خاطرات شهید کاظم رستگار؛ بی نشان
آرزويش اين بود كه ديگر به كار قرارگاه كاري نداشته باشد. دوست داشت شب عمليات كس ديگري فرمانده لشكر باشد. ديگر هماهنگيها با او نباشد، نه با گردانها تماس بگيرد و نه به كسي امر و نهي كند. دوست نداشت حتي مقام و مرتبهاش از يك بسيجي ساده بالاتر باشد. ميخواست گمنام بماند. نيروي يك دسته در گرداني بينام و نشان باشد و هيچكس او را نشناسد. گرچه در اين چند سالي كه فرمانده بود، كسي از او بدي نديده بود؛ نه كسي را تنبيه كرده بود، نه به نيرويي خشم گرفته بود و يا حتي كسي را از خود رنجانده بود. در عين حال كارها را به خوبي پيش برده بود و شب و روز براي لشكر فداكاري كرده بود. اما نميدانست چه نيرويي از درون با او صحبت ميكرد. نداي قلبش را ميشنيد كه از او ميخواست كارهايش را رها كند و از همة اين مسؤوليتها بگذرد و براي جهاد و ايستادن در مقابل دشمن، لباس خاكي بسيجي بپوشد و به عنوان نيرویي عادي، راهي جبهه شود. احساس ميكرد، در عمليات بعدي به عنوان نيروي پياده، بيشتر كارايي دارد تا به عنوان فرمانده.
بچههاي سپاه، هر چه به او التماس كرده بودند فايده نداشت. حاج كاظم ديگر نميخواست در جلسات مسؤولين و فرماندهان جنگ شركت كند. همسرش، با استكاني چاي، پا به اتاق گذاشت و رو به روي حاج كاظم كه در گوشهاي غرق در افكارش بود، نشست. تنها او بود كه ميتوانست در آن شرايط، لبخند را به لبان حاج كاظم بنشاند.
ـ فردا تكليفمان معلوم ميشود.
ـ تكليف چي؟!
ـ از فردا من ديگر يك نيروي آزاد خواهم بود، يك بسيجي ساده. راستي تو ناراحت نيستي كه همسرت ديگر فرمانده لشكر نيست؟
ـ چرا بايد ناراحت باشم؟ تو هرچه باشي باز همان حاج كاظمي و حاج كاظمي كه من ميشناسم چه در لباس سپاه و چه در لباس بسيجي، فقط دنبال خداست. همۀ ناراحتي من از اين است كه خداي ناكرده زنجيري باشم بر دست و پايت. من و اين بچهاي كه در راه است براي يك لحظه هم نميخواهيم قيد و بند زندگي تو باشيم.
- اما ميداني كه خدا آدم بيقيد و بند را دوست ندارد.
ـ حاج كاظم! راهي كه تو در پيش رو داري، بزرگتر از آن است كه به خاطر من و بچهات از آن صرفنظر كني.
صحبتهاي آن دو حسابي گُل انداخته بود كه زنگ خانه به صدا درآمد. حاج كاظم براي دقايقي، همسرش را تنها گذاشت و رفت تا در را باز كند. در آن سوي در يكي از بچههاي قديمي محل ايستاده بود. دوست و هم رزم حاج كاظم كه حالا به خاطر مشكلات زندگي چند ماهي پا به جبهه نگذاشته بود. حاج كاظم قرار بود پولي به او قرض دهد. اما حسابش را نكرده بود كه خودش بيكار است و ديگر نميخواهد به سپاه برود. با اين حال به قولش وفا كرد و همۀ حقوق ماه گذشتهاش را به او قرض داد. آنقدر كه حتي يك ريال هم براي خودش نماند.
فرداي آن شب، صبح زود راهي پادگان امام حسين7 شد. از خانۀ حاج كاظم در شهرري تا پادگان امام حسين7 راه زيادي بود و ميبايست چند بار سوار ماشين ميشد. اما قسمتي از راه را پياده طي كرد و دست آخر چون خيلي دير شده بود، از يك ميني بوس خواست تا او را سوار كند.
ـ آقاي راننده، ببخشيد من پولي بابت كرايه شما همراه ندارم. اگر مزاحم هستم همين الان پياده ميشوم.
راننده نگاهي به او انداخت و ماشينش را به حركت درآورد. مانده بود كه حاج كاظم را كجا ديده است. قيافۀ او برايش آشنا بود. اما هرچه فكر كرد به جايي نرسيد تنها ميدانست كه روزي او را در جبههها ديده است. درست است، فقط بچههاي جبههاند كه سرشان را ميتراشند و محاسن دارند.
ـ عيبي ندارد برادر، شما كرايه هم كه ميداديد ما نميگرفتيم.
و بعد با خود گفت: شايد بندۀ خدا، كيف پولش را در خانه جا گذاشته باشد. آن روز خدا با حاج كاظم يار بود و درست سر ساعت به جلسه رسيد و از فرداي آن روز به عنوان يك بسيجي ساده راهي جبهه شد. اين بار رفتن به جبهه آن هم در كنار نيروهاي داوطلب حال و هوايي ديگر داشت.
بالاخره حاجي به آرزويش رسيده بود. فقط دعا ميكرد كسي او را نشناسد.