«امام گفت طیب مرد بود»
شبهاي دادگاه اول، من و عدهاي از طرفداران پدر، جلوي زندان عشرتآباد روي خاكها كنار كيوسك تلفن كه در ضلع جنوب شرقي ميدان بود، نشسته بوديم. قرار بود اگر خبري گرفتيم با همان تلفن به خانواده خبر بدهيم. تا آخرين روزي كه حكم نهائي را دادند، ما هر روز آنجا بوديم. در دادگاه اول 5 نفر به اعدام و بقيه به زندانهاي طويلالمدت محكوم و دو نفر هم آزاد شدند. در دادگاه دوم اين 5 نفر به 2 نفر تبديل شدند كه يكي پدرم بود و يكي مرحوم حاج اسماعيل رضايي. بقيه هم به زندان در شهر محل تولدشان يا بيرون از آن محكوم شدند.
شب جمعهاي بود و من و مادرم ناهار درست كرده بوديم. پدرم بدغذا بود و به غذائي غير از غذاي خانه لب نميزد، لذا بايد در خانه برايش غذا ميپختند. در مدتي كه در زندان بود، با توجه به اينكه مشكلاتي را هم برايش درست كرده بودند، تكيده و لاغر شده بود، به همين دليل مادرمان در منزل غذا تهيه ميكرد. ايشان از اول عمرش آدمي نبود كه بتواند تنهائي غذا بخورد، براي همين ما هرروز چند قابلمه بزرگ غذا را برميداشتيم و به زندان ميبرديم. پدرم خصلتهاي خاصي داشت و هميشه بايد همه غذا ميخوردند تا او هم بتواند بخورد.
آن روز هم قابلمههاي غذا را آماده كرديم و همراه مادر و خواهرم كه آن موقع سه چهار ماهه بود، با تاكسي از ميدان خراسان تا عشرتآباد رفتيم. زندان پدرم نزديك به انتهاي خيابان غربي عشرتآباد و در جائي بود كه الان زندان مواد مخدر است. آمديم و جلوي در بزرگ آهني ايستاديم و به سربازي كه آنجا ايستاده بود گفتيم: «آقا! خبر بده كه براي زندانيها ناهار آوردهايم.» سرباز اعتنا نكرد و حرف نزد. من از داخل ماشين مرحوم پدرم را ديدم كه عقب يك جيپ نشسته بود و دو تا سرباز هم كنارش نشسته بودند. جرئت نميكردم به مادرم بگويم كه پدرم عقب آن جيپ نشسته، اما پدرم را ميديدم كه با دست به ما اشاره ميكند. من به سرباز التماسكردم كه: «تو رو خدا به جناب سروان بگو كه ما اين غذا را تحويل بدهيم.» سرباز گفت: «به ما مربوط نيست. به ماموران امنيتي بگوئيد.» يك مرد با لباس شخصي آمد و به سرباز پريد كه تو غلط كردي و يك دعواي صوري راه انداخت. بالاخره از اتاقك داخل زندان پيام دادند كه بگذاريد بيايند داخل. من و مادرم و خواهرم كه بغل مادرم بود رفتيم داخل. رسيديم جلوي در زندان و ميخواستيم داخل برويم كه ديدم پدرم دستش را گذاشت روي سينه سربازها و از عقب جيپ ارتشي پياده شد و رو به من و مادرم كرد و گفت: «كجائيد؟ دو ساعت است كه اينها ميخواهند مرا ببرند و لطف كردهاند و نگهم داشتهاند تا شما را ببينم.» نگو آن شب، شب آخري بود كه ميخواستند پدرم را از عشرتآباد به هنگ يك زرهي در پادگان قصر در چهارراه قصر، در جاده قديم شميران منتقل كنند. اين ساختمان بعدها ساختمان شهيد قدوسي و دادستاني سابق ارتش شد. در آنجا پادگان بسيار وسيعي بود به نام هنگ زرهي كه درِ جنوبي آن در خيابان عباسآباد و درِ شمالي آن در نزديكي ميدان رسالت بود.
مادرم هول شد و در جواب پدرم گفت: «توي راه مانديم». ما را به اتاقي بردند. پدرم خواهرم را از مادرم گرفت و نوازش كرد و مرا بوسيد و دست كرد توي جيبش و ده بيست تا شكلات كف دستم گذاشت. من اين شكلاتها را تا ده پانزده سال پيش به عنوان يادگاري داشتم و پشت عكس پدرم قائم كرده بودم و هر سال ميرفتم و به آنها سر ميزدم. يك سال رفتم ديدم فقط كاغذهايش مانده و شكلاتها از بين رفتهاند. اين هم عالم بچگي است. شكلاتها را كف دستم ريخت و گفت: «مواظب مادرت و خانوادهات باش.» من ده دوازده سال بيشتر نداشتم.
خبر هم نداشتيد كه قرار است اعدام بشوند.
چرا داشتم، چون در تمام مراحل بودم، ولي اينكه بخواهم از كسي مواظبت كنم، در ذهنم جا نميافتاد، چون خودم درست در مقطعي بودم كه بايد يكي از من مراقبت و حمايت ميكرد. پدرم خواهرم را بوسيد و به مادرم گفت: «ديدار به قيامت». مادرم شروع كرد به گريه كردن و بعد هم غش كرد و افتاد. پدرم دو باره سر مرا بوسيد و گفت: «مواظب مادرت باش.» و يك سري نصيحتهائي كرد و رفت.
من الان نزديك 60 سال دارم و حرفهائي را كه آن روز به من زد و گفت كه چه كار بكنيم و چه كار نكنيم، همينطور توي ذهنم ميآيند و ميروند. در ملاقات آخر پدرم خيلي از مسائل را مجدداً بازگو كرد كه چه كار بكنيم، چقدر بدهكار است، چقدر طلبكار است، از چه كسي بگيريم و مسائلي از اين دست.
خاطرات ديگر هم برميگردد به دنياي خاص آن زمان. دنيائي كه مردانه بود و كمتر خانمها و دخترخانمها را به بازي ميگرفتند و پسربچهها در خانوادهها حرف اول و آخر را ميزدند، بهخصوص پسرهائي كه ارشديت داشتند. مرحوم پدرم دو تا عيال داشت. يكي خانم اولش كه به رحمت خدا رفته و خدابيامرزدش و ما خواهر و برادري از آن خانم پدرم داشتيم و خانم دومش كه من پسر بزرگتر بودم و پنج شش تا خواهر و برادر كه به تناوب هر يكي دو سال بعد از من آمده بود تا سال 42 كه آخرين خواهرم به دنيا آمد.
مادر شما فوت كردهاند؟
خير، در قيد حيات هستند، ولي متاسفانه دچار آلزايمر و فراموشي هستند.
مادربزرگ پدري من، يعني مادر مرحوم پدرم هم هشت نه قدم بالاتر از ايشان دفن است و اصلا يكي از دلائلي كه پدرم وصيت كرد ايشان را در شاه عبدالعظيم دفن كنند همين بود كه ايشان به مادرش علاقه عجيبي داشت و ما با چه بدبختياي جنازه را گرفتيم و به باغچه عليجان در شاه عبدالعظيم رفتيم، ولي درست ديوار به ديوار قبر مادربزرگمان جاي خالي نبود و در نزديكترين فاصله جائي را پيدا و ايشان را دفن كرديم. شبهاي جمعه كه براي زيارت مرقد پدر ميرويم و فاتحهاي ميخوانيم و ده بيست دقيقهاي مينشينيم، باورتان نميشود كه كسي از آن پلهها بالا نيايد و فاتحهاي نخواند و براي برادرش، بچهاش و همراهش، با خلوص مسائلي را از پدرم برايش نگويد. بعضا از اطلاعاتي كه بين اينها رد و بدل ميشود، دهان خود ما باز ميماند.
در 15 خرداد 42 هم گفتند مرحوم پدرم پول گرفته. پدرم در هيچ يك از اين رويدادها نه تنها پول نگرفته بود كه پول هم داده بود. در 28 مرداد آيتالله كاشاني آنها را ميخواهند و ميگويند اگر شاه برود، ناموس مملكت به باد ميرود. پدرم و اطرافيان ايشان بهشدت از كمونيسم و از تودهايها وحشت داشتند و اينها را سمبل اعمال كثيف و شيطاني ميدانستند. ميگفتند اينها حتي به ناموس خودشان هم رحم نميكنند. اينطور براي اينها جا افتاده بود كه تودهايها سمبل كارهاي پست و زشت هستند، به خاطر اين مرحوم پدرم بينهايت از چپ و چپيها متنفر بود. شايد صدها بار سوءقصدي كه به جان ايشان شد، از جانب همين آقايان چپيها بود. ماهها خانه ما از ساعتي تا ساعتي سنگباران ميشد، ساعتها چاقو باران ميشد و مرحوم پدرم هم در خانه بود. ميآمد، دم در ميآمد و گشتي ميزد و آنها در ميرفتند. ميآمد مينشست شام بخورد، يكمرتبه ميديديد دهها چاقو ميافتد وسط سفره. خانههاي آن موقع همگي به هم راه داشتند. كافي بود روي پشت بام يك خانه ميرفتيد تا هفتاد تا خانه آن طرف روي پشت بامها ميتوانستيد برويد، لذا مسئله مهم اين است كه مرحوم پدرم از تودهايها و چپيها بهشدت وحشت داشت و آقايان ملّيون را چيزي شبيه تودهايها ميدانست و به هيچ عنوان با آنها حشر و نشر و سر و كاري نداشت. حضرت آيتالله كاشاني هم در چنين مواقعي از پدر كمك ميگرفت.
پدرتان با شعبان جعفري چه رابطهاي داشت؟
رابطه خاصي نداشت، فقط در 28 مرداد شعبان جعفري هم خودش را به نحوي قاتي اين جريان كرد. بعد كه هم پدرم و هم شعبان جعفري در زندان بودند، هيچ رابطهاي و رفاقتي و نشست و برخاستي با شعبان جعفري و امثال او نداشت. كار شعبان جعفري كارچاقكني بود. خودش به خودش ميگفت من شعبان بيمخ هستم! از چنين آدمي چه توقعي ميشود داشت؟ او در مقاطعي با گرفتن پول، همه كار ميكرد. هم نمره براي بچههاي مردم ميگرفت، هم كساني را از سربازي معاف ميكرد و 24 ساعته هم در تشكيلات ورزشي و باشگاهي كه درست كرده بود، مينشست. امثال اينها ورزش باستاني را بدنام كردند. مردم در گذشته اجازه نميدادند بچههايشان به باشگاههاي ورزشهاي سنتي بروند، چون ميترسيدند براي اين بچهها دامي گسترده شود و پدر من بهشدت با اين مسئله برخورد ميكرد. شعبان جعفري را در چهارچوب خودش ميشناخت و آنها بعضاً ميآمدند و سلامي ميكردند. مطلقاً با او رابطه، رفت و آمد و داد و ستد نداشت. شعبان جعفري هم بهدفعات اين را گفته بود. او كسي نبود كه حتي طرف شور و مشورت قرار بگيرد. مرحوم پدرم به اندازه كافي سرشناس بود كه نياز نداشته باشد امثال شعبان جعفريها پارتي او شوند.
در خاطرات شعبان جعفري نوعي حسادت نسبت به مرحوم طيب مشاهده ميشود.
شعبان در آنجا مطالب مزخرف زياد گفته. از او سئوال ميكنند: «علت برخورد مرحوم طيب با شاه چه بود؟» جواب ميدهد: «اجازه موز را از طيب گرفتند و ناراحت شد.» در آن زمان براي وارد كردن ميوه نياز به كسب مجوز نبود. آن موقع پرتقال و سيب به اين شكل كه الان ميبينيد، در بازار وجود نداشت و از طريق لبنان به كشور وارد ميشد. تنها واردكننده موز و سيب و پرتقال هم مرحوم پدرم بود. به هيچ عنوان ممنوع نكردند كه ايشان برود اعتراض كند كه چرا ممنوع كرديد، لذا اطلاعاتي كه شعبان جعفري در خاطراتش داده، اطلاعات بسيار بدوي و احمقانه و پوچي است.
مرحوم پدرم به دليل درگيري با نصيري كه به زمان تولد رضا پهلوي در نزديكي زايشگاه فرح مربوط ميشود، گرفتار شد. اين درگيري بعداً در نصيري تبديل به عقده حقارت عجيبي شد و او در به در دنبال فرصت و بهانهاي ميگشت تا با پدر من تسويه حساب كند، ولي شعبان جعفري نه براي پدرم كه در ميان مشديهاي تهران هم محلي از اعراب نداشت. در ميان كساني كه در تهران سرشناس بودند و خيليها آنها را ميشناختند، شعبان جعفري كسي نبود كه بشود به حرفش استناد كند، چون نه اهل پول خرج كردن بود، نه رفيقباز بود، نه در خانهاش به روي كسي باز بود. لاشخوري بود كه در به در ميگشت كه كسي به او شام يا ناهار مجاني بدهد.
در مورد شهادتهائي كه ادعا ميكنند شعبان جعفري براي پدر من داده، تا آنجا كه ما ميدانيم شعبان جعفري حتي به آن دادگاه احضار هم نشد، ولي خودش حرفها و بيپايه زيادي زده است. درگيري با شاه هم مربوط به موز و غير موز نبود. بعد از 28 مرداد و تولد وليعهد و درگيري با نصيري، خود پدرم از دستگاه برگشته بود و هرجا كه مينشست، به دستگاه فحش ميداد و مردم هم ميدانستند خوشش ميآيد و شروع ميكردند به فحش دادن به شاه و دربار و نصيري. پدرم هم پول ميزشان را حساب ميكرد و خوشش ميآمد كه مردم به دستگاه فحش بدهند. دستگاه هم ميدانست، كما اينكه قبل از 15 خرداد آمدند و گفتند آقاي نهاوندي واعظ را نگذار منبر برود، چون ايشان به منبر ميرفت و به شاه و خواهر و برادرها و كسانش بد و بيراه ميگفت. مرحوم پدرم گفت: «به من چه ربطي دارد؟ برويد به خودش بگوئيد منبر نرود. وقتي منبر ميرود كه من نميتوانم به او بگويم چه بگو، چه نگو»، لذا ميشد كاملاً فهميد كه پدرم از تشكيلات برگشته بود. البته او قبل از خرداد ،42 در سال 41 هم با دستگاه درگيري پيدا كرد.
جريان از چه قرار بود؟
پدرم هر سال تعداد زيادي گوسفند ميگرفت و براي دهه اول محرم ذبح ميكرد و غذا ميداد. اين گوسفندها حدود 300، 400 تا بودند و وسط ميدان رها ميشدند و همه هم ميدانستند كه اين گوسفندها متعلق به چه كساني هستند و براي چه كاري وسط ميدان نگهداري ميشود. ميدان هم كه محل انواع و اقسام گياه و ميوه است. اينها آن قدر پروار ميشدند كه بعضيهايشان شايد باورتان نشود كه هم هيكل يك الاغ بودند و من بعضاً در روزهاي تعطيل يا عادي كه به ميدان ميرفتم، سوار اينها ميشدم. يك روز اوايل تابستان آقائي به اسم بختيار كه شهردار منطقه بود، با چند نفر ميآيد و با پدرم درگير ميشوند و پدرم چند تا سيلي به او ميزند و ملت ميريزند جيپها را چپه ميكنند و آتش ميزنند. پدرم به ميدانيها فحش بدي ميدهد و ميگويد كار را تعطيل كنيد. ده دوازدههزار نفري از ميدان حركت ميكنند. به ميدان قيام (شاه سابق) كه ميرسند، حدود 25، 26 هزار نفري ميشوند. به طرف خيابان ري حركت ميكنند و ميادين اعدام، طاهري و شفيعي را ميبندند و يك جمعيت 100 هزار نفري راه ميافتند و از كنار راديو به خيابان پاستور ميروند كه به كاخ شاه بروند.
در آنجا جمعيتي باورنكردني جمع ميشود. اينها پيغام ميدهند كه ميخواهند شاه را ببينند. شاه نبود و نخستوزير كه آن موقع علم بود، پيغام داد: حرفتان چيست؟يكيتان بيايد داخل» پدرم گفت: «صدهزار نفر آمدهاند، چرا فقط من بفرمايم داخل؟» گفتند: «نميشود با همه آنها صحبت كرد. شما به عنوان نماينده بيا». پدرم گفت: «اينها خودشان نماينده دارند.» چند نفر را انتخاب كردند. به آنها گفته شد: «شما چند نفر بيائيد داخل ناهار بخوريد، بعد برويد حضور نخست وزير» پدرم گفت: «من نميآيم. من بيايم ناهار بخورم و اين صدهزار نفر گرسنه بمانند؟ بايد اينها را غذا بدهيد تا من بيايم.»
از پادگانهاي ارتش ديگهاي برنج و خورشت با نانهاي مخصوص سربازي را در يقلاويهاي سربازي ريختند و بين مردم تقسيم كردند، طوري كه مردم از ابتدا تا انتهاي خيابان كاخ (فلسطين فعلي) غذا خوردند. بعد پدرم با آن چهار پنج نفر رفتند داخل و با نخستوزير در باره مشكلات و شهردار و رئيس كلانتري منطقه صحبت كردند. فردا صبح همه آنها عوض شدند. اين يك انقلاب حقيقي بود و همان موقع بود كه دستگاه فهميد كه اگر طيب بخواهد عليه نظام حركتي بكند، بهراحتي ميتواند. آن حركت سال 41 حكم اعدام مرحوم پدرم را امضا كرد، نه 15 خرداد 42.
دائره نفوذ مرحوم طيب در ميدان از كجا شروع شد و تا كجا ادامه پيدا كرد؟
در ميدان تقريبا ايشان حرف اول و آخر را ميزد. نميدانم تا چه حد با حال و هواي بازارها و ميادين آشنا هستيد. در اين مكانها فرد بايد جمع اضداد باشد تا مورد قبول همه قرار بگيرد. فقط اينطور نيست كه حساب و كتاب طرف دست باشد، بلكه بايد در عين حال آدم دست به خيري هم باشد و خلاصه خيلي از بايدها در كنار هم قرار بگيرند تا چنين فردي ساخته و پرداخته شود. در ميدان هم مرحوم پدرم همين وجهه را داشت، چون نه حق و مال كسي را برده يا زير و رو كرده بود و تعريف يك كاسب تمام و كمال در مورد او مصداق داشت، لذا تقريبا مورد قبول تمام كساني بود كه در اين صنف بودند، ولي به هرحال در هر صنفي زشت و زيبا و بد و خوب هست و بعضا آن افراد بد وجود داشتند كه بعد از كشته شدنش از شاه تشكر كردند.
عدهاي به اين شبهه دامن ميزنند كه مرحوم طيب سواد كافي نداشته است. از نظر ميزان تحصيلات، در چه پايهاي بود؟
مرحوم پدر من در مدرسه نظام درس خوانده و لذا آدمي نبود كه نسبت به مسائلي كه در پيرامون او ميگذشت، ناآگاه باشد. به هيچ وجه به هيچ يك از جريانات سياسي گرايش نداشت و همان راهي را كه فكر ميكرد خدا و پيغمبر و ائمه اطهار گفتهاند ميرفت و جز اين راهي را نميشناخت.
حركت فكري و رسيدن به نقطه پاياني را در چه ميدانيد؟
مرحوم پدر من از مليگرائي و تمايلات ملي بدش نميآمد، بلكه بعضي از اين آقايان را واجد آن شرايط نميدانست و بعضاً چيزهائي را ميديد كه در چهارچوب شعارهائي كه اين آقايان ميدادند، نميگنجيد و در اينجا بود كه اين سئوال برايش پيش ميآمد كه اين مليبازي هم دكاني پيش نيست، لذا با آقايان مليون به هيچ عنوان در رابطه و رفت و آمد نبود و من حتي اسم آقاي زنجاني را هم از مرحوم پدرم نشنيده بودم. معروفيت و شهرت پدر من كلا به خاطر عزاداريهائي بود كه به خاطر آل عبا برگزار ميكرد. سه ماه از سال مانند اسمش طيب و طاهر بود. در طول مدتي هم كه در 15 خرداد 42 در زندان بود، كلاً همه مسائل خلاف گذشته را ترك كرده بود و به جرئت ميتوانم بگويم پدرم در 7، 8 ماهي كه بعد از 15 خرداد در زندان بود، لااقل ده بار قرآن و نهجالبلاغه را خوانده و دوره كرده بود.
عدهاي به نقش پدرم در 28 مرداد 32 اشاره ميكنند. بله، ايشان در آن زمان دستجاتي را به طرفداري از شاه به راه انداخت و جلوي كودتاي كمونيستها را گرفت، ولي اين دليل دارد. مرحوم آيتالله كاشاني پدرم را ميخواهند و به او ميگويند كه: «اگر شاه نباشد، چپيها و مليون كشور را به باد ميدهند و اگر اينها مسلط شوند، نواميس مردم هم به باد ميرود. ما آمدهايم كه نگذاريم اين اتفاق پيش بيايد». يعني پدر من با اين ذهنيت كه مملكت كه هيچ، دين و ناموس مردم هم از بين ميرود، آمد و در 28 مرداد شركت كرد و باعث شد كه شاه برگردد. در اين بازي خيليها منتقع شدند، ولي نفعي كه پدر من برد، زنداني شدن در 28 مرداد بود! او پس از آنكه شاه را برگرداند، 9 ماه در زندان بود! وقتي حسين فاطمي را گرفتند و اعدام كردند، پدر ما در زندان بود، طوري كه حتي يك روز شاه به زندان ميرود و با دين پدرم در آنجا تعجب ميكند و ميپرسد: «طيبخان! شما در زندان چه ميكني؟» پدرم ميگويد: «زنده باد شاه گفتيم و در زندان هستيم».
علت زنداني كردن مرحوم طيب چه بود؟
به خاطر مسائلي كه حول و حوش منزل مصدق پيش آمد و بند و بستهاي بعد از آن. ميخواستند به نوعي مسائل داخلي را گردن اين و آن بيندازند و او را در پشت سر بكوبند. مرحوم پدرم و عدهاي ديگر در زندان بودند، يعني در دوراني كه فاطمي اعدام شد، پدرم ده يازده ماه به خاطر جاويد شاه گفتن زنداني بود. وقتي شاه او را در زندان ميبيند، ميدهد قضيه را بررسي كنند و يك دادگاه صوري تشكيل ميدهند و قلم بر قضيه ميكشند و مرحوم پدرم آزاد مي شود. پدرم حتي بعد از اولين ديداري كه بعد از 28 مرداد با شاه دارد و شاه ميپرسد چه ميخواهي؟ ميگويد من كاسب هستم و هيچ چيزي نميخواهم. دربار در آن زمان همه چيز را از او گرفته و حتي يك پاپاسي هم به او نداده بود، ولي خوشبختانه توانست خودش را جمع و جور كند.
خداي نكرده توهين به مليون نشود، چون تا زماني كه در چهارچوب قوانين حكومتي حركت ميكنند، قابل احترام هستند، ولي مرحوم پدرم در مجموع دل خوشي از آنها نداشت و در مورد چپيها كه مطلقاً با آنها مخالف بود. آن روزها تودهايها بودند و گروههاي كوچك چپ، وگرنه فدائيان خلق و گروههاي بعدي كه ايجاد شدند آن روزها نبودند و مليون و چند نفري كه با اسماء مختلف وابسته به آنها بودند، فعاليت ميكردند. ما ماهها توسط تودهايها تهديد ميشديم، نامههاي بدون امضا براي پدرم ميآمد كه ميزنيم و ميكشيم. چندين بار هم به او سوءقصد شد. يك بار در برنامهاي كه در مجلس شوراي ملي بود و آقايان مليون هم حضور داشتند، به او سوءقصد شد كه خوشبختانه مسئلهاي برايش پيش نيامد.
اما موضوع جهش فكري و تغييراتي كه در پدرم پيش آمد، اين بود كه بعد از 28 مرداد و برگرداندن شاه، تغييراتي اساسي در كشور پيش آمد، يعني شاه برعكس سابق روش ديگري را در پيش گرفت و از نظر سياسي، با به كار گماردن بعضيها و زياد كردن فشار روي مردم شيوه جديدي را آغاز كرد. مرحوم پدرم هم در ميان مردم بود و مردم به او علاقه داشتند و او هم از صبح تا شب سعي داشت كه كار عدهاي را راه بيندازد و اين مشكلات و مسائل را ميديد. او اطرافيان شاه، مخصوصاً نصيري را قبول نداشت و مخصوصا اين يكي دو سال آخر اگر در جائي وارد ميشد كه به نصيري فحش ميدادند، مثلا اگر كافهاي بود كه هزار نفر هم آنجا بودند، پول ميز همهشان را به همين دليل كه به نصيري فحش دادهاند، ميداد.
علت اين همه كينه نسبت به نصيري چه بود؟
در سال 38، 39 كه وليعهد به دنيا آمد، پسر پهلوان اكبر خراساني به شاه پيشنهاد كرد كه اعليحضرت اجازه بدهد كه پسرش در جنوب شهر تهران و بين مشديها به دنيا بيايد، لذا پسر پهلوان اكبر و مرحوم پدر ما براي شاه پيغام فرستادند كه ميخواهيم ملكه به جنوب شهر بيايد. نظر شما چيست؟ شاه قبول كرد و آنها هم شرط گذاشتند كه هيچ مأموري حق مداخله نداشته باشد و حفاظت و همه كارها به عهده اينها باشد. در ميدان مولوي بيمارستاني بود كه بعداً تبديل به زايشگاه فرح پهلوي شد. آنجا را گرفتند و ديگر در خانه هيچ كس فرشي نماند و همه خيابانها را فرش كردند و خيلي زحمت كشيدند. روزي كه شاه براي ديدن زن و بچهاش به بيمارستان آمد، مرحوم پدرم با نصيري برخورد پيدا ميكند و به او بد و بيراه ميگويد و اين ريشه كينهاي شد. گويا ماشين مرحوم پدرم در كنار بيمارستان پارك بود و سرهنگ نصيري كه فرمانده گارد بوده، ميآيد و ميگويد ماشين مال چه كسي است و ميگويند مال طيبخان است. ميگويد طيبخان كيست؟ ماشين را برداريد. مرحوم پدرم تا اين را ميشنود، برانگيخته ميشود و شروع ميكند به فحش دادن به نصيري و داد ميزند كه طاق نصرتها را پائين بياوريد و فرشها را هم جمع كنيد و برويم. علم كه وزير دربار و تشريفات بوده ميآيد و دخالت ميكند و ميپرسد موضوع چيست؟ پدرم ميگويد ما قبول كرديم كه شاه همسرش را به اينجا بياورد و حفاظت اينجا را قبول كرديم و حالا هر ..... دخالت ميكند و فحشهاي بدي ميدهد كه توي ذوق نصيري ميخورد و كينه عميقي را از مرحوم پدرم به دل ميگيرد. در سنوات بعدي كه نصيري بالا ميآيد و پستهاي مهمي را ميگيرد، به هر صورت ممكن سعي ميكرد نيشي به مرحوم پدرم بزند.
در زندان به مرحوم پدرم گفته بودند تنها راه خلاصي تو اين است كه حاجآقا روحالله خميني را از قم بياوريم و با تو روبرو كنيم و تو هم توي روي خود ايشان بگوئي كه بله پول گرفتي و اين غائله را راه انداختي. فشار زيادي به مرحوم پدرم ميآورند و راهي نميماند و ميگويد: «باشد ميگويم. شما ايشان را بياوريد. من توي روي ايشان ميگويم كه چرا پول داديد؟» دستگاه مطمئن ميشود و قول آزادي هم به پدرم ميدهد و ميگويد كه قدرتت را هم زيادتر ميكنيم.
جلسهاي براي روياروئي اين دو نفر ميگذارند. اين ماجرائي است كه عينا از مرحوم پدرم شنيدم. مرحوم پدرم را در محلي در عشرتآباد يا جاي ديگري ميبرند. پدرم ميگفت به همراه مأمورين وارد اتاقي شدم، پردهاي را كنار زدم و ديدم يك مرد روحاني نوراني آنجا نشسته است. از در كه وارد ميشوند، مأمورين منتظر بودهاند كه مرحوم پدرم به ايشان پرخاش كند و بگويد: «آخر مرد! پول دادي و چنين و چنان كردي»، اما همين كه وارد ميشود، فرياد ميزند: «آقا! قربان جدتان بروم. شما كي به من پول داديد؟ اصلا كجا مرا ديديد كه پول بدهيد؟ ما كي همديگر را ديديم؟ به اين نامسلمانها بگوئيد كه نه شما به من پول داديد، نه من از شما پول گرفتهام.» يعني ميگذارد در دهان آقا كه من اقراري ندادهام و نگفتهام كه پول گرفتهام و 180 درجه برعكس چيزي كه به او ياد داده بودند، ميگويد. وقتي بيرون ميآيد، نصيري پشت در بوده و ميگويد: «طيبخان! خودت با دستهاي خودت گورت را كندي.» مرحوم پدرم جواب ميدهد: «عيب ندارد تيمسار. من بايد 20 سال قبل در زندان بندرعباس ميمردم. نمردم كه اين 20 سال بگذرد و صاحب فرزنداني بشوم و امروز تكليفم را ادا كنم و بميرم. مردن برايم مهم نيست».
روزي كه مرحوم پدرم اين داستان را براي من و مادرم تعريف كرد، مادرم گفت: «اي مرد! ميگفتي پول گرفتي.» مرحوم پدرم گفت: «من افتخارم اين است كه هر سال عزاداري امام حسين(ع) را تدارك ميبينم و خودم را فدائي امام حسين(ع) ميدانم، بيايم و به فرزندش تهمت بزنم و بگويم به من پول دادي؟ مگر اين دنيا چقدر ارزش دارد؟ اين حرفها ميگذرد، دنيا به كسي نميماند. اينها هم هر ظلمي، بكنند به خودشان ميكنند.» مادرم گفت: «آخر فكر من و اين بچهها را كردي؟» شش تا بچه بوديم كه بزرگترينش من ده دوازده ساله بودم و كوچكترينش خواهر 4 ماهه من بود. مرحوم پدرم گفت: «فكر اينها را آن خداي بالاي سر ما كرده. شما فكر اينها را نكن.» و روي حرفي هم كه گفت، ايستاد.
در اولين برخوردي هم كه در سال 42 با امام داشتيم، خود ايشان اين فرمايش را كردند كه: «به راستي مرد بود. من در جلسهاي كه ايشان را ديدم، ثابت كرد كه هرچه در بارهاش ميگويند، حقيقت دارد».
امام در حصر بودند. چه شد كه شما توانستيد به ملاقات ايشان برويد؟
در خيابان پاسداران، در خيابان دولت، يك ساختمان آجري دو طبقه با يك حياط 300، 400 متري را كه متعلق به يكي از آقايان بازاري بود، براي سكونت مرحوم امام اختصاص داده بودند. مرحوم حاج مصطفي زنده بود، مرحوم سيد احمد يك نوجوان سيزده چهارده ساله بود. ملبس بود، اما عمامه نداشت، اما حاج آقا مصطفي داشت.
عمو مسيح من گفت: «اگر برويم حضرت آقاي خميني را ببينيم ميگويند كه اگر ايشان از شاه بخواهد، شاه همه كار ميكند. پس خوب است برويم با آقا صحبت كنيم و بخواهيم كه ايشان واسطه شوند.» ما بعد از اين در و آن در زدن زياد و مسائل مختلف ساواك داخل آن خانه رفتيم. از در كه وارد شديم، يك حياط كوچك بود و به داخل زيرزمين ميرفت. يك پله هم در بغل بود كه از آن رفتيم بالا و وارد يك دالان شديم و چند اتاق بود كه حضرت امام در ضلع غربي در جنوب خانه در اتاق بزرگي زير رف بخاري نشسته بودند. ما وارد شديم و سلام كرديم و امام خيلي التفات كردند. دستي به سر من كشيدند و لطف كردند و يك كتاب نهجالبلاغه هم به من دادند. عموي من شروع كردند به صحبت و گفتند كه ماجرا از چه قرار است. امام فرمودند كه من آقاي طيب را ميشناسم و ايشان را با ما مواجه كردند و آنچه كه حق بود كرد و قطعا خدا ايشان را نجات ميدهد و خدا راهگشاست و من از اين مرتيكه (اين لفظي بود كه در باره شاه به كار بردند) تا الان هيچ چيزي نخواستهام، ولي به خاطر شخصيت آقاي طيب، اگر مجال صحبتي باشد، از او خواهم خواست كه كمك كند.
ما جلسه بعد كه رفتيم از امام خبر بگيريم، ايشان را به تركيه فرستاده بودند و اصلا به ملاقاتهاي بعدي نرسيد تا ملاقات بعدي ما در سال 57 كه در منزل ايشان در قم صورت گرفت.
در مورد نسبت ايشان با امام ميگويند مرحوم طيب حداقل در اين حد همكاري كرد كه داد عكس امام را در تكيه يا روي علمها بزنند. آيا اين حرف صحت دارد؟
در آخرين تاسوعا و عاشورائي كه مرحوم پدرم زنده بود و مقارن شد با سال 43، برخلاف سالهاي قبل، روي تمام بيرقها، هزاران پرچم، كتل و علامتهاي مختلف، عكس نوراني حضرت امام، همان عكسي كه ريش و موي سياه دارند و جوان به نظر ميآيند را حتي روي لوازم و آلات تكيه زديم.
چرا؟ ايشان كه رابطه خاصي با امام نداشت.
