40 سال مجاهدت شهادت در گمنامی
نوید شاهد: گفتن و نوشتن درباره سرداری که کارهای فرهنگی از اولویت او خارج نبود، چندان آسان نیست. کسی که در اوج مشغولیت های نظامی و امنیتی از دغدغه های فرهنگی و ادبیات حوزه دفاع مقدس غافل نبود. اما توصیف ها و گفتار حمید حسام، این امکان را فراهم می کند که بتوان که با نگاه های فرهنگی سردار همدانی آشنا شد. کسی که خود با تشویق و حمایت سردار در این عرصه هم فعالیت کرده است. با حسام درباره جزئیات رفتارهای همدانی در مواقع سختی و باورهای او نسبت به ضرورت انتقال تاریخ دفاع مقدس به نسل جوان، گفت و گو کرده ایم.
جناب آقای حسام برای شروع بحث خوب است که شما یک معرفی از خودتان بفرما یید و از دوره آشنایی و نحوه ارتبا طتان با سردار شهید همدانی برایمان بگو یید؟
حمید حسام هستم، بازنشسته سپاه و اگر بخواهم در مورد نسبت خود با سردار شهید همدانی بگویم نم یدانم بگویم همرزم، دوست، شاگرد یا مرید که البته به نظرم آخری درس تتر است، چرا که افتخار همرزم یبا ایشان برای این حقیر خیلی بزرگ است و دوستی هم شاید یک چتری بوده که ایشان برای همه داشته و شمول آن فراگیر است. اما مرید به نظرم آن ارتباط دلی است که از سال 59 بنده با ایشان داشتم که با شروع جنگ بیشتر شد. آشنایی ما بر می گردد به شروع جنگ تحمیلی در سال 59 ، زمانی که بنده بعد از تعطیلی دانشگاه، عضو سپاه پاسداران همدان شدم و با آن خانواده کم عده و بسیار تأثیرگذار سپاه که مسئولیت دفاع از جبهه سرپل ذهاب را به عهده داشتند، آشنا و ه مخانواده شدم. سردار همدانی قبل از ما یعنی از زمان تأسیس سپاه آنجا بود. نکته خیلی مهم این است که سپاه استان همدان اولین سپاه در سطح استا نها بود که بعد از تشکیل سپاه، تأسیس شد. به دلیل اینکه خانم دباغ اولین فرمانده سپاه همدان مبارز و انقلابی بود که با بیت حضرت امام (ره) ارتباط داشت. سپاه همدان در آن سال ها که جنگ هنوز شروع نشده بود با توجه به همجواری با استان کردستان در جریا ن غائله کردستان و مبارزه با احزاب و گروه های مارکسیستی نقش تعیین کننده و محوری داشت. سردار همدانی در آن دوره از ارکان سپاه همدان بود که خیلی تأثیرگذار بود. در سال 59 شنیدیم که در حصر سنندج فردی به نام آقای حسین همدانی به آنجا می رود و فرمانده عملیات سپاه همدان که شهید حسین شا هحسینی بوده را زیر تیر مستقیم نیروهای کومله روی دوش می اندازد و در شرایطی که تیر خورده بود، او را عقب می آورد.
در آن مقطع این شهامت همدانی را همه نقل قول می کردند و می گفتند چه شهامت و شجاعتی از این فرد دیده اند، این در ذهن من یک گوشه ای خانه کرد. بعد از اینکه به سپاه آمدم و برای اولین بار در آذر 59 که به جبهه سرپل ذهاب رفتم، آنجا هم ذکر شجاعت های آقای همدانی بود. این بار شهید تقی بهمنی دومین فرمانده عملیات سپاه همدان از ایشان تعریف می کرد - شهید بهمنی در 8 اردیبهشت 60 به شهادت رسید - که در مهرماه 59 یک هفته بعد از تهاجم سراسری عراق وقتی که قصر شیرین سقوط می کند و عراقی ها به سرپل ذهاب می آیند، آقای همدانی ابتکار بازپس گیری ارتفاعات مشرف به شهر را به دست می گیرد. باز هم در این مقطع من هنوز آقای همدانی را ندیده بودم که آن حر فها، اشتیاق مرا برای دیدن و ارتباط با ایشان بیشتر می کرد. من وقتی از سرپل ذهاب به سپاه برگشتیم، با ایشان مواجه شدم که آن موقع مسئول تدارکات سپاه همدان بود. سپاه شورایی اداره می شد، ارکان اصلی شورای سپاه همدان همگی در اولین روز جنگ در پاسگاه مرزی پیله کوه در همان منطقه به اسارت دشمن درآمده بودند. آن موقع سپاه فرمانده نداشت و شورا مسئولیت آن را به عهده داشت.
دوران خاصی بود، یعنی در واقع درگیری های شهری داشت شکل می گرفت، گروهک ها دستبه اسلحه برده بودند و ترورها آغاز شده بود. در آن شرایط شهید محمد بروجردی یک جوان اصفهانی را با یک شکل و شمایل خیلی متفاوت و متمایز به اسم محمود شهبازی آورد و در سپاه همدان معرفی کرد و گفت ایشان فرمانده سپاه شما هستند. آن موقع خیلی ها گارد گرفتند که چرا برای شهر ما یک فرمانده غریبه آمده و برای آنها خیلی آدم های بزرگی مثل آقای همدانی، سردار شادمانی، آقای فرجیانزاده که الان معاون هماهنگ کننده آقای نقدی هستند، مطرح بودند. آقای شهبازی یک انسان استثنایی بود که از اعضای شورای مرکزی سپاه بود، از دانشجویان خط امام که در تسخیر لانه جاسوسی نقش مؤثری داشت و از مبارزین و از دانشجویان نخبه دانشگاه علم و صنعت بود. اینها رزومه او بود. اما آن چیزی که او را در دل ها زود جا داد، این بود که بلافاصله آمد از نهج البلاغه گفت. ما با یک جوان 24 ساله مواجه شدیم که به اندازه یک آدم 40 ساله در حوزه درس خوانده، تسلط بر قرآن و نهج البلاغه دارد. خیلی از مواقع استدلا لهای ایشان استدلا لهای نهج البلاغه ای بود. پای درس شهید بهشتی و آقای پرورش در اصفهان بوده و شخصیت خود را خیلی خوب ساخته بود. این آدم که آمد، تحول عجیبی در سپاه اتفاق افتاد و ما همگی عاشق آقای شهبازی شدیم. فکر کنم نزدیک به 140 نفر پاسدار بودیم، همه آدم هایی که اول گارد گرفته بودند، خیلی زود دریافتند که که او طور دیگری است. وقتی که بنی صدر - که اصالت همدانی داشت - برای بازدید سپاه همدان آمد، شهید شهبازی بچه های سپاه را سامان داد و گفت نمی گذاریم وارد سپاه شود. آن موقع خیلی ها چهره واقعی و لایه های پنهان فکری بنی صدر را نمی شناختند یعنی فضا غبارآلود بو د. ولی آقای شهبازی چون از زمان خود خیلی جلو بود و خیلی هم مقتدر و باصلابت بود، گفت اگر محافظان ایشان دست به اسلحه بردند، آنها را بزنید. این آدم خیلی زود در دل بچه های سپاه همدان جا باز کرد. من گاهی این تعبیر را به کار می برم که ما همه عاشق شهید شهبازی شدیم اما او عاشق آقای همدانی بود.
من قصه آقای همدانی را از آقای شهبازی شروع کردم به این دلیل که شخصیت های آنها با هم گره خورده بود و تأثیرگذاری که شهید شهبازی روی آقای همدانی داشت، به جرات می گویم، بیشترین تأثیر در دوران جهاد 40 ساله ایشان بود یعنی ارتباط با این جوان که فکر کنم 8 سال فاصله سنی داشتند، خیلی روی شخصیت آقای همدانی تأثیر گذاشت.
شما دوره شکل گیری فرماندهی ایشان در همدان را توضیح دادید با جزئیاتی که در ارتباط با شهید شهبازی وجود داشت. حالا برویم سراغ اینکه جنگ تحمیلی آغاز شد و ایشان نقش مهم و فعالی داشت. سردار همدانی در دوران جنگ چه فعالیت هایی داشتند ؟
آشنایی با شهید شهبازی ایشان را به وادی جدیدی کشاند. در دی ماه سال 1360 بعد از انجام دو عملیاتی که در سرپل ذهاب آقای شهبازی و آقای همدانی و سردار شادمانی مدیریت می کنند و در آذر همان سال در گیلان غرب دو عملیات صورت گرفت که به ظاهر نتیجه ای نداشت اما تأثیر زیادی در جذب نیرو گذاشت چون خیلی از بچه ها شهید شدند و این باعث شد فضای شهر متحول شود و به یکباره سپاه استان از آن شرایط غربت خود پوست اندازی کند و نیروی زیادی جذبش شود. در دی ماه وقتی که آقای حاج احمد متوسلیان که آن زمان فرمانده سپاه مریوان بود آمد از همدان عبور کند از شهید شهبازی می خواهد برای تأسیس اولین تیپ یا لشگر 27 سپاه محم درسول الله)ص( با ایشان همکاری کند. حاج همت را از پاوه با خودش آورده بود و خودش هم از مریوان و حاج محمود هم از همدان. این سه نفر می روند نزد آقای محسن رضایی. ایشان وقتی این سه نفر را می بیند، مردد است که کدام شخص را به عنوان فرمانده انتخاب کند. نهایتاً آقای متوسلیان فرمانده می شود، حاج محمود شهبازی جانشین و حاج ابراهیم همت نفر سوم یا معاون هماهنگ کننده تیپ تازه تأسیس 27
محمد رسول الله می شود. از طرف دیگر تکیه گاه شهید حسن باقری که مسئول اطلاعات جنوب در عملیات فتح المبین و بیت المقدس بود. شهبازی با اینکه قائم مقام تیپ بود، اما مسئولیت کار شناسایی در فتح المبین و بیت المقدس و بخصوص عبور از کارون و رسیدن به جاده اهواز – خرمشهر را مستقیماً می گفت که تکیه گاه ایشان شهید همدانی بود یعنی این واژه را بچه هایی که در تیم شناسایی بودند همیشه تعریف می کردند که وقتی آقای شهبازی احساس سختی و مشکل می کرد، می گفت آرام جانم کجاست، این واژه آرام جانم کجاست را برای
آقای همدانی به کار می برد. آقای همدانی از آن سال استقلال برای بچه های همدان خیلی لذت بخش بو د. از تأسیس آن در زمستان سال 61 در منطقه غرب تا عملیات والفجر 2 در شمال غرب که اولین عملیات رسمی تحت مدیریت شهید همدانی بود و دومین عملیات ایشان در والفجر 5 در جاده مهران - دهلران در مرز روستای چنگوله اتفاق افتاد که بسیار عملیات موفقی بود. عملیات دوم عملیاتی بود که همزمان با خیبر اتفاق افتاد یعنی بهمن 62 و اگر این تلاش در والفجر 5 اتفاق نمی افتاد، فشاری که عراق برای بازپس گیری جزایر مجنون – منطقه عملیاتی خیبر -گذاشته بود، قطعاً به نتیجه می رسید.
آشنایی و ارتباط نزدیک من با حاج آقا همدانی در این دو عملیات شکل گرفت. در عملیات والفجر 2 به شدت مجروح شدم و مدت زیادی بیمارستان بودم و ایشان چون می دانست من قبل از اینکه به سپاه بیایم، دانشجو بودم و دستم در آتل بود، قبل از عملیات به من گفت در این شرایط آمدی برای سنگ صبور آقای شهبازی بود اما عمر جهادی آقای شهبازی برخلاف آقای همدانی بیشتر از یک سال و نیم نبود. در دوم خرداد سال 61 در آستانه ورود به خرمشهر به شهادت رسید و گمنام ماند. تا 15 یا 16 سال کسی نمی دانست ایشان جانشین لشگر 27 محمد رسول الله بود، همه می دانستند حاج ابراهیم همت کیست ولی کسی نمی دانست شهبازی کیست.
تا اینکه آقای همدانی بعد از سال های جنگ احساس وظیفه کرد و یک مقدار تلاش کرد تا ایشان را از آن گمنامی و غربت بیرون آورد اما خودش تمام گمنامی را به دوش کشید، نه در یک سال بلکه در 40 سال.
بعد از شهادت آقای شهبازی ایشان آمد و اولین یگان استان همدان را تحت عنوان تیپ 32 انصارالحسین تأسیس کرد یعنی دیگر نیروهای ما به تهران داده نمی شد که در قالب تیپ 27 محمد رسول الله در عملیات ها حضور پیدا کنند. این چه، من هم گفتم کار دیده بانی انجام می دهم و کارم با اسلحه نیست ایشان گفت اتفاقاً ما به شدت به دیده بان نیاز داریم و مرا با خود به دیدگاه اصلی برد که دیدگاه مادر بود. عملیات که تمام شد به من گفت برو به درس و مشقت برس و من هم گفتم که آمدم بمانم و ایشان گفت خیر.
ایشان در سال 64 لشکر قدس گیلان را تأسیس کرد که عملیات کربای 4 و 5 را آنجا مدیریت و هدایت کرد. در این فاصله ایشان سه بار مجروح شد، یک بار در فتح خرمشهر و یک بار در والفجر 2 ، اولین عملیاتی که در شمال غرب داشتیم و یک بار هم در کربلای 5 . اما آقای همدانی باوجود مجروحیت دوباره به منطقه می آمد حالا با اسلحه یا هر شکل دیگر، احساس یک پدر را داشت که باید از خانواده و فرزندانش دور نباشد. ایشان به دل همه می نشست اینکه فرماندهی باشد که همه را به جلو بفرستد نبود، در همه چیز خودش همپا و همراه بود.
اگر کسی را شناسایی می فرستاد خودش هم با آنان همراهی می کرد و این شخصیت ایشان را منحصر به فرد کرده بود و در دل بچه ها بیشتر جا شده بود؛ تا اواخر جنگ که ایشان معاون عملیاتی قرارگاه قدس یعنی معاون آقای جعفری می شود. من یادم هست در عملیات بیت المقدس 2 ما در تیپ ذخیره انصارالحسین بودیم، ارتفاعی را عراق درکیلومتر 4 جاده سلیمانیه گرفت. در برف شدید زمستانی یک باره دیدم یک جیپ آمد و تعجب کردم که شاید راه را گم کرده باشد، آقای همدانی با راننده اش بود. ایشان وقتی آمد دید عراقی ها که چپ و راست
ارتفاع جاده را گرفت هاند و روی ماشین ایشان رگبار گرفتند و لاستیک ماشین پنچر شد. شهید همدانی در این شرایط برگشت و بلافاصله بچه ها را جمع کرد، با اینکه معاون قرارگاه بود اما در نقش یک فرمانده لشگر به شیوه رزمی خود در یک ساعت و نیم این ارتفاع را از عراقی ها پس گرفت و خودش از لحظه شروع تا پایان کار در عملیات حضور داشت. اوج قصه حضور او در جنگ به عملیات مرصاد مربوط می شود. جایی که اگر منافقین از تنگه چها رزیر رد شده بودند، به کرمانشاه رسیده بودند و بعد همدان و تهران. اینکه ایشان در قالب معاون عملیاتی قرارگاه قبل از همه مسئولان به چهارزیر می رود و با بچه هایی که یک زمانی فرمانده آنها بوده از الطاف خداوند بود که بعدها آقای محسن رضایی، شهید شوشتری فرمانده قرارگاه، آقای شمخانی و شهید صیاد می آیند، اما هنر اداره و مدیریت و رتق و فتق و مقابله با منافقین در آن سه چهار روزه بر دوش ایشان بود.
.
کارنامه جهادی ایشان پس از جنگ چگونه است. همه ایشان را یک فرمانده جهادی می دانند که در سا لهای پس ازجنگ نقش و تاثیر مهمی در سپاه داشته است. شما از این دوره چه شناختی دارید؟
بعد از جنگ ایشان به خاطر علاقه ای که به همدان داشت اظهار تمایل می کند تا سپاه همدان را دوباره فرماندهی کند. تعبیر من این است مثل اینکه یک وزیر بیاید در جای یکی از مدیرکل های بخش خودش قرار گیرد. این تواضع و این بی اعتبار بودن عنوان از ابتدا با ایشان بود. وقتی فرمانده دوباره سپاه همدان شد، من در مسئولیت تحقیقات و بازرسی ایشان قرار گرفتم که کار انتخاب و انتصاب مسئولان را در آن سال ها به عهده داشت. ارتباط ما خیلی تنگاتنگ بود و به من می گفت ما با تأسیس نیروی مقاومت بسیج بعد از جنگ ، دنبال راه حلی برای جذب انسجام و ادامه بقای حیات بسیج هستیم که بتوانیم در شرایط غیررزمی بسیج را سر پا نگه داریم چون یک زمانی بسیج انرژی خود را در جبهه خرج می کرد و حالا جنگ تمام شده، پایگاه مقاومت به شرایط تقریباً رکودی رسیده و بسیجی ها از یک جهاد بزرگ برگشته اند و این نیرو دارد از بین می رود. نشستیم بچه های نخبه و خوشفکر و فرهنگی سپاه در استان را جدا کردیم و یک تیمی تأسیس کردیم تا ظرفیت ها و انرژی بسیج در آنجا خرج شود.
اسم آنجا شد کانون بسیج جوانان. یعنی اولین کانون بسیج جوانان در سطح کشور با طراحی و حمایت ایشان کلید خورد. جایی که برای جوانان با جهتگیری ارزشی و معنوی از دارالقرآن گرفته تا کلاسهای آموزشی درسی، فراگیری زبان انگلیسی، ورز شهای باستانی و حرف های ،... را فراهم می کرد. یک مجموعه بسیار متنوع که به تعبیر ما این شرح وظایف سه مجموعه وزارت ارشاد، سازمان ورزش و آموزش و پرورش را به شکل فشرده و کپسولی در فضای مفرح و بانشاط پوشش می داد.
بنابراین فعالیت های آقای همدانی بعد از جنگ با یک حرکت ابتکاری فرهنگی شروع شد که در نوع خودش بی نظیر بود. بعدها همه جا از آن الگوبرداری کردند. بعد از آن ایشان آمد و گفت ما جنگ داشتیم و تاریخ آن در حال فراموشی است و آن اشخاصی که از جنگ فاصله گرفته بودند، غم غربت دوستانشان را داشتند اما حس تثبیت و ضبط آن در ذهن آنها نبود و همه مثل شهید آوینی فکر نمی کردند. شهید همدانی با اینکه بر حسب ظاهر در دانشگاه این چیزها را ندیده بود اما ما می گفتیم به غمزه مسأله آموز صد مدرس شد، آمد و گفت بیایید بنشینیم تشکیلاتی درست کنیم تا تاریخ جنگ را بازخوانی کنیم و ببینیم چه گذشت. این کار بزرگی بود، به ظاهر حرف کمی است اما لازمه آن این بود که تمام افرادی که در چرخه آمدن و رفتن به جبهه بودند دوباره بیایند و بنشینند در شرایط آرام، عملیات به عملیات اتفاقات جنگ را روایت کنند اما ایشان انسان انحصارطلبی نبود و نمی گفت فقط من بودم بلکه گفت ما چهار پنج فرمانده در آن سا لها بودیم و همه باید حضور داشته باشند و همه هم فرمانده لشکر بودند چون ایشان وقتی می آید لشگر قدس گیلان، فرد دیگری فرمانده می شود. با نگاهها و انگاره های سیاسی امروز آدم ها کاری نداشت.
برایش اصل حفظ و تثبیت آن دستاوردها بود البته خط قرمزهای خودش را هم داشت اما در جهت رسیدن به آن هدف بزرگ خیلی سلوک و مدارای بالایی داشت. اتفاقی در همدان افتاد که بعدها کرما ن، تهران و... الگوبرداری کرد و آن هم اینکه ما پرونده به پرونده از همان عملیاتی که بچه ها قبل از جنگ در کردستان در شکستن حصر سنندج داشتند تا عملیات مرصاد را بازخوانی، ثبت و ضبط و پیاده کردیم و تعدادی از آن هم کتاب شد. اگر شما کتاب بهار 82 یا کتاب مهتاب خین را می بینید، اینها محصول خوش اندیشی آقای همدانی است اما در بحث کتاب به همین بسنده نمی کرد. مثلاً می دانست رمان چیست. یادم هست اولین باری که دست به قلم بردم، به تشویق ایشان بود. رشته دانشگاهی من ادبیات بود و از همان سا لهای جنگ برای خودم اتفاقات را به صورت روزشمار می نوشتم. آمد گفت
حضرت آقا روی رمان و داستان تأکید دارند. من همبه ایشان گفتم شما خاطره خوبی از خود بگویید تا من ببینم می توانم آن را داستان کنم. داستان یک انگشتر را که شهید شهبازی قبل از فتح خرمشهر به ایشان داده بود برای من تعریف کرد و من از آن یک داستان به اسم « راز نگین سرخ » در سال 75نوشتم . می خواهم بگویم به آدم ها سمت و جهت می داد و این سمت و جهت دادن محدود نبود، هر کسی را در یک جهت، برخی را که مثلاً در مباحث هیأت مذهبی فعال بودند، هیأت رزمندگان سپاه را از طریق آنها را ه اندازی می کرد. یک عده را می دید که در بحث کمک به آدم های محروم جنوب شهر و حاشیه ها می توانند فعالیت کنند، سامان و جهت می داد، اما نمی گذاشت هیچ جا اسم خودش باشد.
ولی همه می دانستند که این هنر خود ایشان بود. بعد از این ماجرا ایشان آمد و بنیاد حفظ آثار دفاع مقدس را در همدان تأسیس کرد. ایشان برای تأسیس این بنیاد می آمد به تهران نزد مسئولان و با رئیس بنیاد صحبت می کرد. وقتی شکل گرفت، امکانات می داد.
از هزینه شخصی و مادی خودش برای خرید ساختمان اداری پول می داد، اینها را خیلی ها نمی دانند.
می خواهم به قصه ای برسم که این غم سوختن برای شهدا یک روز به بار نشست و ثمر داد. اگر کانون بسیج درست می کرد، اگر بنیاد حفظ آثار تأسیس می کرد، اگر بعدها ستاد کنگره سرداران و هشت هزار شهید استان را تأسیس کرد، اگر بعداً اولین باغ موزه دفاع مقدس کشور را در همدان تأسیس کرد، همه اینها یک نوع عشق بازی برای رسیدن به آن دوستان شهیدش بود که گاهی در کلماتش گفته می شد و بغضش می ترکید و اشکش جاری می شد و می گفت خدایا مرا به آنها برسان.
این غم سوختن از زمان آقای شهبازی بود. من یادم هست وقتی در خلوت اسم ایشان می آمد، گریه می کرد. یک برنامه تلویزیونی ما آن سالها به نام «فاتح گمنام » برای آقای شهبازی تهیه کردیم و ایشان در آن زمان روزه بود و از ابتدا تا انتها گریه می کرد.
ماجرای حضور ایشان در صحنه سوریه چگونه رقم خورد؟ در حالی که به شدت مشغول فعالیت های فرهنگی ایثارگری و معرفی شهدا به جامعه بود؟
این سوختن مثل یک شعله در وجودش بالا می رفت تا رسید به قصه و ماجراهای جبهه مقاومت و بحث تکفیر یها. در این شرایط شاید خوشفکری آقای جعفری که بسیار تنگاتنگ با آقای همدانی ارتباط داشت، در جهت حفظ منافع جهان اسلام مؤثر بود. یعنی یک نفر مثل آقای همدانی را به عنوان نفر اول به سوریه فرستادند در واقع تمام پشتیبانی بسیج و تجربه جنگ را به آنجا فرستادند، تمام ظرافت های اخلاقی و معنوی که یک انسان باید به عنوان میراث یک نسل به آن منطقه ببرد، ایشان با خودش برد. برای من تعریف می کرد وقتی با بشار اسد گفت وگو داشتم گفتم شما باید داخل مردم بروید اگر می خواهید موفق باشید. ایشان ظاهرا کار مستشاری می کردند اما کار هدایت عملیات ها را هم بر دوش داشتند و این مسأله پنهانی نیست. می گفت به آقای بشار اسد گفتم باید میان مردم بروید و خانواده خود را هم ببرید و بشار گفت دیگر خانواده برای چی و جواب داده بود خب برای اینکه ما مسلمان هستیم.
مگر امام حسین)ع( در بحران و شرایط سخت خانواده خود را نیاورد، تمام هستی خود را باید در این کار وارد کنید. ماجرای بردن خانواده خودش به سوریه هم جالب است در شرایطی که اولین روزی که وارد آنجا می شوند در خانه مستقر می شوند تکفیری ها آن منطقه را به گلوله می بندند، هر کسی بود شاید روز دوم خانواده را به تهران بر می گرداند. اما چهار سال خانواده ایشان همراهش هستند و در رفت و آمد هستند. این حاصل آن اندیشه است که می گوید من باید تمام هستی خود را پای کار بیاورم و اتفاقاً فرزندانش هم مثل خودش فکر می کنند یعنی کاملاً زینبی و خیلی صبور.
این گونه قصه جبهه مقاومت با هنر ساماندهی ایشان به نام دفاع وطنی در سوریه شکل می گیرد و گره ها را باز می کند. در حزب الله لبنان که در سال 61 شکل گرفت وقتی سردار همدانی در لشگر 28 بود بچه های حزب الله لبنان نزد اینها آموزش می دیدند یعنی بزرگانی مثل سید حسن نصرالله آن موقع طلبه های تازه کار این عرصه بودند. این آدم وقتی از لبنان و سوریه می آمد، شاید با سید حسن و بشار اسد جلسه داشته، پس از تهران ، مستقیم به همدان می آمد، بلافاصله زنگ می زد و می گفت فلانی میخواهم بیایم باغ موزه. خانواده خود را اگر تهران بودند، با خود می آورد. من به همکارانم در بنیاد حفظ آثار می گفتم ببینید این آدم رفته خدمت مقام معظم رهبری گزارش سوریه را داده و عصر آمده و نشسته پای مصاحبه یک نیرویی مثل من در مورد یک فرمانده گردان شهید خودش و می گوید شما از شهید حبیب مظاهری فرمانده گردانی که در سال 60 به شهادت رسیده چه خاطره ای داری. به ما می گفت یادتان نرود این کارهای دست پایین و کم اهمیت نیست، ما باید از این سرمایه ها ارتزاق کنیم و از این چشمه ها باید آب برداریم، نباید یادمان برود که با چه کسانی بودیم. وقتی بر می گشت ما انرژی می گرفتیم مثل اینکه دوپینگ کرده ایم و بسیار متفاوت می شدیم. جلسه هر پنجشنبه یک بار در باغ موزه تشکیل می دادیم.
یک باغ موزه داشتیم که مثل باغ موزه تهران متکی به منابع شهرداری نبود. بلکه با تعامل میدانی مدیران شکل گرفت، منابع مالی و رسمی نداشت. آقای همدانی قبل از اینکه سوریه برود، می گفت پنجشنبه جلسه با مدیران استان که استاندار و مدیران هم می آمدند و می گفتند چکار کنیم این باغ موزه را در بحث فیزیکی درست کنیم. وقتی ایشان می آمد، یک تحولی در جلسه اتفاق می افتاد. همه می گفتند وقتی این آدم همه چیز خود را در این کار گذاشته، شرمنده می شدند که صادقانه با این موضوع برخورد نکنند و هرچه داشتند پای کار می گذاشتند و بلافاصله شب هم بر می گشت و می گفت صبح مثلاً باید گیلان باشم . به ایشان می گفتم شما مگر خواب ندارید. در خاطرات همسرش هم دیدم و برای ما جای تعجب بود که این آدم چه وقتی می خوابد.
روایت شما از ایشان به این سمت می رود که گویی فردی متفاوت بوده است؟ چرا چنین اعتقادی دارید؟
چیزی که ایشان را متفاوت می کند، یک سلوک گمنام ی 40 ساله است. این را خدا گواه است بدون هرگونه تعصب می گویم، چیزی که خداوند برای آقای همدانی رقم زد، تا الان در جمهوری دیده است و در وجود خودش اینها را هضم می کرد. وقتی می آمد، به قدری انرژی داشت، اما وقتی به خلوت ایشان می رفتیم، می دیدم که از داخل در حال سوختن است یعنی مزدی به جز شهادت نباید برای این آدم متصور بود. یک ماه قبل از شهادت به همدان آمد و خیلی پوست کنده و بی پروا صحبت کردیم.
یکی از دوستان به ایشان گفت شما اگر این بار به سوریه بروید ممکن است شهید شوید، آیا ما را هم شفاعت می کنید و ایشان گفت حتماً و این شخص گفت اینطوری نه باید کتباً بنویسید و یک کاغذ و قلم آوردند برای ایشا ن. آقای دکتر حمیدزاده از دوستان رزمنده قدیمی و جانباز برجسته دفاع مقدس گفت کتباً برای من بنویسید که مرا شفاعت می کنید. معلوم است که این آدم باید به مرحله یقین برسد که این کاغذ و قلم را به دست بگیرد و بنویسد «برادر عزیزم ا نشا ءالله اگر خداوند مرا مشمول لطف و رحمت خودش کرد من شما را شفاعت می کنم ». من اعتقادم فرماندهی و مدیریتی یک ابتکاری به خرج می دهد که استثناست. همه چیز را کنار م یگذارد، یک کلاشینکف روی دوش خود می اندازد و بلندگو به دست می گیرد، عکس های آن هم موجود است و می گوید امشب شب عاشوراست، هرکس با ما بیاید فردا زنده نمی ماند. دقیقاً آدم نگاه می کند احساس می کند با ادبیات حضرت اباعبدالله این کلمات و واژ ه ها انتخاب شده، قبلش سوره والعادیات را می خواند. بعد ادامه می دهد بچه ها آنجا در محاصره هستند، عراقی ها در حال عبور با تانک های خود هستند و هلهله و شادی می کنند و ما باید به کمک آنها برویم. ما اگر برویم فرجامی مثل آنها داریم، ولی باید برویم. این موضوع غوغایی در لشکر می اندازد، عده کمی می گویند ما آمادگی روحی نداریم اما عده زیادی داوطلب می شوند و همه را آماده و سوار می کند و می گوید من همه چیز را از دوش شما برداشتم، هرکس نیاید اصلاً از او گلایه ای نمی کنم، اتفاقاً همین حرف گره را باز می کند. یا خاطره دیگرم به سال 69 بر می گردد وقتی آقای همدانی فرمانده سپاه همدان بود، آزاده ها از اردوگاه های عراق برگشتند. وقتی آزاده ها آمدند، آقای همدانی به من گفت یک نامه برای آقای محسن رضایی با این مضمون تنظیم کن که مسئولان اصلی سپاه آمده اند و ما 8 سال امانتدار بودیم و باید کار را به خود آنها تحویل دهیم، همان کسانی که در ابتدای جنگ اسیر شده بودند. من گفتم این یعنی چه، گفت کاری نداشته باش، بنویس. ما این نامه را تنظیم کردیم ولی به نامه بسنده نکرد.
آزاده هایی که آمده بودند یعنی همان تیم یکه فرمانده و بقیه در آن بودند و تیم یکه ما بودیم و سپاه را مدیریت می کردیم، با خود ایشان به تهران ستاد مرکزی نزد آقای محسن رضایی آمدیم. آقای همدانی رفت پشت تریبون و گفت سردار رضایی ما هفت، هشت سال این تشکیلات را اداره کردیم، چون دوستانمان در اولین روزهای جنگ اسیر شده بودند و حالا آمده ایم امانت را به صاحبانش برگردانیم. آقای رضایی هم با طمأنینه و درایت صحبت می کند و گفت آقای همدانی از شما به جز این انتظار نیست. این هنر و انصاف و خوشفکری فقط از شما برمی آید، این حسن اخلاق شماست که این کار را انجام دادید اما من نمی توانم این کار را انجام بدهم و این تصمیم را بگیرم و تیمی را که در 8 سال یا 10 سال در اسارت بودند بیاورم جایگزین شما کنم. دلیل من هم این است سپاهی که آنها مدیریت می کردند، در ابتدا محدود و کوچک بوده و اینقدر مأموریت متنوع نداشته است. واقعا آنهایی که آقای همدانی را می شناسند، می دانند که قلباً این حرف را زد و نیامده بود که شعار دهد یعنی اعتقادش این بود که فرمانده سپاه آمده و ایشان باید نیروی او بشود.
اسلامی برای کمتر کسی رقم زده که در مقاطع مختلف همواره مثل ایشان در جهاد باشد. از کردستان، هشت سال دفاع مقدس، فتنه در بعد از جنگ و بعد در مقاومت سوریه یعنی دقیقاً 40 سال جها د. همیشه فکر م یکنم چرا از ابتدا ایشان از حضرت زینب)س( اینقدر صحبت می کرد. یادم است که قبل از عملیات والفجر 5 در سال 62 ، پشت پادگان سرپل ذهاب ، اصطلاح من شاگرد تنبل مدرسه شهادت هستم را برای اولین بار ایشان گفت شاید من هفت یا هشت بار این جمله را از ایشان شنیدم و آخر هم در وصیتنامه همین را گفت.
