خاطرات ویژه سردار شهید علیرضا موحد دانش (2)؛ عملیات بازی دراز
چهارشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۵:۳۷
نوید شاهد: آن ها می گفتند کم تجربگی و نداشتن آموزش کلاسیک در نیروهای سپاه ، باعث می شود تا بچه ها نتوانند در عملیات موفق باشند. علی از این وضع خیلی ناراحت بود. دنبال فرصتی می گشت تا حیثیتمان را که زیر سؤال رفته بود، اعتباری دوباره ببخشد. این فرصت در عملیات بازی دراز به دست آمد.
انجام نشدن عملیات تنگه کورک بهانه ای به دست بعضی از افسران ارتش داد تا رجز خوانی کنند و این کار اثر بدی روی روحیه بچه ها می گذاشت علی به ما می گفت:
پیش ارتشی ها که می روید، هیچ نترسید. این مرزه. این حد. تمام شد. چیز دیگه ای نیست. فقط عملیاته و شجاعت.
آن ها می گفتند کم تجربگی و نداشتن آموزش کلاسیک در نیروهای سپاه ، باعث می شود تا بچه ها نتوانند در عملیات موفق باشند. علی از این وضع خیلی ناراحت بود. دنبال فرصتی می گشت تا حیثیتمان را که زیر سؤال رفته بود، اعتباری دوباره ببخشد. این فرصت در عملیات بازی دراز به دست آمد.
منطقه بازی دراز،دارای سه ارتفاع مهم و استراتژیک 1050 ، 1100 و 1150 بود. دشمن هر سه ارتفاع را در اختیار گرفته بود و برای حفظشان تلاش زیادی می کرد.
طرح عملیات بازی دراز، بر اساس باز پس گیری این سه ارتفاع در نظر گرفته شد.
این عملیات اولین عملیاتی بود که سپاه توانست باتجهیزات و ادوات خود به تنهایی انجام دهد و اتفاقاً در آن هم موفقیت چشمگیری به دست آورد. اما بنی صدر به دلیل مخالفتش بانیروهای سپاه اجازه نداد اهمیت و حساسیت عملیات بازی دراز، آن طور که شایسته است مطرح شود.
در حقیقت از این عملیات بود که نیروهای ما توانستند سد دشمن را بشکنند و ورق جنگ رابه نفع خود برگردانند. زمانی که طرح بازی دراز در دستور کار قرار گرفت، باعلی و پیچک به کرمانشاه و غرب رفتیم. مصمم بودیم تابا فرماندهان ارتش دیدار کنیم و از آن ها در رساندن امکانات و پشتیبانی مورد نیاز، کمک و مساعدت بخواهیم.
با اکبرشیرودی1 هم ملاقات شد. او فرمانده هوانیروز بود. از صحبت های ما استقبال کرد و قول همه گونه همکاری را داد. اکبر شیرودی رفتار جوانمردانه ای داشت. به ما گفت:
شما سعی کنید از سنگرهای عراقی برام عکس بیارید. من آب، غذا و هر چی که لازم باشد ، می رسونم.
علی هم در مقابل گفت: عکس هایی براتون بیارم که کیف کنید. همین طور هم شد.
مسؤولیت شناسایی را علی به عهده گرفت. عکاسی را همراه خود برای شناسایی برد و ظرف چهل و هشت ساعت پیاده روی، بدون آن که چیزی بخورد و یا استراحتی بکند، کیلومترها راه را در بارندگی شدید طی کرد. او توانست دور بزند و از مقابل سنگرهای عراقی بیرون بیاید. علی درست از دهنه سنگرهای دشمن عکس هایی آورد که مایه تعجب و تحسین اکبر شیرودی و دیگران شد.
علی تعریف کرد: نیمه شب بود که به سنگرهای عراقی رسیدیم. مقابل یکی از سنگرها، یک عراقی را دیدم که بیرون از سنگر ایستاده بود. سیم گردن زنی را که همراه داشتم، در دست گرفتم. اگه می زدمش آب از آب تکان نمی خورد؛ اما متوجه شدم که در حال خواندن نماز است. ساعت حدود سه نیمه شب بود. از طرز نماز خواندش پیدا بود که شیعه است. سیم را کنار گذاشتم. آن عراقی در آن حالت برای من دشمن به حساب نمی آمد.
دور دوم شناسایی را علی با وزوایی رفت. آن ها روی ارتفاع 1050 که یکی از این سه ارتفاع حساس بود، پیش رفتند. پیشروی شان را آن قدر ادامه دادند که دشمن بالاخره متوجه شان شد و به طرف آن ها تیراندازی کرد.
دور سوم شناسایی از همه حساس تر بود. این بار علی همراه پیچک رفت. آن ها تا جایی پیش رفتند که توانستند جاده تدارکاتی دمن را پشت سر بگذارند و رفت و آمد عراقی ها را ببینند و سروصداهایشان را بشنوند.
این شناسایی ها که هر شب بدون وقفه انجام می گرفت، حدود بیست روز طول کشید. در این مدت تمام منطقه عملیاتی کاملاً شناسایی شد.
صبح روزی که آخرین شناسایی انجام شد، وقتی علی برگشت، پایان مأموریتش را اعلام کرد و رفت استراحت کند. شب که شد، شام را دور هم خوردیم. بعد وزوایی پرید روی سر علی و کشتی شروع شد. بقیه هم آمدند. کشتی تازه گرم شده بود که تلفن زنگ زد. پیچک گوشی را برداشت. گفتند سرهنگ توی اتاق جنگ منتظر است. بروید پایین جلسه است.
بچه ها با نبودن علی در بیست شب گذشته، کشتی را تعطیل کرده بودند. به همین دلیل به راحتی نمی توانستند از این کشتی دل بکنند. بزن بزن جالبی در گرفته بود. پیچک توی گوشی تلفن گفت: خیلی خُب، ما خودمان این جا جلسه داریم. تمام شد، می آییم.
اتاق جنگ حقیقی، اتاق ما بود.
بعد از کمی شوخی و کشتی، وقتی همه خسته شدند، راه افتادیم و به طرف جلسه رفتیم. همگی آشفته و به هم ریخته به همراه علی که کفش کتانی و شلوار کردی به پا داشت، وارد جلسه شدیم. برادران ارتشی مرتب و منظم نشسته و منتظر ما بودند. یا الله گویان روی دو ردیف اولی که برای ما خالی گذاشته بودند، نشستیم.
موضوع جلسه، بحث روی طرح و نقشه عملیات بازی دراز بود. راهکارهای مقابل با دشمن اتخاذ شد و شب عملیات و ساعت آن نیز مشخص شد.
پیچک با یک جیپ استیشن پیش من آمد. به علی که همراهش بود، اشاره کرد و گفت:
از امروز برادر موحد این جا می مانند.
به شوخی گفتم: می خواهند جای ما رابگیرند؟
پیچک گفت: خیر. ایشان از افرادی نیست که ثابت بماند. هر جا عملیات باشد، علی موحد آنجاست.
بعد پیچک گفت: بنا به تشخیص خودتان مسؤولیت ها را تقسیم کنید. وقتی رفت به علی گفتم: اگر ممکن است شما مسؤول محور شوید و من معاونتان باشم.
علی قبول نکرد و گفت: چون شما هفت ماهی است که در این منطقه هستید و اشراف کامل به این جا دارد، بهتر است شما مسؤول محور باشید و من به شما کمک کنم.
گفتم: پس در این صورت، شما معاون عملیاتی من باشید. درست است که در جنگ و گریز با عراقی ها درگیر بوده ام؛ ولی تجربه رویارویی سنگین با آن ها را ندارم.
علی لبخندی زد و گفت: ما همه همین طور هستیم. من هم در نبرد سنگین با عراق شرکت نداشتم. آن هم با آن تجهیزات پیشرفته و مکانیزه آن ها . منتها توکل به خدا.
توکل به خدا، تکیه کلام علی بود. روز بعد که وزوایی آمد و علی را دید، به من گفت:
من علی را می شناسم. بسیار بچه خوب و مخلصی است. واقعاً پیچک به شما علاقه دارد که او را این جا آورده. مطمئن باشید هیچ مشکلی با یکدیگر نخواهیم داشت.
من و علی و وزوایی برای تقسیم کارجلسه مشورتی گذاشتیم. قرار شد محور سمت راست را به وزوایی واگذار کنیم. محور سمت چپ را علی به عهده بگیرد که عمده نیروهای ما باید از این دو محور حرکت می کردند و مسؤولیت محور را هم من پذیرفتم.
تا شروع عملیات، علی به بچه ها آموزش و تمرین نظامی می داد.
شب عملیات حال و هوای دیگری بود.
علی برای بچه ها طرح را توجیه کرد. این که از کجا بایدرفت و هدف چیست؟ بعد سینه زدیم و نوحه خواندیم. نیروها غسل شهادت کردند و آماده اعزام به منطقه عملیات شدند.
قرار بود عملیات پیش از اذان صبح از محور بازی دراز، با صدای گلوله کلت منوری که از نزدیک سنگرهای عراقی شلیک می شد، آغاز شود. قبل از عملیات برادر روحانی ای که با ما بود با دفتر حضرت امام (ره) تماس گرفت و تقاضای استخاره کرد. پاسخ این بود که اگر مقدمات و زمینه کار فراهم شده است، نیاز به استخاره نیست. اصرار روحانی آن قدر ادامه پیدا کرد تا حضرت امام (ره) استخاره کردند. این آیه آمد:
ما رمیت اذا رمیت ولکن الله رمی .... حضرت امام «ره» فرمودند: بهتر از این نمی شود بچه ها در یک فضای معنوی خاص، حرکت را آغاز کردند. علی تعریف می کرد:
یکی از بچه ها که بعداً در ادامه ی همین عملیات شهید شد،خم شد بند کفشش راببندد، ناگهان غش کرد و روی زمین افتاد. بچه های دیگر به هوشش آوردند. کمی صحبت کرد و دوباره بی هوش شد. به بچه ها گفته بود وقتی خواستم بند پوتینم را ببندم، بدون آن که به کفشم دست بزنم، خودش بسته شد. بچه ها یک حالت عجیبی داشتند. حال خیلی جالبی که لازمه عملیات بود.
عملیات باید از سه محور صورت می گرفت. وقتی عملیات شروع شد، در همان لحظات اولیه ما زمین گیر شدیم. به این ترتیب که واحدی را فرستاده بودیم تا از پشت، جاده مواصلاتی عراق را ببندد. خبر دادند که واحد مزبور، در میدان مین، زمین گیر شده است. واحد دیگری قرار بود از سمتی، نیروهای دشمن را شکار کند. آن ها اعلام کردند که آرایش ادوات زرهی دشمن به گونه ای است که در برد سلاح های ما قرار ندارد.
واحد سومی نیز بود که می بایست قله 1100 صخره ای بازی دراز را تصرف می کرد. آن ها هم نزدیک صخره ای بلند متوقف شدند.
در محور 1150، گردان صد و چهل و چهار ارتش با تکاورانش همراه با محسن حاجی بابا باید در جبهه سرابگرد عمل می کردند که متأسفانه محورشان لو رفت و با تلفات زیاد برگشتند.
در محور 750 که در نهایت به محور 1050 می پیوست، علی و وزوایی بودند. کار آن ها نیز به بن بست کشیده شد. به این معنی که وقتی وزوایی می خواست از معبری عبور کند در آن جا به یک میدان وسیع مین برخورد کرد. علی هم به صخره ای برخورده بود که به هیچ طریق، امکان پیشروی وجود نداشت.
علی و وزوایی برگشتند. با هم صحبت می کردیم که چه باید بکنیم و دنبال راه چاره ای می گشتیم. پیچک با بی سیم تماس گرفت و پرسید:
چه قدر در جریان امور هستید؟
گفتم: این قدر که می دانم تمام واحدها زمین گیر شده اند.
گفت: حالا یک خبر نگران کننده دیگر هم من به شما بدهم. بعد تصمیمتان را بگیرید و آن این که یک واحد بزرگ به فرماندهی سرگرد ادیبان که پشت دشمن هلی برن 2 شده بودند، آنها هم زمین گیر شده اند.
حال با این وضعیت اگر می توانید بسم الله بگویید و جلو بروید، اگر نمیتوانید چون هنوز هوا کاملاً روشن نشده، از تاریکی استفاده کنید و سریع به عقب برگردید.
لحظه ای سکوت حاکم شد. به علی و وزوایی نگاه کردم. بالاخره علی سکوت را شکست. بالبخند و حالت معنوی گفت:
توکل به خدا. بسم الله می گیم و راه می افتیم. خودش درست می کنه وزوایی هم در تایید حرف علی، سرش را تکان داد. من روی بی سیم گفتم:
بسم الله، ما رفتیم. شما هم دعا کنید.
پیچک خیلی خوشحال شد.
در مسیر صعود به سمت ارتفاع 750 که ارتفاع1050 بعد از آن قرار داشت، معبر و گذرگاهی وجودداشت که تنها راه عبور و حرکت محسوب می شد. این همان صخره ای بود که علی به خاطر آن زمین گیر شده بود. صخره ای نیز باارتفاع بسیار بلندی مشرف بر این معبر قرار داشت. دشمن روی صخره موضع گرفته بود و با پرتاب پی در پی نارنجک جلوی حرکت نیروهای ما را سد می کرد. چند تا از بچه ها زخمی شدند. آجرلو، فرمانده اولین گردان عمل کننده بر اثر انفجار نارنجک، طوری زخمی شد که همه خیال کردیم شهید شده است و او را به پشت جبهه انتقال دادیم. علی که طاقتش تمام شده بود، برای باز کردن معبر وارد عمل شد. از بچه ها پرسید:
کسی تو کوله اش طناب داره؟
طناب جزو لوازم مورد نیازمان نبود. به همین دلیل بچه ها، مأیوسانه شروع به گشتن کوله پشتی های خود کردند. ناگهان یکی از بچه ها با کمال تعجب طنابی را از درون کوله پشتی اش بیرون کشید. در حالی که مطمئن بود قبلا طنابی در کوله اش نگذاشته است. علی طناب را گرفت و با یک حرکت سریع آن را به بالای صخره پرتاب کرد. سپس خود را از طناب بالا کشید و به قله ی صخره ی بلند رسید. او چنان حرکتش را ماهرانه و با سرعت انجام داد دشمن متوجه حضورش نشد . بالای صخره با عراقی ها درگیر شد و در زمان کوتاهی توانست چند نفر از نیروهای دشمن را که روی صخره بودند، از پا درآورد و صخره را تصرف کند. سپس به ماعلامت داد که پرتاب نارنجک ها متوقف شده و می توانیم بالا برویم. ما که از مهارت و شجاعت بی نظیرش مات مانده بودیم، به خود آمدیم و با قلاب گرفتن توانستیم یکی پس از دیگری از صخره بالا برویم.
به پیشروی ادامه دادیم. در مسیر صخره ها دوباره به نقطه ای رسیدیم که مشرف به پرتگاهی عمیق بود. عراقی ها تصور می کردند به خاطر صعب العبور بودن، کسی جرأت ندارد به آن نقطه سعود کند. آن ها بالای همان صخره مستقر بودند. وقتی دیدیم امکان پیشروی نیست،ابتدا دنبال راهی گشتیم تا بتوانیم از آن بگذریم. راهی به نظرمان نرسید.
