براي امام حكم فرزند را داشت...
چهارشنبه, ۱۰ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۱۱
نوید شاهد: عطوفت پدرانه همراه با هوشمندي و درايت شهيد عراقي به گونهاي بود كه حتي در دوران طولاني زندان نيز از مراقبت و توجه به فرزندان غافل نبود و از طريق همسر و نيز با ياري برخي از يارانش، تربيت اسلامي خود را در مورد فرزندانش اعمال ميكرد؛ از همين روي خاطرات زيادي از پدر در ذهن فرزندان وي نقش بسته كه شمهاي از آنها در اين گفتگو نقل شدهاند.
نوید شاهد: «شهيد عراقي در قامت يك پدر» در گفت و شنود با نادر عراقي
بارزترين ويژگي پدرتان كه در ياد و خاطره شما مانده چيست؟
پدر ما حركتش را با سه حرف «ت» شروع كرد: اول توكل، دوم توسل به ائمه هدي و سوم تحرك و از توكل كه سرمنشاء حركتش بود و زانوزده عبوديت خودش به خالقش بود، هدايت شد به توسل. اين مكتب، معلم هم ميخواهد و بدون معلم نميشود حركت كرد. پدر ما يك فرد عرفي بود، يك فرد عمومي بود، با آدمهاي لوتي بود، با مذهبيها بود، با غيرمذهبيها بود، اما از خودش هدف داشت و از آنها رنگ نميگرفت، چه بسا به آنها رنگ هم ميداد. در خانوادهاي مذهبي بزرگ شده بود، ليكن جمود فكري نداشت، خشك نبود و با همه گروهها ميجوشيد. تز مرحوم نواب در فدائيان اسلام اين بود كه در محلهها، آنهائي را كه قدرت جسمي داشتند پيدا و از آنها استفاده ميكرد تا هم مبلّغ باشند و هم آن محل امن شود كه زن و بچه مردم به خاطر قدرت اينها، از شر مزاحمتها در امان باشند و از طريق آنها جوانها را هدايت ميكرد. پدر ما هم يكي از كساني بود كه با مرحوم نواب سر و سرّي داشتند. هدايتي كه خداوند باريتعالي به پدر من كرد اين بود كه ايشان را برد دم در خانه اهل بيت. ايشان هميشه اين خلاء را احساس ميكرد كه چرا ما در زمان ائمه معصومين(ع) نيستيم و حالا هم كه هستيم، چرا بايد در غيبتشان باشيم كه نتوانيم مددي به آنها برسانيم؟ آيا اگر ما در آن دوره بوديم، مثل كساني بوديم كه با رسولالله(ص) بودند و با اميرالمؤمنين(ع) نبودند؟ وضع ما چه جوري بود؟ وقتي كه نفس مسيحاي حضرت نواب و حضرت امام به پدرمان خورد، اين دو فرد را استجابت توسلهاي خود ديد و گفت اينها بچههاي حضرت زهرا(س) هستند و با آنها ارتباط پيدا كرد و تا آنجا كه عقلش هدايتش ميكرد و تا آنجا كه خدا و ائمه اطهار(ع) كمكش ميكردند، تلاش خود را كرد.
از اولين ديدار پدرتان با امام خميني خبر داريد؟
ايشان چون پسر بزرگ خانواده بود، دائما خانواده، اين هراس راداشتند كه نكند گرفتاري پيدا كند و تصور ميكردند كه وقتي خانوادهاي داشته باشد، هدفش تغيير ميكند و دنبال مسائل سياسي نميرود، اما ايشان ميگفت تا وقتي در اين جريانات هستم، نميآيم دختر مردم را گرفتار كنم و تن به ازدواج نميداد. ايشان مي گفت از فدائيان كه بيايم بيرون، ميروم ازدواج ميكنم و زندگيام را ميسازم. به همين جهت وقتي از فدائيان اسلام بيرون آمد، با همكاري پدر و برادر، يك كارخانه توليد آجر را شروع كرد كه از لحاظ معاش مشكل نداشته باشد و بعد هم پذيرفت كه ازدواج كند. ازدواج صورت ميگيرد و مدتي ميگذرد تا پدر ما برميخورد به آقاي رسولي محلاتي، پدر اين آقاي رسولي كه پدر زن آقاي ناطق هستند. آقاي رسولي در قم، رئيس دفتر امام بودند، اما در آن زمان، هنوز امام- كه آن روزها به ايشان حاجآقا روحالله ميگفتند- به عنوان مرجع مطرح نبودند و همه از جمله خود امام، در حيطه مديريت و مرجعيت آيتالله بروجردي قرار داشتند.
درهرحال مرحوم پدر ما با پدرش اختلاف نظري پيدا ميكند و پدر بزرگ مادري ما را كه بزرگ فاميل بوده، حَكَم قرار ميدهند. ايشان هم آقاي رسولي بزرگ را كه تازه از قم به تهران آمده بودند، به امامزاده قاسم دعوت ميكند. پدر ما شرايطش را ميگويد، همين طور پدر بزرگ ما. آقاي رسولي براي اينكه حرمت پدر بزرگ پدري، پدر بزرگ مادري و پدر ما نشكند، در آنجا هيچ حرفي نميزند و فقط ميگويد: «من با يك حاجآقا روحاللهي آشنا هستم و با ايشان مراوده دارم. از ايشان ميپرسم و بعدا جوابتان را ميدهم.» البته بعد در خلوت به پدر بزرگ مادري ما ميگويد كه حق با اين جوان است، ولي اگر حالا اين را به او بگوئيم، ممكن است حريم پدر فرزندي شكسته شود و اين كار درست نيست و كسي كه متدين هست، بايد حريمها را حفظ كند.
درهرحال پدر ما شروع به فعاليت صنفي ميكند و بعد با مادر ما ازدواج ميكند و آقاي رسولي، قبل از اينكه مؤتلفهاي بهوجود بيايد و اين جور مسائل مطرح شوند، ترتيب ديدار پدر ما را با حاجآقا روحالله ميدهد. پدر ما بچه سنگلج بود و آقايان اماني و ديگران هم از اهالي همان جا بودند و از اين طريق ارتباط با امام برقرار شد. البته آقاي اماني و همفكرانش در حيطه آيتالله كاشاني و شهيد نواب فعاليت ميكردند، ولي در محل، همه به عنوان بچه مسلمان مطرح بودند و فقط در سليقهها با هم اختلاف داشتند. پدر ما پيشنهاد ميكند كه اين طور نميشود و ما بايد وحدت داشته باشيم و رژيم دارد از اين تفرقه ما استفاده ميكند. عنوان ميشود كه چه بايد بكنيم؟ ميگويد بايد با حاجآقا روحالله ارتباط برقرار كنيم. اين گروههائي كه بعدها ائتلاف و با امام بيعت كردند، اولش همهشان سر اين موضوع بحث و اصرار داشتند كه شهيد عراقي در هر گروهي باشد، ما هم ميخواهيم در همان گروه باشيم، چون ايشان با تمام صنوف اجتماعي سروكار داشت و روابط عمومياش خيلي خوب بود و افراد را جذب ميكرد. به قول شهيد بهشتي، شهيد عراقي در شرايط بحراني و خطرناك، هميشه اول از خودش مايه ميآمد و بعد از بقيه مايه ميگذاشت. مثلا وقتي ميخواستند اردو بروند، هميشه اول خودش دانگش را ميگذاشت و بعد ميگفت ديگران بگذارند. درهرحال امام فرمودند كه ائتلاف كنيد. مسائل مربوط به اين قضيه را ديگران بهتر از من ميتوانند تعريف كنند.
از نگاه ايشان نسبت به حضرت امام نكاتي را ذكر كنيد.
نگاه پدر ما به حضرت امام، نميگويم مثل نگاه به ائمه اطهار (ع)، ولي هفتاد هشتاد درصد اين گونه بود و هميشه ميگفت من فرداي قيامت نميخواهم جلوي مادر ايشان، حضرت زهرا(س) شرمنده باشم و نهايت تلاش خود را ميكرد. پدر ما در مقابل حرف ناحق، توسط هر كسي كه زده ميشد، ميايستاد، اما حرف حق را ميپذيرفت و در اين زمينه، روحاني و غير روحاني برايش فرق نداشت.
رابطه ايشان با روحانيت چگونه بود، برخي معتقدند كه ايشان با روحانيت ميانه خوبي نداشت؟
شما ببينيد پدر ما رفقايي داشت كه روحاني بودند، مثل شهيد بهشتي، شهيد باهنر، آقاي مرواريد و آقاي هاشمي. منزل شهيد مطهري سركوچه حكيمزاده بود كه حالا شده به نام حسام عراقي. اولين كسي كه بعد از بيرون آمدن پدر ما از زندان به ديدنشآمد، شهيد مطهري بود. يك وقت هم بود كه فرد را حتي اگر روحاني هم بود، از منبر پائين ميكشيد، چون بر ضد هدف و مسير امام صحبت ميكرد، برخورد با برخي از روحانيون قطعا دليل بر مخالفت با روحانيت نيست.
استناد چنين افرادي اين است كه مي گويند شهيد عراقي با موضوع "نقل فتوا" همراه نبود.
نظر پدر ما اين بود كه ما بايد از امكانات موجود بهترين استفاده را بكنيم. برخي ميگفتند مجاهدين و چپيها به ما خيانت ميكنند و بايد در حد رژيم با آنها برخورد كرد. پدر ما ميگفت: ما اينها را در حد رژيم نميدانيم و تا زماني كه سد راه ما نشدهاند، دشمن ما نيستند و امروز نميآئيم صفوف را بشكنيم. اما پدر ما به نجس بودن اينها معتقد بود، وگرنه در برابر اعضاي گروه ميثمي و صمصام نميايستاد ديوارها را آب بكشد، چون ديوار كه خشك است و از خشكي چيزي سرايت نميكند. پدر ما تا اين حد مقيد بود كه نكند يك وقتي اينها دستشان خيس بوده و به ديوار زده باشند، در حالي كه نجاست، عينيت است و اگر شما خبر نداشته باشيد كه مثلا فرش زير پاي شما نجس است تا وقتي كه مطلع و مطمئن نشدهايد، براي شما پاك است.
پدر ما آدمي رك و صريح و روحيهاش مشدي بود و از هر امكاني در جهت خدمت به نظام استفاده ميكرد. برايش فاميلي و پدر فرزندي فرق نميكرد. اگر بچه خودش هم بود و خطا ميكرد، ميزد پشت دستش، فلان صاحبمقام هم بود ميزد پشت دستش. قبل از جريان تغيير ايدلوژي سازمان و ماجراي جاسوسي وحيد افراخته و لو دادن همه، بسياري از آقايان افتخارشان اين بود كه در مجالس اينها رفته و سخنراني كردهاند. حتي آقاي عزتشاهي و آقاي مرتضي نبوي و ... در ارتباط با اينها دستگير شدند. بعد در درون زندان، كودتاي سازمان پيش آمد و قضايائي كه وحيد افراخته پيش آورد. اين مسائل جنبه سياسي دارد و آنها متوجه اين جريانات سياسي نبودند و ميگفتند اينها به طور سمبوليك، نماد اينها شدهاند و ما بايد در مقابل اينها بايستيم. پدر ما ميگفت: «ما اگر با اينها در بيفتيم، از زمان كم ميآوريم و اينها از تفرقه بين ما استفاده و ما را به عنوان كمونيستهاي اسلامي و اينها را ماركسيستهاي اسلامي مطرح ميكنند و به جان هم مياندازند و اهداف خودشان را پيش ميبرند. ما بايد در عملكرد خودمان نشان بدهيم چه كساني هستيم و ثابت كنيم كه بچه مسلمان هستيم. ماامروز با شاه مسئله داريم و غير از شاه كسي را نميشناسيم. اگراينها آمدند و ايادي شاه شدند، جلوي آنها ميايستيم».
اين حرفي بود كه حضرت امام هم ميزدند، اگر دشمن ما نشدند به آنها كاري نداريم و براي خودمان دشمنتراشي نميكنيم، اما اينها چون كم آورده بودند، چون قبلاً مبلّغ همينها در اجتماع بودند، لقمه را از دهان پچه مسلمانها ميگرفتند و به آنها ميدادند، وجوهات را از مراجع ميگرفتند كه به اينها بدهند، حالا دنبال برخورد شديد با آنهابودند. حضرت امام فقط از يك سوم سهم سادات كه مربوط به خودشان ميشد، به حاج محسن رفيقدوست و حاج ابوالفضل توكلي و حاج حسين آقاي قادري كمدساز گفته بودندكه منحصراً به بچه مسلمانها كمك كنند و همين مخالفان سرسخت امروز بودند كه ديروز، مجاهدين را هم آوردند و قاتي جريان كردند. كمونيستها ميگفتند موتور انقلاب، ماركسيسم است و بنابراين بچه مسلمانها به خاطر وابستگيشان به روحانيت و غير روحانيت، نميتوانند پويا باشند و هميشه وابسته به حكومت هستند و روحانيون هم يا بورژوا هستند يا طرفدار سرمايهدارها، ولي پدر ما اين طور نبود و ميگفت اسلام پوياست و ميتواند تحرك ايجاد كند، اما توسط يك منجي و اين منجي هم هر عمامه به سري نيست. اوج اين جريان در خانه حاج سيد جوادي پيش آمد كه شهيد بهشتي و شهيد مطهري و آقاي معاديخواه هم بودند. پدر ما در آنجا تاريخچه مختصري از 30 سالي گفت كه بهطور شكسته در كتاب «ناگفتهها» آمده، اما آن كتاب، نياز به اصلاحات اساسي دارد. اين خاطرات را پدر ما موقعي كه با امام در فرانسه بود، شبها ميگفته و دانشجوها ضبط ميكردند. كتاب نياز به اطلاعات تكميلي دارد. بعد از انقلاب هم كه پدر ما درگير مسائل مختلف شد و بعد هم در سال 58 شهيد شد و فرصت پيدا نكرد اين را تصحيح كند،مثل جريان كتاب اقتصاد شهيد مطهري
قبل از دستگيري پدرتان، آيا از فعاليتهاي سياسي و نظامي ايشان بوئي هم برده بوديد؟
بله، ايشان هميشه به مادر ما مي گفت: «اگر من جاي دستگاه امنيت بودم، آقاي انواري را محكوم نميكردم، شما را محكوم ميكردم» چون محكوميت اقاي انواري اين بود كه شما چرا اطلاع داشتي، نيامدي به دستگاه خبر بدهي، ولي مادر ما در جريان مستقيم مسائل و اعلاميه هائي كه مي بردند و ميآوردند و چاپ مي كردند يا جلساتي كه در منزل ما برگزار شد، بود. مادر ما همه چيز را كاملا ميدانست. پدر ما از خانوادهاش جدائي نداشت و با همه ما، مخصوصا مادرمان، رفيق بود. ظاهر و باطن هرچه داشت، ميگفت. جلساتش را هم به اسم هيئت درخانه برگزار ميكرد و توي حسينيه و مسجد نميبرد. ما خانه نسبتا بزرگي داشتيم و دو تا سالن داشت كه به راحتي ميشد از 150 تا 200 نفر پذيرائي كرد. مادرمان هم كمك ميكرد و پدرمان هم از لحاظ تداركاتي، كاركشته بود. توي زندان هم مسئول آشپزخانه بود كه بتواند از طريق تقسيم غذا با بعضي از زندانيها كه آنها را از ميان زندانيان سياسي جدا كرده و قاتي زندانهاي عادي برده بودند، ارتباط داشته باشد. مثلا آقاي حجتي كرماني بيمار بود و لازم بود كه شير بخورد. پدر ما به ماموري كه غذا ميبرد، پول داده بود كه براي ايشان شير ببرد كه بعد متوجه شده بودند چه خبر شده. عدهاي از حزب ملليها را به زندان عادي برده بودند.
ماجراي اسلحهاي كه شهيد عراقي گفته بود از نواب صفوي نزد من مانده است و با آن اعدام انقلابي انجام شده است، چه بود؟
پدر ما خيلي مبتكارانه، جريان اسلحه را حل كرد و عده زيادي را از مرگ حتمي نجات داد. اينها ميخواستند افرادي كه منصور را زده بودند به مؤتلفه بچسبانند كه پدر ما آمد و قضيه را قيچي كرد، يعني گفت كه خير، ما ارتباطي با آقاي خميني نداريم و از آقاي فومني مجوز فتوا و از شهيد نواب هم اسلحه را گرفتهايم و در تحصن زندان قصر هم اسم من هست و از ايادي فدائيان اسلام هستم. پدر ما مقيد بود اين قضيه را جمعوجو كند كه زندگي مردم به خطر نيفتد.
آيا در خانه، اسلحه هم به دست ايشان را ديده بوديد؟
اسلحه را مادر بزرگمان در زمان مرحوم نواب ديده بود، ولي اينها تعدادي توپ ماهوتي را پر از مواد انفجاري ميكردند. اطراف خانه ما بيابان بود. اينها توپ ماهوتي را پر ميكردند و بعد با سوزن نخ ميبستند. پدرمان با آقاي مينوچهر در منزلشان اسلحه بود، ارتباط داشت و از دوره مرحوم نواب در تهيه اسلحه فعاليت داشت. با بعضي از تراشكارها از قبيل حاج اسدالله صفا و عزيز ريختهگر هم رفيق بود و برايش وسايل لازم را ميساختند. اينها يلهاي محلهها بودند كه در فرانسه هم براي حراست و حفاظت پدر ما همينها را برداشت و برد. اغلب هم براي فرزندانشان از خانوادههاي همديگر دختر و پسر انتخاب ميكردند. وضعيت طوري بود كه وقتي پدر ما صدا ميزد و كمك ميخواست، همه ميآمدند، آنها هم همينطور. رفاقتها مثل امروز مادي نبود. دار و ندارشان با هم بود. پدر ما فرانسه بود، زنگ زد اينجا و پول هواپيما و غذا و اجاره محل تامين شد. پدر ما سواي اينكه با اين طرفيها بود، با نهضتيها هم ارتباط داشت، چون اگر از امكانات موجود استفاده نميشد، رژيم ساقط نميشد.
ارتباط با نهضتيها همفكري بود يا همكاري؟
همفكري كه نبود، همكاري بود. مثلا يادم هست قرار بود در شاه عبدالعظيم داريوش فروهر بيايد و صحبت كند. مرحوم اكبر پور استاد و شهيد اسلامي آمدند منزل ما و گفتند كه اينها جنبه مذهبي ندارند. بعد شهيد اسلامي گفت من متن را ميخوانم و يك كلاه پوستي شبيه فدائيان اسلام روي سرش گذاشت و همه رفتيم شاه عبدالعظيم. با اينكه قضيه لو رفته بود و ساواكيها هم آنجا تردد داشتند، وسط صحن شاه عبدالعظيم ايستاديم و سخنراني كرد و موقع برگشتن هم درگيري شد.
اين موضوع مربوط به چه زماني است؟
براي جريان فوت حاج آقا مصطفي بود، آن مراسم از اولين جاهائي بود كه اسم امام را با اين لقب آورديم. در هرحال عرضم به حضور شما كه پدر ما جمود فكري نداشت. اگر اين طرف ادله قابل قبولي ميآورد، ميپذيرفت و به آن طرفيها ميگفت و بالعكس. همه هم قبولش داشتند و يادم ميآيد كه شهيد بهشتي و شهيد مطهري هم خيلي از حرفهايش را قبول داشتند. اولين كسي كه بعد از آزادي پدرمان آمد كه اخبار داخل زندان را دريافت كند، شهيد مطهري بود.
در عيد 1356، شهيد مطهري و شهيد بهشتي و يك نفر ديگر را كه حضور ذهن ندارم، آمدند منزل ما. پدرم گفت: «الان چون تردد افراد هست، ما نميتوانيم جريانات را بازگو كنيم. يك فرجهاي به ما بدهيد كه ديد و بازديدها تمام شوند، بعد من در خدمت شما هستم.» بعد از آن، جلسهاي در منزل صدر حاج سيد جوادي گذاشتند كه آقاي بهشتي آمد، آقاي مطهري آمد، آقاي معاديخواه آمد و ديگران هم آمدند. در مورد صدق و صحت ارتباط پدر ما با روحانيت، حضرت امام بهترين فرد هستند و همه جوره اگر ميخواستند اطلاعاتي به دست بياورند، از پدر ما ميپرسيدند، حتي وقتي ميخواستند از بقيه مراجع براي اعلاميه امضا بگيرند، پدر ما ميرفت. اگر قبولش نداشتند كه امضا نميكردند.
آيا اولين دستگيري پدر يادتان است؟
اولين دستگيري در جريان مرحوم نواب بود كه پدر ما هنوز ازدواج نكرده بود، ولي اولين دستگيري بعد از نهضت امام را يادم هست كه ماه رمضان بود و روزه بوديم و پدرمان هم دير به خانه ميآمد. خانه ما هم در بيابان بود و برف، اطراف خانه را گرفته بود. پدرمان كليد نبرده بود و ما خيال ميكرديم كسي كه دارد از در ميآيد، پدرمان يا عموست. ما هم برق را كمتر مصرف ميكرديم، بعد ديديم نه. پدرمان نيست. پدر ما دير وقت ميآيد به خانه و متوجه اوضاع ميشود و به شريكش ميگويد: «حسين! قضيه ما منتفي است.» او همين كه آمد خانه، رفت توي دستشوئي، همين كه آمد بيرون، مادرم رفت و هرچه كاغذ پدرمان داشت، ريخت توي دستشويي و آب را بست. پشت سر اينها مامور ساواك ميرود و ميبيند چيزي نيست. يادم هست توي بقچهاي پر از عكس امام و اعلاميه بود. ماموران همه زندگي ما را زير و رو كردند، ولي آن بقچه را به لطف خدا نگشتند. پدر ما با همه رفيق بود و اگر هم حركتي ميكرد، فقط در جهت اسلام و نظام بود. جذب گروه فدائيان اسلام هم به خاطر آرم «الاسلام يعلوا و لايعلي عليه» شد، چون در خانواده مذهبي بزرگ شده بود، جدا از خانواده مذهبي نبود. پدر ما در همين مسجد جامع، ماه رمضانها براي اينكه خطباي درجه يك در اينجا صحبت كنند، خدا ميداند چقدر فعاليت ميكرد، شده با پول، شده با پارتي، نميگذاشت اين مجلس تعطيل شود. يا خود حضرت امام كه بيشناخت حركت نميكنند. سوابق و فعاليتهاي اجتماعي پدرمان بود كه امام اينقدر به ايشان اعتماد ميكردند.
