افتخار میکنم پسرم لباس مقدس پدر را بپوشد
به گزارش نوید شاهد به نقل از روزنامه سیاست روز، خوشقول است و درست در زمان مقرر همکلاممان میشود. مشغله را بهانه میکند و مصاحبه را تلفنی تنظیم میکند، اما از میان صحبتهایش پیداست که دلیل این مصاحبه تلفنی چه چیزی میتواند باشد. سراسر مصاحبه صدایش بغضآلود است، اما با اعتقادی که برخاسته از وجودش است چنان محکم صحبت میکند که تکتک درد دلهایش را میتوانیم تصور کنیم. به صحبت از عشقش که میرسد... بغض بیشتر شده و گاه راه گلویش را میبندد. او تنها دو جا نمیتواند این بغض شیرین را کنترل کند، یکی زمانی که از «بابا» نوشتن پسر هفت سالهاش میگوید و حالش را برایمان توصیف میکند که چگونه با هر حرف «ب.ا.ب.ا» چقدر بیتابی میکند و حتی تبدار میشده و یکبار وقتی از حال دخترش هنگام شهادت پدرش میگوید و از توداری او برای اینکه «مامان غصه نخورد» صحبت میکند.
کاملاً مشخص است که یاد نگرفته خودخواه باشد. نه آن روزهایی که علیرغم همه سختیها و همه نگرانیها و دلتنگیها مردش را راهی میدان نبرد میکرد و نه امروز که همسر را در خانه ندارد و کارهای مردانه را هم برعهده گرفته است. آن زمان دلش رضایت همسر را میطلبید و اکنون شادی و آسایش فرزندان را... فقط زمانی که در خلوت فرصتی دست دهد یاد خودش میافتد و میتواند کمی ببارد و دل سبک کند تا فردا صبح باز هم همان مادر مقاوم و با صلابت شود. اینها خصوصیات همسر نخستین شهید مدافع حرم است. فهیمه اکبری همسر شهید «محرم ترک» که ۶ سال پیش، آن زمان که خیلیها با گوش دادن به رسانههای بیگانه تصور میکردند مردم سوریه برای برکناری دیکتاتور انقلاب خواهند کرد دوشادوش همسرش پشت پرده نقشههای شوم تروریستی را لمس کرده و در میدان مبارزه با آنها پیشگام شده بودند.
فهیمه اکبری امروز که داعش به لطف خدا و جانفشانیهای مدافعان حرم نابود شده هم تکلیفمدار است و میگوید نباید فکر کنیم همه چیز تمام شده و باید گوش به فرمان رهبری باشیم و به موقع در میدان مبارزه حاضر شویم. فرصتی دست داد تا با او هم کلام شویم هر چند که به خاطر شرایط پسر هفت سالهاش که این روزها مدام پدران دوستانش را در جلوی مدرسه به نظاره نشسته و با چشمان اشکبار راهی خانه میشود نشد که گفتوگو را حضوری تنظیم کنیم. بخوانید ماحصل این مصاحبه را.
خب، از اتفاقات خوب شروع کنیم در این چند روزی که
اخبار از نابودی داعش حکایت داشت حس و حال خود را برایمان بگویید به هر حال
شما از خانوادههایی هستید که از همان روزهای اول جنایات این گروههای
تروریستی را حس کردید؟
(با هیجان خاصی شروع میکند...) ما (من و
فرزندانم) خیلی خوشحال شدیم. پس از شهادت آقا محرم، خیلی اخبار را پیگیری
میکردم و پا به پای مدافعان حرم که آنجا بودند پیگیر قضایای سوریه بودم و
حقیقتاً یکی از آرزوها و دعاهایم این بود که کاری که همسر من و همکارانش در
آن مؤثر بودند تمام شود و به حرمت خون شهدایمان به پیروزی در برابر
تروریستها برسیم. حالا داعش سرنگون شده شادی این پیروزی را در چهره
خانوادهها و بچهها میبینم. با آن ارتباطی که با آنها دارم شور و شعف
آنها را از پیروزیهای بدست آمده در برابر داعش لمس کردهام خیلی از
خانوادهها پس از این پیروزی بزرگ عنوان میکردند که میخواهند بروند بر
مزار همسران و فرزندان خود شیرینی و شکلات پخش کنند. آنها میگفتند هر چند
که دلمان میخواست همسر و یا فرزندان شهیدمان بودند و این جشن و پیروزی را
خود میدیدند، اما حالا که نیستند میخواهیم با پخش شیرینی و شکلات بر
مزارشان خوشحالی خود را از این پیروزی بزرگ به همگان نشان دهیم.
بچههایتان چه واکنشی به این پیروزی داشتند، آیا آنها هم اخبار را دنبال میکنند؟
بله،
خیلی خوشحال بودند. پسرم با اینکه سنش بسیار کم است (۷ سال) اما به خاطر
توضیحاتی که من برایش داده بودم همیشه پیگیر بود و از شنیدن این خبر پیروزی
خیلی خوشحال بود. دائم بالا و پایین میپرید و شادی میکرد. یک نقاشی هم
کشید و با اینکه کلاس اول است اما زیر آن نقاشی نوشت بابا ما پیروز شدیم.
همسر
شما سال ۱۳۹۰ شهید شدند که مردم ما چندان آشنایی با مسئله مدافعان حرم
نداشتند و نگاه به مدافع حرم مثل الان نبود، از سختیهایی که نگاه مردم در
آن دورانها داشت برایمان بگویید؟
(اعتقادش را از کلماتی که انتخاب
میکند کاملاً میشود حس کرد) آقا محرم اولین نیرویی بود که از ایران در
سوریه به شهادت رسید. در سال ۱۳۹۰ دقیقاً آن موقعی بود که این احتمال
میرفت چنین جنگی در سوریه پیش بیاید و این کشور به آموزش نیاز داشته باشد.
همسر من با توجه به اینکه تجربه زیادی در حوزه تخریب داشت برای آموزش به
آنجا رفت. وقتی به شهادت رسید برای همکارانش این مسئله و دغدغه بود که با
شهادت ایشان برای مردم این سوال پیش میآید که او اصلاً برای چه آنجا رفته؟
این سوالات را از من هم میپرسیدند و وقتی بر سر مزارش میرفتم دائم از من
پرسیده میشد که چرا رفت؟ بارها از خودشان هم مردم عادی پرسیده بودند که
برای چه میروی سوریه؟
اصلاً شما چطور راضی شدید بروند؟
(با
همان اعتقاد که حالا کمی بغض کنترل شده به آن اضافه شده ادامه میدهد) خیلی
پیش میآمد سه یا چهار ماه ایران نبود و در سوریه، لبنان و یا ... بود و
در هر کشوری که به قول خودش احساس میکرد، میرفت. حضرت آقا مثال قشنگی
دارند و میگویند این تروریستها مثل غده سرطانی میمانند. پس نابودی آنها و
این پیروزی به کام همه شیرین میآید. اما باید بدانیم که این خطر این با
هم ما را تهدید میکند و نباید خیال کنیم که همه چیز تمام است و اینها از
بین رفتند. چون دقیقا مثل غده سرطانی میمانند که ممکن است از جای دیگری
دوباره کارشان را شروع کنند. فکر میکنم راز موفقیت مدافعان حرم این است که
مسأله ولایت را خیلی خوب در نظر گرفتند و گوش به فرمان آقا بودند. توجه به
ولایت و رهبری از دوران دفاعمقدس تا الان راز موفقیت چه در ۸ سال
دفاعمقدس و چه در نابودی داعش بوده است. رزمندگان دفاعمقدس گوش به فرمان
امام خمینی(ره) بودند، همانها الان گوش به فرمان رهبری هستند و این موضوع
خطی است که امتداد پیدا کرده و باز هم وجود خواهد داشت...
