مادر شهید
وی، مادری بود که پسر و دخترش، در جنگ مجروح شده بودند و پسر دیگرش هم با شهادت،به سوی معبود پرواز کرده بود. زمانی که خانم کبری نقدی زاده، خبر شهادت فرزندش را به او داد، آن مادر شهید، دست هایش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: یا حضرت زهرا (س)، حالا روم می شه صدایت بزنم!! و بعد به خانم نقدی زاده گفت: می خواهم جنازه فرزندانم را ببینم!!
- شما مادر هستید و نمی شود جنازه را ببینید!
- نه! من باید بچه ام را ببینم!
آن گاه که چشمش بر بدنی بی سر و دست پسرش افتاد، باز دست هایش را بالا برد و گفت: یا فاطمه زهرا (س)، خوشحالم از این که می توانم صدایت بزنم!!
فردای آن روز، صبح زود، مادر شهید باز به سراغ کبری خانم آمد و گفت: هوای دیدن پسرم را دارم! می خواهم دیگر با او را ببینم!
- شما دیشب او را دیده اید و دیگر نمی شود.
- روزی که فرزندم به دنیا آمد، خودم با دست هایم او را قنداق کردم و حالا هم که او دارد پیش فاطمه زهرا (س) می رود، می خواهم باز با دست های خودم، پسرم را عطر بزنم تا با بوی خوش به خدمت آن حضرت برسد. پس از آن، راهی سردخانه شد و با دست هایش، پیکر فرزند شهیدش را عطر و گلاب زد و با دقت داخل پارچه ای پیچید و رویش را هم مشع کشید.
در هنگام تشییع جنازه نیز، حتی یک قطره اشک نریخت و وقتی که از وی خواستند تا برای مردم سخن بگوید، گفت: نه! من می خواهم اولین مادری باشم که بدون صدا و ناله و اشک، پشت تابوت فرزندش راه می رود[1].
سرانجام عده ای را واداشت که در آن روز- که از روزهای نخستین جنگ تحمیلی عراق علیه ایران بود- سرود بخوانند و حجله فرزندش را تزیین کنند تا مراسم عروسی فرزندش، زیبا برپا شود.
منبع: شیرازی، علی: زنان نمونه، قم، انتشارات دفتر تبلیغات اسلامی، 1378