زندگی نامه داستانی آیت الله طالقانی: از كوچه تا خانه خدا
ـ محمود!
از جا پريد. شعله فانوس ميان تاقچههلالي، پرپر ميزد. هواي خشك، گلو و دماغ او را به سوزش انداخت.
پدر گفت:«بشر به بدتر از اين جا هم عادت ميكند. ميروم مسجد، اگر ميآيي، بسمالله.»
محمود به خوب بهبي زد و ايستاد و بيمگر و مپرس راه افتاد. حياط كوچك خانه را كه ديد، دلش گرفت. خروسهاي محل ميخواندند. سپيده سر زده بود. پدر، نعلين پوشيد و محمود گيوه. كسي از سايبان سردر حياط گذشت. پدر تك خندهاي كردو لبه عبايش را گرفت و رفت. محمود نگاهي به هيكل درشت مرد بيگانه انداخت و از ترك خنده پدر سر درنياورد. مرد در پيچ كوچه گم شد.
خادم مسجد، بين دو فانوس سر در مسجد ايستاده بود. سيد را كه ديد، پيش آمد وسلام گفت و به محمود نگاه كرد.
سيد گفت:« سيد محمود است كربلايي!»
خادم، محمود را بغل كرد و گفت:« چشم ما روشن! وصف حال تو نقل مجلسي آقاست.»
محمود دست روي سينه گذاشت و سلام گفت. خادم از پلكان چوبي كنار در مسجد به روي بام رفت و اذان گفت. اهالي محله يكي يكي پشت سر سيد ايستادند. محمود، پدر را كه درمحراب ديد، دلش روشن شد.
نماز را كه خواندند به طرف خانه برگشتند. دوگزمه دور بر مسجد ايستاده بودند؛ دومرد تنومند و شكم گنده كه از كمربند چرمي پهني كه به كمر بسته بود يك قداره كوتاه آويزان بود. محمود نميدانست، به سبيلهاي كلفتشان نگاه كند يا به قلدرههاي كمرشان. پدر گفت:« ديدي؟»
محمود پرسيد:« گزمهاند؟»
پدرسرش را تكان داد و گفت:« نشانيات را به اينها نميدهي، اگر پي تو افتادند، راهت را كج ميكني. اگر دورهات كردند، بلند و رسا ميگويي پسر فلانيام. اهالي نميگذارند به سايهات كج نگاه كنند.
دوباره دلشورهاي به جان محمود افتاد.
پدرگفت:« نباز پسر! پيش اينها خودت ار نباز، قرص و محكم پيش برو.»
محمود گفت:« اگر قداره كشيدند، چه كنم؟»
سيدگفت:« تو هم مقابله كن.»
ـ مقابله؟
ـ جاربزن، اهالي را خبر كن.
ـ چه بگويم؟
ـ وقتي كه آمدند، زبانت باز ميشود.
ـ زبان حريف قداره نميشود.
ـ ميشود پسر! ميشود.
محمود سر به زير انداخت. از سركوچه تا مسجد راهي نبود؛ يك راسته و يكيـ دو پيچ كوتاه. نام كوچه را «شوشتري» گذاشته بودند. مسجد هم به «مسجد مقدس» «مسجد آسيد ابوالحسن» معروف بود.
مادر، حياط را آب و جارو ميكرد و انتظار ميكشيد. پدرو پسر را كه ديد، نفس راحتي كشيد و رنگ به صورتش برگشت. محمود خواست بپرسد«چرا ترسيدهاي؟» ولي سلام گفت و به اتاق رفت. سر به سر برادرش گذاشت و خانه از خنده وقيل وقالآنها پرشد.
ناشتايي را خوردند. محمود بلند شد تا به باغ پايين دست خانه برود. حياط كوچك را كه ديد زانوانش را بغل گرفت و به درخت خرمالوي كنج حصار خشتي خيره شد.
پدر گفت:«قلم و دوات و قرآن منتظرند.»
محمود از جا پريد و به دنبال پدر بيرون رفت. بايد صرف و نحو را ياد ميگرفت، ادبيات فارسي ميخواند، آيه از برمي كرد، اصول، عقايد، احكام... بايد راه رفته پدر را ميرفت. روزي پرسيده بود: «چرا؟» و پدر گفته بود: «همه طفلان به دنبال پدرشان ميروند.»
كسان ديگري هم به مسجد آمده بودند، كساني كه تنبانهاي كرباسي وپيراهنهاي بييقه و پرهدار پوشيد بودندن وكلاهنمدي بر سر گذاشته بودند. چند نفري گيوهبه پا داشتند و يك خورجين و قلم و دوات و كاغذ پاره و كلام خدا. محمود كنار پدر نشست و همه را انداز كرد و سر به زيرانداخت و سرخ شد. پدر سقلمهاي زد و اشاره كرد كه به دايره مكتبيها داخل شد. وقتي كارشان نشست، زير لب پرسيد:«نام تو چيست»
مكتبي باهول و هراست نگاهش كرد و لبش را گزيد. ملا گفت:« اين مكتبي تازه وارد، محمود است. راه و چاه قنات آباد را نشانش بدهيد.»
درس، درس تاريخ بود. تاريخ همين روزها هم بود: از آن روزي كه آغا محمد خان به ضرب تاخت و تاز كمر زنديه را شكست و بار ديگر تهران را بر سر زبانها انداخت.
ملا گفت: «اين تهران را كه ميبينيد امروزه گل كرده است و كسي ميل ندارد از آن دل بكند، تا چند صباح پيش، دهي بود در جوار حضرت عبدالعظيم كه شهر ري نام دارد. نقل شهرري به يك روز و دو روز تمامي ندارد. همين قدر بگويم كه روزگاري مرواريد بي مانند ايران زمين بوده و ملت دنيا آرزوي ديدنش را داشتهاند. تا اين كه مغولها سر رسيدند؛ همين قجرها را ميگويم. بين اين مغول و آن مغول توفير زيادي در بين است. يكياش اين است كه آنها حرص چپاول داشتند و اينها حرص تبادل، يعني اينكه آنها ميزدند و ميسوزاندند و ولايات را به چنگ ميآوردند، اما اينها مدام بذل و بخشش ميكنند و در ازايش اجازهنامه ميگيرند تا به اروپا روند و در رقاصخانهها لم بدهند. اگر اين طور نبوده، بهتر از اين هم نبوده. همين فتحعلي شاه با امضاي دو عهدنامه تركمنچاي و گلستان هفده شهر اين سرزمين مادر مرده را به روس اجنبي داد و به جايش سبيلش را چرب كرد. باور نداريد، هم كتاب هست و هم سند. اين كه ميگويم تبادل، همين بوده. كاري نداريم. نه اين كه كاري نداريم، داريم و خوب هم داريم، منتها به امروز روز، الان وقتنشستن نيست، چرا كه جنگ بينالملل ريشه اجنبي را لق كرده و سرش را به گرفتاريهاي خودش گرم كرده. دم گوش شما مشروطه راه افتاده و ملت، آدم به مجلس روانه كردهاند تا حرف و حديثشان را به گوش شاه برسانند. شاه كه چه عرض كنم، مضحكه است، لباس است، نشان است، تاج و تخت است.
من و شما را اجنبي ميچرخاند و اين ننگ كه به پره قبايمان نشسته، بايد پاك شود و الا شرمنده خدا و رسول الله و فرزندانش ميشويم. بحمدالله، شماها جوانيد و برومند، خوب و بد را هم تميز ميدهيد. حرفم اين است كه چشم و گوشتان باز شد. دانستهها را رواج بدهيد و ندانستهها را بجوييد. اگر غير از اين را ميخواهيد با اولياتان بگوييد شما را به مكتب دار ديگر بسارند. امروز مهمان من بودهايد، ولي از فردا هر كس پا به مسجد مقدس گذاشت ميشود مكتبي اين مكتبخانه. صلواتي ختم كنيد و به منزلتان برويد و كمك حالتان اولياتان باشيد، آن هم با عزت و احترام. جاي گفتن ندارد، ولي عرض ميكنم كه نماز و ساير آداب دين را به جا آوريد.»
مكتبيها رفتند و پدر ماند و پسر.
سيد گفت: «گمان نكنم بخواهي به منزل بروي.»
محمود سري تكان داد و پدر را نگاه كرد. در حرف و سخن او غوطه ميخورد و پوست ميتركاند و جوانه ميزد. به دنبال پدر راه افتاد. به نهر وسط كوچه خاكي نگاه ميكرد؛ به دو لنگه در چوبي خانههاي خشتي خيره ميشد؛ به بارفروشان دورهگرد كه گاري به الاغ بسته بودند و جار ميزدند؛ به درشكههاي تك اسبه و دو اسبه و مسافران چشم ميدوخت؛ دكانها را وارسي ميكرد. طاق ضربي بازارچه قناتآباد را تماشا ميكرد. اهالي احوال پدرش را ميپرسيدند و او را به يكديگر نشان ميدادند. سر راه به ميدان بزرگي رسيدند. چند درخت بزرگ كاج و نخل چشم محمود را گرفت. ايستاد به تماشا.
پدر گفت: «اين جا ميدان اعدام است. اين ميدان داستانها دارد. سر صدها آدم سرشناس و غيرسرشناس، بالاي همين دارها رفته است، چه قبل از مشروطه و چه الان.» محمود پا پس كشيد وچشم پوشيد. به مخيلهاش رسيد كه اين مردم باچه جرئتي دور و بر ميدان ميگردند و خم به ابرو نميآورند. نخواست بيش از اين، آن اطراف بماند. پدر راهش را به سمت كوه كج كرد و گفت: «كوههاي شميران، جاهاي ديدني دارد. باغهاي آن جا روح آدم را زنده ميكند. اگر فرصتي دست داد، ميرويم.»
محمود خواست با كوه مشغول باشد، ولي آشوب در جانش شعله ميزد.
پدر گفت: «اين جا بقعة مباركه سيدناصرالدين است. برويم زيارتي بكنيم تا دلت آرام شود.» محمود گريهكنان وارد صحن شد و دست بر روي سينه گذاشت و همراه پدر شروع كرد به خواندن زيارتنامه. بعد، شمعي روشن كرد و دست به دعا برداشت كه آقا دلش را آرام كند و به او قوت قلب بدهد.
سبك شده بود.
پدر گفت: «ميدان توپخانه و مجلس شوراي ملي و بازار بزرگ و جاهاي ديگر بماند براي بعد. تو بايد جاي گلوهاي توپ را بر در و ديوار مجلس ببيني. آن ويرانهها را گذاشتهاند تا عبرت ديگران باشد.»
محمود گفت: «حكايتش را بگو.»
سيد گفت: «نقل صد من كاغذ است. بلاها بر سر اين ملت آمده، وقتي به ياد ميآورم، مغز استخوانم ميسوزد.»
محمود گفت: «از الان بدتر بود؟»
پدر تك خندهاي كرد و سري تكان داد و گفت: «يك مملكت بود و يك شاه. زمزمه قيام از خيلي وقت پيش در ميان بود. ملت آن قدر از وجود شاه نميسوختند كه از امر و نهي اجانب. اُروس از آن سو ميتاخت و فرانسه و بريتانيا از اين سو؛ مثل گرگهاي مانده در برف كه شكاري وامانده رسيده باشند. شاه بيلياقت بود. عار نداشت چه كسي چپاول ميكند. اين ملت را هم كه ميبيني، هميشه پابرهنه است و يك لاقبا. حيف كه جربزهاش كم است، البته اين را هم بگويم كه عزيزند و محترم. نان حلال را همينها ميخورند، خدا ترسند، دل صافند، اما پيش نميروند، مگر آن كه كسي را در پيش ببينند. كار ما اين است كه پيشاپيش آنها برويم، فخر ندارد، شاناندازي ندارد، كار انبيا و اوليا هم همين بود. ملت بازوي دين است، از اين جهت است كه ميگويم عزيزند. كاري نداريم، دو سيد عالم، يعني مرحومان طباطبايي و بهبهاني پيش افتادند و ملت پشت سرشان. اين جا بود و تبريز و مشهد و قم و گيلان و ولايات ديگر. قيام پا گرفت و مظفر پاي سند مشروطه را امضا كرد و اولين مجلس شورا بنا شد و ملت آدم فرستادند به مجلس. مظفر هميشه مريض احوال بود و عاقبت هم با همان درد و مرض جان داد. نوبت به محمدعلي شاه رسيد تاب و طاقت مجلس را نياورد. چون دستش را بسته بود. ميخواست ترك تازي كند، امر و نهي كند. مجلس نميگذاشت. به صرافت افتاد در خانه ملت را ببندد. پيغام و پسغام فرستاد، توپ و تشر، زد بگير و ببند كرد، قداره بند سر راه اين و آن گذاشت. وقتي درماند، قزاق را وارد كارزار كرد و مجلس را به توپ بست؛ اين از مرتبه اول. كي بود؟ 1285، يعني چهال سال قبل از به دنيا آمدن حضرت الي مشروطه خواهان نيمچه جاني داشتند. باز دست به يكي كردند و سال بعد در مجلس دوم را باز كردند. اين بار محمدعلي شاه به سفارت روسيه پناه برد و از مملكت خارج شد. او كه رفت، اين پسرك بخت برگشته را به ناصرالملك سپردند و تاج بر سرش گذاشتند و گفتند كه تو شاهي. الان او يكي به سر خودش ميزند و يكي به سر ملت. اين حكايتها، مثنوي صد زمستان است، بايد همت كني و خودت بجويي.»
محمود پرسيد: «تو هم ميانشان بودي؟»
ـ ميان كي؟
ـ مشروطهخواهان.
ـ چه توفيري ميكند؟ اكثر ملت دم توپ ايستادهاند، من چه كردهام!
پشت سرشان بودهام، دعاگويشان بودهام...
بازارچه و كوچه و مردم به چشم محمود غريبه ميآمدند، اما دلش گواهي خوب ميداد. به نظرش ميآمد كه اهالي را از سالها قبل ميشناسد، منتها گمشان كرده بود. ماست بند ته بازارچه آشناي قديمياش بود و آب حوضي دورهگرد رفيق هميشگياش، بقال و خياط و ديزيپز و قصاب هم دست كمي از درشكهچي و ميراب و خباز و ... نداشتند. وقتي آنها با ديدن پدرش دست از كار و كاسبي ميكشيدد و پا پيش ميگذاشتند و احوال اهل بيت او را جويا ميشدند، پس او هم همه را ميشناخت.
دم در كه رسيدند، پدر گفت: «در خانههاي اين جا دو كوبه دارد، خانه ما هم دارد. كوبه حلقوي را زنان ميكوبند و كله شيري را مردان. اگر زني پشت در باشد، مادرت پيش ميرود وگرنه ما. مات نشو، گوشات با صداها اُخت ميشود. اين جا هر صدايي يك معنا دارد. صداي آب حوضي يك جور است و ميراب جور ديگر، شب پا هم صداي خودش را دارد، گزمه و آژان هم، قداره بند و راهزن هم، شيون طفل پدر مرده هم. اين جا تهران است پسر، نه كوه و كمر گليرد.»
محمود زير لب گفت: «ميخواهم برگردم.»
پدر گفت: «دلت هواي چيزي را نكند. نه گليرد، نه پدر و مادر و برادر و خواهر و اهل محل و فلان و بهمان. نه اين كه به همه پشت پا بزني و سنگ روي دلت بنشاني. دلبسته نشو، گرفتارت ميكند، پايبندت ميند. حواست به بالا باشد سيد! رضايت او شرط است. دل او را به دست بياور. كوبه را بكوب. حالا محمود نگاهي به كوبهها انداخت و كله شيري را كوبيد. برادر شلنگه در را كشيد و خودش را به آغوش پدر انداخت. هول و هراس در وجود مادر موج ميزد. محمود خواست بپرسد براي چه ترسيدي، اما گفت: «سلام.»
مادر پيشواز آمد و دورشان گشت. سيد گفت: «غريبي نكن. بگير خانه خودت است.»
بحمدلله اين قناتآباد از زن و مرد پر است، حسنش هم همين است. تو هم مثال زنان محل چادر چاقچور كن و سربند بزن و برو به همسايهها سركشي كن، احوالشان را بپرس، پاي درد دلشان بنشين. اگر نروي، غربت در و ديوار، مثال خوره به جانت ميافتد. اين محمود از كله سحر تا الان نصف تهران را سياحت كرده.»
مادر چشمش را با گوشه چادر سياهش پاك و به زير زمين رفت. محمود گريهكنان دنبال او دويد.
تنگ غروب بود و هوا باراني؛ نه از آن بارانهاي تند و تيز طالقان. كسي در زد. محمود گوش خواباند و به نظرش آمد كه بايد مرد باشد. سيد ساعتي را تعمير ميكرد، گفت: «خير است.»
محمود از حاشيه حصار به دم در رسيد و سوال كرد. جوانكي را بر آستان در ديد. گيوه و پاچه تنبانش نم برداشته بود و سراغ سيد را ميگرفت. محمود پرسيد: «بگويم از طرف چه كسي آمدهاي.»
جوانك گفت: «آقا.»
محمود پرسيد: «آقا؟»
جوانك گفت: «خودش ميداند.»
محمود خواست در را ببند. جوانك گفت: «ناآشنا نيستم.»
محمود سرش را پايين گرفت و جريان را به پدر گفت. سيد اشاره كرد كه جوان وارد منزل شود. جوانك سر و ته كوچه را ورانداز كرد و داخل شد و دست به زانو دم در نشست و كلاه نمدياش را برداشت و روي زانويش گذاشت و گفت: «آقا پيغام داده اگر زحمتي نيست، قدم روي چشمشان بگذاريد. گرفتار بود، آيند و روند داشت و الا خدمت ميرسيد.»