در کشاکش درگیری علی را جست وجو کردم. نبود. سراغش را از بچه ها گرفتم. گفتند آخرین باری که او را دیدیم از پشت این صخره عبور کرد. خیلی عصبانی شدم. علی فرمانده عملیات بود دست کم باید بامن که مسؤول محور بودم، اطلاع می داد و هماهنگی می کرد. صخره ای که بچه ها نشان داده بودند، بسیار صعب العبور بود و علی درست از همان جا رفته بود. شک نداشتم که او یاشهید شده یا مجروح کناری افتاده است.
با خودم می گفتم ممکن است کسی از این پرتگاه مخوف پایین بیفتد و زنده بماند؟ در همین افکار بودم که یکی از بچه ها گفت عده ای سفیدپوش به طرف ما می آیند. جلوتر که آمدم، دیدم علی تعداد زیادی اسیر عراقی راکه بعد فهمیدیم شصت نفر بودند، بالباس خواب جلو انداخته و پیش می آید. وقتی به مارسید با تعجب پرسیدم:
کجا بودی؟
گفت: با خودم فکر کردم توی این ارتفاع صعب العبور به نیروی زیادی احتیاج نیست. این بود که خودم را با اسلحه ای که داشتم، بالا کشیدم. چندبار هم نزدیک بود پر بکشم؛ ولی بالاخره به منطقه تجمع دشمن رسیدم. همگی شان با خیال راحت خوابیده بودند. وارد سنگر شدم. یکی یکی شان را بیدارکردم، به صف کشیدم و آوردمشان.
بعد هم گفت: برمی گردم بقیه را بیاورم.
گفتم: نه خطرناک است! باشه بعداً
اما علی منتظر جواب من نشد. به سرعت برگشت و در همان حال شنیدم که گفت: فرصت دیگه ای نیست.
سریع رفت پشت دشمن و تعدادی دیگر را جمع کرد و آورد، یعنی در همان لحظه بیش از صدو بیست عراقی توسط علی به اسارت گرفته شد. اسیران به پشت تخلیه شدند. این کار علی روحیه بالایی به بچه ها تزریق کرد و باعث شد که بچه ها مصمم تر از قبل برای فتح قله ی 750 پیشروی کنند و مردانه تا مرز شهادت بجنگند. وقتی قله ی 70 به تصرف درآمد، تنها چهارده نفر زنده مانده بودیم و بقیه شهید شدند. چهارده نفر بدون مهمات گرسنه و تشنه به بالای قله رسیدیم. اکبر شیرودی تا آن جا که می توانست بشکه های آب رابرای بچه ها پایین می انداخت. بشکه ها پلاستیکی بودند و وقتی به زمین می خوردند، منفجر می شدند. قطرات آب مثل قطره های مروارید به آسمان می رفت وبچه ها در حسرت جرعه ای آب می ماندند. منطقه پاکسازی نشده بود و ما در خطر بودیم. باید فوری دست به کار می شدیم و برای گرفتن ارتفاع 1050 که مشرف به 750 بود، اقدام می کردیم. انگیزه آن قدر قوی بود که به خستگی و گرسنگی و تشنگی فکر نمی کردیم. به پیشروی ادامه دادیم. در ادامه راه متوجه شدم علی و وزوایی هر دو از سمت راست حرکت می کنند، در حالی که علی می بایست از سمت چپ حرکت می کرد. ناراحت شدم. از طریق بی سیم با علی تماس گرفتم و گفتم:
تو هر کاری دلت می خواد، انجام می دی. این که نشد جنگ. این که نشد سازمان دهی.
علی خندید و گفت من این که جات خوشه ها! اولاً سر راهمان صخره بزرگیه که اگه بخواهیم از آن رد بشیم، تلفات سنگینی می دیم. دوماً الان دیگه روز شده و هوا روشنه. ما درست در تیررس مستقیم عراقی ها قرار داریم. اگه از سمت چپ بریم تک تک بچه ها از بین می رن. مجبوریم از سمت راست حرکت کنیم.
علی همیشه همین طور بود. هر جا که تشخیص می داد کاری لازم است، انجام می داد و غالباً تشخیص هایش هم درست و به موقع بود. جلوتر که رفتم، دو نفر دیگر از بچه ها زخمی شدند. تعدادمان کم بود و هر نفر که از جمع جدا می شد، دست و دلمان می لرزید. در همان لحظه، وزوایی کنار علی رسید. علی نزدیک تخته سنگ بزرگی ایستاده بود. ارتفاع تخته سنگ تا گردن یک آدم معمولی بود. یک دفعه دو تیر به وزوایی اصابت کرد. یکی از تیرها به زیر چانه وزوایی خورد و همان جا ماند. دومی توی گلویش خورد و خون بیرون زد. یکی از بچه ها شالش رابه گردن وزوایی بست. علی که نگران وضعیت او شده بود ، گفت: تو برو پایین.
منظورش این بود که وزوایی برود بیمارستان پادگان. وزوایی قبول نکرد. پایین آمدن هم بسیار مشکل بود. امکانات برای تخلیه مجروح نداشتیم. هلی کوپتر، آمبولانس یا حتی برانکارد، هیچی نبود. همه ی امکانات یک گردان، ماشین آهوی درب و داغانی بود که یک شرکت در اختیار ما گذاشته بود. اگر، یکی مریض یا مجروح می شد باید خودش ساعتها با پای پیاده عقب می آمد. بعد کم کم یک تویوتا در اختیارمان گذاشتند. علی به وزوایی گفت: دارم می گم برو پایین! اگه تو حرف منو گوش نکنی، از بقیه بچه ها چه انتظاری باید داشت؟!
وزوایی باز هم قبول نکرد. علی که فکر می کرد تیر به جای حساس خورده و ممکن است برای وزوایی خطرناک باشد، دوباره اصرارکرد؛ اما وزوایی نپذیرفت. این بار علی به روی وزوایی اسلحه کشید و گفت: اگه نری پایین، همین جا می زنمت!
در این مدت علی و وزوایی با هم خیلی دوست وصمیمی شده بودند. وزوایی نمی خواست علی راتنها بگذارد و علی نمی خواست وزوایی از دست برود. وقتی این بار هم قبول نکرد که پایین برود، علی دیگر چیزی نگفت. اجازه داد او همان جا زیر تخته سنگ بماند؛ اما خیلی نگرانش بود و هر لحظه احوالش را می پرسید. جلوتر که رفتیم و توانستیم ارتفاع 1050 را بگیریم، وزوایی هم بالا آمد و به ما پیوست. حالش خوب بود و به نظر نمی آمد جراحت مهمی برداشته باشد.
بعد از تیر خوردن وزوایی، ما باز هم به پیشروی ادامه دادیم. عراق که ازبقیه محورها خیالش راحت شده بود، تمام نیرویش را به سمت محور 1050 آورد. در فاصله یک شبی که از عملیات می گذشت، دشمن هر دو ساعت یک بار برای تصرف ارتفاعات پاتک انجام دادند و بچه ها با رشادت تمام جلوی آن ها را گرفتند. برای پشتیبانی از بچه هایی که در تیررس دشمن بودند، سعی کردیم تانکی را که از عراقی ها گرفته بودیم، بالای ارتفاعی که در آن مستقر بودیم، ببریم . به نظر کار غیرممکنی می آمد. از طریق بی سیم با علی در ارتباط بودیم. علی می گفت حتماً راهی هست.
پیچک سوار ماشین آهو شد و راههای مختلفی را برای رسیدن به قله امتحان کرد، در نهایت توانست از راهی که به صورت «L» به سمت قله می رفت، ماشین را به قله برساند. این بار برگشت و از همان راه تانک را تا بالای قله بردیم. تانک به فاصله دو تا سه کیلومتر در ارتفاعی روبه روی بازی دراز قرار گرفت.
