آخرین اخبار:
کد خبر : ۴۱۹۴۳۶
۱۶:۳۴

۱۳۹۶/۱۰/۲۷

خاطرات/حضرت زهرا (س) در خواب رزمنده قائم شهری

حاج مفید اسماعیلی همرزم شهید «مرتضی داداش ‌پور» با بیان خاطره‌ای از همرزم شهیدش خواب او را روايت مى كند
نویسنده :
مدير


به گزارش نوید شاهد مازندران، شهید «مرتضی داداش پور» متولد دوم فروردین ۱۳۴۷، در شهرستان قائم شهر به دنیا آمدد. پدرش فریدون نام داشت و در تاریخ بیست و هفتم دی ماه ۱۳۶۵، در عملیات کربلای ۵ بر اثر اصابت تیر مستقیم به بدن به شهادت رسید وپیکر این شهید بزرگوار را در گلزار شهدای امام زاده قاسم به خاک سپرده شد.

حضرت زهرا(س) در خواب رزمنده قائمشهری

چند خاطره‌ای از شهید «مرتضی داداش پور»:

حاج مفید اسماعیلی همرزم شهید «مرتضی داداش پور» با بیان خاطره‌ای از همرزم شهیدش اینگونه روایت کرده است.

داشتیم توی محوطه گردان حمزه لشکر ۲۵، فوتبال بازی می‌کردیم. از دور مرتضی را دیدم داره میاد. با یک چهره برافروخته و نورانی. نزدیک‌تر که شد، دیدم خیلی حالش گرفته است. من دروازه بان بودم. آمد کنارم ایستاد و گفت: مفید! فوتبال را تعطیل کن بیا کارت دارم. گفتم: چی شده؟ گفت: بیا کارت دارم دیگه.

دروازه را ول کردم، یکی از بچه‌ها را صدا زدم که بیاید جای من دروازه بایستد. مانده بودم چی شده که اینقدر مرتضی ناراحت است. با هم راه افتادیم، مرتضی ساکت بود، داشتیم کم کم از بچه‌ها دور می‌شدیم. برگشتم به نیم رخش نگاه کردم. دیدم اشک دور چشمان معصومانه اش حلقه زده.

حلقه اشک را که دور چشمان مرتضی دیدم، بغض کردم و با ترس و اضطراب گفتم: مرتضی اتفاقی افتاده؟ گفت: یه خوابی دیدم، می‌خوام برات تعریف کنم. خواستم با شوخی کمی از این حالت دَرش بیارم. گفتم: خواب دیدی زن گرفتی؟ خیلی جدی همانطور که شانه به شانه هم می‌رفتیم، گفت: نه، بیا، شوخی نکن.

لبخند روی لب‌هام خشک شد. تا اینکه جای خلوتی را پیدا کرد و گفت: دیشب رفتم نمازخانه. تکیه داده بودم به گونی‌های نمازخانه. حرفش را قطع کرد، دستم را گرفت و گفت: ولی باید یه قولی بهم بدی. گفتم: چه قولی؟ گفت: قول بده که این خواب را برای کسی تعریف نکنی. هر وقت شهید شدم می‌تونی بگی، راضی نیستم که قبل از شهادتم به کسی بگی. قول میدی؟ قول دادم.

گفت: خواب دیدم تو یک عملیات بزرگی شرکت کردم. آنقدر وسعت عملیات و آتش دشمن و هواپیما‌های دشمن زیاد بود که ما اصلاً توان راه رفتن نداشتیم. هواپیما‌ها پشت سر هم می‌آمدند، بمباران می‌کردند و برمی‌گشتند. یک دفعه دیدم، خانُمی کنارم ایستاده؛ به بغل دستی‌ام گفتم: این کیه؟ گفت: خانُمِ دیگه. تو مگه این خانُم را نمی‌شناسی؟ گفتم: نه، اصلاً این زن اینجا چکار می‌کنه؟ تو عملیات، وسط بمباران و آتش.

جواب داد: بابا! این مادر بچه‌هاست دیگه! گفتم: خُب باشه. گفت: اگه نباشه، تو عملیات بعدی ما شکست می‌خوریم.

من هم دیگه به او توجهی نکردم، خیره شده بودم به رفتار‌های خانُم. چادر سیاهی روی سرش بود. صورتش را نمی‌توانستم ببینم. به هواپیما‌ها که در آسمان بودند نگاه می‌کرد و به هر هواپیمایی که چشم می‌دوخت، آتش می‌گرفت و سقوط می‌کرد. یکی از هواپیما‌ها را طوری به زمین زد که من محو تماشایش شده بودم. ما به کمک همین خانُم توانستیم به خاکریز برسیم و برای خودمان سنگر بکَنیم. داشتم سنگر می‌کندم که آن خانُم از کنارم رد شد و به طرف عراق رفت.

از خواب پریدم. به ساعت نگاه کردم، یک و نیم شب بود. وقتی که بیدار شدم تمام بدنم خیسِ عرق شده بود. وضو گرفتم و برگشتم، رفتم داخل مسجد. حاج آقا هم آمده بود. خوابم را برای حاج آقا تعریف کردم. گفت: تو حضرت زهرا (س) را در خواب دیدی. انشاءالله ما در عملیاتی که در پیش داریم، پیروز می‌شویم و هواپیما‌های زیادی را هم می‌زنیم.

بعد مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت: التماس دعا مفید. با دیدن این خواب یعنی من شهید می‌شم و توی عملیاتی که در پیش داریم، می‌روم. بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن.

گفتم: آخه شاید من قبل از تو شهید بشم. نگاهی به من کرد و خیلی مطمئن و محکم گفت: تو شهید نمی‌شی! گفتم: آخه تو از کجا می‌دونی؟ گفت: تو باید بمونی و پیام من را برسونی. محکم در آغو‌ش‌اش گرفتم. گرمای وجود مرتضی می‌ریخت توی تنم. گریه امان‌مان را بریده بود. من که نمی‌توانستم طاقت بیارم. فکر از دست دادن مرتضی دیوانه‌ام می‌کرد.

انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه