گذری بر زندگی شهیده حاجیه منور کفائی زاده
سَر بار نبود، آرامش دل می داد، چیزی بار دل من نمی کرد. چهارده سالش بود که خانه من آمد. یک آبادی بود و یک منور برای من. صحرا که می رفتم، او هم با برادرش حسین، می آمد و گوسفندهایش را می چَراند. اگر روزی نمی دیدمش، از زمینی که هموار کرده بود تا نماز بخواند، جایش را حدس می زدم. خواستگارش که شدم، دلم به کار قرص تر شد.
پیِ کشت و زرع را حسابی گرفتم، برایم خوش قدم بود، بالاخره منور عروس من شد. اما سالی که پدرش از دنیا رفت، هنوز پسرم، حسن دنیا نیامده بود. مادر هم که نداشت «مَش ماهی» قابله ده بود یک زرع پارچه و یک کله قند که برایش بردم، تا ده روز، از منور و بچه «داری» کرد. روزی که می رفت گفت: «از این به بعد زودتر خبرم کن، منور تَنِش، تَره، بچه ساله،مواظبش باش، همیشه زن آدم پسر نمی زادها» رفت، منور باز هم پسر آورد، برای دومی و سومی هم مش ماهی را خبر کردم، خودم هم که کسی را نداشتم، منور برایم همه چیز و همه کس بود اما... خوش اون روزها، منور بود و بچه ها و یه تیکه زمین. بچه ها شدند پنج تا، پنج تا پسر «حسن، مجید، علی، ولی الله، محسن شدند 7 تا یک دختر، و یک پسر «طاهره و احمد»
2 هکتار زمین شد 10 هکتار، سبزیکاری، پنبه کاری، صیفی کاری باروکوج را برداشتیم و از یاغچی آباد رفتیم مامازن، منور سبب خیر بود، برکت زندگیم بود، آرامش دل بود، هم برای من، هم برای اهالی محل، نذری داشتند، منور خانم دختر عروس کنند، منور خانم جهاز و سیسمونی جور کنند، منور خانم پای دیگ سیدالشهداء کی فرمان بده، منور خانم سمنو پزون، منور خانم، شله زرد، منور خانم. هیزمهای دیگ نذری را با دست جابجا می کرد، دست توی آبجوش می کرد، شبهای عزیز جوری بود که دستش نمی سوخت همه دیده بودند.
دلش اما سر شهادت حسن سوخت. بی تابی کردم نه، همه دیده
بودند آرام بود. حسن که شهید شد، منور، بچه های حسن را سرپرستی کرد، وحید، پسر
بزرگ حسن را، خودش تر و خشک کرد. نمی دانم این مادربزرگ و نوه، چی، پچ پچ می
کردند. عین دو تا کفتر، بق بقو می کردند. مثل هم شده بودند و من نفهمیدم. موقع
مراسمِ حسن، خسته بودم کلافه شده بودم. تا چهل روز هم، بگو بیشتر، خونه رفت و آمد
داشت یه روز وحید گفت:«آقا جان چرا اخم کردی؟
بابام، بخاطر همین مردم جونش را داد،
مردم را دوست داشت...» منور به حرفهای وحید گوش می داد. می خندید. راست می گفت حسن
مردم را دوست داشت، مثل مادرش بود، وحید هم مثل مادربزرگش حسن که شهید شد، پائیز
داشت می رسید، بعد جنگ شروع شد. آن وقت هم پائیز رسید. پائیز برای کشاورز یعنی بیکاری،
یک گوشه نشستن و سینه آفتاب چپق چاق کردن. اما غصه مگر گذاشت آدم را زیرو رو می
کند، غصه که داشته باشی همه چیز سخت و تلخ است همه چیز برای آدم عوض می شود،
انقلاب می کند. قبل از انقلاب منور به بچه ها یاد می داد چطور از دست گاردی ها
فرار کنند.
توی همان مامازن «یک مسجد امیرالمؤمنین بود و یک منور و 6 تا پسرش که راهپیمایی را شروع می کردند، آدم های شاه هیچ کاری نمی توانند بکنند» بریا من دلگرمی بود. یه شب توی مسجد جمع شدیم شعار دادیم گفتند چند تا جیپ محاصره مون کرده اند، فوری همه متفرق شدیم، هرکس رفت خانه خودش، منور و پسرها که به خانه رسیدند منور گفت:«ای داد بیدار، در مسجد را باز گذاشتیم، خانه خداست نکند سگی، حیوانی برود داخل...
مجید گفت: من می رم می بندم و زود می یام. حسن گفت: نه داداش تو بمان من می روم. علی گفت: من خوب می دوم، تندی می رم و برمی گردم. ولی الله گفت: من برم بهتر است.
منور من را نگاه کرد. دلم نیامد بچه هام را با دست خودم به چنگال گرگها بندازم. گفتم خودم می رم» منور گفت:«شیخ حسین خدا به همراهت» اگر دیدنت بگو کشاورزم می رم سر زمینم، بگو مالم گم شده می رم ردش را بگیرم، خدا به همراهت، چیزی نمی شه. خدا وعده داده هر کسی به راهش باشد، یاری اش می کند. صدای شلیک تیر می آمد اما دل من به حرف منور گرم بود. همیشه مایه دلگرمی بود. سر بار نبود.
نوه ام وحید را هم خودش از زیر قرآن رد کرد، خودش پشت سر او آب ریخت، در کاسه آب اما برگ سبزی نیانداخت، منور چکار می کنی؟ بعد از حسن، وحید باید مرد خانه شان باشد، باید بماند.
منور گفت: وحید نباید اسلحه پدرش را دست بگیره؟ نباید راه پدرش را برود؟ وحید نباید مرد بشود؟ وحید بزرگترین نوه بود. 15 سال داشت. وحید به کردستان رفت یکماه نشده بود که آوردنش، آن وقت هم پائیز بود. آن وقت هم غصه مرا زیر و رو کرد، منور چه می کرد؟ خدا می داند. قبل از انقلاب یکبار که علی رفته بود تهران و نیامده بود، منور کاری کرده بود، کارشان، خانه عزا شده بود. منور نشسته بود و زنهای همسایه دورش را گرفته بودند. خودش را می زد. توی سرش می کوبید. موهایش را پریشان می کرد، زبان گرفته بود و علی، علی می کرد، من علی را فرستاده بودم تهران، نیامده بود.
آنقدر حال منور بد بود که نگو، رسدیم خانه، نه می توانستم بروم داخل و آرامَش کنم، نه تاب داشتم بگذارم بروم و بدحالی اش را نبینم. توی درگاه در داد زدم،منور خانم! از جا بلند شد، اشک روی صورتش راه می رفت، مات نگاهم کرد. گفتم:«چه خبره؟ خودت رو کشتی! این بچه ها را دق مرگ می کنی، مردم را از راه براه کردی، علی رفته تهران یا برمی گرده یا خودم می رم پی اش، تا صبح طاقت بیار، آمون بده» پاهایش تا خورد. نشست. هیچی نگفت. تا آن موقع سرش داد نکشید. بچه هایش را خیلی دوست داشت. محبت او بود که خانه ام، خانه شد. اصل خانه ام، منور بود.
منور اما بعد از انقلاب، موقع انقلاب، عوض شد. محمد که می خواست بره جبهه، اصلا بی تابی نکرد. بعضی وقتا خیلی عجیب بود منور. حسن ام شهید شده بود، ولی الله مجروح بود، محسن هم ترکش توی تنش، پر بود، علی هم شهید شده بود، عصای دست نداشتم. تنها من بودم و منور و زمین. محمد گفت:«آقا جان ورقه ام را امضا کن، می خوام برم جبهه» هیچی نگفتم.
محمد گفت و گفت، خُلقم را تنگ کرد. منور پرسیده چی شده؟ گفتم:«محمد می خواد بره، توی این وضع و اوضاع، بره جبهه! فقط گفت:«در پناه خدا» گفتم: ما دو تا شهید دادیم، دو تا مجروح داریم، وحید توی جبهه است چه جوری محمد بره کجا بره؟ گفت:«شما برای رضای خدا، امضاء کن» گفتم: منور خانم! نمی دونم توی روضه هایی که هر ماه داشت، توی زیارت عاشوراهایی که نذر داشت و هر روز می خواند، توی شبهای ماه رمضان تا سحر توی تنهایی که تو صحرا داشت، چی دیده بود، چی خونده بود، چی شنیده بود که آنقدر، دلش قوی شده بود انگار بهش وعده داده بودند، دلش به یه چیزی قرص بود علی، علی که از آن همه عزیز کرده اش بود، می گفت علی روی زمین نمی ذاره، روی چشم من راه می ره، نفسم، جونم علی ست. علی را از امام علی (ع) گرفتم. نذر کردم. همون علی، هنوز چلهم حسن نشده بود گفت: می خوام برم گفتم: منور خانم چیزی بگو. هیچی نگفت. گفتم: علی جان، بابا جان، همین که مغازه ات را در اختیار گذاشتی، همین که چند بار رفتی کردستان بسته دیگه. حالا دیگر بمان، زن داری، زندگی داری.
مادرت دیونه می شه تو بری. منور چیزی بگو، منور هیچی نگفت! گفتم: علی از مادرت اجازه بگیر. گفت: مادرم رضاست، اگر نه چیزی می گفت. گفتم: علی جان بمان. گفت: من تعلیم دیدم، دولت خرج من کرده، باید برم. گفتم: زنت جوونه، بمون. زنش را صدا کردم، صدیقه چیزی بگو.
منور در گوش صدیقه چیزی گفت؟ نگاهش کرد؟ نفهمیدم صدیقه هم چیزی نگفت علی هم رفت. شیری که منور به بچه ها داد، اینطوریشان کرده بود، اون بچه ها را تعلیم می داد: من که همه اش سرزمین بودم بودم. منور، هم پدرشان بود. هم مادرشان. هم دوستشان، هم شریکشان. همه کارهاش عجیب بود منور. به من گفت: شیخ حسین، دیروز شب چهل پسر مش داوود بود. آنقدر خودت را سر زمین معطل کردی که مراسمشان را نیایی؟!
گفتم: طاقت دیدن ندارم، از شیونی که مش فاطمه می شد، دلم را کف دستم می گذارن. همین یک پسر را داشتند، مش داوود سر زمین خان فعله گی کرده بود، سختی کشیده بود. با نذر و نیاز خدا این بچه را بهشون داد. سن و سالی هم نداشت بچه شون! نه؟ منور گفت: هم سن علی من بود.
گفتم: خدا هر دوشان را، همه عزیزان مردم که زیر خاک خوابیدن را رحمت کند، صدّام چطور می خواد جواب اینها را بده. منور گفت: مش داوود هم قراره اعزام بشه! گفتم: کجا؟
منور نفس بلندی کشید و گفت: جبهه. گفتم: لااله الا الله اون پیرزن را چکار می کند؟ کس و کاری که ندارند مش فاطمه از دست می ره. چرا ملاحظه اش را نمی کند، نکند مش داوود خل شده! این زن را بعد از اون داغ می خواد تنها بگذارد. خل شده مش داوود! منور گفت: خود مش فاطمه خواسته تا جای خالی پسرش را توی جبهه پر کنه؟ گفتم: تو نشستی با مش فاطمه حرف زدی؟ مردم را بدبخت می کنی! زن خندید و گفت: خدا بهش لیاقت داده. گفتم: منور!
گفت: من چه کاره ام؟خدا خودش هر کی را دوست داشته باشد، امتحانش می کند. توی سختی می اندازتش، من فقط گفتم همیشه جنگ نیست، همیشه سفره خدا پهن نیست. هر کسی، هر جور می تونه باید ندای آقا امام حسین (ع) رو جواب بده. خدا وعده کرده یاری کننده حسین بن علی بن ابیطالب (ع) را یاری کنه. گفتم: پس تو باهاش حرف زدی؟
گفت: من و زهرا خانم و کوکب خانم، خونه هر شهید داده ای سر می زنیم. با هم اختلاط می کنیم، هر کس عزیزش را از دست داده به من منت داره، می رم ازشون چیز یاد می گیرم.
می رم خانه شان. ماها که همدرد هستیم باید، مرهم درد هم باشیم، اونا مادر شهید هستن، اونا پیش خدا عزیز هستن. گناه که نکردم رفتم دیدنی اش!
عجب زنی بود منور!
قبل از انقلاب که خیلی از مردها هم می ترسیدن، منور که یک زن بود، به من دل و جرأت می داد تا به مبارزه کمک کنم. واسه من هم اَجر می خرید، ثواب جور می کرد! دل شیر داشت منور.