آيا در زندان هم به ديدن پدر رفتيد؟
بله، ايشان هميشه نصايح و پنديات برايمان داشت، هميشه در فكر درس خواندن ما بود، فكر زندگي ما بود، يعني خانوادهاش را رها نكرده بود و در همان جا هم به دوستانش سفارش ميكرد كه اگر در درس ضعيف باشيم، كمكمان كنند. منفك از زندگياش نبود. پدرمان قبل از اينكه به امام برسد، ازدواج كرده بود، ولي قبل از اينكه به مرحوم نواب برسد، به قول معروف نعلينهايش را درآورده و كلا حب دنيا را طلاق داده بود. وقتي هم كه به امام رسيد، ديگر هيچ مسئلهاي برايش مهم نبود و كل هدفش خدمت به اسلام و نظام بود، به همين خاطر روي مسائل اعتقادي ما خيلي كار ميكرد و ميگفت كه دوستانش براي ما كتابهاي مناسب را تهيه كنند.
از آن كتابها چيزي را به ياد داريد؟
بله، داستان راستان شهيد مطهري بود، خداشناسي آقاي جعفر سبحاني بود، چهارده معصوم جواد فاضل بود. خيلي كتابها بودند كه الان حضور ذهن ندارم. اينها را گاهي به عنوان عيدي به ما ميداد و رويشان چيزهائي مينوشت كه من الان بعضيهايشان را دارم. مثلا روي يكي نوشته: «به نور چشمم نادر، از زندان شماره 4 قصر» آنقدر كه معتقد به عقل و روح ما بود، معتقد به جسم ما نبود. هميشه سعي ميكرد ما را در بهترين مدارس ثبت نام كند، مدرسه علوي بوديم، جاهاي ديگر بوديم، بعد هم اگر نياز بود، معلم هم ميگرفت. اخوي بيشتر از ما علاقه به درس داشت و برايش معلم خصوصي هم ميگرفتند. ما بيشتر علاقه به كسب و صنف داشتيم. ايشان يك مدت هم براي ادامه تحصيل رفت امريكا. من اينجا بودم و به همين دليل با آقايان سياسي ارتباط بيشتري داشتم تا ايشان.
از روشهاي تربيتي پدرتان، نكتهاي را در ذهن داريد؟
ما با يك نفر شوخي كرده بوديم و پدرمان فهميده بود. آمد و گفت اين در خور شما نبود كه اين شوخي را بكنيد. پذيرفتم و گفتم حق با شماست. اگر هم ميخواست تذكر بدهد و حتي توبيخ كند، با لطف و محبت بود، نه با تشر و كج خلقي. خيلي خوش اخلاق بود.
در ايام زندان پدر، با دوستان ايشان رابطه داشتيد؟
بله، مثلا وقتي در شركت سبزه اردو بود. وقتي پدر ما در زندان بود، پنج سهم از اين شركت را به شكل صوري به نام ما كرده بودند كه پدرم بعد از آزادي آن را برگرداندند. عملا ما را به عنوان سهامدار، عضو آنجا كرده بودند كه اگر فردا دستگاه روي اين شركت دست گذاشت، نفهمند كه آنجا پاتوق ماست خيال نكنند كه ما هم در سرمايه شركت سهيم هستيم.
پدر شما هم به شركت سبزه رفتند؟ خاطرهاي هم داريد؟
بله، آخرين جلسه يك دفعه بعد از آزادي رفت. ما بيشتر دنبال بازي و عوالم بچگي بوديم. مرحوم طالقاني، شهيد بهشتي، شهيد مفتح، شهيد باهنر و ديگران ميآمدند. هر كس در سن خودش عوالمي دارد. ما اگر ميخواستيم در آن عالم بچگي كنار بزرگترها بنشينيم، نميفهميديم چه ميگويند. ساعتها را تقسيم كرده و كلاسهاي مختلفي گذاشته بودند و هر كسي مسئول كاري بود، مثلا آقاي نيكنام مسئول زنگ تفريح بود، يك نفر مسئول شنا بود، گاهي آقاي طالقاني تفسير ميگفت يا شهيد بهشتي صحبت ميكرد. همه هم روحيه تعاون داشتند و همه كارها را با هم ميكردند، اينطور نبود كه از بيرون كسي را بياورند كه مثلا ظرف بشويد يا غذا بپزد. سرويسهاي مدرسه رفاه ميآمدند و ما را ميآوردند و ميبردند. كسي اتومبيل نداشت.
از دوستان پدرتان، چه كساني بيشترين مسئوليت را در قبال شما به عهده گرفتند؟
آقاي توكلي بينا به گردن همه ما حق پدري دارد و واقعا كمك معنوي و فكري بزرگي بود. كمك مادي، پاي كوه بنشيني، تمام ميشود، البته مهم هست، ولي كمكهاي معنوي است كه مثل چشمه جاري است و نياز به مقني ندارد و خودش جوشان است. چه بسا زحماتي كه آقاي توكلي براي ما كشيده، پدر ما نكشيده. بايد خدائيش را گفت. البته او هم ميدانست كه پدر ما در راه خدا و براي دين به زندان افتاده. خيليها با پدر ما هم هدف بودند، ولي اين وقت را نگذاشتند. ما توقعي از كسي نداريم، گلايه هم نميكنيم، اما زحمات ايشان را واقعا ارج ميگذاريم. در حق ايشان تشكر داريم، ديگران هم لابد مشكلات داشتند و گرفتار بودند.
در سفر برازجان چه گذشت؟
ما با آقاي هاشمي، آقاي مرواريد و آقاي مهديان براي ملاقات پدر به برازجان رفتيم. در آن سفر هم ما در عالم بچگي و نوجواني بوديم، دنبال بازي بوديم و از طرفي هم دنبال مادر و مادربزرگمان بوديم كه بتوانيم اينها را تر و خشك كنيم، چون بقيه كه به آنها نامحرم بودند، ولي خدا وكيلي آقاي هاشمي، آقاي مرواريد، آقاي مهديان و ديگران كه همراه ما بودند، چيزي براي ما كم و كسر نگذاشتند.
ديدار با پدرتان به چه نحو بود؟
چون فضا عمومي بود. در حياط پتو انداخته بودند. آقاي انواري و آقاي عسگراولادي و ديگران بودند. كل زندانيهاي سياسي آنجا شش هفت نفر بيشتر نبودند. قبل از اينها صفر قهرماني بود كه كمونيست بود، در آنجا زنداني بود و او به ما گفت سعي كنيد تا تابستان نشده، اينها را از اينجا ببريد، چون از گرما هلاك ميشوند. هوا به قدري گرم بود كه تخم مرغ را ده دقيقه توي آفتاب ميگذاشتي، ميپخت. خرماپزان بود كه گرماي آن پيش مردم جنوب، معروف است، به همين خاطر آقاي مهديان و آقاي فلسفي و ديگر آقايان تلاش كردند و آنها را به تهران برگرداندند.
چرا شهيد عراقي را به برازجان تبعيد كردند؟
به خاطر ارتباطاتشان، چون اينها حكم مهره ماسوره را داشتند و هرجا كه ميرفتند، جذابيت داشتند و نيروهاي جوان را جذب ميكردند. اينها ميخواستند اين مهره ماسوره شكسته شود كه اسكلت برقرار نباشد. مثلا يكي از زندانيهاي جوان سياسي را فرستاده بودند قاتي زندانيهاي عادي و پدر ما به وسيله نگهباني مقداري پول براي او فرستاده بود. دستگاه ميخواست اينها به عنوان پيشكسوت در ميان جوانها نباشند و بركنار باشند. پدر ما براي آزادياش با آبرويش معامله كرد، آن هم طبق دستور روحانيت كه شماها سابقه و تجربه داريد و بايد برويد بيرون، چون بچهها بعد از جريان كودتاي سازمان مجاهدين، سرخورده شدهاند. بايد برويد بيرون ونگذاريد نهضت، ابتر شود. خود اينها به مامورين دولتي گفته بودند كه اگر بخواهيد روي ما ساختمان بسازيد، بمب ميشويم و ساختمان را خراب ميكنيم.
عدهاي ميگويند كه شهيد عراقي و يارانشان خبر نداشتند كه در آن جلسه قرار است چه اتفاقي پيش بيايد...
خير، اينطور نيست. خبر داشتند، ولي حاضر شدند با آبروي خودشان بازي كنند و بيرون بيايند تا نهضت را ادامه بدهند. مثل امام كه بنا به مصلحت، قطعنامه را پذيرفت و به اصطلاح، كاسه زهر را سركشيد. همانطور كه عمار بعد از كشته شدن پدر و مادرش، بتهاي ابوجهل و امثالهم را قبول كرد، آمدند به پيغمبر گفتند: «شما صبر ميكنيد؟» پيغمبر فرمودند: «اين تقيه بوده»، كما اينكه عمار تا آخر پاي پيغمبر و اميرالمؤمنين ايستاد.
از وقتي كه پدرتان از زندان آزاد شدند، خاطرهاي داريد؟
در روز آزادي، ايشان به ما گفتند يك دست كت و شلوار بياوريد كه من با لباس زندان بيرون نيايم. ما رفتيم جلوي زندان شهرباني سابق، گفتند اينها را از قصر آزاد ميكنند، دوباره رفتيم قصر و باز برگشتيم شهرباني. پدر ما هميشه آغوشش براي همه، حتي مخالفانش باز بود. اين مسئله، اخلاق خوش پدر ما بود. روحيه شاد و بشاش داشت. همين كه يكي ميگفت من اين حرف را نزدهام، ميپذيرفت و نميآمد لجاجت و پردهدري كند. بلافاصله عذرخواهي مردم را ميپذيرفت و ديگر به رويشان نميآورد. بههرحال روز آزادي، پدرمان را از زندان شهرباني برديم منزل و همه دوستان و اقوام و آشنايان آمده بودند و ما هم پذيرائي ميكرديم. همه گروهي آمده بودند. ابراهيم ميرزائي كه با دستگاه ارتباط داشت و از طريق رژيم، ورزشهاي جودو و اين چيزها را رفته وياد گرفته بود، ارتشي بود و دستگاه از طريق او و افرادي كه به خانهاش ميآمدند، پدر ما را ميپائيد و راپورت ميداد، ولي پدر ما هيچ عكسالعملي نشان نميداد. حتي تلفن خانه ما هم كنترل بود. من از پادگان كه زنگ ميزدم، توي اسناد ساواك آمده كه اين حرفها را زده بودم.
