دفتر خاطرات - شهرك مهدي
سهشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۵۲
نوید شاهد: غروب دلگير روي در و ديوار شهرك مهدي رنگ غم مي پاشيد. همه جا بوي ماتم مي داد. مجروح ها كنار ساختمان هاي نيمه ويران پشت تنگه خوابيده بودند و چشمشان به راه بود تا آمبولانس بيايد و ببردشان عقب.
غروب دلگير روي در و ديوار شهرك مهدي رنگ غم مي پاشيد. همه جا بوي ماتم مي
داد. مجروح ها كنار ساختمان هاي نيمه ويران پشت تنگه خوابيده بودند و
چشمشان به راه بود تا آمبولانس بيايد و ببردشان عقب.
كسي از پشت تنگه قراويز مي آمد. همداني بود. به نظر مي رسيد كسي را كول كرده است. به بهداري كه رسيد، شانه اش آرام خم شد و مجروح را خواباندكنار بقيه. كاسه زانوي مجروح مثل قارچ باز شده بود و از حاشيه استخوانهاي سفيدش خون مي جوشيد. همداني مسئول بهداري را صدا كرد: «از شهدا و مجروح ها ديگه كيا رو عقب آورده ن؟»
شكري موحد با نگراني گفت: «چند آمبولانس و تويوتا فرستادم؛ ولي هيچ كدوم برنگشتن، شايد اسير شده باشن. اينام خودشون تونستن بيان عقب»
چند باند سفيد روي زانوي مجروح گذاشت و به بقيه اشاره كرد. شكري موحد زانوي مجروح را كه بست، يك قمقمه آب داد دست همداني و پرسيد: «شما كسي رو نديدين؟»
همداني با پنجه فشاري به پيشاني خود آورد. چشمانش را تنگ كرد و گفت: «خيلي ها رو ديدم؛ اما نمي تونستم بيارمشون.»
دو زانو روي زمين نشست. هر دو ساكت شدند.
صداي يك خودرو كه از ميان تنگه به سمت شهرك مهدي سرازير مي شد، نگاه مسئول بهداري را به سوي خود كشيد. صدا زد: «آي پسر، بدو آمار بگير، شهيد آورده ن»
بسيجي نوجواني قبراق و فرز داخل ساختمان شد و بيرون آمد؛ با يك دفتر بزرگ. خودرو كه پشت ساختمان، رسيد بسيجي زودتر از بقيه پشت در تويوتا بود. فرياد كشيد: «يا امام هشتم!»
شكري موحد با اضطراب پرسيد: «چي شده؟!»
- فرمانده... فرمانده هم شهيد شده...
راننده در تويوتا را محكم بست به بسيجي تند شد: «حتماً بقيه رو هم اينجور آمار گرفتي؟!»
- چشم داري، بيا خودت ببين.
شكري موحد و همداني خودشان را به خودرو رساندند. سر و بدن خونين پنج شهيد ميان هم رفته بود. همداني فرياد كشيد: «محمود!»
راننده گفت: «معلوم بود كه آب تو بدنش نمونده، ناي راه رفتن نداشت.»
- يعني زنده س؟
- آره، با پاي خودش رفت اون جا خوابيد پيش شهدا.
راننده عصبانيت را در چهره همداني ديد. پيش دستي كرد و گفت: «والا اصرار كردم بيا جلو، اما نمي تونست بشينه. خودش خواست اون جا باشه.»
شكري موحد دستش را زير شانه هاي بي حس شهبازي برد. همداني هم دستانش را به دور پوتينهاي او حلقه كرد و شهبازي را روي برانكارد خواباند.
چشمانش باز بود و زل زده بود به وسط آسمان. جاي جاي لباسش لكه هاي خون و خاك شتك زده بود. همداني خيره شد به لباسها و چند مشت آب پاشيد روي سر و صورت او. آب ها ميان ريشهاي بلند و خاك خورده اش گم شد. تكاني خورد. شكري موحد گفت: «دواش دست منه.»
