برای شهید حججی بیشتر از«مصطفی» گریه کردم
سهشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۶ ساعت ۰۹:۱۰
مادر شهید مصطفی مومنی درباره فرزند شهیدش گفت: بعد از 12 سال گمنامی، استخوانهایش را آوردند؛ از آن زمان به بعد دیگر با خیال راحت سر مزارش مینشستم؛ ولی تا الان هم نه اسمی از او در کوچههای شهر هست و نه عکسی.
به گزارش نوید شاهد به نقل از خبرگزاری دفاع مقدس، از در که وارد شدم چشمانش خیس اشک بود. از نگاهم
متوجه سوالم شد. به صفحه تلویزیون اشاره کرد که در حال پخش زنده مراسم
تشییع شهید محسن حججی بود و خطاب به من گفت: برای این پسر بیشتر از پسر
خودم گریه کردم.
عدهای درباره این مادر شهید میگویند وی توفیق دیدار امام زمان (عج) را داشته است.
مادر
شهید «مصطفی مومنی» در گفتوگو با خبرنگار باشگاه خبرنگاران دفاع پرس
ابعادی از زندگی این بزرگمردِ کوچک را بیان کرد که در ادامه ماحصل این
گفتوگو را میخوانید.
وی درباره نوجوان شهیدش گفت: مصطفی پسر آرامی بود؛ بی سروصدا. محبتش را بین اعضای خانواده تقسیم میکرد. از بچگی اهل حضور در مسجد بود و در رفت و آمد با اهالی مسجد. کارت عضویت مسجد را هم داشت، هرچند هنگام شهادت هم سنی نداشت.
مادر شهید درباره چگونگی اعزام مصطفی به جبهه بیان کرد: یک روز از مسجد به خانه آمد و گفت «میخواهم به جبهه بروم»؛ من گفتم برو از پدرت هم اجازه بگیر. رفت پیش پدرش و پس از کسب اجازه، چند روز بعد بی سرو صدا راهی جبهه شد.
وی ادامه داد: بار اول که به جبهه رفت، به شدت بیمار شد و برگشت؛ بیماریاش طوری بود که در یک شب مجبور شدیم سه بار به پزشک مراجعه کنیم. در همین حال و هوا با خدا مناجات کردم و گفتم نپذیرفتی من مادر شهید شوم و پسرم شهید؟ عیب ندارد؛ من راضیام به رضای تو. بعد از 2 روز بهبود یافت و یک هفته بعد راهی جبهه شد.
مادر شهید مومنی افزود: پسرم از جبهه برای ما نامه مینوشت. دیر به دیر به مرخصی میآمد و زود راهی جبهه میشد. آخرین باری که به خانه برگشت، چهارشنبه سوری سال 61 بود. از در که وارد شد، ما مشغول خانهتکانی عید بودیم؛ با نگاهی پرمعنا به ما گفت «اونور مملکت مردم دارن تو خون خودشون میغلطن، جوان میدن، جون میدن، اونوقت شما مشغول تدارک جشن عید هستید؟». من کمی دلخور شدم و گفتم خوب میهمان میآید. اما نهایتاً با در آغوش کشیدنش ماجرا را فراموش کردم. همان روز برای دیدن برخی اقوام به تهران رفت. قبل از رفتنش تقاضا کردم کمی بیشتر پیش من بماند؛ اما گفت وقت نیست و رفت. فردای همان روز راهی جبهه شد. موقع رفتن گفت من شاید دیگر برنگردم، غصه مرا نخوردید. رفت و 26 فروردین بود که خبر دادند آقا مصطفی مفقود شده است. پدرش به من گفت خودت او را با رضایت به جبهه فرستادی، پس اگر الان گریه کنی، آبرویت پیش خدا و مردم خواهد رفت. من هم با صبر و توسل، با این دوری از فرزند کنار آمدم.
وی درباره نوجوان شهیدش گفت: مصطفی پسر آرامی بود؛ بی سروصدا. محبتش را بین اعضای خانواده تقسیم میکرد. از بچگی اهل حضور در مسجد بود و در رفت و آمد با اهالی مسجد. کارت عضویت مسجد را هم داشت، هرچند هنگام شهادت هم سنی نداشت.
مادر شهید درباره چگونگی اعزام مصطفی به جبهه بیان کرد: یک روز از مسجد به خانه آمد و گفت «میخواهم به جبهه بروم»؛ من گفتم برو از پدرت هم اجازه بگیر. رفت پیش پدرش و پس از کسب اجازه، چند روز بعد بی سرو صدا راهی جبهه شد.
وی ادامه داد: بار اول که به جبهه رفت، به شدت بیمار شد و برگشت؛ بیماریاش طوری بود که در یک شب مجبور شدیم سه بار به پزشک مراجعه کنیم. در همین حال و هوا با خدا مناجات کردم و گفتم نپذیرفتی من مادر شهید شوم و پسرم شهید؟ عیب ندارد؛ من راضیام به رضای تو. بعد از 2 روز بهبود یافت و یک هفته بعد راهی جبهه شد.
