روایت «حبیب تاجیک» از شهید دستواره و حاج احمد متوسلیان
يکشنبه, ۱۳ تير ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۴۶
شهید دستواره زیاد از حاج احمد برایمان میگفت. حتی میتوان گفت که حاج رضا ذوب در حاج احمد بود.
اختصاصی نوید شاهد به مناسبت سالروز شهادت شهید دستواره:
اولین آشنایی شما با آقای رضا دستواره از کجا آغاز شد؟
اولین آشنایی شما با آقای رضا دستواره از کجا آغاز شد؟
آشنایی اولیه ما با شهید سیدمحمدرضا دستواره در جریان پرسنلی سپاه است که آن زمان با شهید صنیعخانی همکار بود. سال 58 یا 59 بود، قبل از رفتن رضا به کردستان. او به عنوان یک نیروی عادی با آقای صنیعخانی در لانه جاسوسی و در بخش اعزام نیرو کار میکرد. بعد هم به کردستان رفت. در آنجا هم زیاد نامش مطرح نبود و یک نیروی عادی بود.
شما هم در غرب کشور حضور داشتید؟
بله؛ اما به همراه آقای دستواره و دیگر دوستانشان نبودم. آنها در مریوان بودند و من در مهاباد بودم.
از چه زمان برخورد شما با آقای دستواره بیشتر شد؟
زمانی که تیپ از سوریه برگشت؛ حاج همت به عنوان فرمانده تیپ محمد رسول الله(ص) انتخاب شد. آقای دستواره هم کمکم خود را نشان داده بود و به عنوان نفرات نزدیک حاج همت شناخته میشد. از عملیات مسلمبن عقیل به بعد چون من مسئول تعاون لشکر شده بودم، با آقای دستواره آشنایی بیشتری پیدا کردم. چون همدیگر را در شورای فرماندهی لشکر میدیدیم.
آن روزها حاج رضا یک جیپ کالسکه داشت. وقتی سوار آن میشد شروع به روزنامه خواندن میکرد. رانندهاش هم کار خودش را میکرد. یکی از مهمترین وظایف کاری ما این بود که خانواده شهدا و رزمندگان را برای بازدید به منطقه جنگی میآوردیم. اما نکته جالب این مسئله اینجاست که درست است که من مسئول این بخش بودم اما عمده بار بر دوش حاج رضا بود. با اینکه او قائم مقام لشکر بود. دستواره برای مردم سخنرانیهای آتشین و قابل فهم میکرد. زمان سخنرانی او صدا از دیوار در میآمد اما از مردم در نمیآمد و صحبتهای حاج رضا را گوش میدادند.
خب آن روزها زمان جنگ بود. دشمن منطقه را بمباران میکرد. یک مرتبه که خانوادهها را برای بازدید برده بودیم، کاروان 30 اتوبوس داشت. مانند همیشه هم حاج رضا به عنوان قائم مقام با ما همراه بود. قصدمان این بود که به سمت سوسنگرد برویم. در اهواز رانندهها ماشین را کنار جاده گذاشتند و خودشان هم پیاده شدند. آن مکان هم مگس و پشه زیاد بود، به همین دلیل خانوادهها داشتند اذیت میشدند. حاج رضا با ماشین به ما رسید. دلیل توقف اتوبوسها را پرسید. برایش جریان را گفتم. کمی کار را پیگیری کرد و به نتیجه نرسید. از من پرسید: چند راننده داری؟ گفتم: نمیدانم! باید ببینم کدامیک از آنها با ما همراه میشوند.
گفت: ایراد نداره، رانندگی بلدی؟ گفتم: بله. گفت: پس بیا. خودش پشت یکی از اتوبوسها نشست. یکی هم من نشستم. حاج رمضان بهرامیفر و چند نفر از بچههای دیگر را پشت فرمان نشاند و اتوبوسها را به سمت سوسنگرد حرکت دادیم. سه راه سوسنگرد که رسیدیم حاج رضا پشت فرمان اتوبوس جلوی کاروان بود. دیدیم که یک مینی بوس راه را بسته بود. حاج رضا با او دعوایش شد. همه شان نامردی ریختند سر حاج رضا.
من بودم حاجی بخشی و حاج مهرانی. حاج بخشی دید که حاج رضا را محاصره کردند و میخواهند بزنند سه نفر را برداشت حمله کردیم و تیراندازی شد. آنها دیدند اوضاع ناجور است، ریختند داخل مینی بوس و درها را قفل کردند ما خواستیم شیشه را بشکنیم اما حاج رضا گفت ولشان کنید.
سوار شدیم و به راه افتادیم. از سه راه سوسنگرد که به سمت سوسنگرد پیچیدیم، دیدیم هر کدام از رانندهها یک ماشین کرایه کردند و به دنبال ما درخواست داشتند که بایستیم. حاج رضا ابتدای ستون بود. او اتوبوس را نگه داشت. از رانندهها پرسید: چی شده؟ رانندهها هم که فهمیده بودند کار اشتباهی کردهاند و حاج رضا هم آدمی نیست که جلوی آنها کم بیاورد، گفتند: آقا ببخشید، ما اشتباه کردیم. در خدمت شما هستیم هر جا که بگویید میرویم.
حاج رضا گفت: سوئیچ اتوبوسها را تحویل رانندهها بدهیم. سوار شدند و همه چی ختم به خیر شد. حاج رضا همه مناطق جنگی را برای خانوادهها توضیح میداد. او جذاب سخنرانی میکرد. حاجی در مراسم دفن برادر شهیدش هم صحبت کرد و برای رسیدن به عملیات خود را رساند. حاج رضا در یک خانواده مذهبی بزرگ شده بود. پدر آقا رضا، سیدتقی کارگر کارخانه نمک بود. نان زحمت کشیده به بچههایش داده بود که فرزندانش این گونه به شهادت رسیدند.
شهید دستواره به عنوان یک شخصیت نظامی و عملیاتی چگونه بودند؟
ما با هم در تمام جلسات شورای لشکر حضور داشتیم. او بسیار عملیاتی و قابلیتهای فراوانی برای فرماندهی داشت. هر کجا که رزمندگان خسته شده بودند و توان مقابله با دشمن را نداشتند، حاج رضا با حضورش به نیروها توان چند برابر میداد.
حاج رضا بسیار شوخ طبع بود و زود با همه رفیق میشد. عین خود زرمندهها زندگی میکرد تا آنها را جذب شان کند.
از شوخیهای آقای دستواره خاطرهای دارید؟
نیروها را برای یک اردو به غرب کشور برده بودیم. یک مدرسه بزرگ را در کرمانشاه گرفته بودیم و نیروها در آنجا مستقر بودند. مدرسه حیاط بزرگی داشت. حاج بخشی همیشه با ما بود. او هم خیلی شوخی میکرد و سر به سر بچهها و حتی حاج رضا میگذاشت. شب که شد حاج بخشی خیلی خسته شده بود، یک پتوی سربازی انداخت و در حیاط خوابید. بعد از چند دقیقه صدای خر و پف حاج بخشی بلند شد. حاج رضا به من گفت: تاجیک به همراه 4-3 نفر از بچهها بیا کارتان دارم. ما را بالای سر حاج بخشی برد و گفت آهسته چهار طرف پتو را بگیرید. ما هم این کار را کردیم. با هدایت حاج رضا او را کنار حوض آب که در حیاط بود، بردیم. با فرمان حاج رضا؛ حاج بخشی را وسط آب پرت کردیم. حاج بخشی وقتی از خواب پرید وسط حوض کاملا خیس شده بود و از بدنش آب میچکید. از حوض که بیرون آمد به دنبال رضا میدوید. این حاج رضا؛ قائم مقام فرمانده لشکر بود اما در زمان استراحت نیروها هیچ اثری از فرماندهی در رفتارش نبود.
موضوع سخنرانیهای حاج رضا برای خانواده رزمندگان و شهدا بیشتر در چه محورهایی بود؟
راجع به جنگ، بسیج، رزمندگان، پاسداری از خون شهدای انقلاب.
نحوه سخنرانی آقای دستواره نشان دهنده مطالعه او بود؟
حاجی در ماشینش که مینشست تا به مناطق مختلف برود حتما مطالعه را شروع میکرد. شوخیهای او هم یکی از تاکتیکهای فرماندهی حاجی بود. اگر با نیروهای زیر دستت رفاقت کنی، آنها هم با جان و دل کار برایت میکنند. من از حاج رضا این درس را گرفتم. باید با نیرو رفیق باشی. حضور حاج رضا به نیروها انرژی میداد. یادم هست زمانی که در اندیمشک مستقر بودیم پیکر 90 شهید پلاک دار را به فکه آورده بودند که تعدادی از آنها ارتشی بودند. حسین مرجانی مسئول پیگیری کارهای شهدای لشکر بود. ما پلاکها را به آقای مرجانی دادیم که یگان شهدا را پیگیری کند. دو سه روز طول کشید و از نیروهای ارتش کسی برای شناسایی شهدایشان نیامد. ما سردخانه هم نداشتیم و پیکر شهدا داشت از بین میرفت. به هر صورت یک روز تصمیم گرفتم خودم به سراغ آنها بروم و تکلیف را روشن کنم. به یگان لشکر 92 رفتم. یک سالن در زیرزمین درست کرده بودند که پناهگاه بود. میز غذا هم چیده بودند و همه دورش جمع شده بودند. یک نفر هم با درجه سرهنگی آن روبرو نشسته بود.
با لگد در سالن را باز کردم. یک سرباز همان جلوی درب گفت: آقا کجا؟ بدون اینکه به حرف او اعتنایی کرده باشم وارد سالن شدم. ابتدا فکر کردند که عراق به آنجا حمله کرده. سراغ فرمانده را گرفتم. او را نشانم دادند. به او گفتم شما اینجا به راحتی در حال غذا خوردن هستید؛ آن وقت شهیدهای شما آنجا در زیر آفتاب دارند بو میگیرند. آنها دارای پلاک هستند؛ چطور تا الان شناسایی نشدهاند؟ فرمانده هم شروع به داد و بیداد بر سر زیر دستانش کرد. به آنها گفت: خاک بر سر شما کنند که برادرهای سپاه دلشان به حال شهدای ما میسوزد و برای همین بلند شده اند و به اینجا آمدهاند اما شما سر جایتان نشستهاید.
سرهنگ رو به من کرد و گفت: برادر قول میدهم تا فردا ظهر شهدا را شناساییشان کنیم. به نیروهایش گفت اگر تا فردا ظهر شناسایی نکنید همهتان را بیچاره میکنم. شماره تلفنش را هم به من داد. یکی دو روز گذشت خبری نشد. شماره تلفنش هم جواب نداد. من لیست پلاکها را برداشتم با حسین دوباره رفتیم نزد آن سرهنگ. او مرا بوسید و عذرخواهی کرد گفت دفاتر پلاک در فایلهایی بوده که زمان عقب نشینی در اختیار دشمن قرار گرفته است. به او گفتم ما که پاسدار هستیم و تجربه جنگ و آموزش آنچنانی نداریم سه تا دفتر از پلاکهایمان داریم. یکی نزد یگان است. یکی در معراج اهواز و یکی در تهران. شما 50 سال آموزش و دوره دیدهاید! به همین دلیل مجبور شدیم شهدایشان را علیرغم داشتن پلاک به عنوان مجهول الهویه به تهران فرستادیم.
یادم هست در مهران که بودیم، زیر یک پل سنگر ساخته بودیم و در آن جلسه میگذاشتیم. خب ما صبحها عادت داشتیم تا به برنامه تقویم تاریخ رادیو گوش بدهیم. یک دفعه که دیگه حاجی حوصله نداشت گفت: این رادیو را خاموش کنید؛ الان میگوید 100 سال پیش در چنین روزی، اسب رضاشاه لگد پرت کرد. او این شوخیها را همیشه داشت. این خاطره برای شب آخر زندگیاش بود و فردایش شهید شد. حاجی تا آخرین لحظات عمرش شوخی میکرد.
عاشوراییان هم در کربلا و شب شهادتشان شوخی میکردند و شاد بودند. رضا در قلاویزان اصلاً نخوابیده بود و خیلی خسته بود. بعد از عملیات خوابید و ترکش خورد و شهید شد.
در مورد نقش و اثر آقای دستواره در عملیات والفجر هشت برایمان بگویید.
در عملیات نصر 7 که در منطقه دربندیخان انجام شد، آقای کوثری شیمیایی شد. به گونهای که ما از زنده بودن او ناامید شده بودیم. به همین دلیل در والفجر هشت، حاج آقا کوثری 14 روز در سنگر نشست و عملیات را هدایت کرد. خب فرماندهان ما هیچ یک آموزش آنچنانی ندیده بودند و عملیاتی نبودند اما به نوبه خود مبتکر بودند. شهید حسن باقری آموزش ندیده بود اما در قرارگاه چنان طرح عملیات میکرد که امرای لشکر برایش دست میزدند. همت کجا آموزش دیده بود؟ او از کلاس درس آمده بود و عملیات را هدایت میکرد. همین افراد غائله کردستان را خواباندند. حاج احمد متوسلیان در ارتش آموزش جزئی دیده بود اما باز هم آن ملاک نبود. حاج احمد؛ حاج احمد بود. عمل حاج احمد و قاطعیت او ملاک بود.
آقای دستواره پیرامون حاج احمد متوسلیان هم برای شما حرف میزد؟
بله؛ زیاد از حاج احمد برایمان میگفت. حتی میتوان گفت که حاج رضا ذوب در حاج احمد بود. حتی در مورد حاج همت هم این گونه بود. اینها با هم از کردستان آمده بودند و تیپ تشکیل دادند.
آخرین باری که آقای دستواره را دیدید چه زمانی بود؟
در والفجر یک و صبح قبل از شهادتش. تقویم تاریخ را گوش می دادیم و صبحانه میخوردیم.
اگر بخواهید آقای دستواره را در یک جمله تعریف کنید؛ چه میگویید؟
او ذوب شده در ارباب و جدش بود.
خاطرهای از زمان اعزام نیروهای لشکر به سوریه دارید؟
وقتی به سوریه رسیدیم، ما را از فرودگاه به زیارت حضرت زینب(س) بردند. مدتی در آنجا بودیم و بعد به حلبی آبادی که نامش پادگان بود در دمشق بردند. من به همراه سه نفر دیگر از بچهها؛ پورقناد، علی مژدهی و یک بسیجی که چند زبان بلد بود برای زیارت مجدد حضرت زینب(س)، نقشه فرار از پادگان را کشیدیم. چون شب اول در زینبیه خیلی صفا کرده بودیم. صبح نقشه داشتیم که از پادگان فرار کرده و برای زیارت حضرت زینب(س) برویم.
پول هم نداشتیم و فقط یک نفرمان بلیت داشت. جلوی یک اتوبوس را گرفتیم. راننده از ما پول نگرفت. در زینبیه پولهایمان را تبدیل کردیم. با یک مجاهد عراقی هم آشنا شدیم. بعد به زیارت حضرت رقیه(س) و سوق الحمید رفتیم. حمامی هم پیدا کردیم و بچهها استحمام کردند. حتی بهنام پورقناد و علی مژدهی به خانه آن مجاهد عراقی رفتند.
در پادگان پیچیده بود که ما چهار نفر فرار کردهایم. حاج احمد، حاج همت، رضا دستواره، کاظم رستگار، کوچک محسنی و علی موحد دانش همگی نگران بودند. به هر صورت پس از اتمام کارهایمان به پادگان برگشتیم.
