دفتر خاطرات - ياران سفر كرده
سهشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۳۰
نوید شاهد: تمام شهر سياهپوش بود و سر هر خيابان حجله اي. دور تا دور محوطه سپاه كتيبه هاي سياه تا پيشاني ساختمان بالا رفته بود. همداني نگاهي غصه دارش را به عكس خندان بهمني و فريدي انداخت. هر دو به بالا نگاه مي كردند؛ با تبسم.
تمام شهر سياهپوش بود و سر هر خيابان حجله اي. دور تا دور محوطه سپاه كتيبه
هاي سياه تا پيشاني ساختمان بالا رفته بود. همداني نگاهي غصه دارش را به
عكس خندان بهمني و فريدي انداخت. هر دو به بالا نگاه مي كردند؛ با تبسم.
حبيب مظاهري گفت : «اين عكسها نگهبان مي خوان.»
- چطور مگه؟
- وضع رو كه مي بيني. ما تو جبهه با عراقي ها مي جنگيم، منافقين و بقيه گروهكها، تو شهر مردم رو هدف قرار مي دن.
- آره... شنيدم ظرف اين چند روز، چهار نفر رو ترور كردند. يه بازاري، يه كارگر، يه معلم و يه سپاهي...»
حبيب داشت ادامه مي داد كه نگاهش به موتور سواري مشكوك افتاد. ترك موتور، كسي با شتاب چيزي را مي جست. حبيب فرياد كشيد: «حاجي بخواب تو جوب!»
نارنجك روي زمين قل خورد و آمد لب جدول خيابان و همان جا يك هو تركيد. انفجار، همه بچه هاي داخل سپاه را بيرون كشاند. موتور سوار گريخت. مظاهري و همداني كه تا سينه توي آب و لجن غلتيده بودند، بلند شدند. آب از ريشهاي زرد و حنايي حبيب مي چكيد. به همداني گفت: «مثل اينكه وضع خرابتر از اونه كه ما فهميديم!» و نگاهش روي عكسهايي ايستاد كه از اثر تركش و موج انفجار خرد شده بود. همداني آمرانه گفت: «همه بايد مسلح باشن... حتي تو خونه هاشون.» و آهي سرد كشيد و دردمندانه رو به حبيب، گفت: «دردمون رو به كي بگيم؟ واسه كي سفره دلمونو باز كنيم؟ بگيم كه وضع جبهه مون اونه، وضع شهرمون اين!» و ادامه داد: «يكي هم نيس به اون مردك الدنگ كه باور كرده فرمانده كل قواست، بگه حداقل ته انبارهاي ارتش رو بده به ما تا اون متجاوزا رو بيرون كنيم. واسه كي بگيم؟ آخه واسه كي؟»
مظاهري كه ديد درد و غم از سر و روي همداني مي بارد، خواست با چاشني شوخي دلداري اش داده باشد: «ديگه قرار نشد به محضر مقامات اسائه ادب بشه. خصوصاً اون كه مقام والا، همشهري هم باشه!»
- همشهري يا غير همشهري، هر كس از پشت خنجر بزنه، بين ارتش و سپاه اختلاف بيندازه، مردم فريبي كنه، بايد مقابلش ايستاد.
مظاهري كه ديد با هيچ حرفي آتش دل همداني فروكش نمي كند، هم كلام با او گفت: «فتنه اين آقا خيلي شيطاني و پيچيده س. چطور مي شه به مردم بگيم كه اين رئيس جمهور خائن به اوناس، نه خادمشون؟»
همداني دستي روي شانه مظاهري انداخت. نگاهي روي عكسهاي شهدا گرداند و گفت: «بالاخره مردم مي فهمن؛ اما تا زماني كه امام اشاره نكرده، اين اندازه رو هم نمي شه به مردم گفت.»
همداني كه حرف مي زد، او سرش را برگرداند و دويد پرويز اسماعيلي دارد مي آيد.
- خدا به داد برسه. بازم مي خواد بگه كه بايد برگرده جبهه.
- خب، بفرستش.
- اون تنها يادگار بچه هايي يه كه توي تيله كوه اسير شدن و توي تپه مجاهد جنگيدن. تازه، يه هفته هم بيشتر نيست كه از جبهه اومده، وضع شهر رو هم كه مي بيني... با اين حال كجا بفرستمش؟... ها؟
- همين قدر مي دونم كه پرويز موندني نيست... خودت هم اينو خوب مي دوني.
اسماعيلي كه نزديكتر شد، همداني خودش را به آن راه زد. اسماعيلي بي مقدمه گفت: «هر چي باشه، شما سرپرست سپاه هستين. قبلاً هم از شما خواهش كردم، ... از من توي شهر كاري ساخته نيست. اجازه بده برم.»
- برادر اسماعيلي، دو تا خبر بايد بهت بدم تا بدوني كه لازمه چند وقت بموني.
- چيه؟
- «يكي ش مايه خوشحاليه، يكي ش هم اسباب نگراني.»
در حالي كه دست توي دست اسماعيلي مي گذاشت، ادامه داد: «چند روز آينده قراره يه فرمانده جديد واسه سپاه همدان معرفي بشه.»
اسماعيلي با شور و شعف گفت: «حتماً خبر دوم هم اينه كه بعدش اجازه مي دي من برگردم خط.»
- «نه، تند نرو، خبر اين نيس.»
اسماعيلي با نگراني و ناراحتي پرسيد: «پس چي؟»
- حرفش هست كه بني صدر مي خواد بياد همدان... خدا به خير بگذرونه.
اسماعيلي مانده بود چه بگويد. دلش رضا نمي داد بماند؛ اما حرف ديگري هم نداشت. مظاهري اين همه ترديد را كه در چهره اسماعيلي ديد، جلو آمد و گفت: «وضع شهر و جبهه هر چقدر كه فعلاً نابسامان باشه، جاي خوشحاليه كه نيروي زيادي جذب سپاه شده؛ اما اسماعيلي مي دونه كه همشون صفر كيلومترن!»
اسماعيلي بيشتر ابرو گره كرد: «من نه دخل وار؟»
- اتفاقاً همش به تو بر مي گرده... تو بوي خيليا رو مي دي. اون مردها كه...
- خب بيشتر از اينا نده زير بغل ما... به اندازه كافي بارمون سنگين هس.
- اما مولوي كه اشتباه نكرده:
چونكه گل رفت و گلستان شد خراب
بوي گل را از كه جوئيم، از گلاب
همداني كه با شعر و شاعري ميانه اي نداشت، لبخندي زد و گفت: «احسنت... گل گفتي حبيب. راستي راستي كي واسه مردم بگه كه نوروزي و بچه ها چه قدر مقاومت كردن، تا اسير شدن؟ كي بگه فريدي و بچه هاش چطوري جنگيدن و شهيد شدن؟ كي بگه كه بهمني كي بود و ديگر شهدا چه عزيزاني بودن؟»
همداني گل و لاي لباسش را با دستمال گرفت. از گوشه چشم اسماعيلي را ديد كه گره به پشتيباني انداخته بود. مظاهري هم پنهاني پشت سراسماعيلي ايستاد وانگشت اشاره را جلو دهنش گرفت. «هيس!»
همداني ديگر ادامه نداد.
منبع: كتاب راز نگين سرخ، نويسنده: حميد حسام، ناشر: نشر صرير، سال نشر: زمستان 78، صفحه 67-70.
حبيب مظاهري گفت : «اين عكسها نگهبان مي خوان.»
- چطور مگه؟
- وضع رو كه مي بيني. ما تو جبهه با عراقي ها مي جنگيم، منافقين و بقيه گروهكها، تو شهر مردم رو هدف قرار مي دن.
- آره... شنيدم ظرف اين چند روز، چهار نفر رو ترور كردند. يه بازاري، يه كارگر، يه معلم و يه سپاهي...»
حبيب داشت ادامه مي داد كه نگاهش به موتور سواري مشكوك افتاد. ترك موتور، كسي با شتاب چيزي را مي جست. حبيب فرياد كشيد: «حاجي بخواب تو جوب!»
نارنجك روي زمين قل خورد و آمد لب جدول خيابان و همان جا يك هو تركيد. انفجار، همه بچه هاي داخل سپاه را بيرون كشاند. موتور سوار گريخت. مظاهري و همداني كه تا سينه توي آب و لجن غلتيده بودند، بلند شدند. آب از ريشهاي زرد و حنايي حبيب مي چكيد. به همداني گفت: «مثل اينكه وضع خرابتر از اونه كه ما فهميديم!» و نگاهش روي عكسهايي ايستاد كه از اثر تركش و موج انفجار خرد شده بود. همداني آمرانه گفت: «همه بايد مسلح باشن... حتي تو خونه هاشون.» و آهي سرد كشيد و دردمندانه رو به حبيب، گفت: «دردمون رو به كي بگيم؟ واسه كي سفره دلمونو باز كنيم؟ بگيم كه وضع جبهه مون اونه، وضع شهرمون اين!» و ادامه داد: «يكي هم نيس به اون مردك الدنگ كه باور كرده فرمانده كل قواست، بگه حداقل ته انبارهاي ارتش رو بده به ما تا اون متجاوزا رو بيرون كنيم. واسه كي بگيم؟ آخه واسه كي؟»
مظاهري كه ديد درد و غم از سر و روي همداني مي بارد، خواست با چاشني شوخي دلداري اش داده باشد: «ديگه قرار نشد به محضر مقامات اسائه ادب بشه. خصوصاً اون كه مقام والا، همشهري هم باشه!»