پیچک از من خواست تا همان جا بمانم و مواظب بچه هاباشم. من ناشیانه درست زیر لوله تانک در سینه کش کوه دراز کشیدم. بی خبر از آن که وقتی تانک شروع به کار کند نه تنها صدای وحشتناکش دیوانه ام می کند، بلکه قلوه سنگ هایی که در اثر شلیک گلوله تانک از صخره ها کنده می شود، بر سر من می ریزد. وقتی این اتفاق افتاد با دسپاچگی از زیر لوله تانک بلند شدم و به طرف دریچه تانک رفتم . آن را باز کردم تا داخل شوم. راننده تانک گفت: جانیست.
درست هم می گفت. توی تانک تنهای جای یک نفر بود.گفتم دریچه را بگذار باز بماند. می خواستم صدای بی سیم را بشنوم. همان موقع صدای علی از پشت بی سیم شنیده شد. گفت: بابا، بگو مارونزنند!
من از دوربینی که همراهم بود ، نگاه کردم. دیدم بچه ها در تیررس ما روی قله 1050 قرار دارند. با جابه جا کردن لوله تانک خط آتش را درست کردیم.
بچه ها به قله 1050 رسیده بودند. این بار آنها باشهید دادن بخشی از نفراتشان، تنها با شش نفر به قله رسیدند.
عراقی ها یا کشته شدند یا فرار کردند. هنوز هوا تاریک بود که به قله رسیدیم. خستگی مفرطی به جانمان چنگ انداخته بود. توی سنگرها خزیدیم. بچه ها هر کدام کناری ولو شدند. شب مخصوصاً روی قله هوا خیلی سرد بود. از سرما خوابم نمی برد. خودم را جلو کشیدم و به برادری که زیر پتو خوابیده بود، گفتم:
یه گوشه از پتو رو به ما هم می دی؟
و بدون آن که منتظر جواب او شوم، گوشه پتو را روی خودم کشیدم. کمی که گرم شدم به خواب رفتم. صبح وقتی از خواب بیدار شدم، تازه فهمیدم کسی که کنارش خوابیده ام، یک عراقی مرده است. از جا پریدم و جریان را به علی گفتم. علی گفت:
مهم نیست. کنار بکشیدش، جلو دست و پارونگیره.
ساعت تقریباً پنج صبح بود. هوا داشت روشن می شد. علی برای سرکشی بچه ها رفت. این کاری بود که او همیشه بعد از اتمام هر مرحله از عملیات انجام می داد. سنگر به سنگر می رفت و احوال بچه ها را می پرسید. بچه ها روحیه خوبی داشتند. به آخرین سنگر که رسید، اسلحه اش را زمین گذاشت. بعد از خوش و بش با بچه ها متوجه شد به اندازه پانزده قدم آن طرف تر هم سنگر دیگری هست. به طرف سنگر رفت تا از بچه های آن جا هم حالی بپرسد. نزدیک تر که شد، لوله تیربارش را دید که رو به آسمان و از سنگر بیرون است. قنداق تیربار روی زمین قرار داشت. بالای سنگر که رسد، دیدسه نفر نشسته اند. دو تا از آنها پشت به علی داشتند و سومی رویش به او بود. هر سه نفر سرهایشان پایین بود و کلاه مشکی رنگ به سر داشتند. روز قبل، بچه ها از این کارها زیادکرده بودند. کلاه های عراقی ها را روی سرشان می گذاشتند. علی خیال کرد از بچه های خودمان هستند. با خنده پرسید: خُب بچه ها شما چه طورید؟
آن دو تا که پشتشان به علی بود، برگشتند عقب. آن یکی هم که سرش پایین بود، سرش را بالا گرفت. هر سه با هم به عربی حرف زدند. آن ها دشمن بودند که تا ده متری ما آمده بودند ودر تمام سنگرهای دو طرف مستقر شده بودند. نه ما از وجود آن ها آگاه شده بودیم نه آن ها از وجود ما. علی چند ثانیه خشکش زد. بعد به خودش آمد و متوجه شد که اسلحه ندارد. به امید آن که نارنجکی بیابد، جیبهایش را جست وجو کرد؛ اماچیزی پیدا نکرد.
در همین حین یکی از عراقی ها بلند شد و تیربار را به سمت علی چرخاند. لوله ی تیربار درست روی شکم علی قرار گرفت. آن چنان ثانیه ها به سرعت سپری می شدند که علی فرصت نکرد کاری انجام دهد یا بچه ها را خبر کند. قبل از آن که دست دشمن روی ماشه تیربار برود، علی خودش را روی شیب آن طرف سنگر پرتاب کرد و به سمت پایین غلت خورد. بعدها با خنده می گفت:
دیدم الانه که حاجی ات آبکش بشه. برای همین خودمو پرت کردم. علی آن قدر غلت خورد تا به یک تپه ای رسید و همان جا متوقف شد. در همان حال عراقی هانه تنها به شدت به طرفش تیراندازی کردند بلکه به سمتش نارنجک هم انداختند.علی خودش تعریف می کرد:
از بس غلت خورده بودم، ضعف تمام بدنم را گرفته بود. یک دفعه دیدم چیزی خورد به شانه ام. فهمیدم نارنجکه؛ چون صدای انفجار نارنجکها رو پشت سرم می شنیدم، فکر کردم اگه منفجر بشه چیزی ازم باقی نمی مونه. سریع بر داشتمش. نارنجک صوتی بود. به طرف بالا پرت کردم. همین که پرت کردم، منفجر شد.
همان جا، دست علی از ناحیه ی مچ قطع شد. نارنجک گوشت و استخوان دستش را پودر کرده بود و عصب های دستش مثل پنج نخ سفید آویزان مانده بودند. حدود دویست ترکش هم به پاهایش خورد.
بچه ها باشنیدن سروصداها بیرون ریختند و عراقی ها را زدند. علی با آن درد شدیدی که داشت، نگران بچه ها بود. می گفت:
با خودم گفتم، اگه بچه ها دستم رو این طوری ببینند، می ترسند و فرار می کنند.
دست قطع شده اش را توی جیبش کرد و بلند شد. قدرت راه رفتن نداشت. آهسته آهسته به طرف نزدیک ترین تخته سنگ رفت و همان جا نشست.
بچه ها که عراقی را رانده بودند، به طرف علی دویدند و با نگرانی جویای حالش شدند . علی سعی کرد مثل همیشه شوخی کند ، با لگد آن ها را زد و گفت:
چه خبره این قدر شلوغ کردین؟ برین تو سنگراتون.
علی برای این که موقعیت و تعداد نیروهای دشمن را شناسایی کند، چند تا از بچه ها را صدا کرد. آن ها را دو نفر دو نفر تقسیم کرد و به جهت های مختلف فرستاد. بقیه بچه ها هم به سنگر هایشان برگشتند. یکی از بچه ها که پزشکیار بود، سراغ علی آمد. وقتی دست علی را با آن وضعیت دید، حالش به هم خورد. علی گفت:
پاشو بابا یه کاری بکن. چرا غش کردی؟
پزشکیار سعی کرد به خودش مسلط شود. گفت:
حتماً باید بری بیمارستان .من این جا کاری نمی تونم بکنم.
علی گفت: حالا که نمی شه بعداً. تا بچه ها ندیدن زود یه کاری بکن.
پزشکیار اصرار کرد که حتماً باید بری عقب و علی هم گفت:
اگه قرار باشه عقب بریم، همه با هم می ریم. الان باید این جا باشیم.
پزشکیار که دید علی به هیچ وجه حاضر نیست برای رفتن به بیمارستان به عقب بیاید، به ناچار تعدادی باند و گاز روی دست مجروح علی گذاشت و آن را با بند پوتین بست. طوری تمام ناحیه ی دست از قسمت مچ باندپیچی شد که معلوم نبود دست قطع شده است.
