روایت هایی از فرماندهی یک جوان 18 ساله
غنیمت جنگی
بچه های گردان ضد زره حسین را شکارچی تانک صدا می زدند. توی عملیات کربلای پنج، وقتی تانک های عراقی به طرف نیروهای ایرانی حمله کردند، حسین رفت بالای یک خاکریز و آر.پی.جی را به طرف تانک شلیک کرد.
از روی خاکریز که پایین آمد گفت: « لوله اش را زدم.»
چند لحظه بعد بچه ها تانک
عراقی را غنیمت گرفتن و آوردند عقب.
همه اش سالم بود و فقط لوله نداشت.
خلاقیت در جنگ
ارتفاع نیزارهای هورالعظیم آن قدر زیاد بود که نه مواضع دشمن به خوبی دیده می شد و نه می شد از وسط آن همه نی موشک را درست به هدف زد.
وقتی حسین موقعیت را دید، تا چند روز فکرش پیدا کردن راه حلی بود که بتوان موشک را به هدف زد.
حاج مهدی زندی نیا و چند نفر از بچه ها که حسین هم توی جمعشان بود توی قرارگاه لشکر نشسته بودند که حسین سکوت چند روزه اش را شکست و گفت: درستش می کنم. لوله ها را طوری به هم متصل میکنم که بالا و پایین برود و...
حسین بی توجه به خنده ی تمسخر آمیز بعضی از بچه ها رفت توی تعمیرگاه و کارش را شروع کرد.
چند روز بعد یک سکوی پرتاب موشک ساخت که ارتفاع آن تا بالای نی زار زیاد می شد و خدمه ی آن می توانستند از همان بالا موشک را به سمت هدف هدایت کنند.
خواندن قرآن دسته جمعی
طلبه ی جوان تازه وارد جمع بچه های یگان موشکی شده بود. شب اول که می خواست بخوابد، همین که آمد پتو را روی سرش بکشد، دید بچه ها چند قرآن آوردند و دور هم نشستند و دسته جمعی سوره ی واقعه را خواندند.
بعد از نماز صبح هم بچه ها دور هم نشستند و سوره ی الرحمن را خواندند. برایش سوال شده بود که چرا این کار را می کنند.
رفت سراغ یکی از بچه ها و جریان قرآن خواندن دسته جمعی قبل از خواب و بعد از نماز صبح را پرسید. کار حسین بود. شب اولی که به این واحد آمد بچه ها را دور خودش جمع کرد و به همه شان گفت قبل از خواب سوره ی واقعه و بعد از نماز صبح سوره ی الرحمن را بخوانند و خودش هم اولین کسی بود که قرآن به دست می گرفت وشروع به می کرد به خواندن.
فرمانده گردان عاشورا
وقتی حسین به عنوان فرمانده ی گردان عاشورا معرفی شد، فقط هجده سالش بود.
از گوشه و کنار زمزمزه هایی بلند شد که فرمانده گردان کم تجربه است... جوان است... سابقه ی کارش کم است و ....
چند روز بعد که حسین گردان را سر و سامان داد، دوباره زمزمه هایی توی گردان پیچید که.... جوان است و ، سابقه ی کارش کم است ، اما فرمانده ی لایقی است.
فرمانده 18 ساله
حسین جثه اش از همه بچه ها کوچک تر بود. با چند نفر از بچه ها یک پتو پهن کرده بودند و روی آن کشتی می گرفتند و همدیگر را پتو فنگ می کردند.
گردان که میخواست به خط شود، سریع تر از همه خودش را آماده کرد، رفت جلوی نیروها ایستاد و با همان جثه ی کوچک فرمان خبردار داد.
فرمانده گردان فقط 18 سالش بود.
عراق تک کرد و حسین نیروهای گردان عاشورا را می برد به طرف سه راه حسینیه.
بین راه نیروهای ارتش تانک هایشان را به عقب منتقل می کردند و از نیروهایی که به طرف شلمچه می رفتند می خواستند جلو نروند.
حسین که دید روحیه ی نیروها با دیدن این صحنه ها ضعیف می شود، از پشت بیسیم به همه ی فرمانده گروهان ها دستورداد که به بچه ها روحیه بدهند و با کمترین تلفات از دشمن بیشترین تلفات را بگیرند.
حسین گفت: « بچه ها را آماده نگه دارید و نگذارید خسته شوند. این ها باید تا کربلا بروند و راه کربلا را باز کنند.»
موقعی که از نیروها جدا می شد گفت: دعا کنید و به خدا و ائمه متوسل شوید تا خدا به شما کمک کند و جلوی دشمن موفق شوید.
عهد بستیم مردانه بجنگیم
حسین و چند نفر از بچه های گردان، تازه وارد منطقه شده بودند و از اوضاع خبر دقیقی نداشتند.
حسین رفت و از یک نفر که قبل از آن ها توی منطقه بود پرسید: این جا چه خبره برادر؟
گفت: عراقی ها همه جا را گرفتند و ما داریم می آییم عقب. شما هم اگر جلو بروید به سیخ و سنبه می کشندتان، یا اسیرتان می کنند. حسین لبخندی زد و گفت: ما برای همین کار آمدیم و بباید برویم جلو که ما را به سیخ بکشند. ما با امام عهد بستیم که مردانه بجنگیم. و هیچ وقت به دشمن پشت نکنیم.
زخم چشم و فرار از بیمارستان
پشت قبضه ی 82 نشسته بود که یک گلوله خورد توی تخته سنگ روبرویش و کمانه کرد توی چشمش. خون زیادی از چشمش رفت.
بچه ها آن قدر اصرار کردند تا برای درمان رفت عقب ولی بعد از چند روز با چشم باندپیچی شده برگشت توی خط.
زخمش آن قدر خطرناک بود که برای درمان به تهران منتقلش کرده بودند، ولی حسین از بیمارستان فرار کرده بود وبه منطقه برگشته بود تا کنار نیروهای گردانش باشد.
ماندن در منطقه
بعد از تک عراق خیلی از گردان ها داشتند به عقب بر می گشتند.
تعداد زیادی از بچه های گردان 416 عاشورا شهید شده بودند ولی بقیه با دیدن حسین منطقه را ترک نکرده بودند.
حسین خودش همه ی کارها را انجام می داد.
نیروها را هدایت می کرد، محور عملیات را بررسی می کرد و حتی دیده بانی می کرد تا اینکه دست آخر خودش را با پای تیر خورده و شکسته از بالای ارتفاع پائین کشید.
وقتی خودش را کنار جیپ رساند، خون زیادی از بدنش رفته بود ودود چهره اش را سیاه کرده بود. رفت پشت بیسیم وبا فرماندهی تماس گرفت.
از فرماندهی پرسید: حالا چه کار کنم؟ تکلیف من چیه؟
گفت: بیا عقب... کارت را خوب انجام دادی.
ما اینجا را با خون شهدا گرفتیم
آتش عراق خیلی زیاد بود. دستور عقب نشینی رسیده بود و بچه ها آمده بودند عقب، ولی حسین حاضر نمی شد برگردد. یوسف رفت سراغش و گفت: بیا برویم عقب.
گفت: نه... من عقب نمی آیم. ما این جا را با خون شهدا گرفتیم و به این راحتی از دست نمی دهیم.
یوسف که دید حسین به هیچ قیمتی حاضر به برگشتن نیست رفت پیش روحانی گردان و از او کمک خواست.
حاج آقا انصاری خودش را به حسین رساند و به خون حاج مهدی زندی نیا قسمش داد تا راضی شد برگردد عقب.
با ناراحتی بر می گشت عقب. چند قدم برمی داشت، نگاهی به پشت سرش می انداخت و به پهنای صورت اشک می ریخت.
گفت: ما اینجا را با خون شهدا گرفتیم و به این راحتی از دست نمی دهیم.
مهربانی با اسیر عراقی
روز اول عملیات کربلای یک، بچه ها یک عراقی را اسیر کردند. حسین اسیر عراقی را می نشاند کنار دست خودش توی جیپ و می رفت کارهایش را توی خط انجام می داد.
در چند روزی که اسیر عراقی همراه حسین بود، هر کس از حسین می پرسید این کیه؟ می خندید و میگفت: «معاونم»
اسیر عراقی آن قدر تحت تأثیر رفتار و اخلاق حسین قرار گرفته بود که وقتی حسین پشت قبضه ی 82 می نشست تا تانک های عراقی را بزند، می رفت و برایش مهمات می آورد و با دست خودش می گذاشت توی قبضه.
هیچ کدام از این تانک ها نمی بایست برگردند
داشت منطقه را نگاه می کرد، تانک های عراقی پشت خاکریز به خط شده بودند و بچه های گردان عاشورا هم آن طرف خاکریز بودند. تانک ها که رفتند پشت خاکریز، دست هایش را به هم کوبید و با ناراحتی گفت: نادری را با گردانش گرفتند.
چند لحظه بعد درگیری شدیدی در گرفت و بچه های گردان عاشورا تانک های عراقی را عقب زدند.
وقتی رفت جلوتر و خودش را به حسین رساند، دید حسین خیلی ناراحت است.
- چی شده؟ چرا ناراحتی؟
گفت :بچه ها خیلی زود شروع کردند. می بایست صبر کنند تا همه ی تانک ها را غنیمت بگیریم.
هیچ کدام از این تانک ها نمی بایست برگردند.
سخنان حسین در خانه فرمانده سپاه
بین مسئولین شهر اختلافاتی بوجود آمده بود که حسین از آن ناراحت بود. یک شب همه ی مسئولین شهر در خانه ی فرمانده سپاه جمع شده بودند.
حسین بلند شد و به بچه های سپاه که یک طرف اتاق نشسته بودند اشاره کرد و شروع کرد به صحبت کردن.
من قسم می خورم، همه ی این بچه ها شهید می شوند. من هم شهید می شوم. ولی از شما می خواهم دست از اختلافات بردارید.
بعد از صحبت های حسین، امام جمعه گریه می کرد و می گفت: خاک بر سر ما. یک عمر توی حوزه زحمت کشیدیم، حالا یک جوان با قاطعیت می گوید من شهید می شوم و ما را نصیحت می کند که دست از اختلاف بر داریم.
مناجات در شب
علیرضا مزاح کرد و گفت: حسین، ما روزها باید همراه بچه ها بدویم و تا نیمه شب بیدار باشیم و تمرین کنیم، شب ها هم صدای گریه تو نمی گذارد که بخوابیم...
بعد از این جریان حسین با مجروحیت شدیدش از سنگر بیرون می رفت و نماز شب می خواند.
چند شب که هوا خیلی سرد شد، علیرضا می رفت توی زمین های اطراف، حسین را پیدا می کرد و می گفت نزدیک اذان صبح است...
یک روز حسین با جدیت به علیرضا گفت: تو شب ها می آیی و مزاحم من می شوی!
گفت: خوب بدنت ضعیف است، توی این سرما مریض می شوی.
حسین با ناراحتی گفت: توی سنگر که هستم شما ناراحت می شوید و می گویید من نمی گذارم بخوابید.
به نمازخانه هم که می روم یا یک عده از بچه ها آنجا خوابیده اند و استراحت می کنند و یا تعدادی دارند مناجات می کنند که من نمی خواهم مزاحمشان شوم. این جا هم که می آیم...
پذیرش قطع نامه
خبر پذیرش قطع نامه همه جا پخش شده بود.
حسین کنار (شهید) ستوده نشسته بود و دو نفری داشتند گریه می کردند. علیرضا رفت جلوتر و گفت: چرا دارید گریه می کنید؟
امام صلاح دانستند جنگ تمام شود و ما مطیع امام هستیم.
حسین آن قدر گریه کرده بود که حتی نمی توانست حرف بزند.
این حرف را که شنید، بر سر علیرضا فریاد زد و گفت: من غلط می کنم اگر در این مورد اظهار نظر کنم.
من از این ناراحتم که سفره ای را که خدا پهن کرده بود و سربازان اسلام از آن استفاده می کردند، دارد جمع می شود.
- گریه من به خاطر این نیست که جنگ تمام شده، چون من تکلیفم را انجام دادم. ولی از این نگرانم که چرا خدا من را نپذیرفته؟
لحظه شهادت
حسین روی خاکریز نشسته بود و داشت ماجرای پس گرفتن خط، از عراقی ها را توضیح می داد.
منصوری از راه رسید و گفت: حسین آقا دیشب قرار بوده لشکرهای کناری عمل کنند، ازشان خبر داری؟
- دیشب از آخر خط سر و صدای زیادی می آمد. و دو نفری بلند شدند تا با موتور توی منطقه گشت بزنند.
هنوز 500 – 600 متر از خاکریز دور نشده بودند که صدای تیراندازی بلند شد.
منصوری گفت: حسین آقا.... صدای تیراندازی می آید!
گفت: احتمالا از بچه های لشکر المهدی است که قرار بود دیشب عملیات کند. شاید هم خط پدافندی تشکیل دادند.
چند صد متر جلوتر، حدود سی نفر از سمت چپ به آن ها نزدیک شدند.
منصوری گفت: فکر کنم بچه های المهدی هستند.
حسین گفت: فکر نکنم حرفش تمام نشده بود که آن ها به طرفشان تیراندازی کردند.
منصوری موتور را نگه داشت و حسین پیاده شد و کنار موتور نشست.
عراقی ها با تیربار به طرفشان تیر می زدند. حسین خمیده خمیده به طرف خاکریز رفت، نگاهی به خط خودی انداخت و با همان حالت به منصوری گفت:« دور بزن... باید بریم.»
منصوری روی موتور خم شد ولی حسین همینطور بدنش را صاف نگه داشته بود که تیر به سینه اش خورد و از عقب موتور روی زمین افتاد.
منصوری ایستاد که سوارش کند ولی حسین گفت: « من خودم را هر طور که هست می رسانم عقب... تو برو.»
افتاد روی زمین و عراقی ها بلافاصله رسیدند بالای سرش.
می خواست هر طور که هست با عراقی ها درگیر شود تا شهید شود ولی اسیر آن ها نشود.
دست آخر عراقی ها با سر نیزه به جانش افتادند و...
اسفندیار که بالای سرش رسید هنوز خون گرم از بدنش خارج می شد.
مجید، پیک فرمانده گردان
مجید پیک فرمانده گردان بود... پیک حسین.
وقتی حسین شهید شد، زارزار گریه می کرد و آرام و قرار نداشت.
علیرضا رفت بالای سرش، دلداری اش داد و گفت: درست است که حسین شهید شده ولی حیف بود که آخر جنگ اجرش را از خدا نگیرد و شهید نشود.
سرش را بالا گرفت و همین طور که اشک می ریخت گفت: علیرضا... تو که نمی فهمی چه شده.
حسین برای من پدر بود.
بعد از حسین من چه طوری بروم دانشگاه؟
کی به من سر می زند و مخارج تحصیل من را می دهد؟
با چشم اشک آلود رو کرد به آسمان و گفت: خدایا روح من را سریعا با فرمانده عزیزم محشور کن.
چند ماه بعد دعای مجید مستجاب شد و بی تابی اش بعد از شهادت حسین به آرامشی ابدی تبدیل شد.