زندگی نامه داستانی آیت الله طالقانی: وقتي فرشته اي بيايد
نوید شاهد: اعلاميههاي امام خميني به دست طالقاني ميرسيد. شهرها رنگ و بوي ديگري پييدا كرده بودند. جواناني در گوشه و كنار بلند شده بودند.
گاهي خبر ميرسيد عده اي در دانشگاهها دست به تظاهرات زده اند.
روزي گفتند:« جواني ، يك امريكايي را زده است.»
سيد طالقاني بيرون آمد و گفت:« مسجد هدايت را آب و جارو كنيد.»
گفتند:« شاه زندان اوين را آماده كرده است.» »
گفت:« حيفم ميآيد ديدار نكنم.»
مسجد هدايت رونق گرفت و سيد فرياد زد:« اين آتش كه شعله ور شده، حاصل خون جوانان است فرياد تبعيد شدگان و آوارهها. نگذاريد خاموش شود. شاه ميگويد هر كس نميخواهد از مملكت برود. او دو ميليون طرفدار را كافي ميداند به او ميگويم ما سي و چها رـ پنج ميليون نفريم.
حزب رستاخيز راه انداخته. اين رستاخيز جنايتكاران است. همان صبحي كه قرآن فرموده نزديك است. خوف نكنيد و به ماندۀ اين جرثومه فساد بتازيد. زندان ساخته زير كوه و جوانان ملت را به گلوله ميبندد. نگذاريد خونشان پايمال شود. پيران خونين جگر! سربازان خميني بزرگ شده اند يك قدم ديگر، همه را از بند رها ميكند.»
چند مأمور امنيتي آمدند و او را با خود بردند و به سلول انفرادي انداختند. سيد دستي به در و ديوار كشيد و گفت:« توپ هم به اين ديوارها كارگر نيست.»
نقابداران آمدند. سيد خنديد و پيراهنش را كند و گفت:«اين هم تن استخواني من.» نقابداري خنديد و گفت:«مراعات ميكنيم.»
ـ كارتان را بكنيدو كه وقت ندارم.
ـ حيف كه نميگذاريد، وگرنه يك يادگاري روي پشتت ميكندم. سيد پيراهنش را پوشيد و پرسيد:« چرا نقاب زده ايد؟»
آنها خنديدند و كابل را در هوا چرخاندند. سيد گفت:« افتخارم را تكميل ميكنيد، اگر آن كابل را به تنم بكشيد.»
كسي گفت:« حسرتش را به دلت ميگذاريم.»
صداي شيوني از سلول كناري بلند شد . نقابداران خنديدند. سيد لب گزيد و ابرو درهم كشيد.
كس ديگري گفت:«مي شنوي آقاي طالقاني! او پاي صحبت تو نشسته. چرا به دادش نميرسي؟ سيد زير لب گفت:اگر به پاي بچههايم ميزنيد، به پشتم فرود ميآيد. اگر به دستهايشان ميزنيد، به قلبم فرود ميآيد.» آن كس گفت:« خودت را گول نزن. تو از كابل يك و دو دراماني. چون ميداني، رجز ميخواني. جور تو را آن جوانك بي سر و پا ميكشد كه خيال ميكند تو پدرش هستي. بدبخت، گوشش را ميچسباند به بتون يخ زده تا قرآن خواندنت را بشنود. الكي خوش است. دل بسته به نوحه و وعدۀ سر خرمن معتقد است بناي ستم فرو ميريزد. ميپرسيم چند نمونه از ستم را نام ببرد. ميگويد از در و ديوار ميبارد. ميگوييم پس چرا كابارهها تا خروسخوان بازند، چرا بوق ماشينها تهران را كركرده؟ ميگويد اين يعني ستم. ميگوييم بابا! مردم از خوشي دارندهار ميشوند. عملۀ پشت كوهي سوار پيكان ميشود و ميرود سد لار ماهيگيري. اين چه ستمي است كه خود او احساسش نميكند و تو از پشت ديوارههاي اوين ميكني! ميگويد شما فريبكاريد. ميگوييم خود تو كي بودي و كي هستي. ميگويد اين معمولي ترين امتياز اجتماع است. طرف دانشجويي مهندسي است. توي پلي تكنيك تهران درس ميخواند عن قريب ميشد يك فرد متشخص، اما نشست پاي صحبت جناب عالي. بعد هم افتاد به دام حضراتي كه يك روز قرآن ميخوانند و روز ديگر ميگويند هدف وسيله را توجيه ميكند.
حضرت آقا! شاگردان شما چه كردند؟ اين را جواب بدهيد و به ضمانت من برويد بيرون.
عده اي به دهان شما نگاه كردند و سازماني راه انداختند به نام سازمان مجاهدين خلق ايران. آرم درست كردند، دفتر و دستك و تشكيلات. قرآن را از چپ به راست ميخواندند و نهج البلاغه را تفسير ميكردند و الي آخر. چه شد كه سر از ناكجا آباد كمونيسم در آوردند؟ سال 54 چه اتفاقي افتاد؟ ساواك مجيد شريف واقفي73 را كشت يا خود آقايان؟ مگر اينها نيامده بودند كه امريكاييها را بزنند؟
ـ دعواي آنها به شما مربوط نيست. به وقتش جواب خواهيم داد.
ـ يعني شما هم طرفداران آنها هستيد؟
ـ باز هم به تو مربوط نيست. آنها هر چه باشند، از جنس شما نيستند. هر كسي جا و مقامي دارد. توانست، حفظش ميكند. نتوانست، تارومار ميشود. گل بي خار خداست. تنها به كسي ايراد وارد نيست كه كاري نميكند. آنها جوانند و راه درازي در پيش دارند. امروز كج ميروند و چوبش را هم ميخورند. اگر فردا درست بروند، مقبول ميافتند. اين در دست من است و نه در دست شاه شما.
ـ يعني دست از حمايت آنها برداشته ايد؟
ـ من كي ام كه حمايت كنم؟
ـ نشد حضرت آقا! قدري صريح حرف بز نيد.
ـ مدرك به دشت شما نميدهم.
ـ نصيحتشان كن.
ـ چه بگويم؟
ـ بگوييد سلاحشان را زمين بگذارند.
ـ تا شما راحت تر بكشيد؟ي
ـ ما فقط دفاع ميكنيم.
ـ الان هم داريد دفاع ميكنيد؟
ـ او بايد حرف بزند.
ـ نميتوانم به شما كمك كنم.
ـ اين گرفتاري به دامان خانواده شما هم افتاده. اگر اقدام نكنيد.... مرد نقابدار به در آهني كوبيد، نگهبان در را باز كرد .سيد را به دفتر ازغندي74 بازجو بردند و رفتند. طولي نكشيد كه اعظم، دختر سيد روبه روي او ظاهر شد. حوله اي دور او پيچيده بودند.
سيد از روي صندلي بلند شد و او را ورانداز كرد و نشست و سر به زير انداخت. ازغندي تيمسار نصيري75 با هم آمدند. سيد برآشفت و گفت:« خاك بر سر شما كه ادعاي مسلماني داريد ولي ناموس مردم را اين طور پس و پيش ميبريد.»
ازغندي چاي سفارش داد و گفت:« حضرت آقا! سالهاست ادعا ميكنند بي دليل ايشان را زنداني ميكنند. اگر خلاف عرض ميكنم، تصحيح بفرماييد. امروز ما مدركي آورديم كه نشان دهندۀ دوران زندگي شماست. دختر شما، اعظم خانم عضو سازمان ماركسيستهاي اسلامي است مجرم است و حبس ابد گرفته. با اين مدرك ديگر حرفي نمانده.»
رئيس بند زنان اوين هم وارد شد. پشت سرش زني آمد و چادر سياهي آورد و اعظم را پوشاند. سيد گفت: «من بچهام را ميشناسم او هر كاري كرده باشد عضويت سازمان مجاهدين را نپذيرفته.» ازقندي گفت: «مدرك داريم حضرت آقا!»
سيد گفت: «اگر صحيح باشد همه چيز را ميپذيرم.»
ازقندي خنديد و گفت: «چندين نفر از دوستان ايشان در تهران و مشهد دستگير شدهاند و نام ايشان را بردهاند. اعظم حتماَ با نام دزفولي76 آشناست.»
سيد او را نگاه كرد و گفت: «اعظم بچه نيست. شرايطي در جامعه وجود دارد كه هر صاحب عقلي را به اعتراض وادار ميكند. او حق ندارد با برداشتهاي شما راه برود. اعظم محجبه است و شما ناراحتيد. او مدير مدرسه بنياد علايي است و شما ميترسيد. او جاويدشاه راه نمياندازد و شما عصباني هستيد.»
ازغندي گفت: «اين حرفها نيست. ما ميگوييم دختر شما عضو يك سازمان منحله است. و اين جرم سنگيني است، چون اين سازمان تروريست معرفي شده.»
سيد رو به اعظم پرسيد: «تو عضو سازمان هستي يا طرفدارش؟»
اعظم آهسته گفت: «عضو نيستم.»
ـ مطمئن باشم؟
ـ خاطرجمع.
ـ اينها مدرك ندارند؟. مدرك عضو تيم را ندارند. از آقايان بپرسيد از من كتاب و اعلاميه گرفتهاند، اسلحه گرفتهاند؟ يا مرا از سر جلسه امتحان بچههاي مردم بيرون كشيدهاند؟ من رفته بودم براي تجديدي محصلينم، درست دهم شهريور امسال كه دو نفر آمدند و گفتند دو تا سؤال داريم. شما كه در تبعيد بوديد و نميتوانستيد دنبالم راه بيفتيد. برادرانم اين در و آن در زدند و كاري از پيش نبردند. من را بردند باغشاه. بازجويي پشت بازجويي كه چه؟ عضو هستم. من با آنها رفت و آمد داشتم، ولي نه به عنوان عضو. من اولين و آخرين نفري نيستم كه با آنها ارتباط دارد.
ازغندي گفت: «سلام عليكم حضرت آقا! اين هم اعتراف شخص سركار خانم.»
اعظم گفت: «حرف توي دهانم نگذاريد. يك آدم باسواد كتاب ميخواند، اعلاميه هم ميخواند. اين دليل بر عضويت او در سازمان و گروه نيست. من كتابهاي آنها را خواندهام. حتي زماني كه براي معالجه دخترم به انگليس رفته بودم، آنها تلاش كردند مرا به عضويت سازمانشان درآوردند، ولي من قبول نكردم. براي اينكه روي مسايل متعددي اختلافنظر داريم. همانطور كه پدرم انتقاد دارد، من هم دارم.»
ازقندي گفت: «به بازرسين حقوقبشر چه گفتي؟»
ـ حرفهاي معمولي. شما چرا شكنجهام كرديد؟
ـ حقيقت ندارد.
ـ پدر ميتواند پاي زخمي مرا ببيند.
ازغندي به تندي گفت: «رسيدگي ميشود. ممكن است بعضيها زود از كوره دربروند. لابد همكاري نكردهايد.»
ـ چه همكارياي آقاي ازغندي؟ چهارماه توي باغشاه معطلم كرديد. هي گفتم مرا بفرستيد دادگاه. گفتيد بعداَ.
ـ چرا عجله داشتي؟
ـ ميخواستم تكليفم را بدانم. شما كه بازجوي كهنهكاري هستيد. هزار رقم پلتيك زديد و فهميديد من چه كارهام، چرا ديگر مرا سپرديد به دست شكنجهگرها؟
ـ ما شكنجه نميكنيم. تنبيه چرا، تذكر ميدهيم تا بيش از اين گرفتار نشويد.
ـ كابلهاي شما چندين شماره دارد. من تا همين چند روز پيش جيرة روزانه داشتم و وقتي شنيديد حقوق بشريها دارند ميآيند، آمديد در و ديوار را رنگ زديد و مرغ داديد و هواخوري گذاشتيد. حالا كه ابد به من دادهايد و خيالتان راحت شده، ديگر چرا اين پيرمرد را اذيت ميكنيد؟
ـ اگر همه چيز را بگويي، محكوميتت را كم ميكنم.
ـ من هيچكار خلاف قانون نكردهام.
ـ راست و حسيني بگو. يكبار سرود شاهنشاهي توي مدرسه پخش كردهاي؟ شما كه مدير مدرسه هستي، مگر بخشنامة آموزش و پرورش به دست شما نرسيده؟
ـ شما هميشه توي مدرسهام مأمور داشتيد؟
ـ مأمور چرا؟ يك ملت پشتيبان اعليحضرت هستيد. آنها با جان و دل خبر ميدهند.