بچه ها از شناسایی برگشتند. گزارش دادند که حدود شصت عراقی در آن ناحیه است. علی دوازده نفر از بچه ها را آرایش داد تا به عراقی ها حمله کنند. چهار نفر از یک طرف و هشت نفر از طرف دیگر. توی این مدت تعدادی نیروی تازه نفس از پایین رسیده بود. نیروهایی که نه به صورت گردانی، بلکه به صورت آزاد و داوطلب آمده بودند. یک صورت گردانی، بلکه به صورت آزاد و داوطلب آمده بودند. یک ضد هوایی 7/14 روی ارتفاع 1050 پیدا کرده بودیم که متعلق به دشمن بود و چون خراب بود آن را روی ارتفاع رهاکرده بودند. وقتی علی به وجود ضد هوایی پی برد، از بچه ها خواست تا ضدهوایی را پیشش ببرند. او با همان جراحتی که داشت، ضد هوایی را راه انداخت و دست بچه ها داد. بچه ها حمله کردند. از آن شصت نفر دشمن، پنجاه و هشت تن دستشان را بالای سرشان گذاشتند و تسلیم شدند. دو نفر باقی مانده هم کشته شدند. توی مرکز پای بی سیم بودم. روز دوم عملیات بود و ساعت حدود هفت و نیم صبح.
از پشت بی سیم با کد اعلام کردند که علی مجروح شده است. به شدت نگران شدم. علی خودش آمد پشت بی سیم و با من حرف زد. از حالش پرسیدم. گفت:
نگران نباش. یه خراشه. حواست باشه دارم برات سوغاتی می فرستم.
منظورشا اُسرای عراقی بود. وزوایی که حالش بهتر شده بود و او هم بابچه ها بالا رسیده بود، وقتی خبر جراحت علی را شنید برایش بی سیم زد و از احوالش پرسید.
علی گفت: چیز مهمی نیست.
وزوایی خیالش راحت شد و گفت: پس بیا عملیات در راهه.
باید ادامه می دادیم. موقعیت طوری بود که تصرف ارتفاعات 750 و 1050 زمانی ارزش پیدا می کرد که می توانستیم ارتفاع 1100 کله قندی را که شرف به این ارتفاعات بود، باز پس بگیریم. در غیر این صورت آن همه زحمت و آن همه شهید، بی ثمر می ماند. دشمن روی ارتفاع 1100 مستقر بود و با اشراف کامل بر ما خطری جدی محسوب می شد.
بچه ها خستگی ناپذیر به پیشروی ادامه دادند و توانستند تعداد زیادی قبضه های ضد هوایی، مسلسل های سبک و سنگین، خمپاره انداز، آرپی جی و دو تانک را بگیرند. حدود هجده انبار مهمات پیدا کردند و سنگرهای عراقی را یکی پس از دیگری تصرف کردند.
سنگرها مملو ازنوشابه، گوجه فرنگی و تخم مرغ بودو این برای بچه ها که گرسنه و تشنه و بدون امکانات جنگیده بودند، به منزله موهبت خداوندی بود. دشمن آن قدر از مالکیت این قله اطمینان داشت که از آن جاتا عراق را جاده کشیده و آسفالت کرده بود و دکه های تلفن همگانی نصب کرده بود. قله 1100 کله قندی سخت ترین ارتفاعی بود که دشمن در آن موضع داشت.
شب شده بود. ازصبح که آن اتفاق برای علی افتاده بود، حدود دوازده ساعتی می گذشت. او خونریزی و درد را بی آن که کسی متوجه شود تا فتح قله 1100 تحمل کرد. بعد که خیالش
راحت شد، خودش را بی صدا، کناری کشیدو گوشه ای نشست. رنگش به شدت پریده بود. بی سیم چی دنبال علی می گشت. وقتی علی را پیدا کرد متوجه شد حالش خیلی بد است، نگران شد و پرسید:
طوری شده؟
علی بی حال و آرام جواب داد: نه، مسأله ای نیست.
جواب علی، بی سیم چی راقانع نکرد. موشکافانه علی را زیر نظر گرفت. ناگهان متوجه لباس او شد. لباس علی کاملاً خونی بود. بی سیم چی پرسید:
تیرخوردی؟
علی گفت: نه.
بی سیم چی متوجه دست مجروح علی شد و به آن شک کرد. ساعت ها بود که علی آن دستش را از جیب خود بیرون نیاورده بود. این بار بدون آن که چیزی بگوید، جلو رفت تا دست علی را ببیند.
علی ممانعت کرد و خودش را پس کشید. با این حرکت دستش بی اراده از جیبش بیرون افتاد. پانسمان دست علی دیگرسفید نبود.
پارچه ای قرمز بود که از آن خون می چکد. بی سیم چی درنگ نکرد و با بی سیم وضعیت علی را به من اطلاع داد. از او خواستم تا علی را پشت بی سیم بیاورد. وقتی امد وضعیتش را پرسیدم و علی گفت: چیزی نیست.... ما ظاهراً سعادت نداشتیم.
گفتم: تقدیر هر چه باشد، همان است. من سریع دو نفر از بچه ها را می فرستم شما را تخلیه کنند.... بروید پادگان!
علی پرسید : پادگان برای چی؟
- جواب دادم: خُب برای درمان!
- درمان برای چی؟
- این قضیه دست شما شوخی بردارنیست!
- نه، من پایین نمی رم. بچه ها این جاتنها هستند.
نگران شدم، گفتم: ببین آقای موحد! من تا الان ادعایی نکردم؛ ولی حالا دستور اینکه برید پادگان.
علی گفت: اگه نرم از دست من دلخور می شید؟
- دقیقا و هر چه سریع تر باید برید.
گفت: باشه، حالا ببینم چی می شه.
من که صحبت کردن با او را از طریق بی سیم بی فایده می دیدم، کسی را جای خودم گذاشتم و به طرف جایگاه علی رفتم. وقتی به آن جا رسیدم و او را در آن حال دیدم، جا خوردم. صورتش از کم خونی سفید شده بود و به شدت زخمی بود. او در حال و هوای خاصی سیر می کرد که به هیچ وجه قابل وصف نبود. چهره اش با همیشه فرق داشت و حالاتش عادی نبود. ماجرای مجروحیتش را پرسید. برای تعریف کرد. علی بین صحبت هایش با لحن آرام و سنگینی پرسید:
آقا رو دیدی؟
گفتم: کدوم آقا؟
گفت: آقا...
گفتم: راجع به چی حرف می زنی؟
وقتی دید منظورش را متوجه نمی شوم، گفت:
بی خیال، صلوات بفرست.
و خودش صلوات فرستاد باتحکم گفتم:
بلند شو برو پادگان.
علی به گریه افتاد. با همان حالت معنوی خاصی که داشت، گفت:
نمی شه. من عهد کردم تا شهید نشم، برنگردم. شما هم سخت گیری نکن. من راحتم.
شرایط علی طوری نبود که بگذارم در آن حال بماند. بنابراین سعی کردم او را راضی کنم و از تمام امکاناتم استفاده کردم. علی نگران قله 1150 بود که موضوع فتح آن برنامه ی مرحله بعدی عملیات بود؛ بالاخره راضی اش کردم پایین برود. او همراه وزوایی که هم چنان تیر زیر پوست گلویش مانده بود و چند نفر دیگر که آن ها هم هر کدام جراحت هایی داشتند، پایین رفت.
جاده نبود، آن ها می بایست پای پیاده، مسافتی طولانی و صعب العبور را که از میدان ها مین عبور عبور می کرد، طی می کردند که البته کار سختی بود. علی در راه پایین آمدن باهمان حال و روزش دست کم، هفتصد مین گوجه ای را که سرراهشان بود، با دست چپش خنثی کرد و با خودش پایین آورد. او بعد ازسیزده ساعت که از قطع دستش می گذشت، بالاخره به بیمارستان رسید.