سوزن سرم را نشاند توي رگ دست شهبازي و چند باند سفيد روي صورت و بيني او گذاشت. كم كم پلكهايش جنبيد. گره از ابروي همداني باز شد:
«محمود، صدامو مي شنوي؟»
شهبازي ساكت و آرام سرش را به سمت سرم چرخاند. قطره ها دانه دانه مي چكيد داخل لوله سرم. رگهاي بدنش كه گرم شد، يادش آمد كه كجا بوده و چه بر او گذشته است. هيچ چيز بر زبان نياورد، اما ذهنش به دنبال انبوهي از پاسخها مي گذشت.
- چي شد؟... وضع خط چطوره؟... تثبيت شده يا نه؟ قراويز دست ماست يا اونا؟... يعني جنازه ها موندن اون جا؟ پس چرا؟... چرا من زنده م...؟ چرا؟...»
همداني دل گرفته، چهره تكيده شهبازي را پاييد. گونه هاي استخواني اش بالا آمده بود و چشمانش به گودي نشسته بود. مي دانست كه شهبازي در چه انديشه اي است. اين را از چهره خسته و باروت زده او مي فهميد. شايد مي خواست كه به عده اي كه بالاي سر شهبازي جمع شده بودند، دلداري دهد. گفت: «ما به تكليفمون عمل كرديم. نتيجه مهم نيس.»
همه ساكت شدند. همداني مشتاق تر ادامه داد: «اين عمليات نشانه اقتدار رزمنده ها در تمام جبهه بود. ما نشون داديم كه عمليات مي كنيم؛ در هر شرايطي... حتي اگه روز قبل از عمليات رئيس جمهور و نخست وزير رو شهيد كرده باشن.»
شهبازي سري به سمت او چرخاند و دوباره به قطره هاي سرم خيره ماند. ياد بچه هايي كه از تشنگي شهيد شدند، يك لحظه از خاطرش نمي رفت. پلكهايش را كه بست و باز كرد، چند قطره اشك روي گونه هايش دويد.
منبع: كتاب راز نگين سرخ، نويسنده: حميد حسام، ناشر: نشر صرير، سال نشر: زمستان 78،صفحه 135-138.
كسي از پشت تنگه قراويز مي آمد. همداني بود. به نظر مي رسيد كسي را كول كرده است. به بهداري كه رسيد، شانه اش آرام خم شد و مجروح را خواباندكنار بقيه. كاسه زانوي مجروح مثل قارچ باز شده بود و از حاشيه استخوانهاي سفيدش خون مي جوشيد. همداني مسئول بهداري را صدا كرد: «از شهدا و مجروح ها ديگه كيا رو عقب آورده ن؟»
شكري موحد با نگراني گفت: «چند آمبولانس و تويوتا فرستادم؛ ولي هيچ كدوم برنگشتن، شايد اسير شده باشن. اينام خودشون تونستن بيان عقب»
چند باند سفيد روي زانوي مجروح گذاشت و به بقيه اشاره كرد. شكري موحد زانوي مجروح را كه بست، يك قمقمه آب داد دست همداني و پرسيد: «شما كسي رو نديدين؟»
همداني با پنجه فشاري به پيشاني خود آورد. چشمانش را تنگ كرد و گفت: «خيلي ها رو ديدم؛ اما نمي تونستم بيارمشون.»
دو زانو روي زمين نشست. هر دو ساكت شدند.
صداي يك خودرو كه از ميان تنگه به سمت شهرك مهدي سرازير مي شد، نگاه مسئول بهداري را به سوي خود كشيد. صدا زد: «آي پسر، بدو آمار بگير، شهيد آورده ن»
بسيجي نوجواني قبراق و فرز داخل ساختمان شد و بيرون آمد؛ با يك دفتر بزرگ. خودرو كه پشت ساختمان، رسيد بسيجي زودتر از بقيه پشت در تويوتا بود. فرياد كشيد: «يا امام هشتم!»