پورقناد با اینها خیلی اُخت بود. از اول در کردستان با آنها بود. صبح حاج احمد همه نیروها را جمع کرد و گفت اینها که از پادگان رفته بودند، فردا به ایران برمیگردند. ما 4 نفر را با ماشین به فرودگاه آوردند. تنها شانسی که آوردیم، هواپیما خراب شد و گفتند دو هفته طول میکشد که تعمیر شود. در این دو هفته هر کس را که توانستیم به عنوان واسطه نزد حاج احمد فرستادیم. اما او قبول نکرد و گفت باید به تهران برگردند. یک روز نیروها را برای زیارت به حرم حضرت رقیه(س) برده بودند. منصور نورایی داشت آنجا روضه میخواند.
مجلس حسابی گرم شده بود و بچهها داشتند گریه میکردند. رضا دستواره هم آنجا بود. دست کوچک خانم رقیه(س) کارهای بزرگی میکند. حاج احمد طوری گریه میکرد که چانه اش تکان میخورد. پورقناد به من گفت: تاجیک الان وقتش است برو به حاجی بگو که ما را ببخشد. گفتم: خودت برو بگو. گفت: نه تو بگو. من هم رفتم کنار حاج احمد و گفتم: حاجی؛ تو را به حضرت رقیه(س) ما را ببخش. حاجی هم با چهره گریان گفت: باشه؛ بخشیدمتون. بالا پریدم و خوشحال شدم. به پورقناد گفتم حل شد.
با وزیر بهداشت سوریه هماهنگ کرده بودیم که بیمارستانهایشان را چک کنیم. با حاج احمد بلندیهای جولان را شناسایی کردیم. با سوریه هماهنگ کرده بودیم که ما شب عملیات کنیم و مناطق را بگیریم. چون هواپیماهای اسرائیل نامردی میزدند و ما هم پدافند نداشتیم. به آنها گفته بودیم که شما پدافند را روز برعهده بگیرید.
شبی که بچه ها تجهیزات را گرفتند و قرار بود عملیات کنیم آقای محتشمی پور سفیر ایران در سوریه بود. او به پادگان آمد. بچهها شوق عملیاتی داشتند که میخواهند اسرائیل را شکست دهند. یکی از آنها حاج رضا بود. محتشمیپور گفت: حضرت امام فرمودهاند که راه قدس از کربلا میگذرد. همگی ما ناراحت شدیم. حاج همت به ایران بازگشت و حاج احمد در سوریه ماند.
حاجی در صبحگاه برای بچهها صحبت کرد و گفت: فرمانده کل قوا امام است و ایشان دستور بازگشت داده است. ما هم مطیع ایشان هستیم و تمکین میکنیم. زمانی که حاج احمد اسیر شد و او را تحویل اسرائیل دادند؛ کوچکمحسنی فرمانده سپاه نیروها در سوریه شد. چون بعد از او که کاظم رستگار فرمانده شد، چند روز بعد فالانژها دو نفر از نیروهای اطلاعات ما را با موتور بازداشت کردند. همان شب کاظم رستگار برای فالانژها پیام فرستاد که اگر نیروها همان شب آزاد نشود ما زحله را با خاک یکسان میکنیم. حتی دستور داد نیروها برای حمله آماده و تجهیز بشوند. واقعاً هم این کار را میکرد. نیروهای اطلاعاتی فالانژ متوجه تجهیز شدن و آماده شدن نیروهای ایرانی برای حمله به آنها شدند.
گزارش خود را برای فرماندهانشان ارسال کردند. فهمیدند که تهدیدها جدی است. همان شب ساعت 9-30/8 بود، دو نفر نیرو با موتور خودشان به پادگان بازگشتند. حمله منتفی شد و تجهیزات را بازگرداند. این مطلب که اتفاق افتاد با خودم گفتم: ای کاش کوچکمحسنی هم زمان اسارت حاج احمد این قاطعیت را انجام میداد. چون زمان جنگ بود ترکیه راه هوایی را روی هواپیمای ایران بست و اجازه پرواز به سوریه را نمیداد. در لبنان 27-26 گروه نظامی و سیاسی حضور داشتند. مانند تهران قدیم که گذر گذر بود. گذر هفت کچلون، گذر لوطی صالح، گذر پهلوان نایب و... هر کس یک منطقه را تحت سلطه خودش گرفته بود. در لبنان هم این طور بود. گروههای مبارز آنچنان اعتقادی به مبارزه مذهبی نداشتند. اگر یک جنبش میخواست مقابل اسرائیل بایستد آن یکی از پشت به او خنجر میزد. از همه بدتر فالانژها بودند. نامردتر از آن جنبش فتح به رهبری یاسر عرفات بود. ما تازه آنجا پی بردیم که امام چگونه با شجاعت در مقابل جهان ایستاده است. یک پیرمرد که در خانه نشسته، چگونه این وضعیت را میفهمد و دستور بازگشت نیروها به ایران را صادر میکند؟ اگر ما وارد عمل می شدیم تمامی 1200 نیروی ایرانی که در سوریه مستقر بودند از بین میرفتیم. ترکیه هم که پشتیبانیمان را قطع کرده بود و اینها هم که از پشت خنجر میزدند، حیثیت جمهوری اسلامی از بین میرفت. اینجا به فکر حضرت امام احسنت گفتیم. ایمانمان به امام محکمتر شد. بعد از اینکه نیروها به کشور بازگشتند، با سیدعباس موسوی (فرمانده حزب الله لبنان)هماهنگ کردیم و مخلصترین شیعیان جنبش امل را بیرون آوردیم و شروع به آموزش آنها کردیم. حتی سیدعباس موسوی عمامه را برداشته بود و در کلاسهای آموزشی با جان و دل کار میکرد.
نکته خاصی راجع به آقای دستواره باقی مانده است؟
حسین دستواره و داماد خانواده دستواره قبل از حاج رضا شهید شده بودند و کنار هم دفن شده بودند. آن زمان من مسئول تعاون لشکر بودم. پیگیری کارهای شهدا با من بود. پدر حاجرضا، سیدتقی؛ به من گفت: آقای تاجیک ما میخواهیم یک قبر کنار این دو شهید باشد و حاج رضا را در آن دفن کنیم. چون من و مادر رضا سن و سالی ازمان گذشته خسته میشویم که برای فاتحه قبور پسرانمان از این طرف به آن طرف برویم. من به مدیرعامل بهشت زهرا (آقای افشار) جریان را گفتم. در ابتدا مخالفت کرد. من تنها بنیان گذار معراج شهدای تهران بودم. بچه ها را گذاشتم فاصله بین دو قبر را کندند و قبری برای حاج رضا درست کردیم. پدرش دعایی در حق من کرد. تمام خدمتم یک طرف، این دعا در طرف دیگر.
شما هم در غرب کشور حضور داشتید؟
بله؛ اما به همراه آقای دستواره و دیگر دوستانشان نبودم. آنها در مریوان بودند و من در مهاباد بودم.
از چه زمان برخورد شما با آقای دستواره بیشتر شد؟
زمانی که تیپ از سوریه برگشت؛ حاج همت به عنوان فرمانده تیپ محمد رسول الله(ص) انتخاب شد. آقای دستواره هم کمکم خود را نشان داده بود و به عنوان نفرات نزدیک حاج همت شناخته میشد. از عملیات مسلمبن عقیل به بعد چون من مسئول تعاون لشکر شده بودم، با آقای دستواره آشنایی بیشتری پیدا کردم. چون همدیگر را در شورای فرماندهی لشکر میدیدیم.
آن روزها حاج رضا یک جیپ کالسکه داشت. وقتی سوار آن میشد شروع به روزنامه خواندن میکرد. رانندهاش هم کار خودش را میکرد. یکی از مهمترین وظایف کاری ما این بود که خانواده شهدا و رزمندگان را برای بازدید به منطقه جنگی میآوردیم. اما نکته جالب این مسئله اینجاست که درست است که من مسئول این بخش بودم اما عمده بار بر دوش حاج رضا بود. با اینکه او قائم مقام لشکر بود. دستواره برای مردم سخنرانیهای آتشین و قابل فهم میکرد. زمان سخنرانی او صدا از دیوار در میآمد اما از مردم در نمیآمد و صحبتهای حاج رضا را گوش میدادند.
خب آن روزها زمان جنگ بود. دشمن منطقه را بمباران میکرد. یک مرتبه که خانوادهها را برای بازدید برده بودیم، کاروان 30 اتوبوس داشت. مانند همیشه هم حاج رضا به عنوان قائم مقام با ما همراه بود. قصدمان این بود که به سمت سوسنگرد برویم. در اهواز رانندهها ماشین را کنار جاده گذاشتند و خودشان هم پیاده شدند. آن مکان هم مگس و پشه زیاد بود، به همین دلیل خانوادهها داشتند اذیت میشدند. حاج رضا با ماشین به ما رسید. دلیل توقف اتوبوسها را پرسید. برایش جریان را گفتم. کمی کار را پیگیری کرد و به نتیجه نرسید. از من پرسید: چند راننده داری؟ گفتم: نمیدانم! باید ببینم کدامیک از آنها با ما همراه میشوند.
گفت: ایراد نداره، رانندگی بلدی؟ گفتم: بله. گفت: پس بیا. خودش پشت یکی از اتوبوسها نشست. یکی هم من نشستم. حاج رمضان بهرامیفر و چند نفر از بچههای دیگر را پشت فرمان نشاند و اتوبوسها را به سمت سوسنگرد حرکت دادیم. سه راه سوسنگرد که رسیدیم حاج رضا پشت فرمان اتوبوس جلوی کاروان بود. دیدیم که یک مینی بوس راه را بسته بود. حاج رضا با او دعوایش شد. همه شان نامردی ریختند سر حاج رضا.
سوار شدیم و به راه افتادیم. از سه راه سوسنگرد که به سمت سوسنگرد پیچیدیم، دیدیم هر کدام از رانندهها یک ماشین کرایه کردند و به دنبال ما درخواست داشتند که بایستیم. حاج رضا ابتدای ستون بود. او اتوبوس را نگه داشت. از رانندهها پرسید: چی شده؟ رانندهها هم که فهمیده بودند کار اشتباهی کردهاند و حاج رضا هم آدمی نیست که جلوی آنها کم بیاورد، گفتند: آقا ببخشید، ما اشتباه کردیم. در خدمت شما هستیم هر جا که بگویید میرویم.
حاج رضا گفت: سوئیچ اتوبوسها را تحویل رانندهها بدهیم. سوار شدند و همه چی ختم به خیر شد. حاج رضا همه مناطق جنگی را برای خانوادهها توضیح میداد. او جذاب سخنرانی میکرد. حاجی در مراسم دفن برادر شهیدش هم صحبت کرد و برای رسیدن به عملیات خود را رساند. حاج رضا در یک خانواده مذهبی بزرگ شده بود. پدر آقا رضا، سیدتقی کارگر کارخانه نمک بود. نان زحمت کشیده به بچههایش داده بود که فرزندانش این گونه به شهادت رسیدند.
