«تکاپوی اصلاحگری شهید مطهری» در آیینه خاطرات مرحوم حجت الاسلام علی دوانی
يکشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۵۹
آنچه در این مختصر می بینید گوشه ای از خاطرات نویسنده این سطور از استاد شهید و فیلسوف و فقیه و نویسنده متفکر بزرگ اسلامی مرتضی مطهری است، نه یک شرح اساسی و تحلیل شخصیت والای آن دانشمند نامی.
نخستین بار که استاد شهید را دیدم
در اردیبهشت ماه سال 1228 شمسی که تازه به حوزه علمیه قم آمده بودم، روزی طرف های عصر، با یکی از طلاب بهبهانی، جلوی یکی از حجرات طبقه پایین مدرسه فیضیه نشسته بودیم و صحبت می کردیم. حجره شهید مطهری درست در طبقه بالای آن حجره و سمت چپ کسی که وارد مدرسه می شد، اتاق اول یا دوم بود. مدرسه فیضیه از طلاب موج می زد که یا در رفت و آمد بودند و ی دسته دسته در گوشه و کنار ایستاده و نشسته، مشغول گفت وگو و مذاکرات علمی بودند. روبه روی ما و به فاصله حدود ده متر، جمعی از طلاب، دور یکی از روحانیون باوقار حلقه زده بودند و گوش به سخنان او داشتند. طلبه بهبهانی گفت، ”فلانی! آن شیخ بلند قامت را می بینی که وسط آن عده ایستاده و دورش را گرفته اند؟" گفتم، ”بله." گفت، ”او شیخ فاضلی است به نام شیخ مرتضی خراسانی." او استاد شهید مرتضی مطهری بود. خوب که نگاه کردم دیدم تسبیحی در دست دارد و در حالی که آرام آرام دانه های آن را ب سرانگشت می اندازد، جواب سئوالات طلاب را می دهد و یک سر و گردن از بقیه بلندتر است. روزهای دیگر هم کم و بیش او را می دیدم. تابستان آن سال که به شهر نهاوند رفته بودم، شهید علی قدوسی نهاوندی (دادستان کل انقلاب اسلامی که اهل نهاوند و پدرش مرحوم آیت الله آخوندملا احمد قدوسی، روحانی شهر بود) هم به مناسبت تعطیل تابستانی حوزه به شهر خود نهاوند آمده بود. مرحوم قدوسی پیشنهاد کرد کتاب ”لعان" شرح لمعه شهید ثانی ر با هم مباحثه کنیم. قبول کردم و روزها در مدرسه علمیه نوبنیاد نهاوند مشغول مباحثه بودیم. شهیدقدوسی در اثنای مباحثه به مناسبتی از آقای مطهری نکته هایی را نقل می کرد و می گفت، ”من شرح منظومه سبزواری در حکمت و فلسفه را نزد ایشان می خوانم." و گویا گفت که مکاسب ر هم و می گفت، ”آقای مطهری غیر از سایر فضلاست. به نظر من باید طلاب حوزه از افکار ایشان زیاد استفاده کنند، چون مطالب تازه و افکار نوی دارد، مخصوصاً در معقول و حکمت و فلسفه، من نکات زیادی را در فقه و اصول و فلسفه از ایشان ضبط کرده ام" قصد داشتم در بازگشت به قم، اگر آقای مطهری درسی بگوید که بتوانم در آن شرکت کنم، حتماً از آن دانشمند بزرگوار بهره مند شوم، ولی متأسفانه در همان ایام یا چندی بعد بود که گفتند آقای مطهری در آمد و رفت بین قم و تهران است و دیگر در قم درس نمی گوید. بعدها شنیدم که بیشتر اوقات در تهران است. در آخر گفتند خانواده اش را هم به تهران برده و ماندگار شده است و من افسوس می خوردم که آقای مطهری از حوزه قم رفت و من نتوانستم افتخار استفاده از محضر او را داشته باشم.
در همان ایام از شهید قدوسی شنیدم که یکی از علمای بزرگ آذربایجان به نام آقای سید محمدحسین قاضی طباطبایی به قم آمده است و درس فقه و اصول و حکمت می گوید. می گفت ایشان درس تفسیر را هم شروع کرده اند و خیلی تازگی دارد. به اتفاق آن شهید به خون خفته، در مدرسه حجتیه به محضر ایشان رفتم. شهید قدوسی بعدها داماد علامه طباطبایی شد و یکی از پسرانش که نوه دختری علامه طباطبایی بود، در جنگ تحمیلی و در جبهه هویزه شهید شد.یکی دو سال بعد، علامه طباطبایی در شبهای چهارشنبه جلسات هفتگی تشکیل داد تا اصول فلسفه خود را که به فارسی می نوشت، برای جمعی از افاضل شاگردان خود تدریس و پس از بحث و مذاکرات لازم چاپ کند. من هم که در آن موقع تازه به درس اسفار ایشان رفته بودم، در یکی دو جلسه از این جلسات شرکت کردم و چون مجلس دوره ای بود، یعنی هر هفته در خانه یکی از شاگردان برگزار می شد، در یکی از جلسات بنا شد هفته آینده در خانه ما باشد. در آن روزها تازه اولین کتابم، شرح زندگانی جلال الدین دوانی، فیلسوف شهیر قرن نهم هجری در گذشته سال 908 هجری از چاپ درآمده و با تقریظ علامه طباطبایی و چند تن دیگر از بزرگان حوزه 6 !" شعله ای که خاموش شد... ”تکاپوی اصلاحگری مطهری" در آیینه خاطرات حجت الاسلام والمسلمین علی دوانی منتشر شده بود. وقتی اعضای جلسه تکمیل شدند و استاد آغاز به سخن کرد، شهیدمطهری هم که از تهران آمده بود، وارد شد و به جمع حضار پیوست. گویا بحث درباره وجود ذهنی بود. پس از بحث، من کتاب شرح زندگانی جلال الدین دوانی را آوردم و به شهید مطهری دادم. خیلی خوشحال شد و گفت، ”هدیه بسیار خوبی است. دنبال چنین اثری می گشتم، چون با افکار جلال الدین زیاد مأنوس هستم." سپس تقریظ استاد علامه طباطبایی و بعضی از نقاط کتاب را دید و بار دیگر از انتشار آن اظهار مسرت کرد. در سنوات اخیر که کتاب خدمات متقابل اسلام و ایران را منتشر ساخت، دیدم چندین صفحه از آن کتاب مرا نقل کرده و مرا مشمول لطف خود قرار داده است. روزی که برای کاری با شهید مظلوم دکتر بهشتی به خانه ما آمده بود و درباره پاره ای از گرفتاریهایم صحبت می کردیم، گفتم، ”آقای مطهری! شما کتاب جلال الدین دوانی را ستوده اید. این اولین کتاب من است که آن را در سن 24 سالگی نوشته ام، آن هم در زمانی که هنوز در حوزه، تألیف و تصنیف و نوشتن این قبیل کتابها رونق نداشت." استاد شهید گفت، ”با این وصف، من از این کتاب و کتاب شرح زندگانی استادکل وحید بهبهانی زیاد استفاده کرده ام، این سخن او، موجب تشکر من شد.