مادر شهید مومنی افزود: پسرم از جبهه برای ما نامه مینوشت. دیر به دیر به مرخصی میآمد و زود راهی جبهه میشد. آخرین باری که به خانه برگشت، چهارشنبه سوری سال 61 بود. از در که وارد شد، ما مشغول خانهتکانی عید بودیم؛ با نگاهی پرمعنا به ما گفت «اونور مملکت مردم دارن تو خون خودشون میغلطن، جوان میدن، جون میدن، اونوقت شما مشغول تدارک جشن عید هستید؟». من کمی دلخور شدم و گفتم خوب میهمان میآید. اما نهایتاً با در آغوش کشیدنش ماجرا را فراموش کردم. همان روز برای دیدن برخی اقوام به تهران رفت. قبل از رفتنش تقاضا کردم کمی بیشتر پیش من بماند؛ اما گفت وقت نیست و رفت. فردای همان روز راهی جبهه شد. موقع رفتن گفت من شاید دیگر برنگردم، غصه مرا نخوردید. رفت و 26 فروردین بود که خبر دادند آقا مصطفی مفقود شده است. پدرش به من گفت خودت او را با رضایت به جبهه فرستادی، پس اگر الان گریه کنی، آبرویت پیش خدا و مردم خواهد رفت. من هم با صبر و توسل، با این دوری از فرزند کنار آمدم.
وی
عنوان کرد: تمام دارایی مصطفی پنج هزار تومان بود که در نامهای از ما
خواسته بود این مبلغ را به حساب کمیته امداد امام خمینی (ره) واریز کنیم.
این مادر شهید با اشاره به رنجهای دوران فراق اظهار داشت: از طرف بنیاد شهید برای مصطفی مزار یادبود ساختند؛ اما پدر مصطفی شهادت او را باور نداشت. هر بار که صدای در میآمد، نگاه من و پدرش به هم گره میخورد و منتظر خبری بودیم؛ هربار که شهید میآوردند، میگفتم خدایا! درست است که دوست داشت گمنام باشد، اما یعنی من لیاقت نداشتم که شهید من هم بازگردد؟ بعد از 12 سال سرانجام استخوانهایش را آوردند؛ از آن زمان به بعد دیگر با خیال راحت سر مزارش مینشستم؛ ولی تا الان هم نه اسمی از او در کوچههای شهر هست و نه عکسی. تازه الان متوجه شدم که واقعا دوست داشت گمنام باشد؛ اما شاید فقط به خاطر دل من برگشته بود.
وی همچنین در پاسخ به این سوال که آیا موضوع دیدار شما با امام زمان (عج) حقیقت دارد، گفت: بله؛ چندین بار سعادت زیارت ایشان را یافتم؛ اما حالا دیگر این سعادت ندارم. زمانی که به همراه کاروان راهیان نور به بازدید از مناطق عملیاتی دفاع مقدس رفته بودیم، در نماز جماعت، حضرت را دیدم که برای اقامه نماز، جلوتر از امام جماعت ایستادهاند؛ این موضوع را به همسفرم اطلاع دادم؛ اما او پاسخ داد که این حرف را تکرار نکن؛ چون فکر میکنند دیوانه شدهای. من هم دیگر تا امروز درباره آنچه دیده بودم به کسی حرفی نزدم.
وی افزود: ما هر هفته مراسم روضه و دعا در منزلمان برگزار میکنیم؛ چرا که آقا امام زمان روحی له الفدا به من فرموده بودند «دعای توسل» را بخوانم؛ لذا هر هفته این دعا را بر اساس امر ایشان میخوانم و این سفره برای مردم همیشه باز است؛ حاضران در این مراسم، اکثرا حاجتروا میشوند و دست خالی بازنمیگردند.
این مادر شهید با اشاره به رنجهای دوران فراق اظهار داشت: از طرف بنیاد شهید برای مصطفی مزار یادبود ساختند؛ اما پدر مصطفی شهادت او را باور نداشت. هر بار که صدای در میآمد، نگاه من و پدرش به هم گره میخورد و منتظر خبری بودیم؛ هربار که شهید میآوردند، میگفتم خدایا! درست است که دوست داشت گمنام باشد، اما یعنی من لیاقت نداشتم که شهید من هم بازگردد؟ بعد از 12 سال سرانجام استخوانهایش را آوردند؛ از آن زمان به بعد دیگر با خیال راحت سر مزارش مینشستم؛ ولی تا الان هم نه اسمی از او در کوچههای شهر هست و نه عکسی. تازه الان متوجه شدم که واقعا دوست داشت گمنام باشد؛ اما شاید فقط به خاطر دل من برگشته بود.
وی همچنین در پاسخ به این سوال که آیا موضوع دیدار شما با امام زمان (عج) حقیقت دارد، گفت: بله؛ چندین بار سعادت زیارت ایشان را یافتم؛ اما حالا دیگر این سعادت ندارم. زمانی که به همراه کاروان راهیان نور به بازدید از مناطق عملیاتی دفاع مقدس رفته بودیم، در نماز جماعت، حضرت را دیدم که برای اقامه نماز، جلوتر از امام جماعت ایستادهاند؛ این موضوع را به همسفرم اطلاع دادم؛ اما او پاسخ داد که این حرف را تکرار نکن؛ چون فکر میکنند دیوانه شدهای. من هم دیگر تا امروز درباره آنچه دیده بودم به کسی حرفی نزدم.
وی افزود: ما هر هفته مراسم روضه و دعا در منزلمان برگزار میکنیم؛ چرا که آقا امام زمان روحی له الفدا به من فرموده بودند «دعای توسل» را بخوانم؛ لذا هر هفته این دعا را بر اساس امر ایشان میخوانم و این سفره برای مردم همیشه باز است؛ حاضران در این مراسم، اکثرا حاجتروا میشوند و دست خالی بازنمیگردند.
نظر شما