ویژه نامه شهیدان رجایی و باهنر " مردان آسمانی"
چهارشنبه, ۰۳ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۰۱
بچه ها مي گفتند،‌در كلاس خيلي جدي است! نزديك بود كه بچه ها دوستش نداشته باشند كه خبر آمد او را گرفته اند،‌آن وقت لحن بچه ها عوض شد. رجايي براي آنها قهرمان شده بود. زيرا بچه ها مردان زندگي را به چشم ديگري نگاه مي كردند و هر وقت دم از پهلواني مي زدي،‌از زندانيان نام مي‌بردند.
نوید شاهد: او وقتي از كساني كه او را به ساواك لو داده اند نام مي برد،‌آنچنان بي تفاوت سخن مي گويد كه انگار چنين كساني در زمين وجود نداشته اند! از رجايي هر چيز مي تواني بخواهي، الا آنچه كه ذره اي با خط مكتبي ناسازگار باشد. روزي كه در نهايت خستگي و گرسنگي بود،‌ به او گفتم: خسته نباشي! گفت: خسته كسي است كه به اميد اجر و مزدي كار مي كند. كسي كه به خاطر اعتقادش كار مي كند خسته نمي شود و نه من كه به جبران مزدي كه قبلاً گرفته ام كاري مي كنم! گفتم: كدام مزد؟ گفت: انقلاب! (همكار رجايي بودم در مدرسه اي كه او رياضي درس مي داد و من ادبيات. او ساده و كم حرف مي آمد و من با فكل و كراوات و پر سر و صدا. من در كلاس به اشاره و كنايه چيزهايي مي گفتم،‌ او تا مرز قيام مسلحانه پيش مي رفت. من نمي رفتم. بچه ها مي گفتند،‌در كلاس خيلي جدي است! نزديك بود كه بچه ها دوستش نداشته باشند كه خبر آمد او را گرفته اند،‌آن وقت لحن بچه ها عوض شد. رجايي براي آنها قهرمان شده بود. زيرا بچه ها مردان زندگي را به چشم ديگري نگاه مي كردند و هر وقت دم از پهلواني مي زدي،‌از زندانيان نام مي‌بردند! اين يادداشتهاي پراكنده‌، اداي دين همكاري است كه رجايي را از نزديك مي شناسم. «م.كاوش» از مسجد جامع گرمسار بيرون آمديم،‌پس از نماز مغرب و عشاء‌و به طرف سمنان مي رفتيم. از مسجد كه بيرون آمديم، رجايي زودتر رفت. پيرمردي جلوي مرا گرفت و گفت: وزير آموزش و پرورش نبود؟ گفتم: چرا گفت: «اينكه مثل خود ماست!» گفتم: «مگه قرار بود غير از ما باشد؟» مكثي كرد و گفت: «نه...»