نه نداشت، ولي به مرحوم پدرم گفته بودند ايشان قرار است جاي آقاي بروجردي باشند و به دليل احترام به آقاي بروجردي و يكي هم اينكه گفته بودند آقا روحالله خيلي به شاه ميپرد و مرحوم پدرم هم با شاه بد بود، استثنائاً دستور داد عكس ايشان را در همه جا بزنند و اين يكي از دلائل بارزي بود كه مرحوم پدرم را محكوم كردند كه اگر تو ميگوئي ارتباطي با ايشان نداري، چطور عكس ايشان را همه جا زدهاي؟ هم در تاسوعا و هم در عاشورا ميليونها عكس امام همه جا و از جمله در دست بچههاي شركتكننده در مراسم بود. اين كار مرحوم پدرم به اين خاطر بود كه گفته بودند ايشان به جاي حضرت آيتاللهالعظمي بروجردي خواهد آمد. من واقعا در اين سن 60 سالهام مرجعيتي را به حريت آقاي بروجردي نديدهام. ايشان يكپارچه نور و وحدانيت و يگانگي بودند. عين همين تفكر بنده را هم مرحوم پدرم داشت.
بعد از قضيه 15 خرداد، مرحوم پدرتان چقدر احتمال ميداد كه به سراغش بيايند. خاطره آن روز را نقل كنيد.
بعد از 15 خرداد تلفنهاي متعددي به ايشان ميشد كه فرار كن، تو را خواهند گرفت.
چه كساني بودند؟
دوستان، رفقا، كساني كه در دستگاه شاغل بودند و اخباري به آنها رسيده بود، تلفن ميزدند و ميگفتند آقا برو. مرحوم پدرم حتي در شب 17 خرداد گفت:«من براي چه بايد بروم؟ كسي بايد برود كه بترسد. من نميترسم و نميروم.» حتي شب كه آمد خانه ما، عموي من و مادرم گفتند: «حالا كه اينقدر ميگويند برو، شما هم برو، احتياط شرط عقل است.» اما صبح ساعت 3 بهرغم قولي كه داده بود به ميدان رفت. ساعت 7 روز 18 خرداد دو تا جيپ از شهرباني ميآيند. رئيس كلانتري منطقه بوده و چند نفر از شهرباني مركز با حكم دستگيري مرحوم پدرم ميآيند. پدرم ميگويد مسئلهاي نيست. شما تشريف ببريد و من با ماشين خودم ميآيم. آنها جلو راه ميافتند و پدرم با ماشين خودش ميرود. رئيس شهرباني دم در ميگويد: «راضي نشويد كه ما را توبيخ كنند. اجازه بدهيد يك دستبند به شما بزنيم و پدرم اجازه ميدهد» چند قدم ديگر كه ميروند، ميگويد: «اين تيمسار آدم بدي است. بگذاريد يك پابند هم به شما بزنيم، دستبند را باز ميكنيم» پابند را ميزنند و دستبند را هم باز نميكنند. پدرم را از پلهها بالا ميبرند تا ميرسند پشت در اتاق نصيري. در آنجا پدرم مرحوم حسينآقا مهدي، يكي از مشديهاي جنوب شرق تهران را ميبيند. آدم بدي نبود. سلام و احوالپرسي ميكنند و حسينآقا ميپرسد: «آقا طيب! شما اينجا چه ميكنيد؟» ميگويد: «اين مرتيكه [نصيري] ما را خواسته».
نيم ساعتي آنجا پشت در معطلشان ميكنند و بعد داخل اتاق ميبرند. مرحوم پدرم ميبيند نصيري در آنجا پشت ميزش نشسته است. اين دو تا هم با دستبند و پابند ايستاده بودند. نصيري يك ربع ساعتي سرش پائين بوده و كار ميكرده و نميخواسته به اينها نگاه كند. بعد از يك ربع سرش بلند ميكند و به آقا مهدي فحشهاي ركيك ميدهد. در ميان مشديها رسم است كه اگر كسي به رفيقشان فحش بدهد، انگار دارد به آنها فحش ميدهد و او را ميزنند. مرحوم پدرم سرش را بلند ميكند و ميگويد: «تيمسار! شما حق داري هر كاري دلت ميخواهد بكني، چون پشت ميزت نشستي، ولي فكر نميكنم اجازه داشته باشي به ما فحش بدهي.» تيمسار نصيري ميگويد: «مثلا اگر به تو فلان فلان شده فحش بدهم، چه غلطي ميكني؟» پدرم ميگويد: «به گور پدرت ميخندي» و به طرفش حمله ميكند، صندلي نصيري ميشكند و مرحوم پدرم روي او ميافتد و دو سه تا چك و لگد حسابي به او ميزند...
با دست بسته؟
با دست و پاي بسته. ماموران ميريزند و پدرم را ميگيرند كه ببرند. نصيري از جا بلند ميشود و لباسش را صاف ميكند و ميگويد: «مگر اينكه از حالا به بعد رنگ آزادي را در گور ببيني.» پدرم ميگويد: «من بايد سالها پيش ميمردم. اگر نمردهام كار خدا بوده.» و چند فحش ركيك به او ميدهد.
افسري بود به نام احمد طاهري كه خدا رحمتش كند. آن روزها ستوان بود و بعد به سرهنگي رسيد. از آن افسرهاي صادق و سالم بود. بچه پائين شهر بود و پدر ما را ميشناخت. وسط پلهها پدرم را ميبيند. پدرم به او ميگويد: «احمد! خودت را برسان خانه ما و بگو برايم پول بياورند، چون اين بيهمه چيز، مرا به بندرعباس ميفرستد.» اين گرفتن همان بود و رفتن پدرمان همان تا چهار ماه كه ما هيچ خبري از او نداشتيم.
در اين چهار ماه چه كرديد و بالاخره چگونه فهميديد كجاست؟
ديگر جائي نبود كه سر نزديم. اولا تمام كساني كه ميشناختيم، خودشان را قايم كرده بودند. تمام كساني كه در دستگاه بودند و از صبح تا شب اگر پا ميداد، شام مفت و مجاني و ران جوجه در دستگاه پدرم ميخوردند، غيبشان زد! بالاخره بعد از گشتنهاي زياد و دادستاني ارتش و اين طرف و آن طرف، بعد از 4 ماه به ما اجازه ملاقات دادند و ما به هنگ 2 زرهي كه الان پادگان قصر است، رفتيم. صبح ساعت 7 گفتند برويم و بعد از يك ساعت پيادهروي، ما را بردند و داخل حوضخانهاي نشاندند و حدود يك ساعت بعد پدرم را آوردند كه بهمحض اينكه آمد گفت: «نترسيد. مرا شكنجه نكردهاند.» اين اولين ديدار ما بود. برادر كوچك من محمد خيلي خوشزبان بود و پدرم خيلي دوستش داشت. بعد از چهار ماه كه پدرمان را ديد، خيلي ترسيد، پدرمان خيلي تغيير كرده بود. مرحوم پدرم آمد و با مادر و عمويم صحبت كرد و گفت نميدانم كاري كردند يا نكردند و خلاصه به شرح و تفصيل نرسيديم. ده روز بعد هم دادگاه شروع شد.
چون شما خودتان در دادگاه حضور داشتيد، چه خاطراتي از آن دوره داريد؟
دادگاه نمايانگر دقيق صوري و نمايشي بودن كامل بود. دادگاهي را تصور كنيد كه از قبل كسي را محكوم كرده و يك شرايطي برايش گذاشتهاند. بنده در قسمت خبرنگارها مينشستم و هيچ خبرنگاري هم نبود و همه صندليها خالي بود. دادگاه بسيار بدوي و خندهداري بود. يك پروندهاي براي خودشان ساخته بودند، كيفرخواستي را دادستان خواند و يك سري افراد را به عنوان شاهد آوردند.
چه كساني را براي شاهد آوردند؟
اصلا آنها را نميشناختيم. يك عدهاي را آورده بودند كه در باره كل اين 20 نفر دستگير شده شهادت بدهند. وكلاي اينها هم صرفاً در چهارچوبي كه دادگاه برايشان تعيين كرده بود، حركت ميكردند و جرئت نداشتند بيشتر از اين كاري بكنند.
وكيل تسخيري بودند؟
خير، خود پدرم انتخاب كرده بود، ولي وكلائي بودند كه سرسپرده نظام شاهنشاهي بودند، نه وكيل كساني كه دستگير شده بودند. ابتدا دادگاه 5 نفر را به اعدام و بقيه را به زندانهاي طويلالمدت و 2 نفر آخر را آزاد كرد. بعد هم كه در صبح 11 آبان سال 42 ايشان در هنگ 2 زرهي تيرباران شدند و به رحمت خدا رفتند.
چند بار از ايشان خواستند كه پشت تريبون برود و صحبت كند. در آنجا چه گفت؟
ايشان دادگاه را به مسخره گرفت و گفت اغلب اين چيزهائي كه ساختهايد تهمت است. حتي تهمتي ساخته بودند كه حاج اسماعيل رضائي به آقاي سرهنگ قانعي پول داده كه پروندهاش را ببندد كه داستان چيز ديگري بود و پولي را كه از حاج اسماعيل رضائي گرفته بودند، ضميمه پرونده كرده بودند كه رشوه داده است. مرحوم پدرم بيشتر در زمينه خدمات خودش و مسائلي كه مربوط به مردم بود صحبت ميكرد و اينكه اصلاً در قضيه 15 خرداد 42 دخالت نداشته است.
عكس معروفي از ايشان هست كه پيراهنش را بالا زده و عكس رضاشاه روي تنش خالكوبي شده، قصه اين قضيه چه بود؟
به ايشان تهمت خيانتكار زدند. ايشان گفت در دوراني كه مردم عكس استالين را به بدنشان خالكوبي ميكردند، من عكس رضاشاه را روي بدنم خالكوبي كردم و اين بيانگر ارادت من به رضاشاه است. كسي كه درد سوزن را تحمل ميكند و اجازه ميدهد اين نقش را به بدنش بزنند، حاضر نيست بپذيرد كه به او لقب خيانتكار بدهند، ولي دادگاه گوش شنوا نداشت.
در لحظات تنفس چه حرفهائي به شما ميزد؟
من بچه بودم و در سني نبودم كه طرف خطاب قرار بگيرم. بيشتر در باره محتواي مطالب عرضه شده در دادگاه صحبت ميكرد.
خبر شهادت ايشان را چگونه دريافت كرديد؟
آخرين بار به ما تلفن زدند و گفتند بيائيد ايشان را ببينيد. يك روز جمعه بود. صبح رفتيم هنگ 2 زرهي و پدرم را پشت پنجرهاي آوردند و ما از زير پنجره، او را ديديم. من بودم و دو تا عيال پدرم و عموهايم. آنها با هم صحبت و الوداع و ديدار به قيامت كردند. پدرم از آنها كاغذ خواست و يك وصيتنامه خطي نوشت.
همان وصيتنامهاي كه چاپ شد؟
خير، اين وصيتنامه چاپ نشد، چون دست هيچ كس نيست. آن وصيتنامهاي كه در كتابها چاپ شده كه نماز مرا بخوانيد و روزه مرا بگيريد، اصلا وجود خارجي ندارد.
اينكه وصيت كرد كه مرا در شاه عبدالعظيم دفن كنيد، واقعي است؟
خير، همه اينها ساختگي است. در وصيتنامهاي كه نوشت و داد و الان نزد من هست نوشت همه زندگيم را به خانمم فخرالسادات زنجاني واگذار ميكنم و ايشان ميتواند هركاري صلاح ميداند بكند. به پسر بزرگم اين قدر، به دختر بزرگم اين قدر بدهيد. يك وصيتنامه را هم در حضور قاضي عسگر و در شب اعدام نوشته بود.
هيچ يك از اين وصيتنامهها چاپ نشدند و اين آقاي ميرزائي كه اين چيزها را نوشته و چاپ كرده، مزخرفاتي را از قول خودش نوشته. ايشان در وصيتنامه اصلي خودش نوشته كه من به هيچ وجه نماز و روزه يا پولي به كسي بدهكار نيستم. اگر كسي طلبش را داد، بگيريد، اگر هم كسي ادعاي طلب كرد، به مادرم واگذار كرده بود كه با صلاحديد خودش پرداخت كند. قاضي عسگر هم عين اينها را با الفاظ ديگري نوشته بود. ما آن روز رفتيم و پدرم را ديديم و آمديم.
بعدازظهر باز يك بار ديگر پدرمان درخواست كرده بود و مادرم و آن يكي عيال ايشان به ديدنش رفتند و ما هم بيرون پادگان منتظر مانديم. شب شد و گفتند اينها را ساعت 4 صبح به ميدان تير ميبرند. صبح شد و ما هرچه منتظر مانديم كسي را نياوردند. ما خوشحال بوديم كه وقتي هوا روشن ميشود، ديگر كسي را براي تيرباران نميبرند، چون همبشه محكومين را در گرگ و ميش هوا اعدام ميكردند. ما با خوشحالي سوار ماشين شديم و به ميدان خراسان رفتيم كه خوشخبري بدهيم. در اين فاصله عمويم از خانه حركت ميكند و به طرف پادگان ميرود و وقتي ميرسد كه سپيده سر زده و ميبيند كه كار تمام شده است. او با مردم ميايستد كه جنازه را بگيرند، چون جنازه را نميدادند. بالاخره با زور و صلوات و فشار مردم، جنازه را ميگيرند و به مسگرآباد ميبرند.