ـ خوش به حال شما.
ـ نگفتي به بازرسها چه گفته بودي؟ حضرت آقا! ايشان گز اصفهان به آنها داده؟!
حالا اين هيچ. با همسلولي خود، يعني خانم دزفولي تماس گرفته و غذاي خود را به او هديه كرده.
اعظم گفت: «مدرك نداريد.»
ازقندي رو به سيد گفت: «اگر داشته باشيم شما چه ميكنيد؟»
سيد گفت: «ميخواهيد چه كنم؟»
ـ هيچ. ميخواهيم با ايشان حرف بزنيد و وادارش كنيد اسامي همدستانش را بگويد.
ـ مگر اعظم همدست دارد؟
ـ بسيار زياد. عدهاي متواري شدهاند. بعد از غائله درون گروهي سال 54، عدهاي در رفتهاند.
ـ اعظم عضو سازمان مجاهدين نيست.
ـ بود.
ـ نبود.
ـ هرچه اعظم گفته، حقيقت بود.
ـ بعضي حرفها را نزده.
اعظم گفت: «من راز مگو ندارم. من زماني با مجدهدين سلام و عليك داشتم كه بسياري از مبارزين داشتند. اين موضوع را هر دانشجوي روستايي هم ميداند. من صاحب عقيده هستم. بچه مسلمانم، دختر آقاي طالقاني هستم. او در بند پنج زندان قصر يك تخت اختصاصي دارد. از وقتي چشم باز كردهام او را پشت ميلههاي زندان ديدهام. اگر انتظار داريد مثل يك پخمه بيسواد برخورد كنم، بايد بگويم انتظار درستي نداريد. با اين احوال ميگويم من تروريست نيستم، عضو سازمان مجاهدين خلق هم نيستم، خلاف قانون هم عمل نكردهام.»
ـ قوبل داري كه با حقوق بشريها تماس گرفتهاي؟
ـ آنها به ديدن ما آمده بودند.
ـ تو به آنها چه گفتي؟
ـ گفتم اوين يعني هتل چهار ستاره. براي همين آنها خوشحال شدند و قول دادند براي من كاري بكنند. من هم سوغات اصفهان را پيشكش كردم، چون مهمان ما بودند. ايرانيها مردم مهماننوازي هستند.
ـ به دزفولي چرا غذا دادي؟
ـ شما چرا اينقدر جاسوس داريد؟ دزفولي داشت از گرسنگي ميمرد. اين وظيفة شماست كه به زنداني برسيد.
ـ بفرما حضرت آقا! ملاحظه كرديد؟ حالا همكاري ميكنيد؟
ـ چهكار كنم؟
ـ تكليف عدهاي روشن است؛ ولي عده زيادي گناه خاصي ندارند. آنها را نجات بدهيد. اجازه بدهيد دو خط بنويسند و بروند سركار و زندگيشان.
ـ شما نگران دو خط هستيد يا كار و زندگي آنها؟
ـ ما دو خط را ميخواهيم.
ـ نميتوانم براي يك ملت نسخه بپيچم. اگر چنين توصيهاي بكنم، آنها حرمتم را زير پا ميگذارند. من تا زماني طالقاني هستم كه به نظر و عقيده آنها احترام ميگذارم. آقايان! شما با نخبهترين انسانهاي جامعه ما طرف هستيد يا با مردم عامي؟
ـ با اعظم چه كنيم؟
ـ اعدامش كنيد. اعظم يك زن بالغ است. ميتواند از خودش دفاع كند. شما براي چه حكم ابد به او دادهايد؟
ـ او مجرم است.
سيد طالقاني خنديد و گفت: «آنقدر مجرم است كه بايد تا ابد در زندان بماند؟! چرا خودتان را مضحكه مردم ميكنيد» بعد بلند شد و گفت: «بايد وضو بگيرم. اين دختر را به بيمارستان برسانيد. اگر ميخواهيد خودتان را متشخص و متمدن نشان بدهيد، هم او را مداوا كنيد و هم رفقايش را. كاري نكنيد كه خودم حقوق بشريها را بخواهم و همة اعمالتان را بگويم. حضرت آقا از دهانتان نميافتد، آنوقت جاسوس ميگذاريد و فيلم ميگيريد و شلاق ميزنيد؟!»
