مقاومت زنان خرمشهر به روایت نوشین نجار
نوید شاهد: مدتی قبل، از گوشه و کنار می شنیدیم که بین ایران و عراق جنگی در گرفته است. ابتدا باورش برایمان مشکل بود که عراق بخواهد با ما وارد جنگ شود، اما چند روز بعد، صدای رگبار گلوله و انفجار توپ گویای وقوع حوادثی شد که آثار آن را در سطح شهر نیز دیدیم. خیابانها که همواره از انبوه جمعیت لبریز و متراکم بود، روز به روز خلوت تر و آرامتر می شد. مغازه ها کارشان را دیرتر شروع و زودتر تعطیل می کردند. وسیله نقلیه به سختی یافت می شد. علاوه بر اینها، شتاب زدگی و اضطراب مردم بود که با جنجال آغاز مدارس و شور و شوق بچه ها کاملاً مغایرت داشت.
روزهای بعد، با اعلام وضعیت قرمز و احتمال حمله هوایی دشمن، اوضاع بغرنج تر شد. به غیر از مغازه هایی که نیازهای اساسی مردم را تامین می کردند، بقیه به حالت تعطیل در آمدند و شهر تقریباً حالت جنگی به خود گرفت. من جزء نیروهای ذخیره سپاه بودم. با ادامه وضعیت فوق العاده که پیش آمده بود، از طرف سپاه، گروه ما را به کمک طلبید. ما بلافاصله در استادیوم ورزشی شهر تجمع کرده و مشغول کمک شدیم. مهم نبود که چه کاری انجام می دهیم. هدف، مهیا ساختن شرایط برای مقابله ای مردمی بود. به افراد شناخته شده اسلحه می دادیم و کارتهایی برای بقیه بچه ها صادر کردیم. باید بین نیروها هماهنگی ایجاد می شد. دیگر هیچ جای شهر امنیت نداشت و از حملات احتمالی عراقیها در امان نبود. استادیوم، به دلیل نزدیکی به راه آهن، اهمیت خاصی برای دشمن داشت. اطرافش را به سختی می کوبیدند. آنجا دیگر خیز سه ثانیه و پنج ثانیه معنا نداشت و هر طور بود باید خودمان را نجات می دادیم.
ماه مبارک رمضان بود و در استادیوم، هیچ گونه تدارکی وجود نداشت. با حمله شدید و هجوم وحشیانه و گسترده عراق، حتی امکان ایستادن نبود تا چه رسد به برگزاری افطار. بچه ها در اوج فداکاری، هر لحظه انتظار شهادت را می کشیدند. خواب و خوراک آنقدر حقیر شده بود که دیگر کسی به آن فکر نمی کرد. حال و هوای عجیبی بود. هیچ کس نمی دانست که تا لحظه ای دیگر زنده خواهد ماند یا نه! نمی دانستیم به چه کسی وصیت کنیم. در همین حین، خبر شهادت «حیدر» و «رحمان» را آوردند. آنها را خوب نمی شناختم.
صدای شلیک گلوله و تیربار لحظه ای قطع نمی شد. ما روی زمین دراز کشیده بودیم و در میان آن همه نا آرامی و شلوغی، سعی می کردیم به پیام امام در مورد جنگ گوش بدهیم. دیگر ماندن در استادیوم صلاح نبود. به خاطر دشواری شرایط، ما را به مسجد امام صادق (ع) انتقال دادند. پس از آن، برای گرفتن خبری از خانواده، به منزل رفتم. تا آن لحظه به فکر خانواده نبودم. نه اینکه اصلاً به فکر نباشم. بلکه فرصتی برای سر زدن نبود. همه همین طور بودند. بیشتر بچه ها گذشته را فراموش کرده بودند و تنها به حال و آینده فکر می کردند. به حمله دشمن و نجات شهر.
همه افراد خانواده سالم بودند. هنگام بازگشت، با مخالفت شدید پدرم مواجه شدم. نباید بیرون می آمدم. ناچار مجبور شدم جلوی او بایستم. من که آنقدر حساس بودم و وقتی چپ نگاهم می کرد، اشکم سرازیر می شد، برای پدرم، قبول چنین رفتاری از جانب من دشوار بود. به هر ترتیبی که بود. دوباره از خانه خارج شدم. آن روز رادیو با صدای بلند می گفت:
- در پلیس راه احتیاج به کمک هست...
رادیو مدام از مردم تقاضای کمک می کرد. من و تعدادی از بچه ها به پلیس راه رفتیم. در آنجا با همکاری هم کوکتل مولوتف درست می کردیم؛ و یا اینکه گونی ها را پر از شن کرده و در نقاط حساس می چیدیم. هر کسی به نوعی کمک می کرد. در همین حال و هوا، بچه هایی که می آمدند، خبر از شهادت نیروهایمان داشتند. اوضاع لحظه به لحظه بدتر می شد. تعدادی از خواهرها را به پادگانی که در آن دوره نظامی دیده بودیم بردند. پادگان در پنج کیلومتری خرمشهر – نزدیک نیروهای دشمن – قرار داشت. ما و بقیه خواهرها نیز در مسجد ماندیم و پس از تقسیم کارها مشغول کمک شدیم. شبها روی پشت بام، با اسلحه «ام – یک» نگهبانی می دادیم و هر چند ساعت یکبار، پست مان را عوض می کردیم. باورش برایم مشکل بود. باور این که با آن همه حساسیت روحی و عاطفی، چگونه تا این حد مقاوم شده و تحمل بی خوابی، بی غذایی و فشارهای روانی را یافته بودم.
هنوز از خواهرهایی که به پادگان رفته بودند اطلاعی نداشتیم. ای کاش با آنها بودم. در وجودم، احساس دلبستگی شدیدی نسبت به آنها ایجاد شده بود. دلم می خواست با آنها باشم و با آنها بمیرم. برادرها نیز، در خط مقدم می جنگیدند و عده ای هم مشغول حمل و نقل بودند.
روزهای بعد، دیگر سلاحی نداشتیم تا به نیروها بدهیم. وضعیت سخت و عذاب دهنده ای بود. دشمن هر لحظه نزدیک تر می شد و بچه ها با دست خالی مقابله می کردند. شبها با خودم فکر می کردم شاید فردا که در را باز کنیم، عراقیها به داخل بریزند. و این تصور، مرا تا مرز جنون، خشمگین و منزجر می کرد و خواب را از چشمهایم می گرفت به خاطر کمبود سلاح، ناچار به بیمارستان رفتیم تا لااقل خونهای کف بیمارستان را بشوییم و یا در آشپزخانه کمک کنیم.
موقعیت بیمارستان هم، به دلیل مجاورت و نزدیکی با پل، بسیار نا مناسب و خطرناک بود. دشمن، قصد انهدام پل – مسیر ارتباطی آبادان – خرمشهر را داشت و آنجا را زیر باران گلوله گرفته بود. با انفجار هر توپ، بیمارستان می لرزید و ما به کنار دیوارها و درختها خیز می رفتیم. بوی باروت و خون و دود، با ناله و ضجه مجروحین در هم آمیخته و فضا را پر کرده بود. تعداد زخمی ها هر لحظه بیشتر می شد. مجروحی را آوردند که دستش تنها به یک پوست وصل بود و از زور درد فریاد می کشید. یکی دیگر دل و روده اش بیرون ریخته بود. پرستارها، مسئولین بیمارستان و نیروهای مردمی مدام در تلاش و تکاپو بودند، اما سیل مجروحین سرسام آور بود و امکانات هم محدود. پیرمردی را آوردند که وضع وخیمی داشت. او را اغلب در کنار مسجد جامع می دیدیم. این بار هم شعار همیشگی اش را می داد: درود بر خمینی، صدام نابود است... نمی دانستم به خاطر روحیه اش خوشحال باشم و یا به خاطر زخمی بودنش گریه کنم.
فردای آن شب به خانه رفتم تا احوالی از بچه ها بگیرم و استراحتی کرده باشم. اما نتوانستم. هر بار که پلکهایم را می بستم، به یاد ضجه ها و ناله های مجروحین می افتادم و هزاران سئوال در ذهنم می چرخید. نمی توانستم آرام بگیرم. گرمای حیاط کوچکمان، با گرمی آتش خمپاره ها و صدای تانکهای دشمن درهم می آمیخت و خواب از چشمانم می گرفت. بعد به خدا فکر می کردم و آن وقت قلبم آرام می گرفت.
صبح فردا دوباره به بیمارستان برگشتم و در آشپزخانه مشغول کمک شدم. گاهی روی چمن های حیاط بیمارستان می نشستم و با بچه ها قرآن می خواندیم. یکبار، قرآن را باز کردم، سوره «فتح» آمد. خیلی تعجب کردیم و لرزش حقیقی در قلبمان نشست. ناگهان به یاد پدر بزرگ و مادر بزرگم افتادم. فکر کردم که نکند طوری شده باشند. با آمبولانس به خیابان آرش رفتیم. خواهر حورسی و ترکی زاده هم بودند. اما نه در آرش خبری بود و نه در چهل متری. تصمیم گرفتیم به بیمارستان برگردیم. نزدیک پل رسیده بودیم که خبر دادند در آن سوی پل تلفات داده ایم. در شرایطی که هر آن احتمال اصابت خمپاره به ماشین وجود داشت، از روی پل گذشتیم. مرتب خمپاره می زدند و از اطرافمان دود بلند می شد. کمی جلوتر، دو نفر به طرز دردناکی شهید شده بودند و موتورشان در گوشه ای افتاده بود. خواهر حورسی گفت:
- برانکارد رو بیار...
من روزه بودم و می ترسیدم که دچار حالت تهوع بشوم. تا آن لحظه دست به جسد نزده بودم. ناچار خودش رفت. موقع برگشت، با سوت خمپاره ای هر کس در جایش دراز کشید. سرم را بلند کردم خواهر حورسی نبود. از جای او دود بلند می شد. اما خوشبختانه او خود را به سمت دیگری پرت کرده بود. شهدا را در آمبولانس گذاشته و به بیمارستان طالقانی، در جاده آبادان – خرمشهر بردیم. موقع بازگشت، اسم و گروه خون خود را در چند جای بدنمان نوشتیم تا اگر اتفاقی افتاد، بتوانند ما را شناسایی کنند. دیگر از همه چیز و همه تعلقات گذشته بودم و آرامش عجیبی را در اعماق قلبم احساس می کردم. آرامشی که با اضطرابها و تنشهای شدید محیط اطراف مغایر بود. بالاخره به سلامت از پل گذشتیم و به بیمارستان خرمشهر رسیدیم.
بعد از دو روز و به اصرار خودمان، ما را پیش بقیه بچه های ذخیره بردند. در آنجا کارمان نگهداری از مهمات بود. مهمات محدودی که نزدیک پل، در زیر زمین یک خانه طاغوتی قرار داشت. ما به دلایل امنیتی، مجبور بودیم که خودمان صندوقهای مین و فشنگ را جا به جا کنیم. تنها جرقه ای کافی بود تا همگی نابود شویم. شبها، دو ساعته و سه ساعته نگهبانی می دادیم. خیلی وحشتناک بود.
پس از تغییر چند محل، به کوی «بهروز» رفتیم. در آنجا هم کارمان نگهبانی و نگهداری از مهمات بود. گاه امکان ایستادن نبود و به حالت درازکش پاس می دادیم. حتی بعضی اوقات مجبور می شدیم برای نجات خودمان، داخل لجن ها و جویهای کنار خیابان بخوابیم، تا وضع به حالت عادی برگردد. از آنجا نیز، ما را به محل دیگری انتقال دادند. مهم نبود کجا باشیم. چیزی که اهمیت داشت، انجام وظیفه و کمک به بچه ها بود... و در این گیرودارها، آتش جنگ هر روز بیشتر شعله می کشید.
پایان
منبع: در کوچه های خرمشهر، به کوشش خانم مریم شانکی، ناشر: حوزه هنری، چاپ اول زمستان 1370، صفحه 177 الی 182.