شهید شریف واقفی در قامت یک شاگرد/شهادت میدهم ایشان با پاکی و ایمان کامل شهید شد
نوید شاهد: دکتر «فضلالله صلواتی »از دوره پیش انقلاب به تدریس مشغول بوده و به دلیل مبارزات خود در دوره پیش از انقلاب مدت ها در زندان و همچنین در تبعید به سر برده است.
از سال 1339، معلم دبستان، دبیرستان و دانشگاه بودهاند. پس از پیروزی انقلاب نیز یک سال فرماندار اصفهان و در دوره اول مجلس شورای اسلامی، به عنوان نماینده منتخب مردم اصفهان به مجلس راه یافت.
پس از تدریس در دانشگاههای مختلف در سال 1382 بازنشسته شده است و بیشتر به فعالیتهای تحقیقاتی و مطالعاتی میپردازد.دکتر صلواتی از دوران دانشآموزی و دانشجویی شهید شریفواقفی و دورهها و جلساتی که در آن ایام مبارزاتی برگزار میشد و نقش و جایگاه شهید در آن سخن میگوید.
- از چه زمانی شما با شهید شریف آشنا شدید؟ آیا با توجه به شخصیت ایشان خاطراتی از همان موقع دارید که از دوران نوجوانی ایشان همچنان در ذهن شما باقی مانده و برجسته باشد؟
ایشان در شهر اصفهان و در دبیرستان صائب در خیابانی به همین نام، دانش آموز بود و ما در اکثر دبیرستانها جلسهای از اجتماع چند نفری داشتیم که اگر از ده نفر بیشتر میشد، جلسه دو تا میشد. ایشان را چون خیلی بااستعداد بود در بعضی جلسات اولیه و مقدماتی برای سخنرانی و آموزشهای اولیه می فرستادیم. با تشکیل جلسات قرآن و درس هایی از قرآن و تفسیر و دوستانی که آمادگی داشتند چه روحانی چه دبیر، در این جلسات قرآن را تفسیر میکردند و دانش آموزان مستعد و متدین را به این جلسات میکشاندند.
دانش آموزان مستعد را انتخاب میکردیم و جلسات مختلفی را تشکیل میدادیم. از جمله چهرههای با استعدادی که انتخاب شدند، یکی هم مرحوم مجید شریفواقفی بود و دیگری مرتضی صمدیهلباف. البته افراد زیادی در جلسات بودند که بعدها اکثرا از شخصیتهای بزرگ جمهوری اسلامی شدند و افراد فعال و کارآمد و پایداری شدند که در جامعه اسلامی هنوز هم به خدمتگزاری مشغول هستند.مرحوم شریف واقفی آموزشهای لازم را دید آموزش های قرآنی، نهجالبلاغه و آموزشهای سیاسی را مانند دیگران فراگرفت.
رابطه شما پس از ورود شهید شریف واقفی به دانشگاه صنعتی چگونه بود و آیا در این دوران هم به همکاری با شما ادامه دادند؟
بعد که دانشگاه رفت در دانشگاه صنعتی شریف که آریامهر نام داشت من گاه و بیگاه میرفتم و به خوابگاه ایشان سر میزدم و درسهای نهج البلاغه یا قرآن را برای دانشجویانی که ایشان جمع میکرد بیان میداشتم.رابطه ی ما بر حسب کلاس و درس نبود، جلسات سازندگی بود و ما در جلسات سازندگی یا در اردوهای خارج از شهر بود که کلاسهایی در طبیعت برگزار میکردیم و بر حسب ظاهر به نام انجمن اسلامی دانشآموزان بودیم و از طریق انجمنهای اسلامی بچهها را با خود به خارج از شهر میبردیم. گاهی بعضی از اردوها باعث میشد، که من ماهها در زندان باشم، چون مصمم بودم اسامی افراد را نگویم و حتی گاهی شکنجههایی روحی و جسمی روی من انجام میشد و من مقاومت میکردم.
