چهره ای آشنا و دوست داشتنی
دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۱۹
نوید شاهد: يك شب كه براي عمليات والفجر 1 در منطقه ي «شاخ شميران» به شناسايي مي رفتيم، به سه تيم تقسيم شديم؛ يك تيم به همراه حاج نعمان به طرف يال جنگي و زبانه اي رفتند و ما هم به همراه شهيد علي به طرف ديگر رفتيم ..
علي
جواني خدا ترس، شجاع، مصمم، صادق، خوش رو و خوش برخورد، جدي و داراي
پشتكار بود؛ چنان كه در اولين برخورد انسان را جذب خود مي كرد. با رزمندگان
چه آشنا و چه ناآشنا، آن چنان با خوش رويي و متانت و گرمي برخورد مي كرد
كه گويي سال ها با آن ها رفيق و هم نشين بوده است، به همين خاطر دوستان
فراواني داشت و براي اكثر قريب به اتفاق رزمندگان چهره اي آشنا و دوست
داشتني به شمار مي آمد. شهادت آرزوي او بود و خداوند سعادت حضور در هشت سال
دفاع مقدس و عاقبت شهادت را نصيب او كرد. علي در كارها خون سرد و در سخت
ترين شرايط دست پاچه نمي شد. يك شب كه براي عمليات والفجر 1 در منطقه ي
«شاخ شميران» به شناسايي مي رفتيم، به سه تيم تقسيم شديم؛ يك تيم به همراه
حاج نعمان به طرف يال جنگي و زبانه اي رفتند و ما هم به همراه شهيد علي به
طرف ديگر رفتيم و علي و پيمان و اسلاميني و تعداد ديگري از بچه ها به طرف
سمت راستي روستاي زرين رفتند. نقطه اي كه در آن جا از هم جدا شديم، وعده
گاهي بود كه بايد براي بازگشت در آن جا تجمع مي نموديم. تعداد نفرات هر سه
تيم نزديك به بيست نفر بوديم كه با دو ماشين بعد از غروب آفتاب به طرف دشمن
طي طريق كرده، و ماشين ها را داخل شيارهايي پنهان كرديم. هر كدام از تيم
ها به طرف هدف مورد نظر خويش حركت كرد. دشمن بر خلاف شب هاي گذشته بسيار
آرام بود و شب هم مهتابي. دشمن كه از عمليات قريب الوقوع رزمندگان اسلام با
خبر بود، براي اطمينان بيشتر اقدام به ايجاد كمين در معبرها جهت گرفتن
اسير مي نمود، اما بچه ها با هوشياري و ذكاوتي كه داشتند، متوجه كمين هاي
دشمن مي شدند. تيم ما كه شهيد علي سرپرستي و هدايت آن را به عهده داشت و
به واسطه حضور او احساس آرامش مي كرد، به سرعت شناسايي را با موفقيت به
پايان رسانيده، به طرف وعده گاه برگشتيم. قبل از رسيدن به محل موعود، بچه
ها مقداري شكلات و بيسكويت تناول نمودند و سپس به سمت وعده گاه رهسپار
شديم. به محض ورود به وعده گاه، متوجه برق زدن شيئي شديم. همه ي بچه هاي
تيم كه حدود هشت يا نُه نفر بوديم، هم زمان نشستيم. شهيد بزرگوار اسكندر
انوري در اين تيم حضور داشت. محل را سرك كشيديم؛ متوجه حضور تعداد سي يا
چهل نفر شديم كه داشتند، تقسيم مي شدند! ابتدا خيال كرديم بچه هاي خودمان
هستند كه در وعده گاه منتظر مانده اند. اما تعداد اين ها خيلي بيشتر از
دوستان ما بود. يكي از بچه ها گفت: احتمالاً ملاحي به همراه بچه هاي مهندسي
هستند. اما باز هم اين احتمال قابل قبول نبود. شهيد انوري گفت: بچه ها،
شما اين جا باشيد تا من مقداري نزديك تر شوم و اطلاعات دقيقي بياورم.
اسكندر حركت كرد، اما هنوز چند قدمي از ما دور نشده بود كه برگشت و گفت:
بچه ها، عراقي ها هستند و دارند به طرف ما مي آيند. اين محل داراي يك يال
موازي با مواضع دشمن و در فاصله ي حدود صد الي دويست متري مواضع اصلي بود.
دشمن مي خواست در اين شب خط جديدي در آن ايجاد كند و اين كار را هم كرد. در
اين موقع علي گفت: بچه ها، با آرامي و بدون سر و صدا حركت كنيد. بچه ها
هنوز چند قدمي از محل دور نشده بودند كه عراقي ها به آن محل كه چند لحظه
قبل در آن نشسته بوديم، رسيدند. در فاصله ي نزديكي به عراقي ها توقف كرديم و
شهيد علي، بچه ها را تقسيم كرد و تصميمات لازمه را پس از مشورت با بچه ها
اتخاذ فرمودند. ما نگران دو تيم ديگر بوديم كه در داخل مواضع دشمن بودند و
از آن راهي بر مي گشتند كه عراقي ها در آن مستقر شدند و خط پدافندي جديدي
ايجاد كردند. اكنون ما منتظر بوديم كه به محض درگيري با تيم هاي نفوذي، از
روبه رو به عراقي ها تيراندازي كنيم. هوا سرد بود و ما منتظر بچه هايمان.
به شهيد علي پيشنهاد داديم كه قبل از اين كه آن ها متوجه حضور بچه هاي ما
شوند، آن ها را بزنيم كه هم ضربه اي زده باشيم و هم بچه ها متوجه درگيري
شوند و در دام عراقي ها نيفتند. ابتدا ايشان پذيرفتند. اما بعد گفت كه اين
كار درستي نيست چون ممكن است آن ها هم مثل ما متوجه عراقي ها بشوند و بدون
درگيري از كمين خارج شوند و درگيري ما ضرورتي ندارد. پيش بيني او درست از
آب درآمد. همين طور شد و بچه هاي ما قبل از اين كه عراقي ها آن ها را
ببينند، متوجه حضور عراقي ها شده و از كمين خارج، و راهي وعده گاه دوم شده
بودند؛ آن جا كه ماشين ها در آن جا قرار داشتند. هر دو تيم ما با تأخير به
آن جا رسيده، و هر تيم يكي از ماشين ها را برده، و ما هم تا نزديك ساعت پنج
صبح در آن جا مانديم و منتظر بوديم كه به محض درگيري با بچه ها به عراقي
ها بزنيم اما بچه ها قبل از ما برگشته بودند! به هر حال، در آن جا مانديم
تا اين كه هوا روشن شد. وقتي متوجه شديم كسي باقي نمانده و همه رفته اند به
طرف ماشين ها برگشتيم. خدا مي داند كه خيلي دوست داشتيم آن ها هر دو ماشين
را برده باشند، چون آن موقع ديگر يقين مي كرديم كه برگشته اند. به محل كه
رسيديم ديديم خوشبختانه هر دو ماشين را برده اند. با وجودي كه بسيار خسته
بوديم و راه دور و درازي در پيش داشتيم ولي چون رفقايمان برگشته بودند،
خيلي خوشحال شديم و خستگي از تنمان دررفت! مأموريت، با تدبير علي با موفقيت
و بدون درگيري- كه باعث لو رفتن عمليات مي شد- به پايان رسيد مطمئناً اگر
علي آن شب همراه ما نبود، قضيه طور ديگري اتفاق مي افتاد.
نظر شما