بانوی شهید عشرت اسکندری
نام پدر: حبیب ا... متولد: 1335- فیروزکوه
تاریخ شهادت: 4/6/1361 محل شهادت: تهران
نحوه شهادت: در نهضت اسلامی شغل: خانه دار
شهید عشرت اسکندری در سال 1335 در یکی از روستاهای فیروزکوه به دنیا آمد.
زندگیش در کمال سادگی و صفا شروع شد و به همین ترتیب نیز ادامه پیدا کرد. در جریان انقلاب شکوهمند مردم مسلمان ایران، با شور و شوق در کنار سایر زنان مسلمان، فعالانه شرکت داشت و زینب گونه فداکاری کرد و با حجاب خود که کوبده تر از هر سلاح دیگری است، مفاسد رژیم ستمشاهی را افشا و شعایر اسلامی را محترم می داشت.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی در کنار همسرش در فعالیتهای اجتماعی حضوری فعال داشت و با شرکت در نماز جمعه پیوند مستحکم خود را با امت شهید پرور حفظ می نمود. مادری مهربان و دلسوز بود. چهار فرزند (مهدی دو ساله، منصوره چهارساله، معصومه شش ساله و محمدجواد هشت ساله) داشت که برای آنها معلمی ارزشمند بود و کانون خانواده اش از وجودش گرمی و حرات می گرفت.
او به تعالیم اسلام اعتقادی راسخ و به روحانیت متعهد و بخصوص حضرت امام (ره) علاقه ای خاص داشت. فاطمه گونه، کودکانش را پرورش می داد و در جامعه نیز زینب وار و مبلّغ پیام انقلاب اسلامی و خون شهدای انقلاب بود. از لحاظ اخلاقی، الگو و نمونه یک زن مسلمان بود و آنچنان می زیست که شایسته پیروان حضرت فاطمه (س) است. رفتاری شایسته و متین داشت و احترام همگان را برمی انگیخت. تنها یادگار به جامانده از او، دخترش، معصومه اسکندری، درباره چگونگی شهادت مادرش می گوید: شش سال بیشتر نداشتم. برای گرفتن وضو به حیاط خانه رفتم. آخرین سفارش مادر این بود که: دخترم قبل از سن تکلیف نماز بخوان!
مادر به همراه پسرعمه و همسرش در اتاق مشغول صرف صبحانه بودند. پسرعمه (علی اکبرخدادادی) که هجده سال بیش نداشت، به اتفاق همسرش (فاطمه عشریه) برای اولین بار از روستای "آندرایه" به تهران آمده بود. فقط دو ماه از ازدواج آنان می گذشت. او که عازم خدمت سربازی بود، برای خداحافظی به دیدار ما آمده بود.
ناگهان کسی شروع به کوبیدن در کرد. آن قدر محکم، که از ترس در جا خشکم زد. مادر از چند روز قبل حس کرده بود که حادثه ای در شرف وقوع است و دایم به پدر توصیه می کرد که مراقب باش و بگذار من در را باز کنم. شاید گمان می کرد که زن بودن و مادر چهارفرزند کوچک بودن، ذره ای حیا و شرم در وجود آن ناجوانمردان و از خدا بی خبران پدید خواهد آمد. با شنیدن فریاد در را باز کن، بی اختیار به طرف در رفتم و با دستانی لرزان آن را گشودم؛ ناگهان دو نفر که یکی از آنان مسلسلی را به دوش انداخته بود، وحشیانه مرا به گوشه ای پرتاب کردند و به سرعت خود را به داخل حیاط رساندند. مادر با دیدن آن دو، فریاد برآورد و مرگ را نثارشان کرد و آنان با شنیدن مگر بر مناقل و مرگ بر آمریکا، در کمال قساوت به روی او و میهمانانش آتش گشودند و آنان را به شهادت رساندند.
اما به این نیز قناعت نکردند و به هر یک از آنان تیر خلاص زدند. آن خون آشامان حتی به خواهر چهارساله ام (منصوره) که معصومانه به پیکر خون آلود مادر خیره شده بود نیز رحم نکردند و او را زخمی کردند و سپس با پرتاب یک بمب دستی به داخل خانه، سوار بر موتور سیکلت هایشان از قتلگاه این عاشقان که جرمشان پای بند به انقلاب و وفاداری به امام (ره) بود، دور گشتند.
من که در زیر رگبار منافقین کاملاً گیج شده بودم و همچون انسانهای مسخ شده، لرزان، خود را به گوشه ای کشیدن و دیگر هیچ نفهمیدم. وقتی به هوش آمدن خود را در آغوش پدر دیدم. دستان پدر برعکس دستان گرم مادر، کاملاً سرد و بی روح بود. او به سختی می گریست و به آرامی با خود نجوا می کرد. چهره اش تکیده شده بود و لبخند تلخی که به گوشه لبانش نشسته بود، خبر از فراقی سخت و دردناک می داد. به یاد دارم آن زمان که مادر را غسل دادند به دور از چشم پدر که در خلوت خود غریبانه می گریست، به کنار پیکر بی جان مادر رفتم و جای گلوله و کبودی های روی پیشانی، صورت و پیشانی اش را بوسیدم. با حسرت به او نگاه می کردم. می دانستم که دیگر او را نخواهم دید. من همدم و سنگ صبور دوران جوانیم را برای همیشه از دست داده بودم.
چگونه توانستند مرا از آغوش گرم مادر و بوسه های محبت آمیزش جدا کنند. آنان با این کارشان شرر در جان من، پدر و دیگر برادران و خواهرانم انداختند.
ما دیگر مادر نداریم. چهارم شهریور ماه 1361 روز وداع ایران بود.
عقل می خواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
منبع: جمعی از نویسندگان، آیینه و شقایق (یادنامه شهدای زن استان تهران (جلد دوم)، تهران، انتشارات منطقه مقاومت بسیج استان تهران، 1381