ولي... لابد به يادش آمد كه انقلاب بسياري از معيارها را تغيير داده است و وزير مملكت مي تواند ساده تر از مردم عادي باشد. حرف ناتمامش را مرد جواني كه پهلوي ما ايستاده بود تمام كرد: «بايد به اينها كمك كنيم. اينها از خود ما هستند». معمولاً درباره سالهاي زندانش چيزي نمي گويد. بايد كسي باشد كه به حرفش بياورد. ساعت دو بعد از نيمه شب بود و ما بين راه همدان تهران بوديم. گفتم: توي اين ماشين بيشتر از سلول به آدم بد مي گذرد! گفت: حتماً در سلول نبودي. گفتم: اتفاقاً بوده ام. گفت: اگر مي توانستي كه روحت را خارج از سلول بگذاري، آن وقت متوجه مي شدي كه در سلول به آدم بد نمي گذرد. گفتم:‌مثلاً در كجا؟ گفت: در كوچه،‌خيابان،‌مثلاً دروازه غار،‌ميدان شوش... پس از ده دقيقه سكوت،‌با خودش تكرار كرد، دروازه غار... ميدان شوش...! يك روز سر ناهار از او پرسيدم: در كميته ضد خرابكاري،‌چند سال بوديد؟جواب نداد. پرسيدم: كتك و شكنجه هم بود؟ جواب نداد: پرسيدم: كي آزاد شديد؟ گفت: 1353 همه خنديديم... همه مي دانستيم كه در سال 53 دستگير شده بود! به يكي از نواحي آموزشي مي رفتيم. به راننده گفتم: جايش را بلدي؟ راننده گفت: نه. رجايي گفت: برو،‌من بلدم. و ادامه داد اگر در كوچه و خيابان هاي تهران كاسه و بشقاب فروخته باشي،‌همه جاي تهران را بلد هستي. و راننده از آينه قيافه رجايي را نگاه كرد.رجايي واقعاً از ته دل مي خنديد. گفتم: واقعاً گفت: واقعاً... از كاسه بشقاب فروختن تا وزارت، راهي نيست. مشروط بر اين كه پابرهنه هاي جامعه ات انقلاب كرده باشند. در صف تماشاچيان مجلس بودم . چند يادداشت براي رجايي كه در جايگاه نمايندگان نشسته بود، رفت. جلسه تمام شد. رجايي را در سرسرا ديدم. گفتم: در اين يادداشتها چه نوشته بود؟ گفت: مسائل عادي،‌ تقاضاي ملاقات، سؤال در مسائل مملكت... سرش كه خلوت شد گفت: اولين يادداشت كه به من رسيد، يكباره جا خوردم فكر كردم در زندان كميته ام و يادداشت دعوت به بازجويي را آورده اند! گفتم: هنوز ياد زندان را فراموش نكرده اي، كي از يادش خواهي برد؟ گفت: هر وقت بتوانم براي مردمي كه مرا از زندان آزاد كردند، كاري انجام دهم! دانش آموزان چند مدرسه در محل آموزش و پرورش اجتماع كرده بودند. تقاضاي آنها را با رجايي مطرح كرديم. با مسئولان به مشورت نشست . همه تأييد كردند كه تقاضاي معقولي نيست. رجايي در ميان سر و صداي بچه ها به ميان آنها آمد. هياهو فرو نشست. رجايي گفت: خيلي دلم مي خواست تقاضاي مشروعي داشتيد تا انجام بدهم ولي من آدمي نيستم كه تقاضاي نامعقول را بپذيرم ... و رفت. بچه ها چند روز آمدند و رفتند. جواب همان بود كه داده بود. يكي از شاگردان سابقش ، به ديدن او آمده بود،‌حدود 30 سال داشت. گفتم رجايي گرفتار است. گفت: مي نشينم تا سرش خلوت شود. گفتم:‌كاري كه با ايشان داري ، به من بگو، انجامش مي دهم. گفت: كاري با او دارم كه هيچ كس نميتواند انجامش دهد. مدتي طول كشيد. گفتم: برادر، ممكن است كار رجايي 5 تا 6 ساعت طول بكشد. گفت: مانعي ندارد. كار من مهمتر از اين حرفهاست. من براي اين كار از 600 كيلومتر راه آمده ام. و باز يكساعتي گذشت. به رجايي گفتم. گفت: مانعي ندارد،‌حالا كه اصرار دارد مي آيم. كارهاي مهمش را زمين گذاشت و آمد و طبق معمول،‌نرسيده سلام گفت. مرد جوابش را داد. دستش را گرفت و بوسيد! كار مهمش همين بود. موقع خداحافظي گفتم: كار مهمي نبود! گفت: مهم نبود،‌ولي اداي دين بود به معلمي كه بسيار چيزها به من آموخته است. يكي از ياران بند و زندان به ديدارش آمده بود. خاطرات زندان را زنده كرده بود. از كسي كه او را به ساواك لو داده بود،‌چنان با خونسردي حرف مي زد كه همه متعجب شديم وقتي به او گفتيم چرا نسبت به او بي تفاوتي؟ گفت: با آدمهاي حقير،‌بي تفاوتي هم چيز زيادي است! از يكي از مسئولان، گزارشي رسيده بود،‌رجايي زير نكات مهم را خط كشيده بود. و در آخر گزارش جمله اي نوشته بود. جمله اين است: به ايشان تلفن كنيد و بگوييد فلاني گفت: مكتب در هر كاري اهميت دارد و در آموزش و پرورش از هر كاري بيشتر اهميت دارد. از خط مكتب خارج نشود.