سيد احوالش را جويا شد و گفت: «به ديده منت. ديگر چه؟»
جوان كلاهش را به سر گذاشت و گفت: «دل نگران است وعصبي مزاج. مثال اسپنددانه بالا و پايين ميپرد. رارت دادهاند كه قزاق در قزوين اطراق كرده و قصد ورود به تهران دارد.
سيد سري تكان داد و گفت: «عاقبت اين مملكت عين ظلمات است. بگوييد عرض سلام داشت و احوالپرس بود. بگوييد الساعه خدمت خواهد رسيد.»
جوانك پيش آمد تا دست سيد را ببوسد. او دستش را پس كشيد و گفت: «به امان خدا.»
جوانك بيرون آمد و قد و بالاي محمود را ورانداز كرد و گفت: «پسرشان هستيد ديگر؟»
محمود گفت: «بله.»
جوانك در حياط را باز كرد و به كوچه سرك كشيد و در سايه حصارها پنهان شد.
وقتي نماز صبح اقامه شد و اهالي رفتند، سيد دست محمود را گرفت و سر بازار چه قناتآباد درشكهاي گرفت. مردم در رفت و آمد بودند. محمود همين كه ميدان اعدام را ديد، رو برگرداند. درشكه از جلوي مزار سيدناصرالدين گذشت. طاقيهاي ضربي بازار بزرگ نمايان شد. درشكه به ميدان توپخانه رسد. سيد، توپهاي دور ميدان را نشانش داد، از كسب و كار مردم گفت و از تهران قديم حرف زد. درشكه سر كوچهاي تنگ ايستاد. سيد و محمود پياده شدند و پس و پيش به در خانهاي شبيه خانه خودشان رسيدند.
پدر گفت: «بكوب.»
محمود كوبه را مردانه كوبيد و همان جوانك در را باز كرد. كساني از اتاق بيرون آمدند. لباسشان بسيار متفاوت از لباس آنها بود؛ يك سرداري اتو كشيده، پيراهن سفيد و كراوات با كفشهاي چرمي. كلاه هم به سر نداشتند. سيد به سلام واحوالپرسي آنها جواب گفت و گذشت. محمود خواست بپرسد اينها كه بودند كه سدي رابا لباده كهنه در ايوان كوچك ديد. سيد پيش آمد و محمود را بغل زد و رويش را بوسيد و گفت: «پس محمود تويي، پيشاني بلندي داري و بختي عين بخت ما» و خنديد، پدر هم خنديد. محمود سلام گفت و سر به زير انداخت. پدر گفت: «اين سيدحسن مدرس است. چه باشم و چه نباشم، هر چه گفت، نه در كار نياور.»
وارد اتاق شدند. يك گليم وسط اتاق پهن بود و يك زيلو و جلد جلد كتاب و عبا و عامه سياه و عصا. جوانك چاي آورد. سيدحسن مدرس گفت: «دلم هواي قهوهخانه «وليان» دارد. نميگذارند سيد! آسودگي به ما نيامده. از اوضاع چه خبر داري؟»
سيد گفت: «اين طور كه قزاق پيش ميآيد و اين طور كه شاه ميلرزد، بايد شاهد حكومت قزاقها باشيم.»
سيدحسن مدرس گفت: «مگر مرده باشيم، ولي ميآيند. يك جوانكي بين قزاق خيمه زده كه بدبختانه سيد است، سيد ضياء، مدير روزنامه رعد. خبر دادهاند با انگليسيها حشر و نشر دارد. گويا وارد مذاكره هم شده و قرار و مدارهايي گذاشته.»
سيد گفت: «با اين حساب صحبت كودتا در ميان است.»
مدرس گفت: «حيله است، حيله آن روباه گردن شكسته، محمود را چرا كشاندي سيد؟ طفل است و خوف ميكند. هرچند، اگر نداند، به خود ظلم كرده است. الغرض، بايد مهياي مقابله باشيم.»
سيد گفت: «حكايت هجوم قزاق از سر چيست؟»
مدرس گفت: «شير شده است. پسركي بينشان است؛ يك قلدر تمام عيار. افسر است و به حرف خودش، گردن گاو را ميشكند. از شمال برميگردد. آخ اگر اين طلبه صاف و صادق دست دست نميكرد و چشم اميد به اروس جماعت نميدوخت! پيغام دادم، بكوب و برس به تهران. يا گفت دست به روي هموطنم بلند نميكنم و يا استخاره كرد. وقتي استخارهاش جواب داد و راه افتاد، انگليسيها و قزاق احمد بزدل از قزوين هم گذشته بودند و حوالي منجيل موضع گرفته وبدند. ميرزا كوچك اگر جنبيده بود، الان تهران نه از هجوم قزاق ميلرزيد و نه اثري از انگليسي ها به جا مانده بود. نكرد و كار را به اين جا كشاند. و حالا ما بايد تاوان پس بدهيم. هر چند، خدا از هر كس به حد توانش حساب پس ميگيرد. ميرزا هم همين قدر بود. كم هم نبود، هفت ـ هشت سال در جنگل گيلان ماندن و خواب را بر چشم خيليها حرام كردن، كار بزرگي است. منتهي كاش تمام ميكرد. خدا رحمتش كند.»
سيد پرسيد: «مجلس چه ميكند؟»
مدرس سري تكان داد و گفت: «امان، امان از اين مجلس. خواب است آقا! دايم ميگويم آن از مردم و اين از نمايندگانشان. هر چند از مردم انتظاري دارم، بندههاي خدا به كار خودشان ماندهاند. هميشه هم دم تيغ هستند، ولي اگر همت ميكردند و سرازير ميشدند، يكي يك چماقشان دمار هر چه اجنبي و هواخواهش را درميآورد. اينها چشم به دهان ما دارند. فرياد ما هم رسا نيست. جريدهها كه به ميخ و نعل ميزنند. اگر كسي هم سربلند كند، در دكانش تخته ميشود. پيش پاي شما رفتند. آمده بودند براي صلاح و مشورت. گفتم بحمدلله صاحب قلم هستيد. شما از موضع خودتان و ما هم از سنگر خودمان بايد دورهشان كنيم وعين اجل معلق بر سرشان فرو بياييم، والا كار همه زار است.»
كسي به در كوبيد، به تندي هم كوبيد. مدرس گفت: «اين خط و اين نشان، خبر هجوم قزاق را آورده است.» چند نفر به خانه پناه آوردند. صداي تير تفنگ از هر طرف بلند شد.
مدرس گفت: «سلام عليكم. همان شد كه نبايد ميشد.»
قزاق، سواره و پياده به هر سويي هجوم ميبرد. ميزد، ميكشت، حبس ميكرد. حرفشان اين بود كه روزنامهها احترام قزاق را نگه نداشته و پشت سرشان بدگويي كردهاند. خبر سردار سپه شدن رضا خان دهان به دهان گشت. سيد در مسجد مقدس از اوضاع حرف مي زد و عدهاي وارد ميشدند و عدهاي گيومههايشان را ور ميكشيدند و با شتاب به خانه خود ميگريختند. محمود بيشتر در خانه ميماند. مادر دل نگران و هراسان پشت در خيمه ميزد تا سيد برگردد. شبي نميگذشت كه گزمه و آژاني سنگ به در خانه نكوبد و بد و بيراه نگويد. روزي نميگذشت كه فوج فوج آدم به حبس نروند. قزاق ميكوبيد و تار و مار ميكرد. مجلس تعطيل شده و مدرس را به زندان قزوين برده بودند. سيدضياء به پشتوانه رضا خان و قزاقهايش، به هيچ چيز پايبند نبود. رضا خان كه حتي در مخيلهاش نميگنجيد كه بدون حضور شاه در مملكت ميتوان كاري از پيش برد، سرپيچي سيدضياء را از فرمانهاي شاه به دل گرفت و خودش پا به ميدان گذاشت و با انگليسيها وارد مذاره شد. آنها وقتي او را غلام حلقه به گوش خود ديدند، پر و بالش دادند تاب ه تاخت و تاز بپردازد و مخالفين و علما را از ميدان به در كند. سيدضياء اشهدش را خواند و كابينه را ترك كرد و كار را به قزاقها سپرد. احمد قوام وارد ميدان شد و سيد حسن مدرس از حبس بيرون آمد. شاه به بهانه علاج بيماري به فرنگ رفت. در مجلس باز شد. رضا خانه سردار سپه بيتوجه به احمد قوام، در حال سركوب بود و از مردم گرفته تا مديران روزنامهها را به شلاق ميكشيد.
سيدحسن مدرس به خانه سيدابوالحسن رفت و آمد ميكرد. او و عدهاي از روحانيان و مبارزان. كار محمود اين بود كه دم در كشيك بدهد و آمد و شد قزاق و آژان و گزمه را زير نظر بگيرد. پدر سراسيمه به منزل آمد و گفت: «ميروي بازارچه و قدري نخود آبگوشتي ميخري.»
محمود، حيران نگاهش كرد.
پدر گفت: «بعداً متوجه ميشوي.»
محمود نخود را خريد و برگشت. آن قدر زماني نگذشت كه مدرس وارد شد، بعد روحاني ديگر و كسي ديگر. محمود دم در به ظاهر سرگرم بازي بود، اما سر و ته كوچه را ميپاييد. آشوب در جانش ريشه دوانده بود و عن قريب نفسش بند ميآمد. كسي در كوچه پس و پيش ميرفت كه هيبت آژانها را داشت، اما لباس كشاورزان را به تن كرده بود. محمود به غير از او همه را شناخت؛ زنان همسايه، طفلان پابرهنه، پيازي دورهگرد، چاقو تيزكن پير و خميده، خباز و بقال و ... فقط آن مرد را نديده بود. آن مرد ديده بود كه عدهاي وارد خانه سيدابوالحسن شدهاند. محمود به خانه آمد تا ماجراي آن مرد را بگويد. آتش به جان سيدمدرس افتاده بود. با چشماني پرخون، از بينزاكتي و قلدري رضا خان ميگفت. محمود، پدر را متوجه خود كرد و اشاره زد كه بيرون بيايد. سيد گفت: «بازيگويشي نكن محمود!»
محمود گفت: «غريبه اي در كوچه پس و پيش ميرود كه هيبت گزمهها را دارد و لباس كشاورزان را پوشيده. چشم از خانه ما برنميدارد.»
سيد گفت: «ديده كساني به اين جا آمدهاند؟»
محمود سرش را تكان داد.
پدر گفت: «مانعي ندارد، برو به كارت برس، تا خدا چه بخواهد.»
محمود برگشت و جاي غريبهرا خالي ديد. نفس راحتي كشيد و نشست و با چند سنگريزه بازي كرد. مدتي گذشت آفتاب كمانه كرد و رو به زردي گذاشت. صداي نعل اسب در كوچه پيچيد و دو سوار نزديك آمدند محمود سراسيمه بلند شد. خواست وارد حياط شود و فرياد بزند؛ ولي سواران دورش را گرفتند. هر دو چكمه بلند و كت و شلوار ضخيم سرمهاي و كلاهپرهدار پوشيده و شمشيري به كمر بسته بودند.
سواري پياده شد و گفت: «طفل اين خانهاي؟»
محمود نفسزنان گفت: «بله.»
ـ پسر آسيد ابوالحسن طالقاني؟
ـ بله.
ـ در را باز كن.
ـ بايد اجازه بگيرم.
ـ گزمه يا آژان يا قزاق؟
ـ پس حاليات هست. در را باز كن.
ـ بايد اجازه بگيرم.
ـ پس بگير.
ـ چرا قيل و قال ميكني؟
محمود وارد شد و حكايت را گفت. آژانها امان نداند و پشت سر محمود داخل شدند. در اتاق بسته بود و مهمانان سر به زير نشسته بودند و با صداي بلند دعاي «امن يجيب» را ميخواندند و پس از هر بار خواندن، نخودي را كه پيش رويشان بود، كنار ميگذاشتن. محمود به نخودها نگاه كرد و لبخند زد.
آژان از پشت شيشه اتاق را نگاه كرد و متعجب سري چرخاند و پرسيد: «چه ميكنند؟»
محمود گفت: «دعاي امن يجيب ميخوانند.»
ـ بلايي نازل شده؟
ـ من نميدانم، لابد شده كه...
ـ حكايت نخود آبگوشتي جلويشان چيست؟
ـ ميشمارند. يك دور كه ميخوانند، يك نخود كنار ميگذارند.
آژان بلند گفت: «آسيد ابوالحسن زحمت بكشند و بيرون بيايند، عرضي دارم.»
كسي جواب نداد و به كار خود ادامه داد. آژان چشم دزديد و گفت: «آقا تشريف بياورند، عرضي دارم.»
محمود گفت: «يا بايد بماني تا دعايشان تمام شود و يا كسي بيرون نميآيد.»
آژان گفت: «اين يكي را ديگر نشنيده بوديم. اين علما عجب آدابي دارند. تا كي طول ميكشد؟»
محمود گفت: «بايد نخودها تمام شود.»
آژان نگاهي به كپه نخودها كرد و گفت: «مينشينيم. آبي، چايي نداري گلويمان را تازه كنيم؟»
محمود رفت و با يك سيني چاي برگشت. آژانها نوشيدند و راه افتادند.
محمود تا دم در همراهشان رفت وايستاد تا آنها از خم كوچه تنگ گذشتند. آن قدر زماني نگذشت كه اهل مجلس بيرون آمدند و راهي مسجد مقدس شدند. محمود هم پي آنها رفت.
غروب فردا، آژاني به خانه سيد آمد و كاغذي به دست سيد داد و رفت. محمود دانست حكايت حكايت دعاي امن يجيب است. سيد دور خود ميگشت و زمزمه ميكرد و عاقبت محمود را پي دامادش فرستاد. محمود فانوس به دست از كوچهها گذشت و همراه شوهر خواهر ناتنياش برگشت. سيد گفت: «رضا خان سردار سپه آدم روانه كرده بود كه فردا پيشش بروم. اگر صلاح ميداني، همراهم بيا. شايد كار به حسب كشيد، لااقل تو بداني كه به كجا ميافتم.»
محمود دل اشفته و پريشان به زيرزمين رفت و سر به زانو گذاشت. مادر همراهش رفت و گفت: «دانستي هول و هراسم از چه بود؟ همين است محمود جان، همين. نخواستم حرفي به ميان بكشم كه ته دل تو خالي شود. حالا كارها مانده. خدا كند كه زود فيصله پيدا كند. وقتي تو پا به مكتب گذاشتي، يك دلم گفت خدا كند سرت به كتاب گرم باشد و يك دلم گفت هر چه هست زير سر همين كتاب است. سيد آرام و قرار ندارد. ميگويد چشم اميد كرور كرور ملت به كار ماست. اگر قرار است ملمان باشمي پس بايد اين كارها را هم بكنيم والا نماز و دعاي ما تا به آستان در هم نميرود، چه رسد به هفتمين آسمان.» محمود گفت: «حالا چه ميشود؟»
ـ خدا عالم است! ما كه نمي توانيم با تقدير بجنگيم. ببينيم چه بر پيشاني نوشته.
محمود خواست همراهشان برود. پدر گفت: «مادرت دست تنهاست.» محمود ماند و آنها رفتند. مادر كاسهاي آب پشت سرشان پاشيد و زاوي غم بغل زد. محمود مشتي نخود برداشت و روي ايوان نشست و من يجيب خواند.
خادم مسجد مقدس به بام رفته بود و اذان ميگفت. محمود رو به مادر گفت: پدر بايد آمده باشد، والا اذان نميگفتند. رنگ و روي مادر باز شد و اشك شوق ريخت. محمود دوان دوان به مسجد رسيد و پدر را در محراب ديد. نماز و دعا كه تمام شد، سيد مدرس همراه پدر به خانه آمد. سفرهاي گذاشتد و نان و ماستي خوردند. مدرس خنديد و گفت: «بگو چه پيش آمده.»
سيد سري تكان داد و گفت: «حرفي زد كه دردم كرد.»
ـ رضا قلدر؟
ـ رضا قلدر... وارد كه شديم پيشواز آمد و پيشدستي كرد و سلام گفت. ميوه و چاي آوردند. نگاهي كرد و گفت: از مجلس دعايت چه خبر؟
گفتم: دعا كه خبر تازهاي نيست. گفت: شنيدهام پشت سر ما بدگويي ميكنيد. به مدرس بگو چه از جان من ميخواهد؟ چرا نميگذارد زير سايه همايوني، ايران را آباد كنم؟ گفتم: اولاً از سيد مدرس بپرس، در ثاني ما مملكت را بدون حضور اجنبي ميخواهيم. اگر راست ميگويي نظر علما را جويا شو كه خير دين و ملت را ميخواهند. گفت: شما به روضه خودتان برسيد و ما هم به سياست خودمان. اين طوري بهتر است.
گفتم: چه كسي گفته علما حق دخالت در امور مملكت را ندارند؟ اين ترفند رفقاي خارجي شماست. برزخ شد و در سرسرا پس و پيش رفت و گفت: برو سرت به كارت باشد. اگر ده نفر مثل تو و مدرس در اين مملكت باشد، آن وقت يك كله تا سوادكوه ميتازم و زمين شخم ميزنم و گاو ميچرانم. همان كساني كه در مجلس شما امن يجيب ميخوانند، فيالفور به من راپرت ميدهند.
اين را كه گفت، عرق مرگ به پيشانيام نشست و پايم سست شد. خروجي را گم كرده بودم، ميلرزيدم. در دل گريه ميكردم. سيد! ما چه كار ميكنيم؟ چرا بين مسلمانان اتفاق نظر نيست؟ محيالدين كت و كولم را گرفت و بيرونم كشيد. اگر زير گوشم نگفته بود كه پلتيك زده است، نقش بر زمين شده بودم. ولي باور نميكنم. اين پسرك خبر دارد كه چه ميكنيم و چه ميگوييم.
سيدمدرس گفت: «اين كه تازگي ندارد. منتهي ما بايد طرف حسابمان را بشناسيم و هر ناكسي را بين خود جا دهيم. حتماً هم درد دارد، اما چاره نيست؟ كسي آمد نزد امام زمان روحي فدا، عرض كرد تا كي بايد گوشهنشيني كنيد، چرا اذن خروجي نميدهيد؟ امام(عج) سري تكان داد و غمزده فرمود اگر هفده نفر، فقط هفده نفر همراهم باشند، يك آن هم نمينشينم. حكايت ما هم همان است. بايد از خداي تبارك و تعالي بخواهيم كه دلمان را فراخ كند و الا دق مرگ ميشويم و شغالان را به خنده مياندازيم. خب، بگو بدانم با آقا محمود ما چه ميخواهي بكني؟»
سيد از فكر و ذكر به درآمد و آهي كشيد و گفت: «خيالاتي دارم.»
مدرس گفت: «بحمدالله بسيار مستعد است. قم ديگر انشاءالله؟»
ـ اگر خدا بخواهد، بله.
ـ وقت مناسبي است. مدرسه رضويه هم كه طالب ميطلبد، چه كسي بهتر از محمود؟ دستخطي براي آقا بنويس، انشاءالله ميپذيرد. هان محمود! ميخواهي طلبگي پيشه كني يا كاسب بازار چهار سوق و عودلاجان شوي؟ طلبه جماعت نان خشك سق ميزند و آب دوغ سر ميكشد، ولي كاسب بازار سرشير ميخورد. تا بوده همين بوده، از ما گفتن و از شما شنيدن. اين بيخ گوش شماست و آن، آن سوي دنيا. سي فرسخ راه است. بايد در حجره بخوابي آن هم چهار ـ پنج نفره. شست پاي تو به دهان آن ميرود و انگشت دست آن به دماغ ت. بايد لباست را هم بشوري، قرآن حفظ كني، عربي بياموزي، حافظ و سعدي و كي و كي بخواني، تاريخ اين مملكت مادر مرده را بخواني و هزار كار دير. دلت را خالي نميكنم، عرضم اين است كه آدم شدن سخت است. اگر سوال داري، رضويه جواب ميدهد، اگر سر به زيري، همين دور و بر بمان. هان!
محمود سري تكان داد و گفت: «تا قسمت چه باشد.»
مدرس خنديد و گفت: «ماشائالله. اين را هم بدان كه قسم اعظم قسمت دست خود ماست. خداوند به ما عقل و شعور داده تا بد را از خوب تميز بدهيم و به راه فلاح و رستگاري برويم. اين جا دار امتحان است آقا جان! همه زير نظريم. كسي آن بالا نشسته و نظر افكنده كه چه ميكنيم با اين چند صباح عمر. منبر رفتهام، نه؟ چه كنيم پسر جان! آخوند جماعت همين را ميداند. اين را هم بگويم ها، كار كوچكي نيست. زبان، خيلي وقتها مايه دردسر است. چون كه لرزه به ستون فقرات ناكسان مياندازد. القصه، پيش از رفتن با خودت كنار بيا، مابقي كاري ندارد.»
جلسه سيدابوالحسن با سيد مدرس و علما و ديگران، پيوسته برگزار ميشد و شرح اوضاع مملكت هم بينشان رد و بدل. هر روز كه ميگذشت، تاخت و تاز رضا خان بالا ميگرفت و دست احمد قوام هم بستهتر ميشد. شاه از فرنگ برگشت و تقلاي خود را كرد تا ميان قوام و رضاخان واسطه شود و آنها را آشتي دهد. نتيجه ميانجي گري شاه، خلعت وزارت جنگ بود بر قامت رضا خان و قوام دست خود را بستهتر از سابق ديد. مدرس عهد كرد در مجلس حساب رضا خان را برسد و مانع تركتازي او شود. عدهاي از نمايندگان همراهش بودند؛ اكثرشان يا غلام حلقه به گوش رضاخان بودند و يا از ضرب شست او واهمه داشتند.
بعدازظهر يك روز باراني، قاصدي به خانه سيدابوالحسن آمدو گفت: «آقا! مدرس سلام رسانده و گفته جان خود را به در ببريد كه عن قريب قزاق به خانهات هجوم ميآورد.»
سيد غصه خندهاي كرد و گفت: «رضا خان با تمام جاهليتش حرف معناداري زده. ما مار در آستين ميپرورانيم.»
قاصد گفت: «آقا گفتند ايشان را از جا و مكان شما باخبر كنيد.»
سيد روي تكه كاغذي نوشت: «ميرويم به اطراف شميرانات. دوستي قديمي دارم كه مورو وثوق است، انشاءالله. براي شما سلامت و تاييد خداوند منان آرزومنديم، حسيني طالقاني.»
قاصد، كاغذ تا شده را لاي كلاه نمدياش گذاشت و خارج شد. سيد نگاهي به محمود كرد و به مادر او گفت: «بقچه مرا ببند.»
محمود بلند شد و بسمالله گرفت و دو بقچه بست و دم در ايستاد.
پدر لبخندي زد و گفت: «يا علي بگو پسر! دل نگران مادر نباش. ميگويم محيالدين به اين بنده رنج كشيده خدا سركشي كند.»
مادر گريهكنان آنها را تا دم در بدرقه كرد و كاسه آبي پشت سرشان پاشيد.
سيد گفت: «قرص و محكم بمان. آژانها كه آمدند بگو رفتهام سفر. كجا؟ نميدانم. جاي خالي ما را كه ببينند، ميروند، اينها هنوز هم حرمت اولاد پيغمبر(ص) را نگه ميدارند. هتاكي نميكنند. مأمورند. عليلاند.»