از آن روزهایی میگفتیم که با شهادت همسرتان به خاطر شرایط، به اطرافیان نمیتوانستید بگویید چه شده؟
(کمی
تأمل میکند...) چون از نزدیک با محرم در ارتباط بودم و مسایل کاری را با
من در میان میگذاشت، اما شاید خیلی بازگو کردن و توضیح دادن نمیتوانست
کاری از پیش ببرد، چون مردم ما آن زمان نمیدانستند در سوریه و عراق چه
کسانی پشت صحنه هستند. الان با همان اتفاق کوچک تروریستی که در مجلس رخ داد
خیلی خوب احساس کردند و واقف شدند که اگر داعش در سوریه یا عراق موفق شده
بود که حکومت تشکیل بدهد، مردم ایران هیچ وقت رنگ آسایش را به خود
نمیدیدند و هدف آنها در حقیقت دستیابی به ایران بود. واقعاً در همان زمان
این تهدید از طرف رهبری خوب تحلیل و این قضیه خنثی شد. با وجود اینکه آرامش
امروزمان را مدیون خون شهدا هستیم، اما باید همیشه جوانان اینها را الگو
قرار داده و گوش به فرمان ولایت باشند چراکه هر جای دیگری ممکن است دشمن
نفوذ کند چه از روی تأثیر بر فرهنگ و حجاب چه مسلحانه مانند آنچه در سوریه
اتفاق افتاد.
آن زمان مسئولان چقدر کنارتان بودند چون خیلیها هنوز این خطر را حس نکرده بودند...
چون
اولین اتفاق برای همسر من افتاد خیلیها به من گفتند که همسرت چرا رفت، من
در تنهایی خودم نزدیک به یک سال داشتم این موضوع را تحلیل میکردم و اصلاً
هم دلخور نشدم که چرا مسئولین این قضیه را برجسته نکردند و کارهایی انجام
نشد. چون من با حسابی که با همسرم داشتم میدانستم آنجا اتفاقاتی افتاده و
کاری کلید خورده که اگر قرار باشد شهادت همسر من برجسته و مطرح شود که
ایشان در سوریه به شهادت رسیده، کار آنجا سخت میشود و ممکن بود حتی اگر
این صبوری نبود الان ما به این موفقیت نمیرسیدیم.
پس ناراحت نمیشدید که عنوان نشد؟
نه
واقعاً ناراحت نشدم. الان خدا را شکر هر خانمی که همسرش شهید میشود،
همسرهای دیگر شهدا هستند و دلداری میدهند و شرایط را درک میکنند. ولی
شرایط من خیلی بحرانی بود آن موقع و بعد از سالها که از دوران دفاعمقدس
گذشته بود، من خیلی تنها بودم و حتی سر مزار ایشان هم زمانی میرفتم که
پاسخگوی مردم نباشم چون وضعیت جسمی و روحیام خراب بود، پاسخگویی هم خیلی
سخت بود. خیلیها میگفتند حالا چقدر گرفته که رفته؟! ارزشش را داشت؟! چرا
برای یک کشور دیگر و یا برای فلانی رفته و بچه هایش را تنها گذاشته؟! این
برای من خیلی دردناک بود. آن موقع میگفتم حتی اگر مردم عادی این را نفهمند
که پشت این قضیه امریکا و صهیونیستها هستند، ولی حداقل این را میدانند
که یک سری بچه و مردم عادی آنجا در خطر هستند و یا اینکه چقدر مقدسات ما
برایمان مهم است و چقدر میگفتیم که سال ۶۱ قمری امام حسین(ع) تنها بود
کاشکی ما بودیم و اگر ما بودیم و... اکنون دقیقاً همان اتفاق تکرار میشود،
حرم حضرت زینب(س) در خطر است. اگر اینها را در نظر میگرفتیم متوجه
میشدیم که اولین هدف مدافعان، دفاع از حرم حضرت زینب(س) بوده و در کنار آن
حمایت از مردم سوریه بوده، اما عدهای اصلاً فکر نکردند که چرا تروریستها
به سوریه و عراق رفتند و هدفشان چه چیزی است؟! اگر فکر کنیم دقیقاً متوجه
میشویم که مدافعین حرم رفتند که جلوی دشمن را کیلومترها دورتر از خاک کشور
بگیرند.
