چهره محمد مثل بسيجيهاي زمان جنگ شده بود
سهشنبه, ۰۷ آذر ۱۳۹۶ ساعت ۰۹:۳۳
وقتي خبر شهادت سيد محمد حسيني به خانوادهاش اعلام شد، مادر برايش حجله عروسي چيد. ميگفت پسرم داماد شده و هيچ مادري براي عروسي پسرش سياه نميپوشد.
پدر شهيد
ديدار در جماران
من متولد 1348 هستم. از سال 1358 به ايران آمدم. زمان جنگ تحميلي پدر از ما سبقت گرفت و براي اعزام به جبهه ثبت نام كرد و راهي جماران شد. اما گويا آنجا حضرت امام از ايشان خواستند كه به جبهه نرود. چون هم سنش زياد بود و هم چشمانش مشكل داشت، اما دايي من توانست به جبهه برود و به افتخار جانبازي نائل شود و كمي بعد هم به شهادت برسد.
يك شهيد، يك جانباز
خداوند به من سه پسر عطا كرد كه يكي شهيد مدافع حرم و ديگري جانباز مدافع حرم شد. نميدانم از محمد چه بايد بگويم. هر چقدر بگويم كم گفتهام. محمد متولد پنجم شهريور ماه 1372 بود. خيلي مهربان و خوشاخلاق بود. هر چه ميگفتم گوش ميكرد و روي حرفم حرفي نميزد.
ميخواهم بروم
وقتي محمد متوجه شد كه پسرعمهاش به دفاع از حرم اعزام شده، صبر نكرد و تصميم گرفت راهي شود. محمد اهل كار و ورزش بود، اما خبر تعدي به حريم اصحاب رسول الله(ص) او را بيتاب كرد. همه كارهايش را انجام داد و ثبتنام كرد. بعد من را از تصميمي كه گرفته بود آگاه كرد. گفتم محمد جان آنجا حلوا پخش نميكنند، جنگ است. در پاسخ گفت خب پدرجان جنگ است كه ميخواهم بروم، جنگ نبود كه نميرفتم. گفتم: اين نامردي است كه تو و برادرت برويد و من تنها بمانم. گفت: اگر اجازه ندهيد من كنار شما ميمانم، اما جواب اهل بيت(ع) با شما. پدر جان تكفيريها به مزار اصحاب پيامبر رحم نكردند دستشان به حريم اهل بيت(ع) برسد، ديگر نميتوان كاري كرد. شما تحمل ميكنيد؟ اين را كه گفت پشتم لرزيد. گفتم حرفي ندارم برو.
طاقت وداع نداشتم
اولين اعزامش روز جمعه 15 آذر ماه 1392 بود. خودم با موتور او را تا ميدان 72 تن رساندم. صورتش را بوسيدم و راهياش كردم. گفتم: من تاب ندارم كه برگردم و پشت سرم را نگاه كنم شما را به خدا ميسپارم. كمي باد ميوزيد و نم نم باران بود. كلاهش را كشيد روي سرش. همانجا هم يك عكس انداخت و گفت: شايد اين عكس يك جايي به درد بخورد. شايد ديگر بازگشتي برايم نباشد.
اولين و آخرين تماس
سيد محمد بعد از اعزام فقط يك مرتبه آن هم، يك هفته قبل از شهادتش با ما تماس گرفت. به من زنگ زد و گفت دمشق هستم و نميتوانم خيلي راحت صحبت كنم. اگر عمري باقي بود هفتهاي يك بار با شما تماس ميگيرم اما اگر دير شد، دلواپس نباشيد. همان تماس اولين و آخرين تماسش بود.
هديه به حضرت زينب(س)
پسرم 14 دي ماه 1392 به شهادت رسيد. دقيقاً شب شهادت امام رضا(ع) بود. خبر شهادتش را هم پسرداييام با پدر شهيد مصطفي موسوي شوهرخواهرم برايم آوردند. تازه از كارخانه به منزل رسيده بودم كه پسردايي و پدر شهيد مصطفي موسوي آمدند. كمي بعد از حال و احوال گفتند: سيد حسين جان شما دو تا از بچهها را به جبهه فرستاديد، گويي پسر بزرگتان سيد محمد به شهادت رسيده است. من همينطور مانده بودم، مو به تنم سيخ شد. اما به خودم گفتم شما كه فرزندت را در راه اسلام به خانم حضرت زينب(س) هديه دادهاي. حالا پشيمان هستي؟ درست است كه اولاد پاره تن است و فراقش دل آدم را ميسوزاند اما بايد خدا را شكر كنم.
