من21 بهمن مي آيم
نوید شاهد: يك روز صبح از خانه بيرون رفتم كه براي خانه چيزي بخرم، توي كوچه، حاج محمود جهانگيري (شوهر خواهرم ) را ديدم و گفتم:
- از اصغر ما چه خبر داريد؟
- خبري خاصي ندارم، فقط به محسن كريمي سفارش كرده است كه چندتا عكس و فتوكپي شناسنامه و مدرك ديپلمش را برايش بفرستيم.
با خودم گفتم:
- اين چه حرفي است، يعني چي، مگه اون جا عكاس نيست كه از من عكس خواسته اند!
يكه اي خوردم، چون وقتي جلال ( پسر داداشم ) هم شهيد شده بود همين مدارك را از خانواده اش خواسته بودند، بنابراين شروع كردم به گريه كردن. حاج محمود جهانگيري پرسيد:
- حالا چرا گريه مي كني؟ برو از محسن بپرس، ببين قضيه چيه!
رفتم، محسن را نديدم، مادرش مي گفت:
- محسن نيست، وقتي آمد بهش مي گم.
از آمدن محسن خبري نشد، همان شب توي برف ها باز رفتم خانه ي
خواهرم و از محسن پرسيدم:
- محسن جان بگو اصغر چيكار شده است ؟
- هيچ طور نيست، شما فردا برويد خانه ي آقاي چمني تا اصغر آقا خودش زنگ بزند و با شما صحبت كند.
فرداي آن روز وقتي رفتم خانه ي آقاي چمني، علي اصغر زنگ زد، بعد از سلام و عليك گفتم:
- مادر! تو كه مرا كشتي! چرا نمي آيي؟
- مادر من نمي توانم الآن بياييم.
- مادر جان! وقتي ازم عكس خواستند، اگر بداني چه قدر گريه كردم كه خدا مي داند .
- چرا مادر گريه كنيد؟
- با خودم گفتم حتماً شهيد شده اي!
- حالا فرض كنيد ، شهيد شده ام، شما بايد گريه كنيد؟
- پس چيكار كنم؟ برقصم!
- مادر من! شهيد كه گريه نمي خواهد!
- اين حرف ها را ول كن، حالا بگو كي مي آيي؟
- مادر من! كي كار شيطان است؟
- بر شيطان لعنت، تو را به خدا بگو كي مي آيي؟
- من 21 بهمن مي آيم.
منبع: داماد اروند، خاطرات شهید علی اصغر حاجی غلام زاده سبزیکار