شش سال پیش همینقدر که الان میگویید مصمم بودید؟
(بغضش
که نشان از دوست داشتن عمیق بدون خودخواهی دارد کاملاً مشهود است...) من
موقعی که با همسرم ازدواج کردم کاملاً به شرایط ایشان واقف بودم، همسرم
نظامی بود و در سپاه خدمت میکرد، یعنی دقیقاً میدانستم که کارش به چه شکل
است و واقعاً لذت میبردم و پا به پای اهدافی که داشت کنارش بودم. خیلی
سخت بود چون مجبور بودم غیبتهای طولانی را تحمل کنم و در برخی از
مأموریتها ایشان را همراهی کنم چون به خاطر وابستگیهایی که دخترم شدیداً
به پدرش داشت و حتی در نبود
همسرم واقعاً با علاقه کارش را انجام میداد رضایتش را میدیدم و به خاطر علاقهای که به ایشان داشتم میدیدم که وقتی نمیتواند کاری کند کِسل است و وقتی میخواستم محبتهایش را جبران کنم به این شکل بود که دوست داشتم به اهدافی که در ذهنش بود برسد و آنها را دنبال کند. من هم با رضایت همسرم خوشحال بودم.
آن زمانها میدانستید که با توجه به دو فرزندتان شهادت همسر سخت خواهد بود، اما بعد از گذشت شش سال سختی که در واقعیت لمس کردید چقدر با تصوراتتان همخوانی داشت؟
(سعی میکند همه سختیهایش را برایمان در قالب کلمات بیان کند...) خب ببینید ایشان وقتی مأموریت بود خیلی سخت میگذشت اما آن زمان با من تلفنی صحبت میکرد و امیدواری میداد که بر میگردد و الان که نیست خیلی سختتر است و نمیتوانم بگویم که حضور فیزیکی ایشان که در خانه نیست خیلی سخت است و این سالها خیلی بر من سخت گذشت من حتی به شدت مریض احوال شدم، الان هم همینطور و خیلی سعی میکنم با شرایط بجنگم نمیتوانم بگویم همه چیز را خودم انجام میدهم، آن سختی هست اما به هر حال یک پدر در خانه نیست و یک همسر کنار من نیست. (این جملات کاملاً بدون بغض و با اعتقادی که در صدایش است بیان میشود) آن چیزی که همیشه من را راضی و خشنود نگه میدارد و من این را واقعاً از ته دلم میگویم و حتی در آخرین لحظه تشییع همسرم به او گفتم؛ واقعا از شهادتش خوشحالم.
چرا خوشحالید همسرتان شهید شدند؟
به خاطر اینکه آن لیاقتی که در ایشان میدیدم چه از لحاظ کاری و چه معنوی و ایمانی فکر میکنم لایق شهادت بود و اگر قرار بود که به شکل دیگری از دنیا برود خیلی غمانگیز میشد. شهادت او واقعاً مرا خوشحال کرد و این باعث میشود که در کنار همه سختیهایی که دارم اینکه بدانم شهادت همسرم، مرا آرام میکند. همین شهادت است که باعث شده حضورش را حس کنم و هر جا که مشکلی برای من و بچهها پیش بیاید به او میگوییم. هم من و هم خانواده ایشان و خانواده خودم میرویم سر مزار و درد دل میکنیم. در حقیقت هنوز با ایشان زندگی میکنیم اما با شکل و شمایل دیگر.
پسرتان آن زمان که پدرش شهید شد یک ساله بود الان که بزرگتر شده بیتاب پدر نمیشود؟
(بغضش برمیگردد. مکث میکند و ادامه میدهد...) بله پسرم ۱۲ ماهه بود. بیتابیهای محمدحسین یکی چند روز اول بود که پدرش به سوریه رفته بود و حتی هنوز به شهادت نرسیده بود. چونکه چند وقتی که همسرم خانه بود عادت کرده بود به پدرش و وقتی مأموریت رفت به شدت تب کرد و مریض شد. حتی در خانه دنبال پدر میگشت و حتی پشت در مینشست تا برگردد و شلوارش را دائم میکشید که منو بغل کن. خیلی در خانه دنباله پدرش بود، میرفت با دست به درها میزد فکر میکرد در خانه است و شبها در خواب گریه میکرد و تب میکرد. با وجودی که ۶ سال از این ماجرا گذشته اوج بیقراری دوم پسرم امسال بود که محمدحسین چون کلاس اول رفت خیلی اذیت شد.