توی ستاد نشسته بودم. از بیمارستان 3 زنگ زدند و گفتند: آقای موحد با شما کار دارد. گوشی را گرفتم. صدای علی را از پشت خط شنیدم. او با همان شادابی همیشگی اش گفت:
چطوری؟ خوبی؟ نمی یای به ما سربزنی؟
وقتی فهمیدم توی بیمارستان است، سوار ماشین شدم و خودم را بالای سرش رساندم. علی روی تخت بیمارستان خوابیده بود. چشمم که به دستش افتاد، بی اختیار گریه کردم. چند ترکش به سرش خورده بود. یکی به پلک بالای چشم راست و چند تا هم به پیشانی اش اصابت کرده بود. با آن چهره ی رنگ پریده و خاک هایی که روی صورتش نشسته بود، خیلی نورانی به نظر می رسید. به شدت تشنه بود. لب هایش را با باند خیس کمی تر کردم. دکتر عقیده داشت دیر پایین آمدن علی، باعث سیاهی دستش شده است و دست باید از نقطه ی بالاتری بریده شود. اتاق عمل راآماده کردند. علی روحیه بالایی داشت. تا درب اتاق عمل بادکترها و پرستارها شوخی می کرد. وقتی به اتاق عمل رفت، به ستاد برگشتم.
ساعت یازده شب بود. دوباره از بیمارستان تماس گرفتند. علی را از اتاق عمل آورده بودند. او در همان حال نیمه هوش، اسم مرا صدا می زد. به بیمارستان رفتم. درد شدیدی داشت. مردمک چشم هایش پشت پلک های بسته اش می دوید. قطرات عرق روی پیشانی اش نشسته بود. انگشت های پایش کشیده می شد و پاهایش را به هم می مالید؛ اما با آن درد، اجازه نداد هیچ نوع مسکنی به او خورانده یا تزریق شود. بالای سرش نشستم. روی مژه های سیاه و بلندش هنوز خاک نشسته بود. به چهره ی غمکین و مردانه اش نگاه کردم. حال دوگانه ای داشتم. ازطرفی برای وضعیت دستش
ناراحت بودم و از طرفی خوشحال بودم که دیگر نمی تواند به خط مقدم جبهه برود. حالا او یک جانباز بود. من و او یک دست و یک پایمان را از دست داده بودم. بعد از این می توانستیم پشت خط کنار هم به مبارزه ادامه دهیم.
نیمه های شب بود که کاملاً به هوش آمد. متوجه حضورم شد و بامن خوش و بش کرد. همان موقع درد شدیدی چهره اش را پوشاند. از من خواهش کرد هر موقع که دردش شدید می شود با بالشت چهره اش را بپوشانم. نمی خواست بچه های مجروح او را با آن حالت ببینند و ناراحتی شان بیشتر شود. بالشت را که از روی صورتش برداشتم، لبخندی زد و گفت:
زشته بابا! این چه قیافه ای که گرفتی؟ چی شده مگه؟
بی اراده از درد او، درد می کشیدم. دستش را از زیر آرنج قطع کرده بودند؛ ولی اگر ازخودگذشتگی نمی کرد و زودتر به بیمارستان می آمد تا مچ بیشتر قطع نمی شد.
پرستاری به اتاق آمد و مرا از آن جا بیرون کرد. حق با او بود. مجروحان به استراحت احتیاج داشتند.
خوشبختانه جراحت وزوایی سطحی بود. نیاز به بستری شدن نداشت. گلوله را از زیر پوستش درآوردند و او برگشت. حالا که علی نبود، من و وزوایی باید برای شناسایی می رفتم. می خواستیم شبانه ارتفاع 1150 را که آخرین ارتفاع باقی مانده از سه ارتفاع استراتژیک بود، به تصرف درآوریم.
همان شروع کار، پایم مورد اصابت تیر قرار گرفت؛ طوری که مجبور شدم شبانه خودم را به پادگان و بیمارستان برسانم. پایم را گچ گرفتند و به اتاقی آودند که علی در آن بستری بود. تختم با تخت علی یک متر فاصله داشت. با خستگی و مسکن هایی که تزریق کرده بودند، به خوابی عمیق فرو رفتم. سحر بود که با صدای زمزمه ی علی بیدار شدم. نماز شب می خواند، بین نافله ها گریه می کرد و می گفت:
خدایا! چه گناهی کرده بودم که توفیق شهادت نصیبم نشد؟
مدتی به نجوایش گوش دادم. گفتم:
علی آقا می گذاری بخوابم یا نه؟
علی به خود آمد و با شرمندگی گفت:
چشم،ببخشید صدام بلند بود؟
گفتم: بله، بعضی وقت ها تن صدات بالا می یابد.
از این که صدایش را شنیده ام ناراحت بود. مجدداً عذرخواهی کرد. آرام به دعا خواندن ادامه داد. دیگر صدایش را نمی شنیدم؛ اما چشمانش را می دیدم که اشک از آن ها جاری بود. دوباره به خواب رفتم.
اذان صبح شد. نماز صبحش را که خواند مرا هم بلند کرد و گفت:
نه، دیگه خواب بسه. بلند شو!
نماز صبح را که خواندم ، به علی نگاه کردم. از حالتش تعجب کردم. روی تختش آرام دراز کشیده بود و اشک مثل باران از چشمانش سرازیر بود. وقتی نگاهم رادید با حالتی روحانی پرسید:
داستان آقا امام زمان (عج) رو شنیدی؟
جواب دادم: نه، چه داستانی؟
گفت: یکی از بچه ها به شدت مجروح شد. خون زیادی از او رفت و بی حال روی زمین افتاد. با آن تشنگی فوق العاده ای که داشت، به حال اغما رفت. یک دفعه متوجه آقا امام زمان (عج) شد. ایشان سر آن بسیجی را در دامانش گذاشت. با جام کوچکی که در دست داشت، آب به دهان بسیجی ریخت و برایش دعا کرد. بعد هم سراغ بقیه ی بچه های مجروح رفت و به آن ها هم آب داد.
گفتم: نشنیده بودم.
بعد هم سعی کردم موضوع صحبت را عوض کنم. اصلاً زمینه پذیرش این موضوع را نداشتم. پرسیدم:
با این وضعیت دستت که دیگه نمی تونی و صلاح هم نیست بیایی خط.
گفت: دست من که طوری نیست. تو پات تو گچه و نمی تونی روشن راه بری. من باید برگردم بالا.
جمله اش را آن چنان قاطع و محکم گفت که دیگر حرفی نزدم.
ساعت حدود هشت یا نه صبح بود که چند نفر از مقامات به ملاقات ما آمدند. آقای خامنه ای ، آقای بهشتی و آقای هاشمی رفسنجانی بودند. از ما احوالپرسی کردند و راجع به عملیات پرسیدند. علی از صبح، هنوز گریه اش کامل قطع نشده بود و گریه می کرد. یکی از آقایان کنار علی نشست پرسید:شما مشکلی دارید؟
علی اشک هایش را پاک کرد و آرام گفت: نخیر، مشکل خاصی ندارم.
پرسیدند: پس چرا بی تابی می کنی؟ درد اذیتت می کنه؟
علی جواب داد: نه، من اصلاً درد نمی فهمم.
گفتند: پس چیه؟
من گفتم: حاج آقا اجازه بدید من بگم. از دیروز که مجروح شده و توفیق شهادت نصیبش نشده، تا الان داره گریه می کنه.
آقایان طوری متأثر شدند که نتوانستند خودشان را نگه دارند. همگی شروع کردن به های های گریه کردن. صحنه عجیبی بود! بعد مقداری با علی صحبت کردند و رفتند . شهید بهشتی در تلویزیون گفته بود:
عشق به خدا را باید رفت از آن رزمنده ای که در ارتفاعات بازی دراز می گوید: « من خدا را این جا دیدم» شناخت.
یکی از بچه ها، که دستش ترکش خورده بود به بیمارستان آمد. بعد از پانسمان دستش به اتاق ما آمد تا عیادتی بکند. علی از او پرسید:
کجا دارین می رین؟
گفت: ما الان برمی گردیم بالا.
علی گفت: شما برین، من هم می یام.
