خاطراتی از شهید واحد اطلاعات عملیات «محسن شیرمحمدی»
حمام در تانکر
مشغول شناسایی منطقه بودم. از شنیدن صدای یک عراقی، به خود آمدم. غافلگیر شدم. او در حال نزدیک شسدن به من بود. سعی کردم خودم را زیر تخته سنگی پنهان کنم. ناگهانی قمقمه آبم، از جا درآمد و به زمین خورد.
خوش شانس بودم که قل خورد و پشت سنگی گیر کرد. نفسم را در سینه حبس کردم. هر لحظه منتظر بودم با سر و صدای سرباز عراقی، بقیه از سنگرها بیرون بیایند و اسیرم کنند. یک مسیر طولانی را با عبور از تپه ماهورها طی کرده بودم، از شدت تشنگی زبانم به کامم چسبیده بود و لب هایم از هم باز نمی شد.
هوا خیلی گرم بود. همانطور که خودم را به تخته سنگ چسبانده بودم، زیر لب، ذکر می گفتم. قلبم تند می زد. طوری که صدای تپش آن را می شنیدم. وقتی صدای پای عراقی دور شد، از پشت تخته سنگ بیرون آمدم؛ نگاهی به اطراف انداختم. تانکر آبی را دیدم که وسط مقر، بین چند سنگرقرار داشت. تشنگی خیلی به من فشار آورده بود. چاره ای نداشتم جز اینکه، صبر کنم تا هوا تاریک شود. وقتی شرایط مناسب شد، خودم را با احتیاط و آهسته، به تانکر رساندم. مشغول آب خوردن بودم که صدایی شنیدم. سرم را بالا آوردم، دیدم یک عراقی به سمت تانکر می آید. در یک لحظه خشکم زد و قدرت تصمیم گیری نداشتم. از هر طرف می رفتم، باید از کنار سنگری رد می شدم. اگر بدشانسی می آوردم و همزمان یک عراقی، از سنگر بیرون می آمد، کارم ساخته بود. زمان به تندی می گذشت. ناگهان چشمم به در بزرگ تانکر آب افتاد. تنها فکری که به ذهنم رسید این بود: در تانکر را باز کردم آهسته به داخل تانکر آب رفتم. و بدون حرکت همانجا ماندم. نفس کشیدن برایم سخت بود. چون صدای نفسم داخل تانکر می پیچید. سرباز عراقی که در حال شعر خواندن بود، آب خورد، دست هایش را شست و رفت. سرم را آهسته از تانکر بیرون آوردم و اطراف را نگاه کردم، وقتی شرایط را مناسب دیدم، از تانکر بیرون آمدم و بعد از تکمیل شدن اطلاعات شناسایی، با لباس خیس به مقر برگشتم.
راوی: حسن علیزاده – به نقل از خود شهید
مرده های زنده
رفته بودیم برای شناسایی. توی راه دو جنازه درشت هیکل عراقی افتاده بود. یکی از بچه ها، پایش را بین جنازه ها گذاشت و رد شد.
حدود نیم ساعت در آن منطقه بودیم و عکس و فیلم گرفتیم. وقتی برگشتیم، جنازه ها نبودند. کمی آن طرف تر، صدای صحبت عراقی ها می آمد. وقتی نگاه کردیم، دیدیم همان جنازه های درشت هیکل اند. که هنگام عبور خوابیده بودند.
راوی: خانم شیرمحمدی به نقل از شهید محسن شیرمحمدی
واحد اطلاعات عملیات
سه ماه از رفتن شهید محسن شیرمحمدی به جبهه گذشته بود و از ایشان خبری نبود. یکی از همرزمان ایشان از جبهه برگشته بود و ایشان نیامد. تلفن زدیم و پرسیدم « چرا محسن نمی آید» گفتند محسن مقداری کار دارد نمی تواند بیاید.
همرزم دیگرش «مهدی عسگری» که ایشان هم به شهادت رسیده اند ،از جبهه برگشته بود. از ایشان با اصرار خواستیم تا بگوید محسن کجاست؟ ایشان گفتند چون محسن درواحد «اطلاعات عملیات » است. اگر کسی جای محسن را بداند – ستون پنجم فوری به دشمن اطلاعات می دهد و عملیات خنثی می شود –
راوی: خانواده شهید
راوی: دوستان همسنگرش
بخشی از وصیت نامه شهید محسن شیرمحمدی
خدایا! تو شاهدی که من، فقط برای رضای تو و به خاطر تو، به جبهه آمدم و تو شاهدی که این راه را، آگاهانه و بر اساس خواست قلبی خود، انتخاب نمودم. چقدر دوست دارم تا آخرین لحظه عمرم، در راه تو در راه اسلام تو در راه امام و رهبر عزیزمان، که همان راه اسلام است باشم . و از تو، ای خدای مهربان، تقاضا دارم لحظه ای مرا از این [راه] باز نداری. ای خدای مهربان تو خود می دانی که من، عاشق تو گشته ام و هر لحظه، در انتظار رسیدن به تو، [به] سر می برم و مشتاقانه در این راه گام بر می دارم.
شهادت! تو خود شاهدی که چقدر برایت گریسته ام و از خدا رسیدن به تو را خواسته ام. ای خدای مهربان، هر چند می دانم لیاقتش را ندارم که به درجه رفیع شهادت برسم، اما در انتظار [می مانم] و امید [دارم] تو خود، لطف کنی و مرا نیز در ردیف شهدا قرار دهی و مرگ مرا در راه خودت قرار دهی.
منابع:
مرکز اسناد ایثارگران
چشمان فرمانده، خاطراتی از دلیرمردان شهید واحد اطلاعات عملیات یگان های رزم خراسان