شهید سید حسین علم الهدی و یارانش در شانزدهم دی ماه 1359 در حالی حماسه هویزه را رقم زدند، در محاصره دشمن به شهادت رسید. خاطره ای کوتاه از این شهید بزرگوار را با هم مرور می کنیم.
مرگ خورشید هویزه

نوید شاهد: خبر را گفتند :۱۲۰ شهید در نینوای آزادگان، حسین را که شنیدم پیکرم لرزید، چگونه می‌شود بر این باور تلخ «مرگ خورشید» پایدار ایستاد، یعنی دیگر تمام شد... به قرآن که رسیدم بر خویش آمدم... که این آغاز حیات است و ابتدای صراط... آن پاک اینک در هیبت شهید بر معبودش میهمان است و قداست این مقام را در خود خوب می‌دانست، و چه عاشقانه دوست می‌داشت.

در حیات زنده‌اش سراسر شور بود و عشق بود و صداقت و ایمان. با دهانش که فریادگر تمامی دهانهای فروبسته مظلومان بود رنج بی حصر سالیان را فریاد برآورد و با چشمانش که تجلیگاه دیده‌های منتظر بود بر حاکمیت ظلمت شورید و با لحظه‌های پربار زندگیش که یادواره هستی ابوذرهای مکتبش بود «به خطوط راهبرنده به کاخهای سفید امکان نداد که در ظلام هیاهو گم شوند و مصون بمانند». در سایه گستر سیاهی بر خاکمان با پیکر کوچک و روح بزرگش بر حضور نامبارک آن بیگانه‌ها یورش برد و هر ضربه‌ای را غنیمتی دانست و این بود که یک روز در کرمانش می‌دیدی با پای شکسته که بمبی را در آن حمل می‌کرد و یک روز در مشهدش می‌یافتی که دانشگاه را رهبر بود و روزی هم در تهران و اهواز در بند دژخیمان طاغوت و هر جا بودی حضور پرشورش را احساس می‌کردی... و حدیث سهمش در قیاممان بماند...، اما بعد از انقلاب در روزهایی که تاراجگران و منافقان بر پاره پاره‌های تن شهیدانمان هجوم آورده بودند تا به یغما ببرند و در این طریق شیطانی به خواسته‌های ضد مردمی خویش دست یابند، او بود که صبحگاهان را تا شام به هر جا می‌رفت، سازمان می‌داد، می‌گفت، می‌نوشت و کار می‌کرد و شامگاهان با خالق خویش به خلوت می‌نشست تا از او یاری جوید و از بارگاه پرجلالش نیرو گیرد، که طپش قلبش برای مکتب و انقلاب بود، ساعتها می‌خواند تا بر حریم اهورائی مکتبش دستبرد نزنند و اندیشه بیگانه را بر آن تحمیل نکنند، در گرماگرم روزهای رمضان تا ۱۲ ساعت تدریس می‌کرد و همیشه می‌خندید و تو لحظه‌ای خستگی نمی‌دیدی که وجودش سراسر شور و ایمان بود.

آخربار که دیدمش، گفتم : عزیز به شهر برگرد که نیاز مبرم است. مثل همیشه خندید و من نور شهادت را در چشمانش دیدم و دلم لرزید و چه حماسه آفرید. مظلوم و استوار به قلب دشمن تاخت و چه غریب پیکرش با یارانش در بیابان ماند که زیباترین تصویر شد. جا، جای خای خاکمان مزارشان و مگر نه اینکه هرکس آنچنان می‌میرد که می‌زید.

و در این هنگامه که رسالت با شکوه و پرهیبت آن شاهدان که پیامداران راهشان باید باشیم بر دوشمان است، زیستنی زینب گونه باید، وگرنه در زمره یزیدیانیم.

این هنگام هنگامه صداقت و شور و ایثار و ایمان است، مباد که قطره قطره‌های خون بخاک ریخته شهیدانمان که ثارالله است و چشمان معلم همیشه زنده‌امان حسین، نگران گامهامان شود.

خاطرات یک برادر پاسدار از شهید حسین علم‌الهدی

منبع: نرم افزار چندرسانه ای زندگی و اندیشه شهید حسین علم الهدی
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده