روز که از مرخصی اش گذشته بود، محمد تصمیم گرفت که به پادگان برگردد در حالی که دیگر دوستانش از رفتن امتناع می کردند.