در اردوها مربی جوانان بودم و صحبت میکردم، برنامههای نمایشی، تفریحی، سرود، شعر و سخنرانی بود و در این موارد، دانشآموزان همه ذهنشان خالی بود و ما بودیم که احکام الهی و اندیشههای مبارزه با ظلم و مبارزه با بیعدالتی را در وجود آنها تقویت کرده و روحیه انقلابی میدادیم و اینگونه شد که آنها مزدور حکومت وقت نشدند. پایدار و مقاوم ماندند.حتی در جلسات، یکی از چهرههایی که شرکت میکرد آقای محمد خاتمی و آقای علی جنتی بودند که الان وزیر ارشاد هستند و آقای محمدجعفر سعیدیانفر و خیلی از علما و شخصیتهای فعلی هم حضور داشتند.حتی اخیرا در جلسهای که برگزار شد و آقای دکتر بانک معاون ریاستجمهوری هم حضور داشتند، ایشان هم فرمودند در آن جلسات بودهاند. افراد بسیار زیادی را که من به خاطر نمی آورم، در جلسات بودند. رفتارهای ما صمیمانه بود. در اردوها کتاب، شیرینی و شکلات می گذاشتیم در جائی که فروشنده نداشت. هرگز دیده نشد که مثلا یک ریال کم باشد، و اینگونه با صداقت و ایمان و وفای به عهد و کتمان سرّ، جوانان را تربیت می کردیم.
یادم است که مرحوم شهید دکتر بهشتی که در جریان برخی فعایتهایمان بودند میفرمودند: اگر انقلاب ایران به ثمر برسد اصفهان و جوانان اصفهان بزرگترین سهم را در این انقلاب خوهند داشت. البته بعد از انقلاب هم هیچکس طلبکار از حکومت نشد، هیچ کس ادعایی نداشت و هیچ کس خود را از انقلاب و از سران انقلاب طلبکار ندانست و همۀ آنها خدمتگزاران شایستهای برای مردم بودند.
در خصوص رفتار گفتید، در آن حدی که ما با ایشان و دیگران بودیم، یکی از یکی بهتر بودند و ما هم به عنوان مربی سعی میکردیم خود را مهذّب نگه داشته، خلافی مرتکب نشویم و لیاقت آن را داشته باشیم که بهترین و شایستهترین جوانان اصفهان را تربیت کنیم.
آیا بازهم دانشجوی خود شما بودند؟
خیر، من دانشجوی دانشکده الهیات بودم و چون هفتهای دوبار تهران میرفتم گاهی به خوابگاه دانشگاه صنعتی سر میزدم و اگر شاگردان مکتبی در جایی داشتم به آن ها سر میزدم و روحیه میدادم. من خودم از شخصیتهای بزرگی مانند: آیت الله طالقانی، شهید مطهری، علامه جعفری و مهندس بازرگان روحیه میگرفتم و میرفتم با بچهها هم صحبت میکردم. آن موقع جوان بودم و روحیه فعّال و انقلابی داشتم و مانند الان مسن و ناتوان نبودم.
دلیل گرایش شهید شریف واقفی به فعالیتهای مذهبی چه بود؟ آیا پیشینۀ خانوادگی بود یا تعلیمات ایشان در مدرسه و دانشگاه؟
پدر ایشان از نطنز آمده بودند. در خانواده مذهبی، نه مذهبی افراطی، مذهبی معتقد و استدلالی و با آگاهی کامل. اقوام ایشان هم که با ایشان بودند همه چهرههای منطقی و بااستعداد و شایسته و برادرانشان نیز چهرههای موفق و خوشنام در اصفهان و جاهای دیگر بودند. حتی در شهر نطنز با پسوندهای خاص مثلا امامزاده واقفیها و یا پیشوند خاص، واقفیها همه افراد منطقی و متدین و فعال مدیر و مدبر بودند. گاهی برخی از افراد این خانواده نیز در کلاسهای ایدئولوژی و تفسیر نهجالبلاغه ما نیز شرکت داشتند و واقعا تا جایی که من میشناسم انسانهای بافضیلتی بودند و حتی در خود شهر نطنز این فامیل را به خوبی میستایند و قبولشان دارند. اما با آن همه تعلیمات و دستورات ما و نیمه پنهان و نیمه آشکار بودنمان اینها ساخته میشوند.
در آن زمان همه چیز هم علنی نبود. بر خلاف الان که در آموزشهای دینی تا حدّی افراط میشود و جوانان چندان حساسیتی به مسایل دینی ندارند، در آن موقع بر عکس امروز بود و همین تعداد جلسات اندک نیز برایشان ارزشمند بود و زود میپذیرفتند و در عین حال رفتار معلمان و مربیان جلسات را میدیدند که با گفتار صادق و باایمان برخورد میکردیم، ما دروغ نمیگفتیم، تهمت نمیزدیم، غیبت نمیکردیم و کینه کسی را نداشتیم و هر چه میگفتیم بر اساس حق و عدالت و انسانیت و مبارزه با ظلم بود، ما سعی میکردیم خودمان را هم بسازیم تا روی جوانان دبیرستانی در حساسترین موقعیت سنی تأثیرگذار باشیم.
بعد از این که آقای شریف با سازمان آشنا شدند آیا تغییرات رفتاری قابل ملاحظهای داشتند یا نه، با همان ایدئولوژی و اعتقادات قبلی راه را ادامه دادند؟
ایشان بعد از مطالعاتی که کرد سازمان مجاهدین خلق در همان سالهای دهه چهل، از وی دعوت کردند تا به جلسات آنها برود، بعضی از مجاهدین هم که من را می شناختند از من هم تحقیقاتی کردند که آیا لازم است ایشان را دعوت کنیم و آیا ایشان توان سرّ نگهداری و قدرت روحی را دارد که با سازمان مجاهدین همکاری کند یا خیر؟ در آن موقع سازمان مجاهدین همه اعضایش افراد مخلصی بودند. من سعید محسن، محمد حنیفنژاد و اصغر بدیعزادگان را که اصفهانی بود و افرادی دیگر را میشناختم، اینها بدون این که بگویند در تشکیلاتی هستند درباره ایشان تحقیقاتی کردند. خود ایشان هم با من مشورت کرد که از او دعوت شده آیا به جلسات برود یا خیر؟ من توصیه کردم که رفتنش ضرری ندارد
البته در آن وقت «سازمان مجاهدین» نامی مقدس بود. من هم غیر از کلاسهای دانشگاهی که میرفتم، با مرحوم مهندس بازرگان و آیت الله طالقانی که با ایشان مربوط بودم و در دهه چهل خیلی زیاد با آنها که تازه هم از زندان بیرون آمده بودند رفت و آمد داشتم و بیشتر وقتم را صرف ملاقات و نشست با آقایان داشتم. اینها همه برای من عزیز بودند، از جان گذشته و مورد تأیید امثال آقایان: آیت الله طالقانی و بازرگان بودند. از دوستان خوب دیگر، مهندس لطفالله میثمی بود و واقعا انسانهای فرهیخته، متعهد و متدین و از جان گذشته بودند.
مجاهدین اولیه، انسانهای منزه و پاک و فداکاری بودند. در هر صورت من هم گاهی به خوابگاه دانشگاه شریف میرفتم. بچههایی که هم اتاق مجید بودند دور من جمع میشدند و من هم قرآن یا حدیثی برای آنان نقل میکردم.
در سال 1350 به توسط یک فرد تودهای نفوذی که میخواسته به مجاهدین اسلحه بفروشد، به محل تجمع آنها پی برده بود، گزارش داد، همه دستگیر شدند و آنها را زندانی و اعدام کردند. به قول مردم، اینها هسته اولیه شان لو میرود و شناخته شده و دستگیر و اعدام میشوند.
غیر از مسعود رجوی که کمتر از 18سال داشت و برادرش از خارج از کشور فعالیت زیادی کرد تا او اعدام نشود، البته همچنان در زندان و پس از پیروزی هم برای جمهوری اسلامی دردسر ایجاد کرد که هنوز هم ادامه دارد.
اختلافاتی که در آن مقطع در سازمان مجاهدین بروز کرد حتی منجر به ترور برخی چهرهها از جمله شهید شریف واقفی توسط اعضای دیگر سازمان شد، ناشی از چه بود؟
گروهی که بعد روی کار آمدند، خارج از زندان بودند و تغییر موضع دادند و از مسلمانی برگشتند و عقاید کمونیستی پیدا کردند. همینها که این انحراف را پیدا کردند باعث شد عدهای در برابرشان مقاومت کنند. در زندان بسیاری مسلمان بودند، اما آنهایی که بیرون بودند، کمونیست بودند، مردم و مسلمانها از آنها برگشتند و افرادی که به آنها ابراز علاقه میکردند از آنها بریدند، منحرف شدهها مثل بهرام آرام، وحید افراخته. آنها تصمیم گرفتند که مسلمانها را از بین ببرند. اطلاعاتی داشتند که آنها مسلمان ماندهاند، یکی مجید بود. من مجید را اتفاقی در تهران دیدم و در جلسهای که عدهای از اهل قرآن را ملاقات کرده بودم، ایشان من را در راه دیده بود و به دنبال من آمد و چند دقیقه با من بود و جریانها را گفت که افراخته و آرام و اینها تصمیم دارند که ایشان را از بین ببرند.
من توصیههایی کردم ایشان هم پیغامهایی برای افرادی در اصفهان دادند. حتی اصرار کردم شام را در آن جلسه بمانند، ایشان صلاح ندانست و از ما دور شد و رفت. من بیشتر به ایمان ایشان اعتقاد داشتم، به پایداری ایشان، مقاومتش که حتی جانش را در راه آرمان و هدف خودش فدا کرد. من خیلی او را تقدیس و تأیید میکردم و حتی شهادت میدهم ایشان با پاکی و ایمان کامل شهید شد. وقتی هم که آرام و افراخته اعتراف میکردند که چگونه ایشان را با تیر زدند و سپس در بیابانهای مسگرآباد تهران که الان جزو شهر شده است، بدن ایشان را آتش زدهاند و بعد در تلویزیون همین افراخته و آرام قطعات بدن او را نشان میدادند. من یادم هست مادر و خواهر شهید شریف را برده بودند در ایستگاه تلویزیون و خواسته بودند بگویند مجاهدین و مبارزین حتی به یاران خودشان هم رحم نمیکنند و تروریست هستند و حتی دوستان خود را میکشند.
من در زندان بودم و از تلویزیون میدیدم که قطعات بدنش را نشان میدادند و یادم است که مادر و خواهرش میگریستند. آن شب سر ساعت ده شب تلویزیونها را خاموش نکردند، مرتضی صمدیهلباف هم تیر خورده و فرار میکند و به بیمارستان سینا میرود و پلیس او را از آن جا برده و اطلاعات کامل را از ایشان میگیرد و در دادگاه نظامی او هم به اعدام محکوم میشود.
مجیدشریفواقفی یکی از بهترین شاگردهای من بود و خیلی افتخار میکنم که توانستم روی ایشان تأثیر بگذارم و مربی خوبی برای ایشان باشم. مجید بر خلاف بسیاری از مذهبیهای ظاهری که تغییر موضع دادند، مقاومت و ایستادگی کرد و حتی جانش را بر سر دین و عقیده و مرامش گذاشت.
اعتقادات ایشان ریشهدار و خیلی عمیق بود و مدتی هم در یک مسجد در ابتدای تهراننو یا نارمک به نام مسجدالهادی، مربوط به آیتالله غفاری جلسات آنجا را اداره میکرد. خودش در تهران به سبک کار ما جلساتی را تشکیل داد مدتی با حجتالاسلام هادیغفاری کار میکرد. من را هم به آن مسجد دعوت میکرد.
آیت الله حسین غفاری (که در زندان شهید شد)، آقای مجید شریفواقفی را به خاطر حرفهایی که گفته بود، مورد تشویق قرار میدادند. من نیز به صورت ناشناس در آن جلسه میرفتم و کنار مسجد مینشستم.
بعد از اتمام جلسه من را به آیتاللهغفاری معرفی کرد. این فعالیتها را در تهرانپارس و مکانهای دیگر داشتند و گاهی مرا برای راهنمائی میبردند اما بعد از ورود به سازمان مجاهدین، گاهی در منزل مرحوم علامه جعفری شبهای دوشنبه که آقا درسهای فلسفه میدادند. آقای شریفواقفی هم با دوستانشان حاضر شده و یادداشت میکردند.
در جلساتی مرحوم حجتالاسلام شریعتمداری حضور داشتند که منزلشان حدود حسنآباد تهران بود. آن جا ایشان و عدهای از مجاهدین برای درس میرفتند. من هم وقتی تهران بودم میرفتم و استفاده میکردم. وقتی مرحوم شریعتی در حسینیه ارشاد سخنرانی داشتند من از آقای شریف خواسته بودم که هر هفته که اصفهان میآمدند مقداری از جزوههای ایشان را برای جلسات اصفهان بیاورند که استفاده کنند. ایشان هم میخریدند و میآوردند و بچهها از ایشان میخریدند.
برخورد ما با ایشان مستمر بود، یعنی برخوردمان برخورد عقیدتی بود. محبت و دوستیمان ادامه داشت تا وقتی که زندگی مخفی ایشان شروع شد و همسر تشکیلاتیشان خانم زمردیان را انتخاب کرد و با ایشان زندگی میکرد، آن خانم هم بعدها اعدام شد یا توسط مجاهدین منحرف، کشته شد.