همان موقع دکتر برای بازدید از بیمارانش به اتاق آمد. جمله ی آخر علی را شنید. نبضش را گرفت و گفت:
تو تب داری، نباید از جات تکون بخوری. استراحت کامل! این بار از زیر آرنج قطع کردیم، اگر با این وضع برگردی منطقه دفعه دیگه مجبور می شیم از بالای آرنج قطع کنیم.
دکتر که رویش را برگرداند، علی چشمکی زد و آهسته گفت:
من می یام.
همه که رفتند گفتم:
حالا چه اصراری داری برگردی؟ استراحت کن تا دست کم حال و روزت بهتر بشه.
علی گفت: نمی تونم بچه ها رو روی مین ببینم.
او مسؤول شناسایی بود. همه ی منطقه عملیاتی را شناسایی کرده بود. میدان های مین را می شناخت. با نبودن او بچه ها حسابی به زحمت می افتادند.
شب شد. دوباره دکتر برای سرکشی آمد. علی اصرار کرد تا دکتر اجازه رفتن بدهد. فایده نداشت. دکترخیلی سخت ایستاد و گفت:
حق نداری از این جابیرون بری وگرنه در رو به روت می بندم.
علی دیگر حرفی نزد و دکتر هم رفت.
ساعت حدود دوی نیمه شب بود. علی ناگهان بلند شد. سرُم را از دستش بیرون کشید و رو به من که متعجب نگاهش می کردم گفت:
موندن دیگه فایده نداره.
لباس بیمارستان را از تنش درآورد. لباس سپاه پوشید. کفش های کتانی اش را به پا کرد و سعی کرد با یک دست دکمه های لباسش را ببندد. تمام مدتی که در بیمارستانه گذرانده بود، به زحمت به چهل و هشت ساعت می رسید. من هم آماده شدم. با احتیاط از اتاق بیرون آمدیم و از بیمارستان خارج شدیم به پادگانی که در همان محوطه بود رفتیم. علی به اتاق جنگ رفت و از پشت بی سیم بالارفتنش را اطلاع داد. بعد هم راه خط رادر پیش گرفت و رفت.
ساعت سه نیمه شب دکتر آمده بود سراغمان. وقتی با تخت های خالی مواجه شد، آشفته دنبالمان گشته بود. از شواهد می توانست حدس بزند که ما به خط برگشته ایم. به اتاق فرماندهی در پادگان رفته و به پیچک خبر غیبتمان را داده بود. وقتی فهمیده بود برگشتیم خط، گفته بود: اینا وضعشون خوب نبود. مخصوصاً علی موحد. خون زیادی ازش رفته. باید بهش خون تزریق بشه. زیر سرم بود. معنی نداره راه افتاده رفته.
روز چهارم عملیات بود. از طریق شنودی که روی بی سیم عراق صورت گرفت، هم چنین با اخباری که از اسرا کسب کردیم، متوجه شدیم با توجه به حساسیت عملیات، صدام حسین شخصاً برای رهبری پاتک ها ، وارد منطقه شده است. ششصد تانک و نفربر زرهی، یکصد و بیست قبضه کاتیوشا و تعداد زیادی توپ و خمپاره با پشتیبانی هواپیماها و هلی کوپترها وارد عمل شدند.
توی ستاد نشسته بودم که صدای بلند صلوات را از پشت بی سیم شنیدم. خبر دادند علی به خط برگشته است. من که فکر می کردم علی دیگر هرگز نمی تواند به خط مقدم برود و در کنار من پشت خط می ماند، اول متعجب و ناراحت شدم؛ اما وقتی به صدای بچه ها گوش دادم حق را به علی دادم. آن ها با شادی و هیجان صلوات می فرستادند. علی باید برمی گشت. آن روحیه مضاعفی که او با حضورش در آن شرایط به بچه ها می داد وصف ناشدنی بود.
وقتی به یادداشت هایم در آن روزها نگاه می کنم، جمله ای پررنگ تر از بقیه به چشمم می آید که نوشته بودم: «علی مرد بزرگیه، مثل اون کمتر دیدم، به جرأت بگم اصلاً ندیدم.» من این جمله را در حالی نوشتم که هوای جبهه، از عطر وجود مردان بزرگی آکنده بود.
بچه هایی که مجروح شده و به شهرها منتقل می شدند، این خبر را به گوش خانواده ی علی رسانده بودند که علی موحد، فرمانده عملیات، دستش قطع شده است. خانواده علی با تلفن و فکس که در ستاد بود، برای اطلاع از وضعیت علی تماس گرفتند. علی مجروحیتش را کتمان کرد. همان شوخ طبعی ای که در ذاتش بود، باعث شد خانواده از سلامت کامل علی اطمینان حاصل کنند.
وضعیت در منطقه ثابت شد. زمان آن رسید که به تهران برگردیم. علی هم می بایست برای دست مصنوعی اقدام می کرد. با توافق قبلی که میان ما شده بود، از همان تلفن و فکس ستاد، به بقال سرکوچه مان تلفن کردم و پدرم را خواستم. خانه ی ما هم تلفن نداشت. به پدرم جراحت دست علی را خبر دادم و گفتم قرار است به زودی با علی به خانه ی خودمان برویم تا او فرصتی برای آماده کردن خانواده اش داشته باشد.
تصمیم گرفته بودم در راه تهران، موضوعی را که مدت ها پیش قصد طرحش را داشتم، به علی بگویم. فاصله سرپل ذهاب تا تهران زیاد بود و من می توانستم با خیال راحت موضوع را آن طور که شایسته می دانستم بیان کنم. حقیقت آن بود که به علی و خانواده اش به شدت دل بسته بودم و امیدوار بودم وصلت باتنها خواهر علی، ارتباطم را با این خانواده همیشگی کند؛ امادرست همان شب، قبل از حرکت، پدر علی تماس گرفت و به او اطلاع داد که خواستگار مناسبی برای خواهرش پیدا شده است. خواستگار پسر مؤدب و مؤمنی از محله قدیمی شان در شمال تهران بود که در انگلیس درس می خواند. علی او را می شناخت و تأییدش کرد. همان موقع فهمیدم که قسمت خود را باید جای دیگری پیداکنم.
صبح که شد، به طرف تهران حرکت کردیم و از آن جا به خانه ی ما رفتیم. پدرم با مهربانی علی را در آغوش گرفت و گریه کرد. این برای من بسیار عجیب بود، زیرا تا آن لحظه هیچ گاه گریه او را ندیده بودم، حتی زمان فوت مادرم. اصلاً روحیه ی نظامی اش مانع از این می شد که احساساتش را بروز دهد؛ اما علی را به شدت دوست داشت.
علی روحیه ای عالی داشت . با پدرم شوخی کرد و گفت: رفتیم بازی دراز، دست درازی کردیم، دستمون رو قطع کردند.
سرشام ، همه در ناراحتی فرو رفته بودند و سکوت حاکم بود. مخصوصاً خواهرهایم که با دیدن علی نمی توانستند جلوی اشکشان را بگیرند. علی آستین دست قطع شده اش را بالا زد. با دست دیگرش روی آن مثل ارشه کشید و با دهانش صدای ویلن درآورد. طوری این کار را کرد که همه بی اراده خندیدند.
روز بعد که جمعه و تعطیل بود، از من خواست به خانه ی عمه اش تلفن کنم. خواسته اش را برآورده کردم. طبق خواهش علی، شوهر عمه اش به خانه ی آن ها در شهرک خاورشهر رفت و پدر و مادرش را با این ترفند که علی می خواهد از سرپل ذهاب تلفن کند، به خانه شان آورد.
شب علی به خانه ی عمه زنگ زد. ابتدا با پدرش صحبت کرد. پدر پرسید: بابا کجایی؟
علی گفت: دارم می یام. ولی یه مسأله ای پیش اومده.
چه مسأاله ای؟
- بابا دست راستم یه کم خراش برداشته.
- خراش که چیزی نیست.