شهید دستواره به عنوان یک شخصیت نظامی و عملیاتی چگونه بودند؟
ما با هم در تمام جلسات شورای لشکر حضور داشتیم. او بسیار عملیاتی و قابلیتهای فراوانی برای فرماندهی داشت. هر کجا که رزمندگان خسته شده بودند و توان مقابله با دشمن را نداشتند، حاج رضا با حضورش به نیروها توان چند برابر میداد.
حاج رضا بسیار شوخ طبع بود و زود با همه رفیق میشد. عین خود زرمندهها زندگی میکرد تا آنها را جذب شان کند.
از شوخیهای آقای دستواره خاطرهای دارید؟
نیروها را برای یک اردو به غرب کشور برده بودیم. یک مدرسه بزرگ را در کرمانشاه گرفته بودیم و نیروها در آنجا مستقر بودند. مدرسه حیاط بزرگی داشت. حاج بخشی همیشه با ما بود. او هم خیلی شوخی میکرد و سر به سر بچهها و حتی حاج رضا میگذاشت. شب که شد حاج بخشی خیلی خسته شده بود، یک پتوی سربازی انداخت و در حیاط خوابید. بعد از چند دقیقه صدای خر و پف حاج بخشی بلند شد. حاج رضا به من گفت: تاجیک به همراه 4-3 نفر از بچهها بیا کارتان دارم. ما را بالای سر حاج بخشی برد و گفت آهسته چهار طرف پتو را بگیرید. ما هم این کار را کردیم. با هدایت حاج رضا او را کنار حوض آب که در حیاط بود، بردیم. با فرمان حاج رضا؛ حاج بخشی را وسط آب پرت کردیم. حاج بخشی وقتی از خواب پرید وسط حوض کاملا خیس شده بود و از بدنش آب میچکید. از حوض که بیرون آمد به دنبال رضا میدوید. این حاج رضا؛ قائم مقام فرمانده لشکر بود اما در زمان استراحت نیروها هیچ اثری از فرماندهی در رفتارش نبود.
موضوع سخنرانیهای حاج رضا برای خانواده رزمندگان و شهدا بیشتر در چه محورهایی بود؟
راجع به جنگ، بسیج، رزمندگان، پاسداری از خون شهدای انقلاب.
نحوه سخنرانی آقای دستواره نشان دهنده مطالعه او بود؟
حاجی در ماشینش که مینشست تا به مناطق مختلف برود حتما مطالعه را شروع میکرد. شوخیهای او هم یکی از تاکتیکهای فرماندهی حاجی بود. اگر با نیروهای زیر دستت رفاقت کنی، آنها هم با جان و دل کار برایت میکنند. من از حاج رضا این درس را گرفتم. باید با نیرو رفیق باشی. حضور حاج رضا به نیروها انرژی میداد. یادم هست زمانی که در اندیمشک مستقر بودیم پیکر 90 شهید پلاک دار را به فکه آورده بودند که تعدادی از آنها ارتشی بودند. حسین مرجانی مسئول پیگیری کارهای شهدای لشکر بود. ما پلاکها را به آقای مرجانی دادیم که یگان شهدا را پیگیری کند. دو سه روز طول کشید و از نیروهای ارتش کسی برای شناسایی شهدایشان نیامد. ما سردخانه هم نداشتیم و پیکر شهدا داشت از بین میرفت. به هر صورت یک روز تصمیم گرفتم خودم به سراغ آنها بروم و تکلیف را روشن کنم. به یگان لشکر 92 رفتم. یک سالن در زیرزمین درست کرده بودند که پناهگاه بود. میز غذا هم چیده بودند و همه دورش جمع شده بودند. یک نفر هم با درجه سرهنگی آن روبرو نشسته بود.
سرهنگ رو به من کرد و گفت: برادر قول میدهم تا فردا ظهر شهدا را شناساییشان کنیم. به نیروهایش گفت اگر تا فردا ظهر شناسایی نکنید همهتان را بیچاره میکنم. شماره تلفنش را هم به من داد. یکی دو روز گذشت خبری نشد. شماره تلفنش هم جواب نداد. من لیست پلاکها را برداشتم با حسین دوباره رفتیم نزد آن سرهنگ. او مرا بوسید و عذرخواهی کرد گفت دفاتر پلاک در فایلهایی بوده که زمان عقب نشینی در اختیار دشمن قرار گرفته است. به او گفتم ما که پاسدار هستیم و تجربه جنگ و آموزش آنچنانی نداریم سه تا دفتر از پلاکهایمان داریم. یکی نزد یگان است. یکی در معراج اهواز و یکی در تهران. شما 50 سال آموزش و دوره دیدهاید! به همین دلیل مجبور شدیم شهدایشان را علیرغم داشتن پلاک به عنوان مجهول الهویه به تهران فرستادیم.
یادم هست در مهران که بودیم، زیر یک پل سنگر ساخته بودیم و در آن جلسه میگذاشتیم. خب ما صبحها عادت داشتیم تا به برنامه تقویم تاریخ رادیو گوش بدهیم. یک دفعه که دیگه حاجی حوصله نداشت گفت: این رادیو را خاموش کنید؛ الان میگوید 100 سال پیش در چنین روزی، اسب رضاشاه لگد پرت کرد. او این شوخیها را همیشه داشت. این خاطره برای شب آخر زندگیاش بود و فردایش شهید شد. حاجی تا آخرین لحظات عمرش شوخی میکرد.
عاشوراییان هم در کربلا و شب شهادتشان شوخی میکردند و شاد بودند. رضا در قلاویزان اصلاً نخوابیده بود و خیلی خسته بود. بعد از عملیات خوابید و ترکش خورد و شهید شد.
در مورد نقش و اثر آقای دستواره در عملیات والفجر هشت برایمان بگویید.
در عملیات نصر 7 که در منطقه دربندیخان انجام شد، آقای کوثری شیمیایی شد. به گونهای که ما از زنده بودن او ناامید شده بودیم. به همین دلیل در والفجر هشت، حاج آقا کوثری 14 روز در سنگر نشست و عملیات را هدایت کرد. خب فرماندهان ما هیچ یک آموزش آنچنانی ندیده بودند و عملیاتی نبودند اما به نوبه خود مبتکر بودند. شهید حسن باقری آموزش ندیده بود اما در قرارگاه چنان طرح عملیات میکرد که امرای لشکر برایش دست میزدند. همت کجا آموزش دیده بود؟ او از کلاس درس آمده بود و عملیات را هدایت میکرد. همین افراد غائله کردستان را خواباندند. حاج احمد متوسلیان در ارتش آموزش جزئی دیده بود اما باز هم آن ملاک نبود. حاج احمد؛ حاج احمد بود. عمل حاج احمد و قاطعیت او ملاک بود.
آقای دستواره پیرامون حاج احمد متوسلیان هم برای شما حرف میزد؟
بله؛ زیاد از حاج احمد برایمان میگفت. حتی میتوان گفت که حاج رضا ذوب در حاج احمد بود. حتی در مورد حاج همت هم این گونه بود. اینها با هم از کردستان آمده بودند و تیپ تشکیل دادند.
آخرین باری که آقای دستواره را دیدید چه زمانی بود؟
در والفجر یک و صبح قبل از شهادتش. تقویم تاریخ را گوش می دادیم و صبحانه میخوردیم.
اگر بخواهید آقای دستواره را در یک جمله تعریف کنید؛ چه میگویید؟
او ذوب شده در ارباب و جدش بود.
خاطرهای از زمان اعزام نیروهای لشکر به سوریه دارید؟
وقتی به سوریه رسیدیم، ما را از فرودگاه به زیارت حضرت زینب(س) بردند. مدتی در آنجا بودیم و بعد به حلبی آبادی که نامش پادگان بود در دمشق بردند. من به همراه سه نفر دیگر از بچهها؛ پورقناد، علی مژدهی و یک بسیجی که چند زبان بلد بود برای زیارت مجدد حضرت زینب(س)، نقشه فرار از پادگان را کشیدیم. چون شب اول در زینبیه خیلی صفا کرده بودیم. صبح نقشه داشتیم که از پادگان فرار کرده و برای زیارت حضرت زینب(س) برویم.
پول هم نداشتیم و فقط یک نفرمان بلیت داشت. جلوی یک اتوبوس را گرفتیم. راننده از ما پول نگرفت. در زینبیه پولهایمان را تبدیل کردیم. با یک مجاهد عراقی هم آشنا شدیم. بعد به زیارت حضرت رقیه(س) و سوق الحمید رفتیم. حمامی هم پیدا کردیم و بچهها استحمام کردند. حتی بهنام پورقناد و علی مژدهی به خانه آن مجاهد عراقی رفتند.
در پادگان پیچیده بود که ما چهار نفر فرار کردهایم. حاج احمد، حاج همت، رضا دستواره، کاظم رستگار، کوچک محسنی و علی موحد دانش همگی نگران بودند. به هر صورت پس از اتمام کارهایمان به پادگان برگشتیم.
پورقناد با اینها خیلی اُخت بود. از اول در کردستان با آنها بود. صبح حاج احمد همه نیروها را جمع کرد و گفت اینها که از پادگان رفته بودند، فردا به ایران برمیگردند. ما 4 نفر را با ماشین به فرودگاه آوردند. تنها شانسی که آوردیم، هواپیما خراب شد و گفتند دو هفته طول میکشد که تعمیر شود. در این دو هفته هر کس را که توانستیم به عنوان واسطه نزد حاج احمد فرستادیم. اما او قبول نکرد و گفت باید به تهران برگردند. یک روز نیروها را برای زیارت به حرم حضرت رقیه(س) برده بودند. منصور نورایی داشت آنجا روضه میخواند.
مجلس حسابی گرم شده بود و بچهها داشتند گریه میکردند. رضا دستواره هم آنجا بود. دست کوچک خانم رقیه(س) کارهای بزرگی میکند. حاج احمد طوری گریه میکرد که چانه اش تکان میخورد. پورقناد به من گفت: تاجیک الان وقتش است برو به حاجی بگو که ما را ببخشد. گفتم: خودت برو بگو. گفت: نه تو بگو. من هم رفتم کنار حاج احمد و گفتم: حاجی؛ تو را به حضرت رقیه(س) ما را ببخش. حاجی هم با چهره گریان گفت: باشه؛ بخشیدمتون. بالا پریدم و خوشحال شدم. به پورقناد گفتم حل شد.
