ارادت به خانواده شهدا
سهشنبه, ۲۲ تير ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۴۹
نوید شاهد: يك شب بعد از نماز مغرب و عشاء با حاجي به خانه شهيد فريدوني رفتيم. حاجي، بچه شهيد را كه كودكي 5ساله بود، بر پشت خود سوار كرد و دور اتاق چرخاند و دل كودك را اينگونه شاد كرد.او ارادت خاصي نسبت به خانواده شهدا داشت و خودش را جزو آنها مي دانست.
نورعلي وزري، دوست شهيد حاج حسين بصير:
مي گويد: يك شب بعد از نماز مغرب و عشاء با حاجي به خانه شهيد فريدوني رفتيم. حاجي، بچه شهيد را كه كودكي 5ساله بود، بر پشت خود سوار كرد و دور اتاق چرخاند و دل كودك را اينگونه شاد كرد.او ارادت خاصي نسبت به خانواده شهدا داشت و خودش را جزو آنها مي دانست.
نورعلي وزري ابتدا درباره يكي از تفكرات ديني حاج بصير مي گويد:
شناخت من از حاج بصير به قبل از انقلاب اسلامي بر مي گر دد. گاهي كه حرف از زيارت خانه خدا به ميان مي آمد، به ما مي گفت: رسم است كه خانه خدا را براي زيارت هفت دور بچرخيم اما بايد سعي كنيم كه خانه خدا بالاي سرمان دور بزند. يعني آنقدر به خدا نزديك باشيم كه وقتي به زيارت مي رويم، آن خانه دور سرمان هفت مرحله بچرخد و...
وي در ادامه به روحيه مبارزه طلبي حاجي در زمان قبل از انقلاب اشاره مي كند:
در آن زمان كه در تظاهرات شركت مي كرديم، بعضي افراد به ما توهين مي كردند. گاهي تحمل من از شنيدن اين حرف هاي كم مي شد و به حاجي مي گفتم. او مي گفت: كسي كه براي خدا كار مي كند بايد تحملش زياد باشد. صبر و سكوت حاجي خيلي زياد بود و اين گونه در مبارزات انقلابي نقش داشت. او با اين رفتارش ما را به ادامه مبارزه طلبي تشويق مي كرد.
دوست شهيد ادامه مي دهد:
او انساني بودن كه تمام سختي ها را تحمل مي كرد. مثلاً اگر وي تمام روز را در زمين كشاورزي اش كار مي كرد، بعد از پايان كارش كه ما را مي ديد، خستگي اش را فراموش مي كرد. من تعجب مي كردم كه با آن كار سنگين، خودش را با نشاط نشان مي دهد.
وزري درباره ارادت حاجي به خانواده شهدا مي گويد:
يك شب بعد از نماز مغرب و عشاء با حاجي به خانه يكي از خانواده هاي شهداي فريدونكنار رفتيم. پدر شهيد اصرار مي كرد كه شام منزلشان بمانيم و حاجي براي احترام قبول كرد. بعد از خوردن شام، به خانه شهيد فريدوني رفتيم. او يك بچه كوچكي داشت كه حاجي با ديدنش، او را پشت خود سوار كرد و دور اتاق چرخاند و دلش را اين گونه شاد كرد. او ارادت خاصي نسبت به خانواده شهدا داشت و خودش را جزو آنها مي دانست.
وي اشك هايش را پاك مي كند و حرف هايش را اين گونه ادامه مي دهد:
زماني كه پيكر حاج بصير را به بيمارستان يحيي نژاد بابل آوردند، براي ديدنش رفتيم. 20 دقيقه پيشش بوديم و همه حاجي را مي بوسيدند. شب وقتي به خانه برگشتم، حاجي را در خواب ديدم. هر دو خندان به سوي هم مي رفتيم. به او گفتم بيا جلوتر تا ببوسمت اما قبول نكرد. وقتي اين خوابم را براي يكي از دوستانش تعريف كردم، گفت كه همان شب خواب ديدم حاجي بصير سرش را بالاي سينه شما گذاشته و خوابيده است.
دوست شهيد بصير در پايان اضافه مي كند:
حاجي با يكي از دوستانش به خانه ما آمده بودند. از درخت خانه ام ليمو چيدم تا از آنها پذيرايي كنم. حاجي گفت: من نمي خورم. اين ها را براي رزمنده ها در جبهه بفرستيد. همين شد كه يك جعبه ليمو پر كردن و به جبهه براي رزمنده ها بردند. روحش شاد و يادش گرامي باد.
مي گويد: يك شب بعد از نماز مغرب و عشاء با حاجي به خانه شهيد فريدوني رفتيم. حاجي، بچه شهيد را كه كودكي 5ساله بود، بر پشت خود سوار كرد و دور اتاق چرخاند و دل كودك را اينگونه شاد كرد.او ارادت خاصي نسبت به خانواده شهدا داشت و خودش را جزو آنها مي دانست.
نورعلي وزري ابتدا درباره يكي از تفكرات ديني حاج بصير مي گويد:
شناخت من از حاج بصير به قبل از انقلاب اسلامي بر مي گر دد. گاهي كه حرف از زيارت خانه خدا به ميان مي آمد، به ما مي گفت: رسم است كه خانه خدا را براي زيارت هفت دور بچرخيم اما بايد سعي كنيم كه خانه خدا بالاي سرمان دور بزند. يعني آنقدر به خدا نزديك باشيم كه وقتي به زيارت مي رويم، آن خانه دور سرمان هفت مرحله بچرخد و...
وي در ادامه به روحيه مبارزه طلبي حاجي در زمان قبل از انقلاب اشاره مي كند:
در آن زمان كه در تظاهرات شركت مي كرديم، بعضي افراد به ما توهين مي كردند. گاهي تحمل من از شنيدن اين حرف هاي كم مي شد و به حاجي مي گفتم. او مي گفت: كسي كه براي خدا كار مي كند بايد تحملش زياد باشد. صبر و سكوت حاجي خيلي زياد بود و اين گونه در مبارزات انقلابي نقش داشت. او با اين رفتارش ما را به ادامه مبارزه طلبي تشويق مي كرد.
دوست شهيد ادامه مي دهد:
او انساني بودن كه تمام سختي ها را تحمل مي كرد. مثلاً اگر وي تمام روز را در زمين كشاورزي اش كار مي كرد، بعد از پايان كارش كه ما را مي ديد، خستگي اش را فراموش مي كرد. من تعجب مي كردم كه با آن كار سنگين، خودش را با نشاط نشان مي دهد.
وزري درباره ارادت حاجي به خانواده شهدا مي گويد:
يك شب بعد از نماز مغرب و عشاء با حاجي به خانه يكي از خانواده هاي شهداي فريدونكنار رفتيم. پدر شهيد اصرار مي كرد كه شام منزلشان بمانيم و حاجي براي احترام قبول كرد. بعد از خوردن شام، به خانه شهيد فريدوني رفتيم. او يك بچه كوچكي داشت كه حاجي با ديدنش، او را پشت خود سوار كرد و دور اتاق چرخاند و دلش را اين گونه شاد كرد. او ارادت خاصي نسبت به خانواده شهدا داشت و خودش را جزو آنها مي دانست.
وي اشك هايش را پاك مي كند و حرف هايش را اين گونه ادامه مي دهد:
زماني كه پيكر حاج بصير را به بيمارستان يحيي نژاد بابل آوردند، براي ديدنش رفتيم. 20 دقيقه پيشش بوديم و همه حاجي را مي بوسيدند. شب وقتي به خانه برگشتم، حاجي را در خواب ديدم. هر دو خندان به سوي هم مي رفتيم. به او گفتم بيا جلوتر تا ببوسمت اما قبول نكرد. وقتي اين خوابم را براي يكي از دوستانش تعريف كردم، گفت كه همان شب خواب ديدم حاجي بصير سرش را بالاي سينه شما گذاشته و خوابيده است.
دوست شهيد بصير در پايان اضافه مي كند:
حاجي با يكي از دوستانش به خانه ما آمده بودند. از درخت خانه ام ليمو چيدم تا از آنها پذيرايي كنم. حاجي گفت: من نمي خورم. اين ها را براي رزمنده ها در جبهه بفرستيد. همين شد كه يك جعبه ليمو پر كردن و به جبهه براي رزمنده ها بردند. روحش شاد و يادش گرامي باد.
نظر شما