- نه، یعنی یه انگشتم قطع شده.
آقا جان مکثی کرد، به خودش مسلط شد و گفت: ایراد نداره بابا. در راه خدا بوده.
کم کم یک انگشت به دو و سه انگشت رسید و بالاخره قطع شدن دست را به مچ رساند. بعد از آقاجان خواست تاگوشی را به مادرش بدهد. همین گفت و گو میان علی و مادر نیز ردوبدل شد.
صبح روز بعد، به محل کار آقاجان تلفن زدیم و اطلاع دادیم که علی در تهران و درخانه ی ماست. هنوز چند ساعتی نگذشته بود که آقاجان به خانه ی ما آمد. پدرم وقتی او را دید ، دوباره چشم هایش پر از اشک شد. آقاجان پدرم را دلداری داد وگفت: عیب نداره. اونا دیگه مرد شدن. اینا امانتی هستن که ما گرفتیم.
آن وقت علی جلو آمد. پدر و پسر یکدیگر را در آغوش گرفتند و بوسیدند. آقا جان نگاهی به دست علی انداخت بعد به پشت علی زد و گفت:
باریکلا! غصه نخوری ها!
من و علی سوار ماشین آقا جان شدیم و همراه او به طرف خاورشهر رفتیم. وقتی رسیدیم، همسایه ها به اتفاق مادر و خواهر علی به استقبالمان آمدند. خانه را چراغانی کرده بودند. آن موقع محمدرضا، برادر کوچک تر علی در منطقه بود. پای علی که به خانه رسید، مادر دوید و برایش جگر درست کرد. علی دلخور شد و گفت:
مامان! می خوای منو تقویب کنی؟! بچه های مردم دارن تو جبهه پرپر می شن، حالا شما...
اعضای خانواده و دوستان نیز هر کدام به نوعی سعی می کردند محبت خود را به علی نشان دهند و او را در انجام کارهایش کمک کنند. در بستن دگمه های لباس یا کمربندش، بستن بندهای پوتینش به هنگام خروج از منزل، تکه کردن نان سر سفره غذا و ... علی به شدت همه را از کمک کردن به خودش منع می کرد. او تلاش می کرد مانند گذشته همه ی کارهای خودش را انجام دهد. از زمانی که به تهران رسیده بودیم. هنوز چند ساعتی نمی گذشت که از من خواست خودکاری به باندهای دستش بچسبانم تا با آن امضا کند و بنویسد. با تلاش مستمری که داشت، هنوز دو ماه از قطع شدن دست راستش نگذشته بود که توانست با دست چپش به خوبی و مهارت دست راستش بنویسد و تمام کارهای شخصی اش را به راحتی انجام دهد. حتی موتورسواری هم می کرد. به این ترتیب که با بستن کشی به دسته ی راست موتور و وصل کردن انتهای آن به بازوی دست قطع شده اش، موتور را در تمام جاده خانوران تا پادگان به راحتی هدایت می کرد. مدتی که برای اندازه گیری و امتحان دست مصنوعی علی به ارتوپدی می رفتیم، مسأاله ازدواج خواهر علی نیز در جریان بود. خانواده که همین یک دختر را داشتند، دلشان می خواست در خصوص جهیزیه و باقی اموری که به خانواده عروس مربوط می شود سنگ تمام بگذارند. علی با دوندگی و سعی بسیار، توانست وام بگیرد و به این ترتیب خواسته ی پدر و مادرش را به انجام رساند.
سوم خرداد سال شصت، برای گرفتن دست مصنوعی علی به مرکز ارتوپدی مراجعه کردیم. دکتر دست را بری علی وصل کرد و پرسید: خوبه؟ راحتی؟
علی گفت: بد نیست، اما اگه سرش قلاب می گذاشتین بهتر بود.
دکتر با تعجب پرسید: چه جور قلابی و برای چی؟
علی گفت: یه قلاب مثل مال دزدهای دریایی که وقتی سوار اتوبوس می شم، بیندازمش به میله اتوبوس و راحت از این سر اتوبوس به او سرش سُر بخورم.
دکتر از روحیه ی خوب علی خوشش آمد و کلی خندید.
علی مجدداً به سرپل ذهاب برگشت. هنوز یک مرحله از عملیات باقی مانده بود؛ باید ارتفاع 1150، که همچنان در دست عراقی ها مانده بود را پس می گرفتیم. در تهیه مقدمات عملیات بودیم که علی گفت:
عجیب دلم می خواد زیارت مکه برم.
بعد رو به آسمان کرد و گفت: خدایا! خلاصه ما که تو، توفیق شهادت می خواستیم و نشد. حالا نمی شه بریم حرمت رو زیارت کنیم؟ حرم پیامبرت و بقیع رو...
همین موقع پیچک سوار بر موتور از راه رسید: یک سره سراغ علی آمد و پرسید:
علی، مکه می ری؟!
ناگهان مثل این که علی را برق گرفته باشد، متحیر ماند. به شدت منقلب شد. بالاخره وقتی بر خودش مسلط شد پرسید: چطور؟
پیچک گفت: سهمیه ای 4 برای من درست شده. چون عملیاته و نمی تونم برم، تو برو.
علی جواب داد: خُب من هم می خوام تو عملیات باشم.
پیچک اصرار کرد که تا مقدمات عملیات فراهم شود، علی می تواند در این فاصله به زیارت مکه رفته و برگردد و برای عملیات هم سرپل ذهاب باشد. علی مشتاقانه قبول کرد و چیز دیگری نداشت که بگوید چرا که پروردگارش او را دعوت کرده بود.
روزی که پرواز داشت، برای بدرقه، همراهش به فرودگاه رفتیم. آن جا متوجه شدیم که او تعداد زیادی از عکسهای امام (ره) و جزوه های کوچکی که به سه زبان عربی، انگلیسی و فرانسه ترجمه شده است، تهیه کرده و می خواهد همراه خود به مکه ببرد.
علی از ما پرسید: به نظر شما چه طور می شه این ها رو برد؟
می دانستیم که دولت عربستان از ورود هر نوع پوستر و جزوه و ... شدیداً جلوگیری می کند.5
همه شروع کردیم به فکر کردن. هر کدام چیزی گفتیم؛ اماعقیده ی هیچ کدام به نظر عملی نمی آمد. همین طور که صحبت می کردیم، پسر جوانی جلو آمد به طرف علی رفت و گفت:
حاجی می خواهی بری مکه؟
علی گفت: بله ،چه طور؟
پسر جوان گفت: می خواهی برات جاسازی کنم؟
علی خوشحال شد. چمدان و وسایلش رابا عکس ها و جزوه ها در اختیار پسر جوان گذاشت.
آن پسر به حدی ماهرانه عکس ها و جزوه ها را در چمدان جا سازی کرد که ما هیچ کدام متوجه نشدیم. آن ها رادرکجای چمدان قرار داده است. بخشی از عکس ها را نیز در دست مصنوعی علی جا داد و با رویی خوش و خندان از همه خداحافظی کرد و رفت.
منبع:کتاب من وعلی وجنگ
1 )اکبر شیرودی یکی از خلبانان شجاع هوانیروز بود که بعدها به شهادت رسید.
2 ) پیاده شدن نیروها ازبال گرد بافاصله کم اززمین
3 ) بیمارستان واقع در پادگان ابوذر، «منطقه سرپل ذهاب»
4 )اولین دوره ای بود که برای فرماندهان مناطق جنگی سهمیه ی حج در نظر گرفته شده بود.
5 )مخالفت دولت عربستان سعودی از آن جا ناشی می شد که تبلیغات منفی امریکا و وابستگانش، جمهوری اسلامی ایران را جنگ افروز و کشور گشا معرفی می کردند که اولین هدفش حمله به کشورهای عربی است. جنگ با عراق که از اعضای «اتحادیه عرب» بود، نیز مزید بر علت شده بود.
نظر شما