آیا از دوران زندگی مخفی شهید شریف واقفی اطلاعی دارید و آیا توانستید در این دوران با ایشان در ارتباط باشید؟
بعد از آغاز زندگی مخفی یکی دو بار بیشتر ایشان را ندیدم. جریان اداره برق را که به عنوان سرباز در آن جا بود برایم تعریف کرد. چون ایشان لیسانس برق داشت و دوره سربازیاش را در اداره برق میگذراند و کار میکرد. اتفاقا روزی که رئیسش در مرخصی بود و در اطاق ایشان در جایش نشسته بوده. مأموران رفته بودند و سراغ شریفواقفی را از خودش گرفته بودند، گفته بوده که اجازه دهید او را صدا بزنم، از اتاق بیرون رفته و سوار جیپ اداره شده و فرار کرده بود. آنها بعد میفهمند که خودش شریفواقفی بوده است.
در آن موقع تلفنی که نمیشد صحبت کرد. گاهی پیغام میداد، با دوچرخه سوارهای مورد اعتماد بیشتر پیغام میدادیم و بیشتر ایشان پیغام میداد. گاهی نیاز مادی داشت، در حد امکان برآورده میکردیم. خبرهای لازم را به ما میرسانید، اما مهمترین خبری که به ما داد همان تغییر ایدئولوژی مجاهدین بود که کمونیست شده بودند و این بود که قصد ترور ایشان را داشتند و ایشان مسلح بود و توصیه کردم به شهر دیگری بروند، با اسم دیگری که با اینها نباشد و تشکیلات مسلمانهای باقیمانده از مجاهدین را جمع کند. توصیههای اینچنینی برای شهید داشتم و دیگر از درون تشکیلاتشان که خبر نداشتم. به عنوان برادر توصیههایی این گونه میکردم و روابط بین ما بیشتر اتفاقی بود، نه بر حسب قرار و مدار قبلی، یک موقع میخواست اسلحهاش را به من بدهد تا به عنوان امانت الهی آن را حفظ کنم، چون میدانست که سرنوشتنش شهادت است.
مجید از دست دو جناح فراری بود. یکی مجاهدین کمونیست شده که بعدا به سازمان پیکار تبدیل شدند و ترورهایی انجام دادند و دیگر از طرف سازمان امنیت. البته در سالهای: 52و 53 من زندان بودم، ساواکیها در زندان میدانستند شریفواقفی با من مربوط و از دوستان من بوده. در بازجوئیها هم اذیت و آزار داشتم که ایشان کجاست؟ فکر میکردند من ایشان را پنهان کردهام و دیگران هم درباره ایشان میپرسیدند که من از هیچ چیز خبر نداشتم.
آخرین باری که ایشان را ملاقات کردید چه زمانی بود؟ قبل از زندان رفتن شما، درست است؟
بله، اواخر 51 بود. من در یک فاصله چند ماهه که از زندان آمدم بیرون، پنج شش ماهی بود دوستانی که اهل قرآن بودند و در مشهد با آنها آشنا شده بودم و در امیریه آنها را دیدم، آنها مرا برای دیدار و شام دعوت کردند، شهید شریفواقفی را هم آنجا دیدم.
چگونه از شهادت ایشان آگاه شدید؟
وقتی به زندان بازگشتم، خبر شهادت ایشان را در زندان از تلویزیون شنیدم و دیدم. یعنی همان شبی که اعضای بدن ایشان را نشان میدادند، زندانیان و مردم از این رفتار مجاهدین متنفر شده و بسیار متأثر شده بودند.
پس شما ارتباط مستقیم با سازمان نداشتید. آیا سازمان سعی نمیکرد با شما ارتباط برقرار کند؟
نه، همان اوایل درباره شریفواقفی از من نظر خواستند. حدود سالهای 46 و 47 که غیرمستقیم با من مشورت کردند. افرادی نظیر: سعید محسن یا حنیفنژاد، واسطههایی را میفرستادند که از من سؤال کنند. من هم آن موقع کتابی تألیف کرده بودم به اسم «سخن عاشورا» که جزو تعلیمات اولیه سازمان بود و هر کسی وارد میشد، اول باید کتاب من را خوانده و از او سؤال میشد و سپس تشخیص میدادند آیا او به درد سازمان میخورد یا نه. البته کتابهای دیگری نیز بود اما این کتاب با تیراژ بالا چاپ شد و مورد استفاده آنها قرار گرفت. حجم کتاب حدود 200 صفحه در قطع جیبی بود. خب، بعضی نوشتههای من را که در آن دوران به عنوان تحلیلهای سیاسی مینوشتم در اول کار سازمان مجاهدین در اختیار داشتند. شعرهایی که من میگفتم نیز به همین ترتیب، مانند شعری به اسم سوگند، درباره امام زمان(عج) که به صورت سرود میخواندند.
بعد از پیروزی انقلاب هم به صورت مستقیم با عدهای از افراد عضو سازمان که مسلمان بودند ارتباط داشتم. حتی در دوره اول مجلس سه نفرشان کاندیدای نمایندگی شدند که انتخاب نشدند و مردم در اصفهان به آنها رأی ندادند.
آنها پنهانی زندگی کرده بودند و اکنون میخواستند آشکار شوند، من چندان با آنها رابطه نداشتم، البته در آغاز کار که مسلمان بودند، من به آنها علاقه داشتم، ولی بعد از تغییر موضع و شهادت شریفواقفی و صمدیهلباف، آنها را بیشتر دشمن میدانستم نه دوست. بعد از انقلاب آنهایی که مسلمان بودند گاهی پیش من میآمدند و میرفتند.
روز اربعین 1357، یا روز دیگری بود برای حمایت از انقلاب اسلامی از من خواستند با آنها راهپیمایی کنم. پرسیدم اگر حمله کردند و عکسها و آرمتان پاره شد چه کار میکنید؟ گفتند: هیچ. گفتم برای من سبک است در این گروه شرکت کنم. بعضی از آنها شاگردان من بودند و من سعی میکردم فراجناحی رفتار کنم. مردم با من صمیمی بودند و من به عنوان یک مبارز در اصفهان شناخته شده بودم. سعی کردم فراجناحی باشم. هر کس در راه مردم و ایجاد عدالت باشد، با وی همکاری کنم و از خودمحوری و انحصارطلبی خودم را کنار بکشم.
اینها خلاصهای از رفتار من با این گروه و افراد بود. حتی در زندان هم با بعضیشان بودیم، هم مجاهدین، هم فداییان و سعی میکردم از تضاد و اختلافها جلوگیری کنم و به عنوان ریشسفید یا بزرگتر عمل کنم، در صورتی که سن بعضی از آنها گاهی از من بیشتر بود.
در زندانهای انفرادی نیز با بعضی فداییان بودم و سعی میکردم تضادها و بحث سیاسی را به میان نکشم که دوستیها تبدیل به نفاق شود و رنجش خاطر به وجود آید.
سروده دکتر فضل الله صلواتی برای شهید مجید شریف واقفی منتشر شده در «کتاب بهار آزادی» – اردیبهشت1358
یادش به خیر باد
شریف عزیز ما
آن مهربان برادر و آن با وفا رفیق
آن مظهر عطوفت و اخلاق مردمی
از خود گذشته مرد
انسان پاک طینت و شایستة درود
سرشار از فضیلت و حق جویی و صفا
جاوید گشت و در ره خدا
جان فدا نمود
با یک جهان امید
دریایی از خلوص و صمیمیت و تلاش
ایمان و عشق و دین
شور و نشاط و جهد
از خود گذشته
جان به کف و پایدار و گُرد
دشمن از او به حشت و ناحق از او به خشم
آخر....
شهید شد در راه دین
پرستش حق
وحدت خدا
مستضعفین خلق
دینداری و حقیقت و انصاف و عدل و داد
· * * * *
آری
منافقین
آن همرهان سست عناصر
از راه ماندگان
گم کرده خویشها
در بندهای شهوت و در دام خود اسیر
بیگانگان ز خود
نه پایگاه ز مردم برایشان
نه تکیهای به خالق و نه اتکا به خلق
خود را فروخته به طاغوت آن زمان
دور از محبت و بیزار از وفا
کشتند یار مردم و مرد خدای را
دور از دغل مجاهد پاکیزه رای را
آری مجید ما و
شریف عزیز ما
دل هایمان کباب
چشمانمان پرآب
ای کاش زنده بود
در این صبح زندگی
در این پگاه صلح و مسلمانی و جهاد
در این طلیعهای که ستم سوخت
ظلم رفت
در سرزمین ما همه جا بانگ زندگی است
در شهرها همه جا میرسد به گوش
فریاد پایداری و آزادی بشر
در سایه عدالت و توحید
اسلام جاودان
ای کاش زنده بود
یادش بود گرامی
نامش بود بلند
از ما بر او درود
از ما بر او سلام....
«اردیبهشت ماه سال 1358»
شاهد یاران شماره 129
انتهای پیام/ز