ناگفته های جنگ(11)؛ حادثه
هر روز که مي گذشت ،
همراهان بني صدر اوضاع را بر من بدتر مي کردند ولي من همچنان مقاومت مي
کردم . يک روز به شهر سر پل ذهاب رفتم تا به آقاي آذربان که تازه از
بيمارستان مرخص شده بود و با سپاه همکاري مي کرد ، سر بزنم و درباره ی طرحي
که براي سازماندهي سپاه ريخته بودم با او مشورت کنم .
آن شب تا ساعت دوازده و نيم با او درباره ی آن طرح جلسه داشتيم . در نهايت
به نتيجه خوبي رسيديم . وقتي که رفتم بخوابم ، احساس خوشي داشتم . به طوري
که دلم مي خواست بنشينم و تا صبح درباره ی آن طرح فکر کنم .
ساعت سه بامداد از خواب برخاستم و با همان حال خوش و نشاط انگيزي که داشتم ،
تمام مطالبي را که درباره ی طرح در ذهنم بود ، روي کاغذ نوشتم . ساعتي بعد
که هنوز هوا تاريک بود ، به طرف سنندج راه افتاديم . جاده زير آتش عراقي
ها بود . چون ديد داشتند ، مجبور بوديم با نور چراغ هاي کوچک ماشين حرکت
کنيم .
هنوز از دروازه ی ورودي سر پل ذهاب خارج نشده بوديم که ديدم ماشيني از
مقابل به سرعت در آن سمت جاده که مسير حرکت ما بود ، پيش مي آيد . با وجود
مهارتي که راننده ام داشت ، نتوانستيم کاري کنيم و با آن شاخ به شاخ شديم .
از شدت درد بي هوش شدم . وقتي چشم باز کردم ، در هلي کوپتر بودم و من را
از کرمانشاه به تهران مي بردند . قنداق اسلحه اي که در دستم بود ،پايم را
له کرده بود . در آن لحظه احساس کردم قطع شده است . استخوان پاي چپم کاملاً
متلاشي شده بود و پا از مچ به حالت قطع و له درآمده بود . لگن هم شکسته
بود و سر و صورتم جراحاتي برداشته بود .
من را در بيمارستان ارتش بستري کردند . روز چهارشنبه بود . پزشک ها مانده
بودند که با پايم چه کنند . گفتند روز شنبه شوراي پزشکي تشکيل مي دهيم تا
دراين باره تصميم بگيريم . تا دو ، سه روز با من کاري نداشتند . رگ سياتيک
در معرض قطع شدن بود و بدجوري از درد به خود مي پيچيدم . عصر بود که يک
پزشک خوش برخورد و خنده رو وارد اتاق شد و گفت : " من از طرف حجت الاسلام
ناطق نوري ، مأموريت دارم که آقاي صياد شيرازي را ببرم . "
با تعجب گفتم : " مرا به کجا مي خواهيد ببريد ؟ اينجا بيمارستان خودمان است . "
گفت : " تا اينها تصميم بگيرند ،خيلي دير مي شود . من دستور دارم شما را به بيمارستان مخصوص ببرم . "
آن شب او موفق شد مجوز خروج من را از بيمارستان بگيرد و با آمبولانسي که
آورده بود ، به بيمارستان مورد نظر ببرد . صبح زود ، من را به اتاق عمل
بردند و سريع عمل کردند .
اولين کسي که به ملاقاتم آمد ، شهيد رجايي بود . برايم عجيب بود. او تنهاي
تنها بود. حتي محافظ هم نداشت . پزشکان و پرستاران او را نشناخته بودند .
مدتي پهلوي من ماند و با هم صحبت کرديم . هنگامي که مي خواست برود ، دعايي خواند ، صورتم را بوسيد و رفت .
يک بار نيز آيت الله خامنه اي به ملاقاتم آمد و دو ساعت پيشم ماند . ايشان
در آن زمان نماينده امام در شوراي عالي دفاع بود . کلي درباره ی اوضاع
کردستان با ايشان صحبت کردم .
بيست و پنج روز در بيمارستان بودم و حالم خوب نبود . شب ها بيشتر از يک
ساعت خوابم نمي برد . سه عمل جراحي رويم انجام دادند تا اين که نتوانستند
وضع آشفته ام را سامان بدهند . يک روز خبرنگاران تلويزيون آمدند تا مصاحبه
کنند . با اين که حالم خوب نبود ، روي ديوار اتاق نقشه اي را از کردستان
چسباندم ، لباس پلنگي پوشيدم و بر روي يک چهار پايه معمولي نشستم و به صورت
کامل اوضاع و احوال آنجا را شرح دادم .
مردم که تا آن زمان کردستان را از دست رفته مي پنداشتند شنيدن حرف هاي من
برايشان جالب بود . بعد از اين ، راه به راه خبرنگاران مطبوعات مي آمدند تا
مصاحبه کنند . با اين که حالم اصلاًخوب نبود ولي تنها براي شرح کارهايي که
در آنجا شده بود آنان را مي پذيرفتم .
کمي که حالم بهتر شد ، تصميم گرفتم به منطقه برگردم . آقاي رفيق دوست
آمبولانس مجهزي تهيه کرد تا به وسيله ی آن به منطقه بروم و در داخل آن
بتوانم وظايفم را انجام دهم .
وقتي با آمبولانس وارد سنندج شدم ، مورد استقبال گرم بچه هاي مخلص ارتشي و سپاهي قرار گرفتم .