- همشهري يا غير همشهري، هر كس از پشت خنجر بزنه، بين ارتش و سپاه اختلاف بيندازه، مردم فريبي كنه، بايد مقابلش ايستاد.
مظاهري كه ديد با هيچ حرفي آتش دل همداني فروكش نمي كند، هم كلام با او گفت: «فتنه اين آقا خيلي شيطاني و پيچيده س. چطور مي شه به مردم بگيم كه اين رئيس جمهور خائن به اوناس، نه خادمشون؟»
همداني دستي روي شانه مظاهري انداخت. نگاهي روي عكسهاي شهدا گرداند و گفت: «بالاخره مردم مي فهمن؛ اما تا زماني كه امام اشاره نكرده، اين اندازه رو هم نمي شه به مردم گفت.»
همداني كه حرف مي زد، او سرش را برگرداند و دويد پرويز اسماعيلي دارد مي آيد.
- خدا به داد برسه. بازم مي خواد بگه كه بايد برگرده جبهه.
- خب، بفرستش.
- اون تنها يادگار بچه هايي يه كه توي تيله كوه اسير شدن و توي تپه مجاهد جنگيدن. تازه، يه هفته هم بيشتر نيست كه از جبهه اومده، وضع شهر رو هم كه مي بيني... با اين حال كجا بفرستمش؟... ها؟
- همين قدر مي دونم كه پرويز موندني نيست... خودت هم اينو خوب مي دوني.
اسماعيلي كه نزديكتر شد، همداني خودش را به آن راه زد. اسماعيلي بي مقدمه گفت: «هر چي باشه، شما سرپرست سپاه هستين. قبلاً هم از شما خواهش كردم، ... از من توي شهر كاري ساخته نيست. اجازه بده برم.»
- برادر اسماعيلي، دو تا خبر بايد بهت بدم تا بدوني كه لازمه چند وقت بموني.
- چيه؟
- «يكي ش مايه خوشحاليه، يكي ش هم اسباب نگراني.»
در حالي كه دست توي دست اسماعيلي مي گذاشت، ادامه داد: «چند روز آينده قراره يه فرمانده جديد واسه سپاه همدان معرفي بشه.»
اسماعيلي با شور و شعف گفت: «حتماً خبر دوم هم اينه كه بعدش اجازه مي دي من برگردم خط.»
- «نه، تند نرو، خبر اين نيس.»
اسماعيلي با نگراني و ناراحتي پرسيد: «پس چي؟»
- حرفش هست كه بني صدر مي خواد بياد همدان... خدا به خير بگذرونه.
اسماعيلي مانده بود چه بگويد. دلش رضا نمي داد بماند؛ اما حرف ديگري هم نداشت. مظاهري اين همه ترديد را كه در چهره اسماعيلي ديد، جلو آمد و گفت: «وضع شهر و جبهه هر چقدر كه فعلاً نابسامان باشه، جاي خوشحاليه كه نيروي زيادي جذب سپاه شده؛ اما اسماعيلي مي دونه كه همشون صفر كيلومترن!»
اسماعيلي بيشتر ابرو گره كرد: «من نه دخل وار؟»
- اتفاقاً همش به تو بر مي گرده... تو بوي خيليا رو مي دي. اون مردها كه...
- خب بيشتر از اينا نده زير بغل ما... به اندازه كافي بارمون سنگين هس.
- اما مولوي كه اشتباه نكرده:
چونكه گل رفت و گلستان شد خراب
بوي گل را از كه جوئيم، از گلاب
همداني كه با شعر و شاعري ميانه اي نداشت، لبخندي زد و گفت: «احسنت... گل گفتي حبيب. راستي راستي كي واسه مردم بگه كه نوروزي و بچه ها چه قدر مقاومت كردن، تا اسير شدن؟ كي بگه فريدي و بچه هاش چطوري جنگيدن و شهيد شدن؟ كي بگه كه بهمني كي بود و ديگر شهدا چه عزيزاني بودن؟»
همداني گل و لاي لباسش را با دستمال گرفت. از گوشه چشم اسماعيلي را ديد كه گره به پشتيباني انداخته بود. مظاهري هم پنهاني پشت سراسماعيلي ايستاد وانگشت اشاره را جلو دهنش گرفت. «هيس!»
همداني ديگر ادامه نداد.
منبع: كتاب راز نگين سرخ، نويسنده: حميد حسام، ناشر: نشر صرير، سال نشر: زمستان 78، صفحه 67-70.
نظر شما