گفتم: حالا می خواهی این همه آدم را کجا نگه داری؟ چی بهشون بدی بخورن؟ گفت: همین جا، توی همین دو تا اتاق، نان داریم، پنیر دیروز زدم، تخم مرغهامون را هم صبح طاهره جمع کرده، نیمرو یا آب پز می کنم، بخورند. اینا عزیزاش مادراشون هستن، برای اسلام جونشون را کف دستشون گذاشتن. گفتم: تو فکر نمی کنی اگه مأمورا بریزند، همه را دستگیر می کنن ما را هم بیچاره می کنن؟ و ... می گن اینا خرابکاران تروریست اند، از خارجه دستور می گیرن. گفت: این دوستای حسن و علی اند، به ما پناه آوردن، ساواک دنباشونه. گفتم: خانه تیمی کردی اینجا را؟
گفت: تو مسلمون نیستی شیخ حسین؟ گفتم: اینا مواد منفجره دارن،کتاب و اعلامیه و اسلحه دارن مأمور اومد می گیم خودشون مهمون هستن، این اسباب و وسایل را گم چیه؟ سوغاتیه؟!
گفت: خاطرت جمع، بنده خدا من همه را قایم کردم، گوشه طویله را گود کردم این را هم ریختم توی گونی، چال کردم، یه مقدارش هم توی چاه آویزون کردم، اگه خود شاه هم بیاد نمی تونه پیداشون کنه، همه چیز را بسپار بخدا.
اینا سربازای امام زمان (عج) هستند. مهمان هستن شیخ حسین وعده شده اگه به دوستای خدا، کمک کنی، خدا هم بهت کمک می کنه.
منور بچه ها را کنار نهر آب می برد. نشانشان می داد که آب، چشمه اول به خانه ارباب می رود، بعد به آبادی می آید. همانطور که آب جاری بود، کینه ارباب و رژیم شاه در دل بچه ها جا می داد پشت سر هر کدامشان آیه الکرسی می خواند و یادشان می داد خدا پشت و پناهشان است. دلشان را گرم می کرد. منور خانه را گرم می کرد. مال داشتیم آنها را تیمار می کرد. مرغ و خروس داشتیم.
همیشه غذاش آماده بود، بچه هاش را دور و برش جمع نگه می داشت همه شون با هم خوب، پشت هم، مونس هم، خودش هم با من خوب بود، مونسم بود، عجب زنی بود منور.
ولی الله را فرستاده بود قم درس طلبگی بخواند. گفتم: منور، دلم برای ولی الله شور می زنه. گفت: مگر نسپاردیش به خدا؟ گفتم: می گن رضا مظفرا را توی قم، دستگیر کردن، او دو تا همه جا با هم هستن، توی قم هر کی را بگیرن، می برن آنجا که عرب نی انداخت چیکار کنم؟ از کی پرس و جو کنم؟ دلم شور می زنه. بچه ام از دست نره. بگو چکار کنم؟
گفت: اگر آنها را بگیرن، حتماً می یان سراغ ما، اگر خودمان بریم پس و جو، شک می افتن. گفتم: پس چکار کنیم؟ گفت: وسایلی که ولی الله آورده را ببریم جای دیگه. گفتم: کدوم وسایل؟زن!
گفت: چیزی نیست، فردا حسن و علی را می فرستم ببرند تهران.
* من جبهه بودم، ولی الله تلفن کرد گفت: آقا جان می خوای بری مکه. گفتم: از خدا دارم، بابا جان، مادرت چی؟ او هم می تونه بیاد؟ گفت: شما و مادر مهمان بنیاد هستید. گفتم: منور خانم، چکار کنم؟ گفت: خدا خواسته، قسمت شده. گفتم: جبهه را چیکار کنم؟ گفت: کدام جبهه هستید؟ کجا هستید؟ گفتم: سه راه دهلران، قرارگاه شهید هادی شیرازی، تدارکات هستم.
گفت: مکه هم جبهه است. اونجا خیلی کار داریم، اونجا هم با دشمنا جنگ داریم. من آمدم. منور اما چه حالی داشت. انگار تازه سه عزیزش را از دست داده. گفتم: چرا داری حساب و کتاب می کنی؟ باید همه چیز را به صدیقه بسپارم، او از قرض و طلبم، از زندگیم خبر داره، صدیقه را صدا کرد. منور گفت: صدیقه حلالم کن، اگر یه وقت حرفی، تندی چیزی گفتم، به دل نگیر، ببخش حلال کن، دیدار به قیامت می افتد، اونجا هم کار خیلی سخت می شود. صدیقه گفت: شما جای مادر من هستی، هر چی هم گفتید بالای سر، من زندگیم را از شما دارم.