اکنون از اداره که برمیگردم همه وقتم برای محمدحسین است و نمیتوانم تنهایش بگذارم چون شرایطش خاص است. پدرهایی که روز اول به مدرسه آمده بودند دید، بسیار غصه خورد یا موقع درس نوشتن کلمه بابا را که یاد گرفت، همینطور. خیلی گریه کرد وقتی بابا را نوشت ... (بغضش بعد از مدتها تلاش میترکد و چند ثانیهای سکوت بر گفتوگوی ما سایه میافکند، هیچ نمیتوانیم بگوییم تا آرام شود)
(با صدای حزنآلود و گرفته ادامه میدهد...) پسرم خیلی دوست داشت بداند بابا چیست، میپرسید من چرا بابا ندارم میخواهم داشته باشم... (و باز اشکی که از پای تلفن قابل حس بود..) چرا من ندارم؟! آرام کردن پسرم در این شرایط برای من کار خیلی سختی بود، خیلی سخت بود با وجودی که سعی میکنم بچهها ناراحت نشوند و در خلوت خودم گاهی گریه میکنم ولی خب محمدحسین با مدرسه رفتن خیلی به هم ریخت و شرایط سختی را پشت سر گذاشت.
چطور آرامش میکردید؟
از پدرش برایش قهرمان ساختم و کارهایی که کرده بود بازگو میکردم مثلا گفتم استاد تخریب بوده و خیلی از شهدای مدافع حرم هستند که شاگردان پدرت بودند. به بچهها میگویم پدر شما الگو بوده و من و شما هم با الگو گرفتن از ایشان میتوانیم موفق بشویم.
روز اول چه کسی پسرتان را به مدرسه برد؟
خودم با محمدحسین رفتم و بعد عمویشان هم آمد. البته ما در منطقهای زندگی میکنیم که همه به ما لطف دارند و مسئولین سعی میکنند بچهها را همراهی کنند، ولی من خودم سعی میکنم لحظههایی که نیاز به پدر دارند خیلی پررنگ برگزار کنم که بعداً این موضوع برایشان حسرت نشود.
فاطمه خانم چطور، از شما خواندیم که گفتید خواب شهادت پدر را دیده بود و خیلی منطقی با ماجرا کنار آمد ولی در این شش سال چقدر بیتاب بودند؟
فاطمه به پدرش خیلی وابسته بود. طوری که فاطمه که میخوابید آقا محرم میرفت فاطمه را در خواب میبوسید، حتی کفه پایش را میبوسید و گریه میکرد اصلاً طوری بود که تعجب میکردم ته دلم میترسیدم و احساس میکردم قرار است این اتفاق بیفتد و با خودم میگفتم نکند جدایی در پیش است که اینطور با فاطمه رفتار میکند و بیقرار است. یعنی یک طوری بود در همه مأموریتها. همه همکارهایش فاطمه را میشناختند و هنوز هم خیلی از دوستانش سراغ فاطمه را میگیرند و اسم فاطمه محرم میآید، گریه میکنند و میگویند وقتی آقا محرم از فاطمه صحبت میکرد عشقی در چهره داشت که مثال زدنی بود.
شبها میخواست بخوابد اول فیلمهای فاطمه را میدید و صحبتهای فاطمه را گوش میکرد و بعد میخوابید، جالب اینجاست که وقتی هم آنجا بود زنگ میزد حال فاطمه را از من میپرسید میگفت گوشی را نده صدایش را بشنوم، نمیتوانم اینجا بندشوم و به هم میریزم و او هم حالش بد میشود. برای همین اکثر اوقات وقتی مأموریت بود با فاطمه صحبت نمیکرد، ولی دائم به من سفارش میکرد و پیگیر بود. وقتی من خبر شهادتش را شنیدم فکر کردم اصلاً چطور به فاطمه خبر بدهم و یا از این بعد فاطمه چطور با این قضیه کنار میآید، ولی خدا را شکر همان روز با یک آرامش خاصی به همه ما نگاه کرد و گفت که من میدانستم. بابا دیشب به من گفت: «فاطمه من شهید شدم دیگر بر نمیگردم و مراقب مامان و محمدحسین باش.» نمیدانم اما من خودم احساس کردم فاطمه آرام شد. البته گریه و بیقراری داشت اما آن چیزی که من فکر میکردم ممکن است با رفتن پدرش کنار نیاید پیش نیامد. اما هنوز هم هر چیزی که خاطرات را زنده کند، دخترم را خیلی به هم میریزد و فاطمه را خیلی در خودش فرو میبرد و شاید یکی دو روز حتی غذا کمتر بخورد. (با بغض ادامه میدهد...) خیلی دختر خوددار و صبوری است و سعی میکند به من کمتر بگوید و گاهی اوقات فکر میکند اگر مامان مریض بشود... خیلی هوای من را دارد و سعی میکند به من کمتر بگوید.