با شهید نواب صفوی و فدائیان اسلام
در ماجرای تهاجم بعضی از طلاب حوزه به تحریک اطرافیان مرحوم آیت الله بروجردی به جمعیت فدائیان اسلام در مدرسه فیضیه و مضروب ساختن آنها، نویسنده که با شهید نواب صفوی رهبر فدائیان اسلام و شهید سیدعبدالحسین واحدی مرد شماره 2 فدائیان اسلام سابقه دوستی دیرین و با شهید واحدی نسبت سببی داشتم، شب بعد از واقعه، به دیدن آنها رفتم و شهید مطهری را دیدم که ب یکی دو نفر به دیدن آنها آمده بود. نواب صفوی در شب واقعه در قم نبود و تهران بود و در آخر همان شب یا شب بعد، خود را به قم رساند و ما همان شب او را در منزل تقوی شمیرانی، از اعضای فدائیان، ملاقات کردیم. واحدی و آقا سیدهاشم حسینی تهرانی و آقا سید محمد، برادر کوچک واحدی، همگی زخمی شده بودند و با سرهای باند بسته حضور داشتند. خانه هم حکم خانه تیمی را داشت و هر کسی را راه نمی دادند. استاد شهید مطهری با فدائیان و افکارشان هماهنگ بود. بارها از شهید نواب می شنیدم که با احترام از آقای مطهری یاد می کرد و از احوال او جویا می شد و یا مطلبی را از وی نقل می کرد که بیشتر جنبه راهنمایی و نصیحت داشت. آن شب شهید مطهری پس از شنیدن گله های فدائیان اسلام از مرحوم آیت الله بروجردی گفت، ”آقای نواب! ببینید برادر! کوتاهی از خود شما شد. تصدیق کنید که شما آقایان خیلی عصبانی هستید. با خشم و غضب و عصبانیت که نمی شود کار کرد. روایت داریم که ”الغضب نوع من الجنون لان صاحبه بعده یندم" حدیث معلل است، علت هم در خود حدیث هست: غضب یک نوع جنون است، زیر دارنده آن پس از آن پشیمان می شود. چرا شما کاری بکنید که به اینجا برسد؟ نباید با آقای بروجردی طرف شوید. وظیفه ندارید." واحدی و آقا سیدهاشم ساکت بودند. نواب سخنان شهید مطهری را تصدیق کرد و آرام به هر چه او گفت، گوش داد. البته آنها هم سخنانی داشتند که امروز درست به یاد ندارم، ولی جمعاً خود را در آن واقعه مسئول می دانستند. شهید مطهری هم بر طرف شدن آنها با آیت اله بروجردی و تندروی هایی که در این خصوص کرده بودند، تکیه داشت. سالها بعد، روزی در دانشکده الهیات، ضمن گفت وگویی به شهید مطهری گفتم، ”آن شب شما این حدیث را خواندید و این سخنان ر در نصیحت به نواب و واحدی گفتید." آن شهید علم و فضیلت گفت، ”عجب! شما بودید که من این حدیث را خواندم و آن صحبت ها ر کردم؟" گفتم، ”آری، من حدیث را همان شب به خاطر سپردم و این سخنان را به یاد دارم، به طوری که انگار دیروز بوده است." در این گفت و گو شهید مفتح هم حضور داشت و با تعجب گوش می داد. شهید مطهری خیلی تعجب کرد و بار دیگر پرسید، ”عجیب است. خودم هیچ به یاد ندارم." دور نیست که نرمش بعدی فدائیان و تشکیل جلسات بیان مسائل شرعی از روی رساله مرحوم آیت الله بروجردی و ترک تندرویهای گذشته که در کار و کادر فدائیان دیده شد، تا حدی از نصایح استادشهیدمطهری سرچشمه گرفته باشد، چون هم آنها برای استاد احترام قائل بودند و هم آن شهید علم و دین آنها را رها نکرد.
استاد شهید در تهران
مدتها بعد از این ایام می شنیدم که می گفتند آقای مطهری به تهران رفته و مشغول مطالعاتی در زمینه های مختلف علمی شده است و گاهی اوقات هم مجلس هفتگی در خانه بعضی از تجار دارد و در مدرسه مروی هم درس می گوید. گاه گاهی که به تهران می آمدم و به مدرسه مروی می رفتم، در حجره مقابل درب ورودی مدرسه، می دیدم که شهید مطهری مشغول تدریس است. بعضی از اوقات هم در خیابان ناصرخسرو و جاهای دیگر او را می دیدم که اشخاصی با تواضع به وی سلام می کردند و می گذشتند و یا می ایستادند و از وی احوالپرسی می کردند. پیدا بود طوری شناخته شده است که مؤمنین برای او احترام خاصی قائل هستند و او را بالاتر از دیگران می دانند. بعدها معلوم شد که شهیدمطهری طی چند سال قبل از اینکه دست به قلم ببرد و شروع به تألیف و تصنیف کند، در کتب احادیث و اخبار و تاریخ اسلام و بیشتر کتب فلاسفه شرق و غرب و مکتب های مادی و صاحبنظران کمونیزم، مشغول مطالعات عمیق و برداشتن یادداشتهاست تا بعد شروع به نوشتن و تألیف و تصنیف کند. حتی می شنیدم که به وی گفته بودند، ”شما به این فضل و کمال چرا چیزی نمی نویسید؟" استاد گفته بود، ”فعلاً مشغول مطالعاتی هستم تا بعد چه شود." با این وصف استاد آمد و رفت بین قم و تهران را رها نمی کرد و هرازچندی سری به قم می زد. اول پس از زیارت، به حضور استادش حاج آقا روح اله خمینی(ره) می رفت و بعد به دیدن استاد آقای طباطبائی.