منور گفت: بخاطرهمون زندگیت می خوام منو حلال کنی، بخت اولت که قسمتش بهشت شد. تو را برای ولی الله چیزی که از من به دل نگرفتی، رضا هستی؟ صدیقه گفت: راضی ام به رضای خدا. حالا چرا این حرفها را پیش می کشید دل آدم تکون می خوره مادر. منور گفت: تو با طاهره، دخترم، برای من هیچ فرقی نداری، چه بسا که سختی و گرفتاری زندگی را، بیشتر تو با من بودی حلالم کن، دخترم. بعد از من، جان تو و جان بچه های ولی الله و خودش، مواظبتان باش. این سفر آخره، صدیقه جان به دلم افتاده، مواظب پدر و شوهرت هم باش شیخ حسین را غمخوار باش.
گفتم: منور دل همه را آتیش می زنی تو. گفت: اگه خدا قبول کنه، بچه هام را حسنم را، علی و وحید را پیش خدا شفیع کردم، تا قبولم کنه، دیگه طاقت فراق ندارم طاقت داغ ندارم، می ترسم ناشکری اش را بکنم توی امتحانش سربلند نشم. اون چیزی را که وعده کرده، ثواب داره،نکردم؟ حالا جای ثواب صبرم، نمی خواد منو قبول کنه؟ بگذارید حساب و کتاب کار را بکنم؟ شما بگذرید، تا خدا هم بگذرد. دعا کنید خدا منو قبول کنه. با منور رفتیم. من خانه خدا اما اون پیش خود خدا. منور بود و مدینه و حرم حضرت رسول (ص). منور بود و نرده های قبرستان بقیع.
گفتم: منور خانم شب می شود، راه هتل را گم می کنیم بیا برویم تا 8-7 شب دیگه اینجا هستیم، فردا هم باز می آئیم همین جا. گفت: کنار این نرده ها که فایده ندارد، باید بروی داخل، نمی گذارند. گفت: شیخ حسین اینجا مرادم را نگیرم، کجا بروم؟ اگه بگذارند شب را اینجا بمانم، این بقیع بی بقعه. این قبر بی نشون، مراد دل منه. خود بی بی گفتند، جوابم را همین جا می دن. جواب من توی همین سرزمینه، بچه هام را شفیع قرار دادم. گفتم: منور یکساعات، دو ساعت، چقدر درد و دل داری، منور شب هم گذشت. بریم. رفتیم مکه. اونجا هم همین طور بود، ناخوش و بدحال.
گفتم: منور چرا اینطور شدی؟ گفت: از دنیا کنده شدم شیخ حسین. دلم واسه اونجاها که علی ام دیده؛ حسنم دیده؛ وحیدم دیده؛ تنگ شده. دلم واسه اونجاها که توی خواب بچه هام را دیدم تنگ شده. گفتم: منور تب کردی، خودت را ناکار کردی؟ اقلاً به من رحم کن اینقدر خودت را عذاب نده، استراحت کن، نمی خواد بیایی راهپیمایی، دکتر گفته نباید توی گرما باشی.
منور گفت: اگر امروز نیام، حج ام درست نیست، ناقص می شه. گفتم: منور هوا گرمه، آتیش می باره. گفت: 5/8 صبح هوا خنکه، روزی را صبح قسمت می کنند، اگر دیر برسم، از دستم می ره ها، سر وعده باید اونجا باشیم. گفت: اون قمقمه را که مدینه خریدیم، آب کن تا فردا با خودمون ببریم، باید با آب همون قمقمه غسلم بدی. گفت: فردا روز وعده بی بی ام فاطمه زهراست (س)، حالم خوب خوبه و منور آمد راهپیمایی برائت از مشرکین، ندیدمش، گم شد. بعد پیدایش کردم. پهلوی شکسته و کبود منور، صورت خرد شده اش با ضربه های باطوم، چادر غرق به خونش ای وای، منور در مکه شهید شد. با همان آب قمقه. غسلش دادم. آوردمش کنار بچه های شهیدش، به خاک سپردمش. منور...
یعنی فاطمه زهرا (س) به وعده شان عمل کردند؟
یعنی خدا به وعده اش عمل کرد و اجر صبوری منور را داد.
منورم شهید شد.
منبع: کتاب راز یاسهای کبود