شكري موحد با اضطراب پرسيد: «چي شده؟!»
- فرمانده... فرمانده هم شهيد شده...
راننده در تويوتا را محكم بست به بسيجي تند شد: «حتماً بقيه رو هم اينجور آمار گرفتي؟!»
- چشم داري، بيا خودت ببين.
شكري موحد و همداني خودشان را به خودرو رساندند. سر و بدن خونين پنج شهيد ميان هم رفته بود. همداني فرياد كشيد: «محمود!»
راننده گفت: «معلوم بود كه آب تو بدنش نمونده، ناي راه رفتن نداشت.»
- يعني زنده س؟
- آره، با پاي خودش رفت اون جا خوابيد پيش شهدا.
راننده عصبانيت را در چهره همداني ديد. پيش دستي كرد و گفت: «والا اصرار كردم بيا جلو، اما نمي تونست بشينه. خودش خواست اون جا باشه.»
شكري موحد دستش را زير شانه هاي بي حس شهبازي برد. همداني هم دستانش را به دور پوتينهاي او حلقه كرد و شهبازي را روي برانكارد خواباند.
چشمانش باز بود و زل زده بود به وسط آسمان. جاي جاي لباسش لكه هاي خون و خاك شتك زده بود. همداني خيره شد به لباسها و چند مشت آب پاشيد روي سر و صورت او. آب ها ميان ريشهاي بلند و خاك خورده اش گم شد. تكاني خورد. شكري موحد گفت: «دواش دست منه.»
سوزن سرم را نشاند توي رگ دست شهبازي و چند باند سفيد روي صورت و بيني او گذاشت. كم كم پلكهايش جنبيد. گره از ابروي همداني باز شد:
«محمود، صدامو مي شنوي؟»
شهبازي ساكت و آرام سرش را به سمت سرم چرخاند. قطره ها دانه دانه مي چكيد داخل لوله سرم. رگهاي بدنش كه گرم شد، يادش آمد كه كجا بوده و چه بر او گذشته است. هيچ چيز بر زبان نياورد، اما ذهنش به دنبال انبوهي از پاسخها مي گذشت.
- چي شد؟... وضع خط چطوره؟... تثبيت شده يا نه؟ قراويز دست ماست يا اونا؟... يعني جنازه ها موندن اون جا؟ پس چرا؟... چرا من زنده م...؟ چرا؟...»
همداني دل گرفته، چهره تكيده شهبازي را پاييد. گونه هاي استخواني اش بالا آمده بود و چشمانش به گودي نشسته بود. مي دانست كه شهبازي در چه انديشه اي است. اين را از چهره خسته و باروت زده او مي فهميد. شايد مي خواست كه به عده اي كه بالاي سر شهبازي جمع شده بودند، دلداري دهد. گفت: «ما به تكليفمون عمل كرديم. نتيجه مهم نيس.»
همه ساكت شدند. همداني مشتاق تر ادامه داد: «اين عمليات نشانه اقتدار رزمنده ها در تمام جبهه بود. ما نشون داديم كه عمليات مي كنيم؛ در هر شرايطي... حتي اگه روز قبل از عمليات رئيس جمهور و نخست وزير رو شهيد كرده باشن.»
شهبازي سري به سمت او چرخاند و دوباره به قطره هاي سرم خيره ماند. ياد بچه هايي كه از تشنگي شهيد شدند، يك لحظه از خاطرش نمي رفت. پلكهايش را كه بست و باز كرد، چند قطره اشك روي گونه هايش دويد.
منبع: كتاب راز نگين سرخ، نويسنده: حميد حسام، ناشر: نشر صرير، سال نشر: زمستان 78،صفحه 135-138.
نظر شما