سيد از پيش و محمود به دنبال او، از كوچهها گذشتند و دم در بغعه سيدناصرالدين بيرون آمدند و زيارتي كردند و درشكهاي گرفتند تا آنها را به شميران برساند. درشكهچي نزديك بودن غروب و باراني بودن هوا را بهانه كرد و گفت كه آنها را تا ده مهران خواهد برد. آن هم به اين خاطر كه سيدابوالحسن پيش نماز مسجد مقدس، مسافر اوست.
سيد، عبا و عمامهاش را كنار دستش گذاشت و درشكهچي شلاقش را به تن هوا كشيد و جفت اسب كهر از جا كندند و چهار نعل تاختند. باران، خاك جاده را مثل سقز چسبنده كرده بود و مانع حركت چرخهاي چوبي درشكه ميشد. به ميدان توپخانه كه رسيدند، فانوسهاي سر در مجلس و كاروانسراها و ميدان روشن شد. قزاق پشت به پشت ايستاده بود. سيد به درشكه چي گفت: «اگر مانع شدند، بگو مسافر دارم. بگو از دهات اطراف آمدهاند. اگر كار به تفتيش كشيد دست به جيب كن.»
درشكهچي قبول كرد و گفت كه دلنگران نباشد. سيد زير لب گفت: «استغفرالله ربي و اتوب اليه» محمود نگاهش كرد. سيد گفت: «چارهاي نيست پسر! خدا ميداند كه چارهاي نيست.»
قزاقها دور درشكهرا گرفتند و فانوس به دست پيش آمدند. محمود زير لب امن يجيب خواند. درشكهچي خوش و بشي كرد و راه گرفت و گذشت. جاده سنگفرش بود و اسبها زير شلاق باران ميتاختند. تك و توكي دكان و ساختمان دو مرتبه سر راه ديده ميشد. محمود سرك ميكشيد. ميخواست بداند اين قسمت تهران با محله قناتآباد چه توفيري ميكند. در سايه و روشن فانوسها، لنگههاي بلند در دكانها و كمربند دوطرفه و قفل و بستشان متوجهاش كرد كه اين جا هم مثل بازار بزرگ و دكانهاي اطراف محلهشان است و بس.
شيب راه بيشتر شد و حركت اسبها كند. سيد گفت: «رسيدهايم به دروازه دولت. از اين جا به بعد را ميگويند شميرانات. اگر روز بود، باغهاي مصفاي محله را ميديدي، تماشايي است. و تماشاييتر خود شميرانات. چله تابستان، هواي سربند و دربند و پس قلعه و توتستان احمد، عين هواي طالقان است. مرد قلچماق ميخواهد كه بيبالاپوش و شال و كلاه بيرون بماند.»
درشكه ايستاد و سيد بيرون را نگاه كرد. چند بر دكان و يك مسجد دومرتبه پيش رويشان بود. درشكهچي كرايهاش را گرفت و گفت كه شرمنده آقاست. سيد دعايش كرد و اسبها در سراشيبي جاده تاختند. سيد وارد مسجد شد. اهالي غريبگي ميكردند، ولي تعارف كردند. نماز مغرب و عشا كه تمام شد خادم مسجد به داد آنها رسيد و درشكهاي خبر كرد. سيد دعايش كرد. فقط شب پاهاي امامزاده قاسم(ع) در كوچه و ميدانچه سر بازار، پس و پيش ميرفتند. سيد و محمود در خانهاي پايين دست بقعه را زدند و مردي عرقچين به سر و عبا بر دوش، نور فانوس را به صورتشان گرفت و سيد را بغل زد و روي محمود را بوسيد و ياالله گويان آنها را به پنج دري روي به باغ برد. مرد ميانسال مينمود، ولي قرص و محكم بود. محاسني كوتاه داشت و صورتي سوخته زير آفتاب كوهستان. شال سبز دور كمرش نظر محمود را متوجه كرد كه او هم بايد سيد باشد. مرد، دو زانو نشست و تعارف كرد و احوال پرسيد.
سيد گفت: «از دست رضاخان زدهايم به كوه و كمر.»
مرد گفت: «قدم روي چشم ما گذاشتهايد. آقازاده است؟»
ـ محمود است.
ـ ماشاءالله، اولين اولاد ذكور؟
ـ بله.
ـ خدا را شكر، بالاخره نام شما ماندگار شد. از همسر اول است؟
ـ دومي.
خنديدند. گفت: «انشاءالله عاقبت به خير شود. همين يكي است؟»
ـ يكي هم در خانه است.
ـ مبارك است انشاءالله.
ـ اوضاع اين جا چه طور است.
ـ اسبهاي قزاق سردار سپه ناي بالا آمدن از اين كوه را ندارند.
ـ به زحمت افتاديد؛ ولي ناچاريد تحمل كنيد تا آب از آسيباب بيفتد. هر چند كه به اين سهل و آساني نميافتد.
باغهاي شميران، ياد گليرد را در وجود محمود زنده كرد. اهالي از كله سحر تا شفق آفتاب به باغ و گندمزار كمركش كوه رسيدگي ميكردند؛ مردماني آفتاب سوخته و صبور كه اكثرشان از مازندران كوچ كرده بودند. محمود تمايل داشت آستين بالا بزند و آنها را همراهي كند. كمك به كشاورزان و شت و گذار در جوكناران و نشستن زير سايه درختان گردو و گوش دادن به چهچه بلبلان و تماشاي پرواز سينهسرخان و سار و عقاب، وجودش را از شوق به زندگي لبريز ميكرد و روح متلاطمش را آرام.
در دل كوه و دشت و صحرا بود كه از خود ميپرسيد: «زندگي چه معنايي دارد؟»
چند روزي كه گذشت، قاصد سيدحسن مدرس آنها را در بقعه امامزاده قاسم(ع) پيدا كرد و پيغام داد كه بلا از قنات آباد گذشته است. سيد تاب و تحمل از دست داد و همراه قاصد روانه شد.