با وزیر بهداشت سوریه هماهنگ کرده بودیم که بیمارستانهایشان را چک کنیم. با حاج احمد بلندیهای جولان را شناسایی کردیم. با سوریه هماهنگ کرده بودیم که ما شب عملیات کنیم و مناطق را بگیریم. چون هواپیماهای اسرائیل نامردی میزدند و ما هم پدافند نداشتیم. به آنها گفته بودیم که شما پدافند را روز برعهده بگیرید.
شبی که بچه ها تجهیزات را گرفتند و قرار بود عملیات کنیم آقای محتشمی پور سفیر ایران در سوریه بود. او به پادگان آمد. بچهها شوق عملیاتی داشتند که میخواهند اسرائیل را شکست دهند. یکی از آنها حاج رضا بود. محتشمیپور گفت: حضرت امام فرمودهاند که راه قدس از کربلا میگذرد. همگی ما ناراحت شدیم. حاج همت به ایران بازگشت و حاج احمد در سوریه ماند.
حاجی در صبحگاه برای بچهها صحبت کرد و گفت: فرمانده کل قوا امام است و ایشان دستور بازگشت داده است. ما هم مطیع ایشان هستیم و تمکین میکنیم. زمانی که حاج احمد اسیر شد و او را تحویل اسرائیل دادند؛ کوچکمحسنی فرمانده سپاه نیروها در سوریه شد. چون بعد از او که کاظم رستگار فرمانده شد، چند روز بعد فالانژها دو نفر از نیروهای اطلاعات ما را با موتور بازداشت کردند. همان شب کاظم رستگار برای فالانژها پیام فرستاد که اگر نیروها همان شب آزاد نشود ما زحله را با خاک یکسان میکنیم. حتی دستور داد نیروها برای حمله آماده و تجهیز بشوند. واقعاً هم این کار را میکرد. نیروهای اطلاعاتی فالانژ متوجه تجهیز شدن و آماده شدن نیروهای ایرانی برای حمله به آنها شدند.
گزارش خود را برای فرماندهانشان ارسال کردند. فهمیدند که تهدیدها جدی است. همان شب ساعت 9-30/8 بود، دو نفر نیرو با موتور خودشان به پادگان بازگشتند. حمله منتفی شد و تجهیزات را بازگرداند. این مطلب که اتفاق افتاد با خودم گفتم: ای کاش کوچکمحسنی هم زمان اسارت حاج احمد این قاطعیت را انجام میداد. چون زمان جنگ بود ترکیه راه هوایی را روی هواپیمای ایران بست و اجازه پرواز به سوریه را نمیداد. در لبنان 27-26 گروه نظامی و سیاسی حضور داشتند. مانند تهران قدیم که گذر گذر بود. گذر هفت کچلون، گذر لوطی صالح، گذر پهلوان نایب و... هر کس یک منطقه را تحت سلطه خودش گرفته بود. در لبنان هم این طور بود. گروههای مبارز آنچنان اعتقادی به مبارزه مذهبی نداشتند. اگر یک جنبش میخواست مقابل اسرائیل بایستد آن یکی از پشت به او خنجر میزد. از همه بدتر فالانژها بودند. نامردتر از آن جنبش فتح به رهبری یاسر عرفات بود. ما تازه آنجا پی بردیم که امام چگونه با شجاعت در مقابل جهان ایستاده است. یک پیرمرد که در خانه نشسته، چگونه این وضعیت را میفهمد و دستور بازگشت نیروها به ایران را صادر میکند؟ اگر ما وارد عمل می شدیم تمامی 1200 نیروی ایرانی که در سوریه مستقر بودند از بین میرفتیم. ترکیه هم که پشتیبانیمان را قطع کرده بود و اینها هم که از پشت خنجر میزدند، حیثیت جمهوری اسلامی از بین میرفت. اینجا به فکر حضرت امام احسنت گفتیم. ایمانمان به امام محکمتر شد. بعد از اینکه نیروها به کشور بازگشتند، با سیدعباس موسوی (فرمانده حزب الله لبنان)هماهنگ کردیم و مخلصترین شیعیان جنبش امل را بیرون آوردیم و شروع به آموزش آنها کردیم. حتی سیدعباس موسوی عمامه را برداشته بود و در کلاسهای آموزشی با جان و دل کار میکرد.
نکته خاصی راجع به آقای دستواره باقی مانده است؟
حسین دستواره و داماد خانواده دستواره قبل از حاج رضا شهید شده بودند و کنار هم دفن شده بودند. آن زمان من مسئول تعاون لشکر بودم. پیگیری کارهای شهدا با من بود. پدر حاجرضا، سیدتقی؛ به من گفت: آقای تاجیک ما میخواهیم یک قبر کنار این دو شهید باشد و حاج رضا را در آن دفن کنیم. چون من و مادر رضا سن و سالی ازمان گذشته خسته میشویم که برای فاتحه قبور پسرانمان از این طرف به آن طرف برویم. من به مدیرعامل بهشت زهرا (آقای افشار) جریان را گفتم. در ابتدا مخالفت کرد. من تنها بنیان گذار معراج شهدای تهران بودم. بچه ها را گذاشتم فاصله بین دو قبر را کندند و قبری برای حاج رضا درست کردیم. پدرش دعایی در حق من کرد. تمام خدمتم یک طرف، این دعا در طرف دیگر.
نظر شما