روزي مي گفت: وزارت آموزش و پرورش يعني وزارت تربيت و نگهداري معلم. معلم كه نداشته باشي،‌همه كارها خراب است. و كمتر مركز تربيت معلمي است درايران كه رجايي شخصاً به آن سر نزده باشد . ساعت 5 بعد از ظهر بود. خسته و كوفته از كار روزانه به دفتر آمد. و قبل از خود او سلامش آمد. سلام عليكم. گفتم: خسته نباشي. گفت: خسته كسي است كه به اميد اجر و مزدي كار كند. كسي كه براي اعتقادش كار كند، خسته نميشود نه من كه به جبران مزدي كه قبلاً گرفته ام كار مي كنم. گفتم: كدام مزد؟ گفت: انقلاب! از سمنان برمي گشتيم . شهردار سرخه كه يار زندان رجايي بود دعوت كرد كه سر راه، شام را مهمانش باشيم. رجايي گفت: اگر مثل شهردار علي (ع) پذيرايي كني، مي آيم. به منزل صاحبخانه رفتيم.
اسم پسرش «روح الله» بود. به نام «آقا» كه مراد و مرشد پدر بود و هم به تيغ ارادتش به آقا زنداني شده بود. صاحبخانه رجايي را به فرزند كوچكش نشان داد و گفت: عمو را كجا ديدي؟ با لحن بچه گانه اش جواب داد. پشت ميله ها!! و رجايي به طنز گفت: يك روز پشت ميله ها مانديم،‌حالا اداي قهرمانها را در مي آوريم، زنگ كلاس را زدند. ارديبهشت ماه بود. شاگردها توي راهرو ولو بودند،‌و چند نفري از يك كلاس،‌بچه هاي كلاس ديگر را جمع كرده بودند و با شوق و ذوق مي گفتند: نفهميدين چطور شد...امروز آقاي رجايي توي كلاس، خنديد! گفتم: مگر آقاي رجايي نبايد بخندد؟ گفتند:‌ چرا آقا،‌ولي ايشان آنقدر جدي كار مي كنند كه ما خنده شان را نديده ايم آقا! به در دفتر رسيده بوديم كه يكي از همانها به صداي بلند گفت: ولي،‌همونجوري هم خيلي دوستش داريم آقا! و به راستي كه بچه ها دوستش داشتند. در راديو تلويزيون سنندج بوديم. برگشته از نماز جمعه، بچه هاي تلويزيون خواستند عكس به يادگار بردارند. يكي گفت: ما تا حالا با وزير آموزش و پرورش عكس نگرفته ايم. برادري كه پهلوي من ايستاده بود گفت: بگو نخست وزير! به راستي جوانان انقلابي چه چيزي در وجود خود دارند كه حدسيات آنها از واقعيات هم جلوتراست؟ از گردنه كامياران مي گذشتيم. در دو اتومبيل،‌اتومبيل رجايي جلوتر مي رفت. يكي از همراهان گفت. اگر رجايي را بزنند... به اتومبيل آنها رسيديم. پهلو به پهلو. گفتم:‌اگر شما را با گلوله بزنند...؟ نگذاشت ادامه بدهم. با صداي بلند گفت: اونوقت يكيتون ميشين وزير آموزش و پرورش... و به راننده گفت: برو جلو! 
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده