مادرِ جبهه
نوید شاهد: تقریباً از اول تا آخر جنگ را در جبهه بودم. روزهای زیادی را در سردشت، سومار، پیرانشهر، مریوان، بانه، سقز و شهرهای خوزستان سر کردم. در کردستان گاهی تا کمر در برف فرو می رفتیم، یا گاهی موقع عبور از مناطق مین گذاری شده دچار مشکل می شدیم.

در جبهه هرکاری از دستم برمی آمد انجام می دادم، اما وظیفه اصلی ام توزیع مایحتاج
رزمندگان بود. ما می دانستیم لوازمی را که در تهران مهیا می کنیم و می فرستیم مدتی
طول می کشد تا به دست رزمنده ها برسد و گاهی چند وقت در انبار می ماند. برای همین تصمیم
گرفتیم خودمان به دستشان برسانیم، حتی در خط مقدم!
وقتی به منطقه می رفتیم و می دیدیم بچه ها کالای خاصی را احتیاج دارند که ما همراه نداریم به نزدیکترین شهر برمی گشتیم و تهیه می کردیم و به دست عزیزان می رساندیم. مثلاً در عملیات «کربلای 7» دشمن خیلی از منبع های آب را زده بود. ما خودمان را به کرمانشاه رسانیدیم و منبع آب تهیه کردیم و برایشان بردیم. بچه ها از اینکه برایشان لوازم می بردیم خیلی خوشحال می شدند و اظهار محبّت می کردند.
در جبهه «محمّدیه» یک بار با عزیزان رزمنده دور هم نشسته بودیم و غذا می خوردیم. من دیدم یکی از بچه ها کاغذی را از جیبش بیرون آورد و پاره پاره کرد. وقتی علتش را پرسیدم گفت:«6 ماه است مادرم را ندیده ام. دیروز خیلی احساس دلتنگی کردم و برایش نامه نوشتم. اما امروز که شما را دیدم حس کردم مادرم به جبهه آمده و نامه را پاره کردم.»
از آن به بعد بچه های رزمنده مرا «مادرجبهه» صدا می کردند!
به نقل از: زهرا محمودی- 66 سال- مادر شهید حسن اقبال
منبع: منظومه زینبیه (جلوه هایی از مقاومت زنان در هشت سال دفاع مقدس)، تهران، مؤسسه فرهنگی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، 1376