آخرین کلام
چهارشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۱۸
شب عملیات کربلای 5 ، من نفر ده تا پانزدهمی از ابتدای ستون بودم
شب عملیات کربلای 5 ، من نفر ده تا پانزدهمی از ابتدای ستون بودم . فرمانده گردان در طول ستون حرکت می کرد و صدایش می آمد که آهسته می گفت :
« ذکر بگویید . »
پیوسته بچه ها را به گفتن ذکر سفارش می کرد .
گردان به مواضع دشمن رسید ، هنگام عبور از اولین ردیف سیم خاردار همه چیز لو رفت .
آتش سنگین دشمن شروع شد . علی عابدینی فریاد زد :
« عباس بزن . این آخرین کلامی بود که از ایشان شنیدم . »
آر پی جی را روی شانه گذاشتم و سنگر تیربار دشمن را نشانه رفتم . فریاد یـا حسیـن (ع) ، یـا مهـدی (عج) و یـا زهـرا (س) همراه با غرش تیربار و شلیک مسلسل و انفجار خمپاره منطقه را پر کرد . نمی دانم چگونه از آن همه مانع عبور کردیم . در مدت چند ثانیه خودم را روی خط پدافندی دشمن دیدم . مثل این که کسی دست ما را گرفت ، بلند کرد و روی خاکریز گذاشت .
علی عابدینی همان اول شهید شد .
راوی: عباس قطب الدینی
منبع: کتاب بهشت دور نیست
« ذکر بگویید . »
پیوسته بچه ها را به گفتن ذکر سفارش می کرد .
گردان به مواضع دشمن رسید ، هنگام عبور از اولین ردیف سیم خاردار همه چیز لو رفت .
آتش سنگین دشمن شروع شد . علی عابدینی فریاد زد :
« عباس بزن . این آخرین کلامی بود که از ایشان شنیدم . »
آر پی جی را روی شانه گذاشتم و سنگر تیربار دشمن را نشانه رفتم . فریاد یـا حسیـن (ع) ، یـا مهـدی (عج) و یـا زهـرا (س) همراه با غرش تیربار و شلیک مسلسل و انفجار خمپاره منطقه را پر کرد . نمی دانم چگونه از آن همه مانع عبور کردیم . در مدت چند ثانیه خودم را روی خط پدافندی دشمن دیدم . مثل این که کسی دست ما را گرفت ، بلند کرد و روی خاکریز گذاشت .
علی عابدینی همان اول شهید شد .
راوی: عباس قطب الدینی
منبع: کتاب بهشت دور نیست
نظر شما