آيا پس از انقلاب از كساني كه در آخرين صحنه حضور داشتند، با كسي برخورد نكرديد كه بگويد چه حال و هوائي داشتهاند؟
هيچ كس الان زنده نيست. صبح ميآيند و سوارشان ميكنند و ميبرند. ظاهراً مرحوم حاج اسماعيل خيلي ناراحتي ميكرده. پدرم ميگويد: «حاجي بگذار كارشان را بكنند و زودتر خلاص بشويم و برويم.» حاج اسماعيل داد ميزند: «دارند ما را ميكشند. تو عجب دل سختي داري. فكر ميكني ما برگشتي هم داريم؟» پدرم ميگويد: «چه داد بزني، چه نزني، راه برگشتي نيست.» آنها را كه به چوب ميبندند، حاج اسماعيل رضائي فرياد ميزند كه: «چشمهاي مرا ببنديد. من نميتوانم بدون چشمبند تحمل كنم.» يك دستمال ابريشمي در جيب پدر من بود. آن را بيرون ميآورند و از وسط پاره ميكنند. يك قسمت را روي چشم پدرم و قسمت ديگر را روي چشم حاج اسماعيل ميبندند و مراسم اعدام انجام ميشود و تير خلاص را ميزنند. ما با زورِ مردمي كه آنجا حاضر بودند، همان روز جنازه را گرفتيم و برديم مسگرآباد. چون غسالخانه تهران و قبرستان مركزي در مسگرآباد بود كه الان تبديل به پارك شده است.
ساعت 8 و9 صبح بعد از چند شب كه نخوابيده بودم، در هال منزل خوابيده بودم كه ديدم صداي گريه ميآيد. ساعت 5/5، 6 از پادگان آمده بودم، با اين اميد كه امروز پدرم را نميكشند و با خيال راحت خوابيده بودم. با صداي گريهاي بيدار شدم و ديدم مرحوم مادربزرگم روي پله نشسته است و دارد گريه ميكند. پرسيدم: «چرا گريه ميكنيد؟» گفت: «بلند شو مادر! بابات را كشتند.» من سراسيمه بلند شدم و از خيابان پاك خودم را رساندم به ميدان خراسان و ديدم كربلاست. اولاً يك ماشين هم رد نميشد و مردم پياده و با دوچرخه داشتند به طرف ميدان خراسان ميرفتند تا به طرف مسگرآباد سرازير شوند.
كسي جلوگيري نميكرد؟
هزاران هزار مردم، به طور منظم و بدون هيچ شعاري حركت ميكردند كه به مسگرآباد بروند. من خودم را به دل جمعيت زدم و دوان دوان به مسگرآباد رساندم. وقتي داخل غسالخانه رفتم، تازه جنازهها را آورده بودند. مرحوم حاج اسماعيل رضائي جثه ضعيفي داشت و تيرهايي كه خورده بود، جسد را پوكانده بود و دستش به پوستي آويزان بود. اما پدرم جثه درشتتري داشت و سوراخهائي روي بدنش بود كه از پشت باز شده بودند و خون ميآمد. شايد دهها بار او را شستند و كفن كردند، اما خونابه ميزد، خلعتي چهارم و پنجم بود كه از امام پيغام آوردند كه شهيد غسل ندارد و خلعتي ديگر را روي خلعتي قبل به تنش كردند. بدن پدر من خالكوبي بود و اين نقشها با خون روي كفن افتاده بود. قبل از اينكه او را ببرند و اعدام كنند به مادرم گفته بود كه مرا ببريد و در باغچه عليجان شاه عبدالعظيم و در كنار قبر مادرم خاك كنيد. رفتيم و ديديم درست كنار قبر مادربزرگم جا نيست و كمي دورتر دفن كرديم.
آن روز يك گردان افسر گارد به آنجا آمده بودند و پس ميرفتند و پيش ميآمدند و ميگفتند يك ارتشي را آوردهاند كه دفن كنند، ولي ما جنازهاي نديديم. معلوم ميشد آمدهاند تا اوضاع را كنترل كنند، چون جمعيت بسيار عظيمي براي تشييع و دفن مرحوم پدرم آمده بود. جنازه را نگذاشتند به تشييع برسد. تابوتي به اندازه مرحوم پدرم پيدا نكردند. دو تا تابوت پيدا كردند و آن را سر هم دادند و باز پاهايش بيرون بود.
بعد از دفن هم مكرر تلفن ميزدند كه مراسم نگيريد. ما هم مراسم خاصي در مسجدي يا جائي نگرفتيم، فقط در منزل تا 7 روز مراسم گرفتيم. اگر مردم خودشان مراسم گرفتند، نميدانم، ولي ما منع مراسم داشتيم. حتي در مراسمي هم كه در منزل برگزار ميكرديم، مزاحمتهائي ايجاد ميكردند كه صدا كمتر باشد و اين حرفها. مراسم هفت را هم با خوديها اجرا كرديم. از سالي كه پدر به شهادت رسيد تا كنون، يك بار نبوده كه ما به زيارت مرقدش برويم و مردم مختلف را نبينيم كه سر قبرش ميآيند و فاتحه ميخوانند و اين جريان همچنان تداوم دارد.
كساني كه به قول خودشان مرحوم طيب خاري بود كه از سر راهشان برداشته شد، پس از شهادت ايشان چه برخوردي با شما كردند؟
بعد از شهادت ايشان ديگر با ميدان ارتباطي نداشتيم، چون بچه بوديم و بهائي به ما داده نميشد. تشكيلات پدرم بهتدريج توسط عدهاي گرفته شد و افرادي در آنجا مستقر شده شدند كه ادعا ميكردند مستأجرند، درحالي كه در فواصلي كه ما درگير مسائل زندان پدر بوديم، بهنوعي در آنجا مستقر شده بودند و يكي از مشكلات ما در زمان شاه اين بود كه نميتوانستيم اينها را بيرون كنيم.
اجاره نميدادند؟
چرا بعداً ميآمدند و چيزي به عنوان اجاره به مادرمان ميدادند و رسيد ميگرفتند، ولي ما مغازهها را به آنها اجاره نداده بوديم و خودشان براي خودشان اجاره تعيين كرده بودند كه يك هزارم ارزش آن دكانها بود. بعد از انقلاب با پيگيري ما و مساعدتهائي كه خوشبختانه شد، اين چهار دكان را گرفتيم و امروز بخشي از زندگي پدري ماست كه كليدش دست شهرداري است و ما هم به خاطر وابستگي پدري نميخواهيم با شهرداري وارد دعوا بشويم. اسباب شرمساري است كه ما برويم و از نظامي شكايت كنيم كه خون امثال پدرم در راه آن ريخته شده است. اين مسئله از نظر ما ننگآور است و تا اين تاريخ شكايتي را مطرح نكردهايم. البته مكاتباتي با مراجع و مقامات كشور داشتهايم، ولي اينكه برويم و شكايت و حقطلبي كنيم، چنين كاري نكردهايم. ما تا اين لحظه كه در خدمت شما هستيم، حتي به بنياد شهيد هم مراجعه نكردهايم، چون پدر من بر اساس اعتقادات خودش شهيد شد. شهيد نشد كه من امروز بابت خون او بروم كبابپز و پلوپز و تلفن و خانه بگيرم، ولي همان حداقلي را هم كه متعلق به ايشان بود و حق ماست، ناتوان از مطالبهاش هستيم، چون شهرداري روي آن دست گذاشته و با ما هم همان برخوردي ميشود كه با كساني كه ميخواهند حقي را ناحق كنند، لذا فعلا صبر پيشه كردهايم تا خدا چه بخواهد.
منبع شاهد یاران 68
انتهای پیام/ز