آخرینبار چه زمانی اینطور شدند؟
دو شب پیش بود که یکی از همکارهای همسرم چند تا از عکسهای پدرش و بچگیهای فاطمه را برایمان فرستاد که هنوز ندیده بودیم. آن شب، هم من و هم فاطمه خیلی دگرگون شدیم. برایمان هنوز درد آور است اما من فکر میکنم بهترین اتفاقات زندگی من، فاطمه و پدرش، شهادت ایشان بود.
۶ سال سختی کشیدید آیا اگر به عقب برگردید به همسرتان خواهید گفت که نرود؟
من هیچ وقت نمیگفتم نرو مأموریت، چون در حقیقت اگر من میخواستم به همسرم بگویم نرو او را از اهدافش و چیزهایی که دوست داشت دور میکردم. نمیدانید نسبت به کارهایش چه عشقی داشت. قبل از رفتن به سوریه اطلاعاتش را به روز کرد، بهترین لباسش را پوشید و خیلی شاد رفت. وقتی داشت میرفت فاطمه گریه میکرد، به او میگفتم هواپیما که بلند میشود انگار چیزی در قلبم بزرگ میشود و حس میکنم دیگر نمیبینمت. اما با همه این تفاسیر هیچوقت نمیگفتم نرو و نمیتوانم تحمل کنم. واقعاً راضی بودم نمیدانم چرا ولی رضایت قلبی داشتم.
خیلی خوب است که خود خواه نیستید.
برای اینکه خیلی دوستش داشتم و خوشحالیاش را دوست داشتم.
خبر را چه کسی به شما داد و چگونه؟
(کمی تأمل میکند...) خبر شهادت... آن روز، جمعه بود دقیقاً مثل الان و مثل همین ساعتها (حول و حوش ساعت ۱۰ صبح جمعه ۳آذر بود که با وی مصاحبه کردیم) همیشه این زمانها که میشود یادش میافتم. محمدحسین آن روز سرما خورده بود با پدرم دکتر بردیمش. در مسیر دیدم که دائم تلفن همراه پدرم زنگ میخورد
ببخشید ناراحتتان میکنیم... قطعا لحظات سختی را گذراندید؟
(مکث میکند...) خیلی سخت بود. چهارشنبه که با هم صحبت کردیم و جمعه که شهید شد روزی که تشییع پیکر انجام شد یکشنبه بود که دقیقاً مصادف شد با ۲۸ ماه صفر. آن روز به دخترم دلداری میدادم که دخترم پدر بیدلیل اسم تو را فاطمه نگذاشته است... (باز هم بغض تا آستانه شکسته شدن پیش میرود) باید مانند حضرت فاطمه صبور باشی.
با خانواده همسرتان ارتباط دارید؟
بعد از شهادت محرم چون خیلی احترام به پدر و مادر برایشان مهم بود، من حس کردم که نیاز است این ارتباط باشد و فرزندانم با خانواده پدری ارتباط داشته باشند. هر چند که در این سالها مشغله کاری داشتهام و حتی مدتهایی که بیمار هم بودهام سعی کردهام این ارتباط باشد و بچهها با پدر بزرگ و مادر بزرگ و کل خانواده پدری ارتباط داشته باشند و این ارتباط قطع نشود.