صراط منير
خداوند متعال امانتهايي را به ما سپرده است كه الحمدلله به بهترين شكل به ايشان بازگردانديم. صبرش را هم داد. ما شكر خدا ميكنيم كه بچهها در مسير بدي گام برنداشتند و در حوادث طبيعي از بين نرفتند. شهادتشان در راه دفاع از اهل بيت(ع) و حريم آل الله بود. وقتي نبودنهاي سيد محمد را براي خودم تفسير ميكنم، ميبينم خدا را شكر خدا نظر داشت و ايشان به راه راستي رفت و باعث افتخار ما شد. همرزمانش تعريف ميكنند: محمد بعد از اينكه پست نگهبانياش به اتمام ميرسد، ميرود پيش دوستش و او را بيدار ميكند و خودش مشغول اقامه نماز ميشود. بعد از اتمام نماز خمپارهاي به سنگرشان برخورد ميكند و تركش به قلب پسرم اصابت ميكند و همين هم باعث شهادتش ميشود.
با زبان روزه كارگري ميكرد
به نظر من امام حسيني و اهل بيتي بودن سيد محمد بهانهاي شد تا غيرت دينياش به جوش بيايد و راهي ميدان نبرد شود. قدم گذاشتن در چنين راهي شهادت را نصيبش كرد. سيد محمد خيلي هيئتي بود. به ياد دارم منزلمان از محل هيئت كربلاييها خيلي فاصله داشت اما ايشان هر طور بود خودش را به مراسم آن هيئت ميرساند. محمد از عزاداران اربعين و 28 صفر و ماه محرم و شهادتها بود. اهل نماز و روزه. اصرار زيادي هم به گرفتن روزه داشت. در آن شرايط و هواي گرم در حالي كه كارگري ميكرد روزه هم ميگرفت.
مادر شهيد
ما كجا و سوريه كجا؟
همان زمان كه محمد نيت رفتن كرد، به من گفت: مامان رفتم ثبت نام كردم براي سوريه! گفتم: حرف نزن محمد ما كجا و سوريه كجا؟ گفت: همين جوري نگو، ما كجا و حرم حضرت زينب(س) كجا! بعد انگشت دستش را كه برگههاي اعزام را مهر كرده بود به من نشان داد و گفت مامان نگاه كن انگشت دستم را. اثر جوهر را ديدم مطمئن شدم واقعاً براي ثبتنام اقدام كرده است. با خودم گفتم خدايا ما كجا و خادمي حضرت زينب(س) كجا. اصلاً باورم نميشد. ميگفتم يعني من لياقت دارم! روز عاشورا نبودم و امروز اسمم در جمع سياهه لشكريان اباعبداللهالحسين ثبت شود؟ خيلي گريه كردم. محمد گفت: چرا گريه ميكني. از ثبتنام من پشيمان شدهاي؟ گفتم: نه، اصلاً از ذوق است كه گريه ميكنم.
پسر بسيجيام
از آن روز به بعد همهاش صدا ميكردم پسر بسيجيام، با عشق صدايش ميكردم. قيافه محمد مثل بسيجيهاي زمان جنگ شده بود. پسرم همه كارهاي خانه را انجام ميداد، جارو ميكرد و ظرف ميشست، هر كاري كه يك دختر خانهدار بايد انجام بدهد او برايم انجام ميداد. به محمد ميگفتم: محمد با دل من بازي ميكني؟ اين كارها را كه ميكني ميخواهي من اجازه ندهم كه بروي؟ نميگويي اگر شيطان وسوسهام كند، چه كنم. گفت نه مامان همه كارها را ميكنم كه كمك حالت باشم، من بروم دست تنهايي.
سرباز واقعي
يك هفته قبل از رفتنش موهاي سرش را تراشيد. گفت ميخواهم مانند يك سرباز واقعي باشم. همان روزها شروع كرد به وصيت كردن. ميگفت: مادر يادت است كلاس پنجم بودم مادر شهيدي در روز شهادت فرزندش، شربت و شيريني بين جمعيت پخش ميكرد و چادر و لباس سفيد پوشيده بود؟ من ميخواهم تو مانند آن مادر شهيد رفتار كني. دوست دارم اگرشهيد شدم، لباس سفيد بپوشي. گفتم: مگر شب عروسيات است كه لباس سفيد بپوشم؟! گفت: بايد خيلي باشكوهتر و زيباتر از شب عروسيام لباس به تن كني. دوست ندارم بر سردر خانه پارچه مشكي بزني. ميخواهم حجله بزني. نميخواهم خانهمان مثل خانه اموات باشد.
آخرين صبحانه
آخرين روز قبل از اعزام محمد، پسرعمهاش شهيد مصطفي موسوي آمد در خانه تا با هم بروند. بچهها را بيدار كردم و گفتم: بلند شويد رزمندهها، ديرتان شد. از مصطفي خواستم به داخل بيايد و اين صبحانه آخر را كنار هم باشيم. مصطفي گفت: زندايي مزاحم نميشوم. گفتم: مصطفي جان بيا تا اين روز براي هميشه در خاطرهام بماند. همهشان دور هم نشستند و صبحانه را خوردند و بعد راهي شدند.
بدرقه عاشورايي
وقت رفتن، گفتم: برو فداي علياكبر حسين(ع). ميخواهم حس و حال ليلا را حس كنم؛ اينكه چگونه علياكبرش را به ميدان جهاد فرستاد. از خانم حضرت زينب(س) خواستم به اندازه يك عدس به من صبر زينبي بدهد كه شهادت بچهها را تاب بياورم. لحظات آخر گفتم: برو فداي پاهاي زخمي و خونين رقيه(س). محمد من را در آغوش گرفت و گفت: مامان اينها را ازته دل ميگويي؟ گفتم: از ته دل ميگويم. من با آب و قرآن و مرثيه روز عاشورا بدرقهاش كردم و در آغوشش گرفتم و محمد گريه كرد. گفتم: مادر جان چرا گريه ميكني؟ گفت: تو تنهايي؛ براي غريبي و تنهايي تو گريه ميكنم. گفتم: من خدا را دارم، بابا را دارم، فاميلها را دارم. گفت: نه مادر، همه اينها درست اما با رفتنم تنها ميشوي. خلاصه هر طوري بود راهياش كردم و آخرين نگاهمان هنگام جدايي در كوچه پسكوچههاي شهر گم شد. محمدم عاشقانه رفت.
سفره عقد
وقتي خبر شهادتش را دادند، از محضر حضرت زينب(س) خجالت كشيدم كه گريه كنم. صحنه عاشورا به ذهنم آمد. به دخترعمههايش كه خواهرهاي شهيد مصطفي موسوي هستند گفتم: محمد خواهر ندارد برايش خواهري كنيد و حجله بزنيد و پارچه مشكي از تن بيرون كنيد. خواهرهاي شهيد مصطفي برايش حجله زدند و سفره عقد انداختند و مراسم را باشكوه گرفتند.
لباس سفيد دامادي
وقتي برايم لباس مشكي آوردند اجازه ندادم. گفتم عمل به وصيت محمد تنها كاري است كه ميتوانم برايش انجام دهم. من به دنبال لباس سفيدم، لباس مشكي براي محرم است. محمد روز عروسياش است. اهل بيت دامادش كردهاند. مگر مادر روز عروسي فرزندش سياه ميپوشد؟ من براي محمد گريه نكردم. اگر اشكي ريختم تنها براي علي اكبر امام حسين (ع) بود. براي مادرش ليلا بود. وقتي طعنهها و تلخيها را ميشنيدم با خودم ميگفتم شماها چه ميدانيد از معامله من و خدا.
امانتدار بوديم
اينكه امروز عنوان مادر شهيد به من داده شده، خجالت ميكشم. من كاري براي محمدم انجام ندادم كه بخواهم به اين نام شناخته شوم. محمد اگر به اين مقام رسيد و عاقبت بهخير شد از اعمال و كردار خودش بود. ما فقط امانتداري بوديم كه امانت را به صاحبش برگردانديم. اگر10 پسر هم داشتم در اين راه تقديم ميكردم. خوش به حال كسي كه رو سفيد از اين دنيا ميرود.
عشق به اهل بيت
خيلي حرف و حديث و طعنه شنيديم كه شما خرج خانه نداريد و بچهتان را راهي ميدان نبرد كرديد؛ خدا شاهد است من اصلاً نميدانستم كه حقوقي ميدهند يا اينكه در صورت شهادت بنياد شهيد چيزي برايشان در نظر ميگيرد. هيچ خبري از اينها در خانه ما نبود. من بچهها را فداي خانم كردم. عشق به اهل بيت (ع) آنها را روانه ميدان نبرد كرد. اتفاقات زيادي از زمان كودكي تا زمان جواني برايش افتاد اما خدا خواست بماند و بشود شهيد مدافع حرم.
نظر شما