چه سالي سربازي رفتيد و نظر پدرتان چه بود؟
سال 57. آقاي شاهآبادي را كه دستگير كرده و آورده بودند پادگان باغشاه. پدرم ميگفت برو فنون نظامي را ياد بگير، چون نياز داريم، ولي رنگ نگيري، بلكه به ديگران رنگ بده.
موقعي كه انقلاب شد شما سرباز بوديد؟
اواخر سربازي ما بود و از سربازخانهها آمديم بيرون. در آن موقع پدر در پاريس بودند. بعد هم كه رفتيم ستاد مشترك با شهيد قرني و اقارب پرست و كلاهدوز، ستادي درست شد براي تعيين مسئولين پادگانها و مسائل آنجا.
پيشتر به شهادت حاجآقا مصطفي خميني اشاره كرديد، حادثه اي كه آتش انقلاب را شعلهور كرد. اولا اگر از سوابق آشنائي پدرتان با ايشان خاطرهاي داريد نقل كنيد و ثانيا واكنش پدرتان نسبت به شهادت ايشان چه بود؟
حضرت امام تابستانها به امامزاده قاسم، منزل آقاي رسولي ميآمدند و يا ايشان جائي را براي حضرت امام درنظر ميگرفتند. مادر ما اهل امامزاده قاسم است. هم پدر بزرگ پدري ما و هم پدر بزرگ مادري ما با آقاي رسولي و علماي شميران مرتبط بودند. پدر بزرگ مادري ما، يعني آقاي ايجادي هم از نظر مالي دستش باز بود و اعياد و عزاداريهاي امامزاده قاسم به همت اينها ميچرخيد. روحانيت هم كه يكي از ابزارهاي مبارزهشان همين اعياد و عزاداريها بود. خانوادهها با هم مراوده داشتند و به جاهاي زيارتي ميرفتند. هنوز هم ما توسط خالهمان يك ارتباط فاميلي با آقاي رسولي داريم. از اول ما يك خانواده منفك از روحانيت و سياست نبوديم. حاجآقا مصطفي تابستانها با امام ميآمد. آن روزها همه كاره بيت حضرت امام، ايشان بود و ديگراني وجود نداشتند. آقا مصطفي از لحاظ علمي هم خيلي بالا بود. اين اواخر در مدرس آقاي خوئي بود كه مدرسش مجتهدپرور بود. پدر هم به حضرت امام و هم به ايشان علاقه زيادي داشت و زماني هم كه امام را در منزل روغني در حصر قرار دادند، پدر ما به عنوان معمار و تعميركار به آن خانه ميرفت و ضمن انجام اين جور كارها، پيغام ميبرد و ميآورد.
درباره اين ترفند شهيد عراقي توضيح بيشتري بدهيد.
منزل ما سلطنتآباد بود، امام را آوردند قيطريه. پدر ما رفت دم در منزل آقاي روغني. كسي را راه نميدادند. پرسيدند: تو چه كارهاي؟ گفت: من معمارم، آمدهام اينجا براي تعمير و با اين ترفند كانال ميزند و رابط بين امام و بقيه ميشود، اعلاميه ميبرد و وجوهات ميآورد و مسائل مختلف را مطرح ميكند. جز اين جور كارها چارهاي نبود. حاج احمد شهاب در قم، رفت يك خر كرايه كرد و يك جوال هم انداخت روي آن و رفت به خانه امام و اعلاميهها را گذاشت داخل جوال و سيب ريخت روي آنها. اعلاميهها توسط مسافركشهاي قم و تهران جابهجا ميشدند، غير از اين بود، همه چيز لو ميرفت.
از مراسمهائي كه براي شهادت حاجآقا مصطفي گرفتند بفرمائيد.
براي تولد حضرت رضا(ع) در خيابان ري جشني گرفته بودند و قرار بود آقاي فروهر صحبت كند. پدر ما با ايشان صحبت كرد و جشن را تبديل كردند به ختم حاجآقا مصطفي و از آنجا جريان قم به هفتها و چلهها تبديل شد و انقلاب شكل گرفت و همه مردم و صنفها در آن شركت داشتند. اين مسئله فطري است و همه حقجو هستند. صحبت از حقجوئي اجتماعي است. پدر ما از اين خلوص نيت اجتماعي استفاده ميكرد و با قشرهاي مختلف مردم ميجوشيد.
نقش پدر شما در مدرسه رفاه و علوي چه بود؟
اگر پدر ما نبود اصلا كار به مدرسه علوي نميكشيد. اول حضرت امام را بردند مدرسه رفاه. آنجا جا نداشت. گفتند مدرسه علوي را به ما نميدهند. پدرمان گفت با من. پدر ما با كرباسچيان و فدائيان اسلام رفيق بود. وقتي كه پدر ما را ديدند، گفتند بيا مدرسه را تحويل بگير.