مادر همسرتان چگونه با مسئله شهادت کنار آمدند؟
چون محرم اولین پسر بود از نظر عاطفی به او وابسته بود، هر چند که ۴ پسر دیگر هم دارد، اما همیشه میگفت که من با اینکه دختر ندارم اما محرم در کنارم مینشیند و من با او درد دل میکنم سایر پسرهایم هستند اما آنها مانند محرم نیستند و او با بقیه فرق میکند. میگفت وقتی سر کار بودم و به محرم زنگ میزدم که دلم گرفته خیلی سریع به من زنگ میزد میگفتم کجایی من پشت در هستم. سریع مرخصی میگرفت و برای صحبت با من میآمد. خیلی روزها در خانه بود که گوشی را بر میداشت و بعد به من میگفت فهیمه من رفتم، با همان لباس راحتی خانه، میرفت و حتی لباس هم عوض نمیکرد. میگفتم کجا؟ میگفت احساس کردم که مادرم صدایش یک جوری است بروم سری بزنم بیایم.
برایش مهم بود که بداند وضعیت مادر و پدرش چگونه است و در چه وضعیت روحی هستند. بعد از شهادتش این جای خالی محرم خیلی مادرش را اذیت کرد. خدا را شکر آنچه که او را آرامش داد این بود که پسرش به شهادت رسیده و به آنچه لیاقتش را داشته رسیده است. اما خیلی جاها دیدهام که عکسی از او میبیند یا یاد حرفهایش میافتد بغضش میشکند. محرم مأموریت زیاد میرفت و سعی میکرد هر جا که میرود بهترین هدیه را برای مادرش بیاورد. میبینم که مادرش جاهای خاصی لباسهایی که او برایش گرفته میپوشد و یا هدیههای محرم را در جای ویژهای میگذارد و خیلی برایش عزیز است. هر وقت آن لباسها را میپوشد و یا یاد محرم میافتد خیلی گریه میکند. یا وقتهایی که به مزار محرم میرود سعی میکند حداقل از صبح تا ظهر خود را خالی کند. میرود همچون زمانی که محرم بود با او حرف میزند و درد دل میکند. یا زمانی که مشکلی پیش بیاید به من میگوید که رفتم سر مزار محرم این را گفتم و آن را گفتم و از او خواستم که خودش مشکل را حل کند.
دوست داشتید که دیدار رهبری بروید آیا توانستید که به دیدار ایشان بروید؟
بله، خدا را شکر در سالگرد شهادت همسرم با بچههایم به دیدار حضرت آقا رفتیم و امسال هم در عزاداری دهه محرم محمدحسین خیلی خوشحال شد که به دیدار آقا رفتیم. من محمدحسین و فاطمه را به دیدار آقا برده بودم اما سعادت این را نداشتم خودم بروم، اما این که بچهها را خوشحال دیدم که پیش حضرت آقا رفتهاند خیلی خوشحال شدم. این دیدار مصادف شد با روزهای اول مدرسه رفتن محمدحسین که او خیلی هم بیتابی میکرد من دائماً به این فکر میکردم که چگونه میتوانم چیزی به محمدحسین بدهم که در زمان مدرسه آرام باشد. وقتی با من تماس گرفتند و گفتند محمدحسین میتواند دیدن آقا برود...بی اختیار بسیار گریه کردم چون حس کردم که این هدیه بزرگی بود که محمدحسین با دیدن حضرت آقا آرام بگیرد. به لطف خدا این اتفاق افتاد من فکر میکردم آن روز برای محمدحسین خیلی سخت باشد، چراکه قرار بود سه یا چهار ساعتی بدون من باشد اما وقتی با اشتیاق و ذوق زیاد برایم گفت که نزد حضرت آقا رفته و چفیه ایشان را گرفته خیلی خوشحال شدم که این دیدار در زمانی که محمدحسین میخواست برود مدرسه و شرایط روحی خوبی نداشت صورت گرفته و آرامش خیلی خوبی گرفته است.
سردار سلیمانی هم به دیدار بچهها آمده؟
بله. معمولا سالی دو بار به خانوادههای شهدای مدافع حرم سر میزند. خصوصاً احوال فاطمه را جویا میشود. چون محرم اولین نیروی تحت امر سردار سلیمانی بود که به شهادت رسید، دقیقاً فاطمه را به خاطر دارد و به فاطمه سر میزند یا از او دعوت میکند که به دیدار او میرویم. فاطمه چون در طول این ۶ سال سردار را بیشتر دیده رابطه عاطفی خوبی خصوصاً با دختر سردار دارد.
یک سوال سخت ... اگر پسرتان بزرگ شد بخواهد راه پدر را برود...
پسرم از الان مسیرش را انتخاب کرده است.اگر بیایید وسایل و لباسهایش را ببینید خودتان میفهمید. به عشق پدرش احترام گذاشتم، به عشق او هم احترام میگذارم. وقتی بیرون میرویم هر چیزی که حالت نظامی دارد انتخاب میکند و من به او میگویم که حقیقتا که پسر همان پدری. پسرم میگوید من میخواهم پاسدار شوم نظامی شوم میخواهم بروم سوریه من میخواهم داعش را بکشم میخواهم انتقام بابا را بگیرم. همه اینها را امروز ما در خانه داریم و میتوانم بگویم پسرم راهش را انتخاب کرده است.
من واقعاً به این لباس احترام میگذارم. با عشق با همسرم ازدواج کردم و به لباس نظامی که به تن داشت احترام میگذاشتم. عاشق آن لباس بودم و الان هم عشق من به آن لباس دو چندان شده و خیلی برایم با ارزش است. واقعاً خدا را شکر میکنم و اگر روزی قرار باشد آن لباس مقدس بر تن پسرم باشد به او افتخار میکنم.
چه زمانهایی دلتان میگیرد؟ در طول این شش سال از مردم و یا مسئولان دلگیر شدهاید؟
من نمیتوانم بگویم چه لحظههایی اما برای برخی شرایط یک سری آرزوها در دلم میکنم. خیلی آرزو دارم که در جامعه همه هم هدف بشوند همه یک صدا بشوند و متحد شوند خیلی مهم است که همه ما با تکیه و اقتدا به خون شهدا یکی شویم در حقیقت همه متحد و همصدا به سوی رهبری بازگردیم . توجه کنیم که ایشان چه میگویند من همیشه سخنان ایشان را پیگیری میکنم و دوست دارم که جوانانمان به این مسئله و هدایتهای ایشان توجه کنند.
یکی از چیزهایی که من را در جامعه بسیار اذیت میکند، مسئله حجاب است. یاد همسرم میافتم که این مسائل چقدر برایش مهم بود و وقتی با هم بیرون میرفتیم این چیزها را میدید چقدر ناراحت میشد. اینکه میبینیم جوانان ما چقدر غیرت دارند که اجازه ندادند حتی دشمن در کیلومترها آن طرفتر بخواهد به سمت کشورمان بیاید. این حضور نشان میدهد که جوانان ما چقدر روی ناموس خود غیرت داشتند که دوری و رفتن به هزاران کیلومتر آن طرفتر را به جان خریدند. الان این روا نیست که ببینیم برخی خانمها در پروفایلها و یا پستهایی که میگذارند و یا حضورشان در جامعه چقدر نسبت به حجابشان بیقید شدهاند. فضای مجازی بیقید، مرا آزار میدهد. در فضای مجازی چه چالشهایی برای جامعه ما ایجاد میشود و حضرت آقا هم دائماً هشدار میدهند ولی به آن توجه نمیکنیم و بعضاً از کنار آن بیتفاوت میگذریم.
اما کلام آخر نکتهای دارید بفرمایید؟
اینکه میگویم نه تنها کلام من بلکه فکر کنم کلام همه خانوادههای شهدا باشد پیروزی بدست آمده را در وهله اول میخواهم به مقام معظم رهبری که حکیمانه و صبورانه این دوران را هدایت کردند تبریک بگویم به سردار سلیمانی که بسیار زحمت کشیدند و آرزو میکنم که این پیروزی زمینهای باشد برای ظهور امام زمانمان و ریشه ظلم و صهیونیسم در جهان کنده شود و آزادی قدس و همه سرزمینهای اسلامی را شاهد باشیم.