یعنی یک انسانی که طی 40 سال خسته نمی شود از اینکه دایم دنبال رسیدن به مقصد باشد. یاد جمله حضرت اما م)ره( م یافتم که م یفرماید عمر طولانی این عیب را دارد که باید شاهد از دست رفتن بسیاری از دوستان باشیم. تمام این اتفاقات را آقای همدانی در انقلاب اسلامی و دفاع مقدس و جبهه مقاومت این است که یک التهاب و هیجان و انرژی مثبتی از شهادتش تا چهلم ایشان اتفاق افتاد. اگر الگویی برای جهان اسلام بخواهیم معرفی کنیم، در کنار عماد مقنیه، باید آقای همدانی را معرفی کنیم. خدا را گواهی می گیرم من از نزدیک ترین مریدان او بودم، به خودم اجازه ندادم تا امروز که سه ماه از شهادت ایشان می گذرد صحبتی کنم، یعنی نباید حد ایشان پایین بیاید. ایشان را باید هشت هزار شهید استان همدان روایت کنند.
خاطره ویژه ای از سردار دارید که تا به حال روایت نشده باشد؟
شاید جالب باشد که بدانیم در اسفند سال 63 وقتی که لشکر انصار از غرب برای کمک به یگانهایی که در عملیات فجر کارشان کنار رودخانه دجله گره خورده بود، می رود. همان جایی که منجر به شهادت شهید باکری فرمانده لشکر 31 عاشورا می شود، آقای همدانی چکار می کند. ایشان باز از همان جایگاه فرماندهی و مدیریتی یک ابتکاری به خرج می دهد که استثناست. همه چیز را کنار م یگذارد، یک کلاشینکف روی دوش خود می اندازد و بلندگو به دست می گیرد، عکس های آن هم موجود است و می گوید امشب شب عاشوراست، هرکس با ما بیاید فردا زنده نمی ماند. دقیقاً آدم نگاه می کند احساس می کند با ادبیات حضرت اباعبدالله این کلمات و واژه ها انتخاب شده، قبلش سوره والعادیات را میخواند. بعد ادامه می دهد بچه ها آنجا در محاصره هستند، عراقی ها در حال عبور با تانک های خود هستند و هلهله و شادی می کنند و ما باید به کمک آنها برویم.
ما اگر برویم فرجامی مثل آنها داریم، ولی باید برویم. این موضوع غوغایی در لشکر می اندازد، عده کمی می گویند ما آمادگی روحی نداریم اما عده زیادی داوطلب می شوند و همه را آماده و سوار می کند و می گوید من همه چیز را از دوش شما برداشتم، هرکس نیاید اصلاً از او گلایه ای نمی کنم، اتفاقاً همین حرف گره را باز می کند. یا خاطره دیگرم به سال 69 بر می گردد وقتی آقای همدانی فرمانده سپاه همدان بود، آزاده ها از اردوگا ههای عراق برگشتند. وقتی آزاده ها آمدند، آقای همدانی به من گفت یک نامه برای آقای محسن رضایی با این مضمون تنظیم کن که مسئولان اصلی سپاه آمده اند و ما 8 سال امانتدار بودیم و باید کار را به خود آنها تحویل دهیم، همان کسانی که در ابتدای جنگ اسیر شده بودند. من گفتم این یعنی چه، گفت کاری نداشته باش، بنویس. ما این نامه را تنظیم کردیم ولی به نامه بسنده نکرد.
آزاده هایی که آمده بودند یعنی همان تیم یکه فرمانده و بقیه در آن بودند و تیم یکه ما بودیم و سپاه را مدیریت می کردیم، با خود ایشان به تهران ستاد مرکزی نزد آقای محسن رضایی آمدیم. آقای همدانی رفت پشت تریبون و گفت سردار رضایی ما هفت، هشت سال این تشکیلات را اداره کردیم، چون دوستانمان در اولین روزهای جنگ اسیر شده بودند و حالا آمده ایم امانت را به صاحبانش برگردانیم. آقای رضایی هم با طمأنینه و درایت صحبت می کند و گفت آقای همدانی از شما به جز این انتظار نیست. این هنر و انصاف و خوشفکری فقط از شما برم یآید، این حسن اخلاق شماست که این کار را انجام دادید اما من نمی توانم این کار را انجام بدهم و این تصمیم را بگیرم و تیمی را که در 8 سال یا 10 سال در اسارت بودند بیاورم جایگزین شما کنم. دلیل من هم این است سپاهی که آنها مدیریت می کردند، در ابتدا محدود و کوچک بوده و اینقدر مأموریت متنوع نداشته است. واقعا آنهایی که آقای همدانی را می شناسند، می دانند که قلباً این حرف را زد و نیامده بود که شعار دهد یعنی اعتقادش این بود که فرمانده سپاه آمده و ایشان باید نیروی او بشود.__
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 125 - 126