با توجه به سابقه ديرينه مبارزاتي شهيد عراقي و توان مديريتي بالا، چگونه است كه بعد از پيروزي انقلاب، پست بالائي نداشتند؟
پدر ما ميگفت هرجا امام بگويند برو ميروم. مجذوب امام بود و پست و اين حرفها برايش معنا نداشت. پدرمان رفت قم كه بيت امام را اداره كند، آقايان نهضت آزادي ديدند زندان را نميتوانند كنترل كنند. در زندان شهرباني يك عده معتاد بودند و هر روز آنجا را آتش ميزدند. آقاي مجللي كه رئيس شهرباني بود ميگفت شما توي زندان قصر هرچه سياسي و سلطنت طلب هست جمع كردهايد و صدا از هيچ كدامشان در نميآيد، ما ده بيست تا معتاد داريم، هر روز زندان را آتش ميزنند. پدر ما را از قم خواستند كه بيا و برخوردهائي را كه بين مسئولين بالاي زندان پيش آمده، رفع كن و حضرت امام حكم دادند. مسئله بنياد مستضعفان هم همينطور، پدر ما آمد و آنجا را شورائي كرد، وگرنه حكم اصلي به اسم پدر ما خورده بود كه اموال كساني را كه مال مردم را غصب كرده بودند، مصادره شود. پدر ما گفت تمام مملكت در يد خاندان پهلوي بوده، يك تنه نميشود اين كار را كرد و آقاي توكلي و آقاي كريمي نوري و ديگران را آورد و در قسمتهاي مختلف گذاشت تا كار پيش برود.
چرا رفتند كيهان؟
چون كيهان بدهي داشت. آقاي مهديان از دولت طلبكار بود و بابت طلبش كيهان را برداشت و چون نميتوانست تمام بدهي كيهان را بپردازد، به بنياد بدهكار شد و پدر ما نماينده بنياد شد در كيهان. از اين طرف با هم قرار گذاشتند كه هر روز با هم بروند،كيهان و عصر برگردند. كمونيستها هم در كيهان رسوخ كرده بودند و آقاي مهديان ميگفت من به تنهائي نميتوانم آنجا را بگردانم.
شهيد عراقي چقدر اعتقاد به كار رسانهاي داشتند؟
خيلي، اصلا همه چيز روي تبليغات مي چرخيد و خودش همه كارهاش را روي اين قضيه متمركز كرده بود. ميگفت اگر ما يك مبلغ خوب بسازيم، دنيا را گرفتيم. هميشه توصيه ميكرد يك زبان خارجي ياد بگيريد، چون زبان علم است.
چرا ايشان راننده و محافظ نداشت؟
ميگفت پسرهايم هستند، برويد از بقيه حفاظت كنيد. آن روز هم حسام به عنوان محافظ پدرمان همراه او بود. آن كسي هم كه با آنها بود، محافظ آقاي مهديان بود.
از رابطه پدرتان با شهيد حسام هم نكاتي را ذكر كنيد.
خيلي با هم صميمي بودند. حسام دوشنبهها از مدرسه مرخصي ميگرفت و ميرفت زندان ديدن پدرمان. پرسيده بودند: «دوشنبهها كجا ميروي؟» گفته بود: «به ديدار شيري در حبس.» حسام محروميت پدري خيلي داشت، چون يكي دو ساله بود كه پدرمان را به زندان بردند، براي همين علاقه عجيبي به پدرمان داشت و هيچ وقت از او جدا نميشد. آن روز پدرمان به ما ماموريت داده بود كه دندان مصنوعياش را ببرم پيش دكترش در خيابان سيروس كه اين خبر را به من دادند.
مگر دندانهايشان شكسته بود؟
بله، در زندان بلاهائي سرش آوردند كه هيچ وقت دوست نداشت بازگو شود و خدا هم خوب مزدي به او داد. وقتي انسان با خدا معامله ميكند، ديگر گفتن ندارد. تشييع جنازهاي كه از پدر ما شد و آن نمازي كه حضرت آيتالله مرعشي نجفي بر جنازه ايشان خواندند، بيسابقه بود. پدر ما از 30 سال پيش دنبال شهادت بود. خيليها آمدند كه جنازه را ببرند شاه عبدالعظيم. پدر بزرگ مادريمان ميخواستند ببرند امامزاده قاسم كه در آنجا مقداري از ملكش را به امامزاده صلح كرده بود و ميشد جنازه را آنجا هم دفن كرد، ولي وقتي حضرت امام دستور دادند كه جنازه به قم برده شود، همه اطاعت كرديم و امام هم بزرگترين لطف را كردند. هم آمدند اول مسجد امام حسن عسگري(ع) استقبال جنازه و شب هم نماز ليله الدفن را سر قبر پدرمان خواندند.
ديداري هم با امام داشتيد؟
بله همان شب خدمت ايشان رفتيم. ساعت 8 و 9 شب بود. امام بعدازظهرها و شبها خلوت خودشان را داشتند و كسي را راه نميدادند، ولي ما را راه دادند. آقاي رسولي آمد و ما را برد بيت امام. ايشان در ارتباط با ما از هيچ محبتي دريغ نداشتند و پدر ما را در حد آقا مصطفي و پسر خودشان تلقي ميكردند. الطاف امام هميشه شامل حال ما بود، اما بعد از فوت امام، گوئي پدر ما از ياد رفت. پدر ما هميشه آرزوي شهادت داشت. در مدرسه رفاه بارها به دوستانش گفته بود ما عقب مانديم. همان موقع كه چهار نفر شهداي اعدام انقلابي منصور به شهادت رسيدند و پدر من زنده ماند، هميشه حسرت ميخورد و ميگفت اگر ما در ركاب امام حسين(ع) و ائمه اطهار (ع) نبوديم، امروز ميتوانيم ثابت كنيم كه اگر آن روز بوديم چه كار ميكرديم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره36
نظر شما