ـ به دختر خودتان رحم كنيد.
ـ همسلولي او هم دختر من است. آن پسركي كه شلاق ميخورد، او هم پسر من است. من پدر همة زندانيها هستم. مگر نميشنويد آنها من را پدر صدا ميزنند. وقتي به پاي بچهةايم ميزنيد، درست به قلبم ميزنيد. من اگر جلوي زبانم را بگيرم، نميتوانم جلوي دلم را بگيرم. اين دل فرياد ميزند و نفرينتان ميكند. حذر كنيد از سوزدل من شكسته. گريبان جدّم را ميگيرم...»
ازغندي و نصيري سر به زير ايستادند. زني آمد و اعظم را برد. سيد به بند عمومي رفت و روي سجاده نشست. آتشي در دلش شعله ميكشيد.
روز بعد سيد را به عشرتآباد بردند. دادگاه نظامي او را به ده سال زندان محكوم كرد. سيد حتي نپرسيد به چه جرمي؟ گويا شنيده بود به جرم توطئه عليه نظام شاهنشاهي.
وقتي او را به اوين برگرداندند، پرسيد: «نگفتيد چرا به ده سال محكوم شدهام؟»
او را به بند عمومي آوردند. عصازنان وارد جمع شد و از پشت عينك، يارانش را تماشا كرد و گفت: «كوهها اگر بجنبند، تو مجنب... اين حرف تاوان دارد. خيال كنيد رودخانة طالقان طغيان كرده و تو بايد به آن سوي آب بروي. عدة زيادي ميگويند اين چه كاري است؟ ميشود اين طرف خانه ساخت و به آب هم كاري نداشت. بد هم نميگويند، ولي ميشوي ساحلنشين. امروز نميشود با نشستن كاري از پيش برد. خب، مگر بايد هميشه كاري كرد؟ خوردن و خوابيدن و كتاب خواندن و سر كار رفتن مگر كار نيست؟ براي همان عده زياد، هست اما براي تو نيست. تو به دنيا آمدهاي تا غم ملت را بخوري، حتي غم همان ساحلنشين و عافيتطلب را.
در اين واپسين عمر، عرض من اين است كه طالقاني رفت؛ ولي شما بزنيد به آب گلآلود و غرّان. اين شجرة طيبه بيياور نميماند، اما بايد تذكر داد. مبادا بيياورش بگذاريد. از علائم سقوط طاغوت، عصيان اوست. طاغوت در روزهاي آخر عمر خود خونخوار ميشود، تار و مار ميكند، بايد همچنين شود وگرنه نميشود طاغوت. پشت ديو را شكستن هنر است و الا تاراندن شغال كاري ندارد. محمدرضا شغال بود؛ ولي امروز ديگر نيست. ميبينيد كه براي طالقاني رمقي نمانده. چهار تا سرفه نفسش را بند ميآورد. اين آقاي دكتر شيباني77 مرتب تجويز ميكند لبنيات مصرف كنم و سيگار نكشم، اما نميگويد كار از كار گذشته. آرزو بشر را زنده نگه ميدارد. حرف اين نيست كه بمانم و سقوط نهايي را ببينم، اما بدم هم نميآيد.»
ماهي گذشت. نيم رمقي به جان خسته سيد آمد و آفتاب بهاري هم پوست تازهاي به جاي زخمها نشاند. سيد قرآن را پيش كشيد و گفت: «وقتتان را به هواخوري نگذرانيد. از اينجا كه بيرون رفتيد، فرصت نميكنيد بخوانيد و بحث كنيد و به نتايجي برسيد كه چراغ راهتان باشد.»
زندانيها كار گذشته را از سر گرفتند.
زردي آفتاب روي حصارهاي بلند زندان نشان ميداد كه پاييز دل آرام رسيده است. روزي عدهاي وارد شدند. آب و جارو و رنگ و جلا همراهشان بود. دو ـ سه روزي نگذشت كه زندان رنگ و بوي ديگري گرفت. سيد گفت: «با خونهايي كه زير رنگها مانده، چه ميكنيد؟ گيرم كه پاكشان كرديد، با يادها چه ميكنيد؟ با دلهاي ما، با گوشهاي ما. زخمهاي جوانان ما زير پوستشان كمين كرده، با ناخنهاي تازة دستها و پاها چه ميكنيد؟»
گروهي از صليبسرخ جهاني وارد شدند. نصيري، رئيس سازمان امنيت هم همراهشان بود و چيزهايي را شرح ميداد. سيد سرش به قرآن بود. كسي از همراهان نصيري اشاره كرد كه بلند شد. سيد گفت: «نصيري ارباب شماست. هر وقت ارباب من آمد، بيپا و سر ميتازم.»
صليب سرخيها متوجه او شدند و پيش آمدند.
كسي پرسيد: «اين پيرمرد اينجا چه ميكند؟»
همراه نصيري جواب داد: «درها به رويش باز است، گويا خانه و كاشانهاي ندارد، مانده، خوش ميگذرد.»
صليبسرخيها پرسيدند: «چند سال محكوميت دارد؟»
گفت: «ده سال»
يكي از آنها گفت: «بگو حبس ابد. با اين وضعي كه دارد، به ساعتي بند است!» هم نصيري رو ترش كرد و هم همراهانش.
بازرسين از حال زندانيها پرسيدند. عدهاي به در و ديوار كوبيدند و پيش نيامدند. عدهاي آمدند و ناگفتهها را جار زدند. زخمها را نشان دادند. از قوت و غذا ناليدند و... صليبسرخيها چيزي نوشتند و قول دادند شرايط اوين را گزارش كنند. پس از رفتن آنها، كساني را كه حرفي زده بودند، با كابلهاي شمارهدار سرخ كردند؛ اما به ساية طالقاني چپ نگاه نكردند.
هفته به هفته اعظم را پيش سيد ميآوردند تا شايد به هدف خود برسند. او حال مناسبي نداشت. اكثر اوقات از درد سينه ميناليد. از نظر طالقاني اين آخرين روزهاي زندگي او بود، ولي خبرهايي از بيرون ميرسيد كه رنگ و بوي ديگري داشت.
سيد را به زندان قصر منتقل كردند. سال 55 فضاي باز سياسي به راه افتاد. محمدرضا شاه اعلام كرد كه به دروازه تمدن بزرگ رسيده است و ميتواند حضور تعداد انگشتشماري از مخالفين را تحمل كند.
سال 56 دكتر علي شريعتي در لندن به شهادت رسيد. فوت او آنقدر مرموز و ناگهاني بود كه نظر بسياري را به خود جلب كرد.
پاييز آن سال حاج مصطفي خميني78 در عراق به شهادت رسيد. مردم قم و تهران براي او مراسم بزرگداشت گرفتند. در قم كار به تظاهرات و راهپيمايي كشيده شد و ساواك طاقت نياورد و عدهاي را دستگير كرد و چندنفر را به شهادت رساند. پس از قم در تهران و مشهد و تبريز و اصفهان همين اتفاق افتاد. يكي از شهارها آزاد كردن زندانيان سياسي بود. امام خميني از عراق اعلاميه داد و مردم را به مبارزة نهايي دعوت كرد. حوادث پيدرپي، بنيان سلطنت را سست كرد. رژيم دست به كشتار وسيع زد. اوج اين كشتار در شهريور 57 بود.
آبانماه آن سال در زندانها باز شد و سيدطالقاني نيز همراه يارانش آزاد شد. سيد روز آخر به در و ديوار بند دست ميكشيد و زمزمه ميكرد و فاتحه ميخواند. روز از نيمه گذشته بود و رئيس زندان درها را باز نكرده بود. فرياد مردم از بيرون به گوش ميرسيد.
سيد گفت: «يقين ماندهاند تا مردم به خانههايشان برگردند.»
بعد دوستان خود را جمع كرد و گفت: «روزهاي بيكاري به آخر رسيد. از حالا به بعد بايد شبهاي زيادي را تا صبح كار كنيد و ويرانهها را بسازيد. من كه از اينجا بروم، يكي ـ دو ماه در بيمارستان ميخورم و ميخوابم. بعد ميروم گليرد و مينشينم به تماشاي دانههاي رقصان برف. از طالقاني ديگر چيزي باقي نمانده.»
ساعت ده شب درها را باز كردند. سيد عباي مشكياش را به دوش كشيد و وارد حلقه مردمي شد كه صلوات ميفرستادند و فرايد ميزدند و گريه ميكردند. سيد به آسمان نگاه كرد و گفت: «الحمدلله.» نمنم باران ميباريد. رمقي به پاهايش افتاد. نفسي تازه كرد. خواست چيزي بگويد، اما گره بغض ميل بازشدن داشت. چشم گرداند. كسي فرياد زد: «ديو چو بيرون رود، فرشته درآيد.»
سيد گفت: «عجله نكن! هنوز ماه شب چارده درنيامده. سدكنندگان راه خدا تار و مار ميشدند. اي مردمي كه برخاستهايد و گوشت و پوست عوض كردهايد! چه بايد بگويم تا شايسته شما باشد؟ سالها پشت ديوار زندانها صف كشيديد و تازيانه خورديد و هتاكي شديد. ديديد آن شب تيره رفت و سپيده سر زد! ما به همت شما بيرون آمديم. درود خدا بر شما كه همانا از صالحين هستيد. حال تا آخر بتازيد. تا الآن نه شب و روز از آبان سال 57 گذشته. به اميد حقتعالي پيش از سال تحويل طاغوت را سرنگون خواهيد كرد. شايد من پيرمرد بين شما نباشم. آن روز موعود بياييد سر مزارم و صدايم كنيد و خبر سقوط طاغوت را برسانيد.»
وليالله چهپور، يار سالهاي دور سيد، او را به خانه آورد. سيد او را از سال 36 ميشناخت. آنها در آن سالهاي سخت گروهي را تشكيل داده بودند و به وسع خود مبارزه ميكردند. بعدها محمدرضا طالقاني، پسر سيد با دختر چهپور ازدواج كرد. سيد اگر بيرون از زندان بود، چهپور حتماَ با او بود. هرجا كه سيد ميرفت، چهپور را هماره خود ميبرد. سيد وقتي مردم را ديد، گفت: «بيمارستان بماند براي وقت ديگر.»
محرم آن سال برابر بود با اوج تظاهرات مردم. شاه دم به دم نخستوزير و فرمانده عوض ميكرد تا بتواند قيام مردم را كنترل كند. سيد طالقاني همراه ياران ديرينهاش از خانه تا دانشگاه تهران را پياده رفتند. مردم از هر سو سر بلند ميكردند و فرياد ميزدند. سيد گاهي در خود فرو ميرفت، ميگفت: «با اينكه وعده خداست كه پابرهنهها بپا خواهند خاست، ولي نميتوانم حيرتم را پنهان كنم! اينها همانهايي هستند كه قرنها جنگيدند و پس نكشيدند. زدند و خوردند و خاموش نشدند. به راستي كه تا ميوهاي نرسد، قابل به خوردن نيست.»
شاه با چشمي گريان از مملكت رفت. البته اعلام كرد كه براي درمان بيماري به خارج سفر ميكند و بلافاصله برميگردد.
سيد گاهي ميخنديد و گاهي سري تكان ميداد و ميگفت: «دلم به حال مفلوكان ميسوزد. بشر، اين خليفه خدا در زمين كارها ميكند كه به اوج اعلا ميرسد و باز همين بشر حركاتي ميكند كه به خاك سياه مينشيند. نگاه كنيد حال نزارش را! اگر چارهاي باشد، بايد زير كت و كولش را گرفت.»
جشن رفتن شاه همه را به خيابانها كشاند. اعلاميههاي امام، پيامهاي سيد و يارانش، مردم را بر سر ذوق آورده بود و كسي خستگي در خود نميديد.
پيام آمدن امام به همه ملت رسيد. سيد سر از پا نميشناخت. فرياد زد: «اين است آن روزي كه انتظارش را ميكشيديم. اين نعمت خداست كه ميرسد. او را پاس بداريد.»
امام به خاك وطن پا گذاشت. سيد اشك شوق ميريخت. به پيشوازش رفت، خوشامد گفت. يك نگاه هم كافي بود كه شرح رنج سالها را بازگو كند.
آخرين نخستوزير محمدرضا ـ بختيار ـ آن چنان هار شده بود كه از هيچ جنايتي فروگذار نميكرد. هر روز كساني به خاك ميافتادند. سيد به پشتگرمي امام، دوش به دوش مردم راه افتاد و بيست و دوم بهمنماه 1357 سر رسيد.