هر دو دیدار هم خالی از استفاده علمی نبود. در جلسه مجله ”مکتب اسلام" در سال 1227 شمسی در قم مجله علمی و دینی ”درسهایی از مکتب اسلام" را با همکاری جمعی از فضلای نامی حوزه، آقایان: مکارم شیرازی، امام موسی صدر، حسین نوری، جعفر سبحانی، محمد واعظ زاده، سید عبدالکریم موسوی اردبیلی، سید مرتضی جزائری، مجدالدین محلاتی و بنده منتشر ساختیم. گویا شماره دوم یا سوم بود که آن را برای شهید مطهری به تهران فرستادیم و از ایشان خواستیم پیرامون مقالات آن اظهارنظر کند و مقاله هم بدهد تا به عنوان ”مقالات وارده"، یعنی غیر از مقالات اعضای هیئت تحریریه که همگی در قم بودند، چاپ شود. شهید مطهری ضمن اظهار مسرت زیاد، در حاشیه اغلب مقالات اظهارنظرهایی کرده بود. آن طور که به خاطر دارم مخصوصاً از مقاله ”اقتصاد در مکتب اسلام" به قلم آقای سید موسی صدر (امام موسی صدر) تعریف کرده بود که این مقاله تازگی دارد و در اوضاع و شرایط کنونی لازم و ضروری است. در آن زمان این گونه مباحث سابقه نداشت. همچنین از مقاله ”مفاخر اسلام" که من می نوشتم و به ترتیب: کلینی، صدوق و مفید را نوشته بودم، تمجید کرد و ماه بعد که به قم آمد و در جلسه هیئت تحریریه شرکت کرد و حضوراً نظریات خود ر درباره مقالات اظهار داشت، مجدداً از ”مفاخر اسلام" به خوبی تمجید کرد و مرا بیشتر مورد لطف قرار داد. من گفتم، ”لابد شنیده اید که آیت الله بروجردی مرا خواسته اند و ضمن تأیید و تقدیر از مقالات مکتب اسلام و رفقا، از ”مفاخر اسلام" اظهار رضایت بسیار کرده و مورد تفقدم قرار داده اند." استاد شهید گفت، ”شنیده ام و حق دارند، کار بسیار خوبی است که تا حالا نشده است. سبک خوبی را در پیش گرفته اید." سپس جریان ملاقات با آیت الله بروجردی را پرسید و من شرح آن را بازگو کردم. استاد پرسید، ”راستی مقاله ”داستان ماه" را چه کسی می نویسد؟" گفتم، ”من می نویسم." گفت، ”چرا اسم نویسنده را ندارد؟" گفتم، ”هیئت تحریریه یک مقاله را با اسم چاپ می کند و اگر همان نویسنده مقاله دیگری داشته باشد بدون اسم است، مبادا تکرار اسم نشانه کمبود نویسنده باشد و اصولاً از نظر فنی هم درست نیست." استاد شهید گفت، ”این مقاله بسیار خوبی است، ما این همه داستان و سرگذشت در تاریخ اسلام داریم، چرا همانها را ترجمه نکنیم و مثل کار شما به صورت مقاله درنیاوریم؟" گفتم، ”با همین قصد دست به این کار زده ام، آیت الله بروجردی هم همین سفارش را کرده اند." استاد شهید گفت، ”من هم به این فکر افتاده ام." چند ماه بعد از این تاریخ بود که جلد اول داستان راستان و پس از آن هم کتابهای دیگری به نام ”داستان..." منتشر شدند.
در کنگره هزاره شیخ طوسی
در اواخر سال 1248 شمسی برای شرکت در کنگره هزاره شیخ طوسی از طرف دبیر کنگره، آقای محمد واعظ زاده دعوت شدم که مقاله ای راجع به شیخ طوسی بنویسم و بفرستم و پنج روز اول فروردین سال 1249 را در مراسم کنگره واقع در دانشکده الهیات مشهد مقدس شرکت کنم. مقاله را به نام ”شیخ طوسی از طوس تا نجف" نوشتم و ارسال داشتم. طبق وعده قبلی، در تهران در روز حرکت و سوار شدن به هواپیما در 7 استاد شهید مطهری با فدائیان و افکارشان هماهنگ بود. بارها از شهید نواب می شنیدم که با احترام از آقای مطهری یاد می کرد و از احوال او جویا می شد و یا مطلبی را از وی نقل می کرد که بیشتر جنبه راهنمایی و نصیحت داشت. دور نیست که نرمش بعدی فدائیان و تشکیل جلسات بیان مسائل شرعی از روی رساله مرحوم آیت الله بروجردی و ترک تندرویهای گذشته که در کار و کادر فدائیان دیده شد، تا حدی از نصایح استاد شهید مطهری سرچشمه گرفته باشد، چون هم آنها برای استاد احترام قائل بودند و هم آن شهید علم و دین آنها را رها نکرد !" فرودگاه مهرآباد، استاد شهید را زیارت کردم. معلوم شد تمامی میهمانان کنگره با همان پرواز عازم مشهد هستند. با شهید مطهری در یک صندلی دو نفری نشستیم. دو صندلی جلوتر از ما مرحوم آیت الله حاج میرزا خلیل کمره ای با پسرش نشسته بود. شهید مطهری گفت، ”از یک نظر، رفتن به کنگره شیخ طوسی، آن هم در مشهد و با فعالیت آقای واعظ زاده و سایر رفقای روحانی استادان دانشکده الهیات، آقایان مدیر شانه چی و جعفر زاهدی لازم است و از نظری هم، چون کنگره جنبه دولتی دارد، معلوم نیست انعکاس آن در نظر مردم چطور باشد." بعد نگاهش به حاج میرزا خلیل کمره ای افتاد و گفت، ”با این که حاج میرزا عالم بزرگی است و استاد معقول و منقول است، اما می ترسم در این کنگره که با هول و هراس می رویم سخنی بگوید و کاری بکند که بیشتر باعث ناراحتی بشود. به هر حال نباید این سنگرها را رها کرد و مطلقاً به دست کلاهی ها داد." مرحوم سید محمد محیط طباطبایی، مجتبی مینوی و آقای دکتر سیدجعفر شهیدی و جمعی دیگر هم از مدعوین بودند. استاد شهید مطهری عقیده داشت که چون امام خمینی(ره) در تبعید به سر می برد و در نجف اشرف است، در حوادث جاری که نهضت ادامه دارد، حتی الامکان از هرگونه نزدیکی با دستگاه پرهیز کرد. این افکار باعث شد که وقتی از هواپیما پیاده شدیم، با این که آقایان واعظ زاده و شانه چی و زاهدی و کادر علمی دانشکده به استقبال آمده بودند تا خوشامد بگویند و ما را به هتل تهران که رزرو شده بود راهنمایی کنند، مع الوصف شهید مطهری پس از سلام و علیک و احوالپرسی با آنها از لابه لای جمعیت بیرون رفت و به من گفت، ”من می روم خانه یکی از بستگانم." این کار ایشان که در فرودگاه از جمع مدعوین غایب شد، باعث نارضایتی استادان روحانی دانشگاه گردید که بیش از من با وی دوست بودند و سابقه داشتند. در آن جمع، آقای واعظ زاده به من گفت، ”آقای مطهری چه شد؟" گفتم، ”گفت می روم خانه یکی از بستگانم. ما که اینجا غریب نیستیم." آقای واعظ زاده گفت، ”بگو آقای مطهری! تو که خودت استاد دانشگاهی. شترسواری که دولا دولا نمی شود. به دعوت کنگره آمده ای و از ما فاصله می گیری؟ ما هم همین محذورها را داریم." فردا که استاد شهید را دیدم گفتم، ”آقای واعظ زاده ناراحت بود." گفت، ”بله، ولی چه کنم؟ از چند جهت گیر دارم، شاید ایشان محذورات مرا نداشته باشند." در جلسات عمومی کنگره، هر روز کنار هم بودیم. از سخنانش پید بود که بیم داشت مبادا در جلسه افتتاحیه سرود شاهنشاهی بنوازند که چون ما روحانیون بلند نخواهیم شد مشکلاتی به بار آورد، مخصوصاً برای او که استاد دانشگاه تهران و رئیس گروه فلسفه دانشکده الهیات هم بود. به همین جهت، روز اول که احتمال می داد سرود شاهنشاهی نواخته شود، در جلسه عمومی شرکت نکرد.
استاد شهید در دانشکده الهیات
من در خرداد ماه 1250 بعد از 22 سال اقامت در قم ناگزیر از بد حادثه به تهران آمدم. بنا داشتم با گوشه گیری و گاهی منبر رفتن و مطالعه و کار اصلیم، یعنی تألیف و تصنیف خو بگیرم. قصد داشتم چون از سر و صدای قم بیرون آمده ام، در تهران با کسی اخت نشوم، ولی چون خود را کاملاً تنها دیدم، با اولین تلفن شهید مطهری، آمادگی خود را برای دیدارش اعلام کردم. ایشان، چندی بعد با شهید مظلوم بهشتی و تنی چند تن از آقایان برای ولیمه خانه ای که خریده بودم، به منزل ما آمدند. دیدم با همه گوشه گیری واشتغال به کارم نمی توانم از آن دو دانشمند گرانمایه کاملاً دور باشم. آنها نیز لطف خاصی به من داشتند. برخورد با آنه برایم آرامبخش بود. برای دیدن شهید بهشتی به ”سازمان کتابهای درسی" می رفتم که ایشان در آنجا رئیس بررسی کتابهای مذهبی بود و برای ملاقات با شهید مطهری به دانشکده الهیات واقع در خیابان امیرکبیر می رفتم که بعدها مرکز حزب جمهوری اسلامی و مقتل شهدای هفت تیر شد و گاهی هم به خانه هم می رفتیم و آمد و شد داشتیم. حس می کردم استاد شهید سعی دارد مرا دلداری دهد و از تنهایی که در آمدن به تهران داشتم برهاند. از کار منبر و تألیف و تصنیف کتابهایم می پرسید که آیا درآمد آنها کفاف مخارجم را می کند یا نه. روزی در کشوی میزش را باز کرد و مدتی اوراق را پس و پیش کرد ت نامه ای را به من نشان دهد و چون پیدا نکرد گفت، ”فلان کتاب مر بدون اطلاع من چاپ کرده اند." گفتم، ”اخوک مثلک." گفت، ”بله، می خواستم ببینید و بدانید شما تنها نیستید و موجب تسکین شم شود." استاد شهید، استاد فلسفه دانشکده الهیات و رئیس گروه فلسفه آن دانشکده بود. شهید مفتح هم با اعتماد به او در آن دانشکده فعالیت داشت. او تختخوابی را در اتاق کارش گذاشته بود که هر وقت از کار خسته شود و کسی در اتاق نباشد، همان ج استراحت کند. دکتر امیرحسین آریان پور، نوه نایب حسین کاشی معروف، موی دماغ استاد شده بود و با بی دینی و مادیگری که داشت نمی گذاشت استاد آزادانه و آن طور که می خواهد در آن جو پر خفقان، فعالیت دینی داشته باشد. دستگاه هم بی میل نبود آریان پور موی دماغ استاد باشد، هر چند او خود را انقلابی به اصطلاح چپ می دانست. درگیری استاد با آریان پور مدتها در حوزه دانشگاهی، مسئله روز بود. شنیدم که استاد از او خواسته بود در یک مصاحبه تلویزیونی شرکت کنند و حرفهای خود را بگویند، ولی آریان پور که خود را حریف استاد شهید نمی دید، حاضر نشد.
استاد شهید در حسینیه ارشاد
نمی دانم در چه سالی بود که شهید مطهری روزی به قم آمد و در مجمعی از رفقا که من هم حضور داشتم گفت، ”حسینیه ارشاد تکمیل شده و مشغول کار است. من و آقای شیخ اکبر هاشمی رفسنجانی و شیخ محمدجواد باهنر اعضای هیئت علمی آن را تشکیل می دهیم." آقای رفسنجانی و شهید باهنر در آن اوقات از حوزه علمیه قم به تهران رفته بودند. فرصت استفاده کنیم و چندین کار علمی و تبلیغی در حسینیه ارشاد انجام دهیم، از جمله در شبهای شنبه، هر چند شب، گذشته از خودمان که در تهران هستیم، از رفقای دیگر هم دعوت کنیم که از قم به تهران بیایند و با اعلام قبلی در روزنامه ها، در حسینیه سخنرانی کنند." مدتی بعد سر و صدا راجع به حسینیه شروع شد که بانی این بنای عظیم کیست و مگر مسجد چه اشکالی داشت که مطهری و رفسنجانی و باهنر این بساط را در حسینیه ارشاد به راه انداخته اند و لابد می خواهند کلاهی هایی مانند فخرالدین حجازی را هم دعوت کنند که به جای اهل علم مردم را ”ارشاد" کنند. به یاد دارم در جلسه آخری که من سخنرانی داشتم، گفتند از هفته بعد دکتر علی شریعتی از مشهد می آید. پرسیدم، ”او کیست؟" استاد شهید گفت، ”در مشهد است و خودش و پدرش آقای محمدتقی مزینانی در ”کانون نشر حقایق اسلام"، خوب جوانها را به طرف دین جذب کرده اند." گفتم، ”شنیده ام چند جلسه که چندی قبل از من آمده و در حسینیه سخنرانی کرده، جمعیت خیلی بیشتر از جلسات ما وشما بوده است." استاد شهید گفت، ”بله، در مشهد هم هر روز بیشتر به او توجه پیدا می کنند. علت این است که رشته او جامعه شناسی است و خوب هم درس خوانده و کاملاً مسلط بر اعصابش است. در بیان مطلب و استخدام الفاظ معرکه است، چون جوانها از فکلی ها کمتر بحث های دینی شنیده اند و او هم به زبان جوانها صحبت می کند، لذا بیش از ما طالب دارد. من، هم از خودش و هم پدرش که اهل مشهد هستند و خوب می شناسم، دعوت کرده ام که بیایند سخنرانی کنند. پدرش سابقه طلبگی دارد، منتها سالها پیش، از لباس درآمده تا به نظر خودش بهتر بتواند خدمت دینی انجام دهد. دبیر و کارمند فرهنگ است. فعلاً بازنشسته شده و فقط ماهی هزار تومان حقوق بازنشستگی دارد." استاد شهید افزود، ”البته بعضی از علما و اهل منبر که بینش درستی ندارند و از همه جا بی خبرند و بعضی از بازاریها ایراد گرفته اند که کلاهی ها را می آورند که کم کم جای عمامه به سرها را بگیرند، مردم برای آنها دست و پا بشکنند و برای اهل عمامه هیچ! ولی من گوش نمی دهم، باید از اینها استفاده کرد. اینها باید به این اماکن بیایند و مردم و مخصوصاً جوانها از بینش آنها استفاده کنند، نه اینکه بگذاریم آنها را دیگران ببرند و جامعه از ما بیشتر فاصله بگیرد. باید به داد جوانها رسید. علتش هر چه می خواهد باشد، جوانها به آنها بیشتر از ما توجه دارند. خود ما نظارت داریم و در برابر هر دو دسته مقدسین و تندروی جوانها که در دو جبهه متضاد هستند ایستاده ایم. نمی گذاریم کار به جای باریکی بکشد."
نگرانی استاد شهید از آینده حسینیه ارشاد
چند ماه بعد که برای ماه محرم در تهران منبر می رفتم، روزی استاد شهید دعوت کرد که برای صرف ناهار به منزلش واقع در قلهک بروم 8 دکتر امیرحسین آریان پور، نوه نایب حسین کاشی معروف، موی دماغ استاد شده بود و با بی دینی و مادیگری که داشت نمی گذاشت استاد آزادانه و آن طور که می خواهد در آن جو پر خفقان، فعالیت دینی داشته باشد. دستگاه هم بی میل نبود آریان پور موی دماغ استاد باشد، هر چند او خود را انقلابی به اصطلاح چپ می دانست. درگیری استاد با آریان پور مدتها در حوزه دانشگاهی، مسئله روز بود. اسفند 1246 . مشهد. سخنرانی استاد شهید در کنگره شیخ طوسی اسفند 1246 . محل برگزاری هزاره شیخ طوسی. استاد علی دوانی در کنار شهید مطهری !" و گفت آقا سیدعبدالکریم هاشمی نژاد هم هست. آن موقع سروصدا بر ضد حسینیه و سخنرانی دکتر شریعتی و پدرش به اوج خود رسیده بود. وقتی به خانه استاد شهید واقع در اوایل خیابان دولت رفتم، دیدم شهید هاشمی نژاد هم که از مشهد برای منبر به تهران آمده بود و من سابقاً در قم او را می شناختم، قبل از من آمده است. شهید مطهری خیلی گرفته و پریشان به نظر می رسید. سعی داشت که در مقابل ما میهمانان خوشرو باشد و بگوید و تبسم کند، ولی انگار رنجی جانکاه او را آزار می داد. پس از صرف ناهار گفت، ”فلانی! لابد این چند ماه شنیده ای که سروصدا بر ضد دکتر شریعتی و پدرش و کتاب اسلام شناسی او و مقاله خودش و پدرش در کتاب محمد خاتم پیغمبران که ما از طرف حسینیه ارشاد منتشر کرده ایم، زیاد بلند شده تا جایی که نام ”حسینیه ارشاد" را گذاشته اند ”یزیدیه اضلال"! و شنیده اید که دکتر شریعتی از مشهد به تهران آمده و کارش گرفته و تقریباً کنترل از دست ما بیرون رفته و او هم گوش به ما نمی دهد." گفتم، ”بله. استاد" گفت، ”برای جلوگیری از این سروصداها و کنترل دکتر شریعتی اقدامات زیادی نموده ایم، ولی نتیجه نگرفته ایم. با بعضی ه نمی شود صحبت کرد، بعضی هم درد ما را ندارند و نمی توانند جو موجود و قضایا را درک کنند. حالا من و آقای هاشمی نژاد می خواهیم برویم کرج پیش آقای حاج آقا حسن قمی (آیت الله قمی که آن موقع در تبعید به سر می بردند و ملاقات با ایشان آزاد بود) اگر شما هم حاضر هستید برویم و از ایشان نظرخواهی و استمداد کنیم، چون دکتر شریعتی و پدرش را خوب می شناسد و مردم هم روی ایشان که به خاطر قیام آقای خمینی از مشهد جلب شده و به حال تبعید به سر می برد، حساب می کنند." گفتم، ”با کمال میل حاضرم." به اتفاق، سوار فولکس واگن قراضه شهید هاشمی نژاد شدیم که خودش هم رانندگی آن را به عهده داشت. ساعت 4 بعدازظهر بود که آقای قمی را ملاقات کردیم. شهید مطهری با هیجان و ناراحتی سر صحبت را باز کرد و گفت، ”چقدر زحمت کشیدیم تا حسینیه ارشاد را تأسیس کنیم و تلاش کردیم که به دست نااهلان نیفتد، ولی لابد اطلاع دارید که بر اثر سروصداهایی که بر ضد آن به راه افتاد، اکثر روحانیون تهران و اهل منبر در مراسم آن شرکت نمی کنند و حرفهایی می زنند و ما را کلافه کرده اند.
دکتر شریعتی هم خیلی تند می رود و حرفهایی می زند و چیزهایی نوشته و بهترین دستاویز را به دست مخالفین داده است. کنترل هم نمی شود، یعنی گوش به سفارش و نصایح ما نمی دهد و کار خودش را می کند. عده ای هم دست بردار نیستند و به ما تهمت می زنند. واقعاً نمی دانم چه کنم؟ حسینیه ر رها کنم یا بمانم؟ از یک طرف شریعتی وجود نافعی است و در حد خودش می تواند نسل جوان را خوب به راه بیاورد، چون بر اثر تبلیغاتی که در طول زمان بر ضد ما روحانیون شده و سمپاشی هایی که دشمنان داخلی و خارجی کرده اند، آن قدر که جوانها به او که یک سخنران مذهبی کلاهی است توجه دارند به ما ندارند. می ترسیم از دست دادن او باعث دردسر شود و اگر رهایش کنیم به جای دیگری کشیده شود. از طرفی هم می بینم اصرار ما در نگهداری او باعث شده که از نظر اکثر روحانیون تهران و شهرستانها افتاده ایم و تمام تقصیرها را به گردن ما می اندازند. اگر وضع به همین منوال پیش برود، نه تنها مقصودی که از حسینیه ارشاد داشتیم، عملی نخواهد شد، بلکه نتیجه عکس خواهد داد. واقعاً کلافه شده ایم و قضیه، حکم کلاف سردرگم را پیدا کرده است. نمی دانیم چه کنیم. به همین جهت آمده ایم ببینیم نظر شما چیست؟ آیا می توانید شریعتی و مقدسین را نصیحت کنید کوتاه بیایند و آیا به نظر شم مصلحت هست که با همه این مشکلات در حسینیه ارشاد به کار خود ادامه بدهیم؟" تعجب کردم که آن دانشمند بزرگوار گرفتار چه مخمصه ای شده است، همان مخمصه ای که خود من در ماندن در قم و همکاری ب رفقای ”مکتب اسلام" و تدریس در ”دارالتبلیغ" پیدا کرده بودم که چند ماه بعد ناچار همه را رها کردم و آمدم تهران. آقای قمی شرح مفصلی اظهار داشت، از جمله گفت، ”من شریعتی و پدرش را خوب می شناسم، اینها مشهدی هستند. همین طور که شما گفتید هر دو وجود نافعی هستند، اما این همه دم زدن از خلف و وحدت اسلامی تا جایی که سروصدای شیعیان و افراد مخلص هم درآید، خطرناک است، به نظر من یا خودتان بار دیگر او را نصیحت و اتمام حجت کنید، یا اگر می آید، من او را نصیحت کنم که مواظب باشد و در راه و روش خود اعتدال را رعایت کند تا سروصداها بخوابد. اگر دیدید نشد، خوب او را جواب کنید، چرا شما از حسینیه بروید؟" شهید مطهری که از شدت ناراحتی چهره سبزه اش میل به سیاهی پیدا کرده بود و سرش را به زیر انداخته و سخت نگران بود، سربرداشت و با حالت یأس گفت ”گمان نمی کنم حرف ما را گوش کند و به اینجا بیاید. اگر هم بخواهد، رفقایی دارد که نمی خواهند م در حسینیه باشیم و آنها نمی گذارند. مقدسین هم دست بردار نیستند.
من هم واقعاً خسته شده ام. اگر دیدم فایده ای ندارد، از حسینیه می روم و دیگر مسئولیت آن را قبول نمی کنم. شما هم اطلاع داشته باشید." این واقعه گویا در سال 1249 بود، اما در چه ماهی، درست به خاطر ندارم. در تمام این مدت شهید هاشمی نژاد ساکت بود. گویی شهید مطهری انتظار داشت او حرفی بزند، ولی حرفی نزد. من هم گاهی چیزی می گفتم که درست به خاطر ندارم چه ها بود. در بازگشت به تهران از هم جدا شدیم. بعدها دیدم آنقدر سروصد بر ضد حسینیه ارشاد زیاد شد و کارشکنی در ماندن شهید مطهری و رفقایش و اداره حسینیه ارشاد بالا گرفت که گفتند آقای مطهری به کلی از حسینیه ارشاد کنار کشیده است و در مسجدالجواد نماز جماعت می گزارد و آنجا را اداره می کند.
اوج کار حسینیه ارشاد و برخورد با استاد شهید
در همان ایام، روزی طرف عصر در جاده قدیم شمیران مقابل خیابان دولت منتظر تاکسی بودم که به خانه ام واقع در خیابان امیریه بروم. اتومبیل سیاه رنگ دست دومی از جلویم گذشت و کمی جلوتر ترمز کرد. دیدم شخصی عمامه به سر از صندلی عقب اشاره می کند بیایم سوار شوم. شهید مطهری بود که به مسجدالجواد می رفت. سوار شدم و پس از سلام و احوالپرسی پرسیدم، ”خبر تازه چه دارید؟" گفت، ”دیشب درست خوابم نبرد." پرسیدم، ”چرا؟" استاد گفت، ”کتابی که گروه پیکار نوشته اند و جدایی خودشان را از سازمان مجاهدین خلق اعلام داشته اند، دیده اید؟" گفتم، ”نه." استاد گفت، ”قبل کتاب بیست و سه سال مدتها فکرم را به خود مشغول داشته بود و حالا این کتاب که باید جوابی به هر دو داد، مبادا باعث تضعیف روحیه مردم و تشویش اذهان جوانها شود." می گفت گروه پیکار در این کتاب نوشته اند، ”از اسلام پوسیده شم بریده ایم و دیگر اسلام شما رفوبردار نیست و چه و چه..." استاد سخت ناراحت بود. در این حال رسیدیم به مقابل حسینیه ارشاد. عصر جمعه بود و جمعیت زیادی از جوانان جلوی حسینیه اجتماع کرده بودند. جمعی روی پله ها نشسته و عده ای ایستاده و بقیه در حال آمد و رفت به حسینیه بودند. اتومبیل شهید مطهری در ترافیک مانده بود. همین که جوانها او را دیدند با لبخندی معنی دار به وی نگاه کردند و او را که در اتومبیل نشسته بود و به مسجدالجواد می رفت به یکدیگر نشان دادند و در حقیقت مسخره می کردند که از دکتر برید و از حسینیه رفت و در مسجدالجواد جا گرفت. گاهی هم خنده های بلند تصنعی می کردند! به استادشهید که به آنها نگاه می کرد خیره شدم و دیدم سخت ناراحت است.
لحظه ای به آنها و حرکاتشان نگاه می کرد و لحظه بعد آهسته رو را برمی گردانید و به جلو خیره می شد. پیدا بود که در درون سخت ناراحت است. همین که اتومبیل به راه افتاد، گفت، ”فلانی! نمی دانم متوجه جوانه در جلوی حسینیه بودی، دیدی چطور به من نگاه و حتی تمسخر می کردند؟" گفتم، ”تاحدی." نمی خواستم ناراحت شود. استاد گفت، ”من این دکترشریعتی و پدرش را به تهران آوردم تا در حسینیه سخنرانی کنند و مقاله بنویسند تا هم کمکی به آنها بشود و هم جوانها را بیشتر به دین و مذهب متوجه سازند، ولی حالا آنها با متصدیان حسینیه ساخته اند و کاری کرده اند که هم من از حسینیه رفتم و هم جوانهای مذهبی را این طور جسور و هتاک کرده اند که با یک روحانی که ت دیروز برنامه های تبلیغی حسینیه و جذب آنها به حسینیه را تنظیم می کرد، این طور برخورد کنند!" اتومبیل به جلوی مسجدالجواد در میدان 25 شهریور (هفت تیر) رسید. استاد وقتی می خواست پیاده شود، گفت، ”شما کج می روید؟ به خانه تان؟" گفتم، ”بله." به راننده اش گفت، ”آقای دوانی را برسان به خانه و برگرد." گفتم، ”نه، من هم از فرصت استفاده می کنم با شما پیاده می شوم و نماز را همین جا می خوانم و بعد به منزل می روم." رفتم توی مسجد. آقای مرتضایی فر سلام کرد و چون مرا دید گفت، ”مؤمنین مهیای نماز شوید و بعد هم آقای دوانی منبر می رود." گفتم، ”باشد." نمازگزاران حدود 17 یا 18 نفر بودند و بیشتر هم 9 هر وقت با او وارد صحبت می شدی، از افاده علمی، حتی در ضمن مذاکرات روزمره و سیاسی غفلت نداشت، یعنی همان موضوعات را با آیه ای از قرآن مجید یا حدیثی از پیغمبر و ائمه اطهار(ع) یا نقلی از فلان عالم دینی و فیلسوف الهی و مادی یا شعری، از عارف و شاعر درهم می آمیخت. . یکی از جلسات دوره ای روحانیت تهران. شهید بهشتی و شهید محلا تی در کنار استاد دیده می شوند. کارگران ساختمانی بودند که در ساختمانی در دست بنا در نزدیکی مسجد کار می کردند. چند زن هم در پشت پرده بودند.
نماز جماعت را پشت سر استاد نامی دانشگاه تهران و روحانی برازنده و استاد سابق فقه و فلسفه حوزه علمیه قم و نویسنده کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم که آن همه در داخل و خارج کشور صدا کرده بود، با دو صف کوتاه کارگران ساختمانی برگزار کردیم. بعد من منبر رفتم. از آن جمع نصفی پای منبر نشستند و بقیه رفتند. پس از خاتمه منبر مختصر به تناسب جمعیت که فقط آقا و خانمی متشخص و آشنا را دم در دیدم که به آنجا آمده بودند وگرنه بقیه افرادی ناشناس و ناوارد به اوضاع بودند، پرسیدم، ”آقای مطهری! کار حسینیه به کجا کشید؟" گفت، ”نشد که نشد. هر چه کردم بین علمای مخالف و خشکه مقدسها و جوانان تندرو و حرکات شریعتی و هیئت مدیره حسینیه جمع کنم، دیدم نمی شود. تمام کاسه کوزه ها را هم بر سر من شکسته اند! مقدسین مرا عامل آوردن دکترشریعتی و سروصداهای حسینیه ارشاد می دانند. جوانان احساساتی و تندرو هم که شنیده اند من با تندروی و برخی افکار دکتر شریعتی موافق نیستم، در مقابلم جبهه گرفته اند.
هیئت مدیره حسینیه ارشاد هم نگاه به جو روز و موج جمعیت می کنند و آن طرف را گرفته اند. آقا شیخ اکبر رفسنجانی دستگیر شده و زندانی است. آقای باهنر و مفتح هم نگاه به من می کنند. بعضی دیگر که هوا را پس دیده اند، کنار رفته اند و از معاضدت با من طفره می روند. ناچار برای اینکه مسجد الجواد که دارای کتابخانه مهم و مسجد و تالار تبلیغ با شکوهی است به دست نااهل نیفتد و دستگاه دست روی آن نگذارد، اینجا آمده ام و با همین اندازه مردم که دیدی سر می کنم تا خدا چه خواهد. فقط روزهای جمعه عده ای از رفقا و شاگردانم در اینجا گرد می آیند و من هم برای آنها درسی می گویم. شبها هم رفقا منبر می روند و تفسیر می گویند، تا خدا چه خواهد. حسینیه و آن سر و صداها را هم به اهلش واگذار کردم. شما هم بعضی شبها که دعوت می کنند بیایید مثل سابق که گاهی می آمدید، در میان جمع بیشتری منبر بروید ت بیشتر مأنوس باشیم." آن شب خیلی دلم به حال آن دانشمند گرانقدر با آن همه معلومات سوخت. بیشتر از بی سروسامانی و عدم تشکل روحانیت ناراحت بودم که چرا باید کار کسانی مثل استاد مطهری به اینجا بکشد و آن جمع متشکل و اعضای اصلی حسینیه ارشاد و مجمع ”گفتار ماه" باید به هم بخورد و پایان کار این باشد. البته رفته رفته کار مسجدالجواد هم گرفت و درس استاد شهید در روزهای جمعه رونق یافت. روزی سرزده وارد شدم و دیدم تالار مسجد پر از شاگردان استاد از مرد و زن است و همگی از درس استاد یادداشت برمی دارند. شبهای جمعه یا شنبه هم تالار مسجد کم و بیش پر می شد و سخنرانان، سخنرانی می کردند.
بازداشت استاد شهید توسط ساواک تهران
مدتی بعد از این ماجرا شنیدم آقای مطهری توسط ساواک دستگیر و چند روزی در زندان انفرادی بوده و بعد آزاد شده است. یک هفته بعد، یکی از دوستان که اهل منبر بود و هم اکنون امام جماعت یکی از مساجد خوب تهران است، دعوت کرد که شب جمعه آینده در معیت آقایان فلسفی، مطهری، محمدتقی جعفری و سیدجواد هشترودی در خانه ایشان، شام میهمان باشم. پس از شام، آقای فلسفی از شهید مطهری پرسید، ”جریان بازداشت شما چه بود؟" استاد شهید گفت، ”هیچ! آمدند خانه و مرا بردند و 24 ساعت (یا 48 ساعت، تردید از من است) در زندان انفرادی نگاه داشتند، به طوری که تصور کردم قصد اعدامم را دارند، چون برخورد بسیار بدی داشتند. سپس مرا آوردند برای بازجویی. اولین سئوال بازجو این بود که: ”خوب، شما در حسینیه ارشاد چه می کنید و این چه اوضاعی است که به وجود آورده اید، چرا دست از این کاره برنمی دارید؟" گفتم، ”من در حسینیه ارشاد چه می کنم؟" بازجو گفت، ”بله، شما." گفتم، ”من یک سال است که دیگر در حسینیه ارشاد نیستم." بازجو گفت، ”عجب! پس شما حالا در کجا هستید؟" گفتم، ”مدتهاست که در مسجد الجواد هستم، چطور شما اطلاع ندارید؟" و بعد چند سئوال دیگر کردند و معذرت خواستند و گفتند، ”شما آزاد هستید، می توانید تشریف ببرید." از این نقل، همه خندیدیم. من پرسیدم، ”واقعاً ساواک اطلاع نداشته است یا فیلم بازی می کنند و خود را به نفهمی می زنند؟ یعنی تا این حد از مرحله پرت هستند؟" استاد گفت، ”نمی دانم، واقعه همین بود."
ممنوع المنبر شدن استاد شهید
استاد شهید در سال 1254 شمسی ممنوع المنبر شد. قبل از آن، گاهی که در مراکز علمی یا جلسات تبلیغی استانهای کشور دعوت داشت، از این جانب می خواستند که به جای ایشان در جلساتی که درتهران داشتند، صحبت کنم. کم و بیش توفیق چند تای آن ر داشتم که از جمله یکی دو جلسه در کانون مهندسین بود. وقتی ممنوع المنبر می شد، این کار بیشتر اتفاق می افتاد. روزی استاد از من خواست که شب نیمه شعبان در خانه ای بزرگ و وسیع واقع در قلهک که هر ساله نیمه شعبان مجلس مفصلی می گرفتند و استاد شهید هم سخنران بود، به جای او به منبر بروم و گفت، ”خودم هم می آیم." ما نمی دانستیم علت ممنوع المنبر شدن ایشان چیست و به خود او هم نگفته بودند.
زندگی دنیای قمار است
به طوری که اشاره کردم دو سال متوالی استاد شهید در مجلس جشن مفصلی که در یکی از خانه های وسیع قلهک تهران برگزار می شد و هر ساله نیمه شعبان در آنجا منبر می رفت، مرا به جای خود معرفی می کرد و خود هم حضور داشت. قبل و بعد از منبر مدتی را هر دو از هر دری سخن می گفتیم و درد دل می کردیم. این وضع را نسبت به آقای فلسفی خطیب و دانشمند نامی هم داشتم. ایشان نیز در ایامی که از سال 1250 تا پیروزی انقلاب ممنوع المنبر بود، چند بار مرا به جای خود تعیین کرد. من نیز ب حضور خودشان در مجلس تا آنجا که امکان داشت با تمجید از آنه فشار ساواک را تلافی می کردم. چند بار هم توسط ساواک مورد مؤاخذه واقع شدم. باری، در یکی از شبها، استاد شهید خیلی درد دل کرد، من نیز در این باره کوتاه نیامدم. وضع او طوری بود که نباید آن سخنان را به زبان آورد، ولی می گفت و شاید به کمتر کسی اظهار می داشت. انگار همدردی پیدا کرده بود. گذشته از خالی کردن عقده های دل، این قصد را هم داشت که مرا تسکین دهد. در یکی از آن شبها با این که همه غرق در سرور و شادی بودند، م می نالیدیم. در همین موقع صاحب مجلس آمد و کاردی را که در دست داشت به استاد تعارف کرد و گفت ، ”جناب آقای مطهری! لطفاً کیک را شما ببرید." همین که صاحبخانه که گویا از بازاریان معروف و امروزی بود، این درخواست را از شهید مطهری که گرم درد دل کردن بود کرد، استاد شهید گفت، ”خودتان بروید ببرید یا مدعوین بیایند برای خود بردارند. من از این کار غربی ها خوشم نمی آید." حال صاحبخانه گرفته شد و رفت. من خنده تلخی کردم و گفتم، ”ما کجاییم در این بحر تفکر، تو کجایی؟" آن شب و در آن مجلس گفتم، ”آقای مطهری! آخر در این اوضاع و شرایط و با همه این سختگیری ها، شما مرا به جای خودتان تعیین کرده اید و این همه مردم از طبقات مختلف اینجا گرد هم آمده اند و انتظار دارند چیزهایی بگویم که نمی شود گفت. راستی آدم چطور صحبت کند که هم مردم راضی باشند و هم پا روی دم سگ نگذاریم؟ من که ممنوع المنبر نیستم از شما ناراحت تر هستم." استاد درحالی که طبق معمول تسبیح خود را در دست داشت و دانه های آن را با سر انگشتانش رد می کرد، گفت، ”برادر! همه که نباید ممنوع المنبر شوند. نباید در مجالس و مساجد بسته شود. نه، سخنرانیت خیلی هم خوب بود. بیش از این هم بحث در این باره صلاح نیست. باید متوجه همه قضایا بود و دست از افراط و تفریط برداشت. سعی کنیم در هر حال کارمان برای خدا باشد."
روحانیون بی تقوا
روزی استاد شهیدبه دیدن ما آمده بود. باز ناراحت بود و از دست بعضی از خودیها سخت گله داشت که اینها به خاطر جلب رضایت جوانها حاضرند همه چیز را فدا کنند. می گفت، ”ببینید کار به کج کشیده است! ازآقای خمینی راجع به شریعتی و توهین هایی که او به خواجه نصیرالدین طوسی و شیخ بهایی و محقق ثانی و علامه مجلسی و حاج شیخ عباس قمی کرده سئوال کرده اند. آقا با خط خود جواب داده، ولی سروصدا به راه انداخته اند که دستخط آقای خمینی نیست و نوشته جعلی است! من از سئوال و جواب کامل اطلاع دارم و خط آقای خمینی را خوب می شناسم، ولی اینه می گویند جعلی است و در این راه کمک به جوانهای احساساتی می کنند که با دفاع خودسرانه از شریعتی می خواهند راه را برای اهانت به علمای بزرگ شیعه باز کنند و معلوم نیست کار به کج بکشد." من گفتم، ”بدبختی اینجاست که یکی از ائمه جماعت پیر تهران ب ریش سفید و عمر بالای هفتاد سال هم به خاطر خوشایند جوانه که مسجدش را پاتوق خود کرده اند، همین نظر را ابراز می دارد و اصرار می ورزد که اصلاً خط آقای خمینی نیست و از این راه آب به آسیاب دشمن می ریزد." استاد با ناراحتی بیشتر گفت، ”آدم از دست که بنالد؟ بگو تو از این حرف در این سن و سال چه نتیجه ای می خواهی بگیری؟ مسجد که داری، اسم و رسم که داری، بودجه خوبی هم در اختیارت برای هر کاری بخواهی بکنی گذاشته اند، دیگر این خنکی ها چیست؟"
درباره گروه فرقان
در سال 1257 و قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، در مسجد حضرت 10 لذت بخش ترین لحظات او در گفت وگوه موقعی بودکه بحث، علمی و حاوی مطلب تازه ای بود. برایش فرق نمی کرد که از شهید اول و ثانی یا شیخ طوسی و سیدمرتضی یا از دکارت و نیوتن و مارکس و هگل یا دکتر تقی ارانی باشد. ابوالفضل (ع) واقع در رباط کریم، شبها منبر می رفتم. شبی ضمن گفت و گو با مرحوم سیدعبدالمجید ایروانی، امام جماعت آنجا گفتم، ”فردا با عده ای از آقایان از جمله آقای فلسفی، مطهری، بهشتی، مهدوی کنی، محی الدین انواری و مفتح در منزل آقای امامی کاشانی که خانه تازه ای خریده، ناهار دعوت هستیم." آقای ایروانی گفت، ”خوب شد، این کتاب توحید نوشته شیخ آشوری را دیده اید؟" گفتم، ”نه." گفت، ”شنیده اید که این روزها سروصدای زیادی به راه انداخته؟" گفتم، ”آری." گفت، ”جوانها راجع به این کتاب از من سئوال می کنند. نمی دانم چه جوابی به آنها بدهم. من آن را به شما می دهم، در آن مجلس به آقایان نشان دهید ببینید درباره آن چه نظری دارند، فردا شب به من بگویید که همان را در جواب جوانها بگویم." کتاب را که به قطع جیبی بود و طرح روی جلد آن منظره خاصی ر نشان می داد به خانه آوردم و ساعتی را به مطالعه آن مشغول شدم. دیدم بعد از کتاب شهید جاوید سروصدادار خواهد بود و پاسخ دادن به آن هم در آن جو پرهیجان آسان نیست؛ یعنی طوری نوشته است که آدم معطل می ماند در آن جو حاکم چه جوابی به جوانهای داغ و احساساتی که جذب گروه های مختلف هم شده بودند بدهد که بدتر نشود، مبادا جوانها بر سر لج بیفتند و کار به درازا بکشد. فردای آن روز، موقع ظهر، قبل از صرف ناهار کتاب را به آقایان نشان دادم و گفتم، ”آقای ایروانی از شما آقایان خواسته است درباره این کتاب جوابی بدهید که او همان را در پاسخ سئوال جوانها به آنه بگوید و استناد به شما آقایان بکند." شهیدمطهری گفت، ”کتاب مزخرفی است، من آن را دیده ام. این شیخ را من می شناسم. شیخ جسور روداری است. مشهدی است. چند وقت پیش هم در مسجد قبا بعد از نماز آقای مفتح منبر می رفت. مثل اینکه دستی او را می گرداند و جسورتر می کند. آمده بود خانه ما که نیم ساعت با شما کار دارم، ولی بیش از یک ساعت ماند و حال مرا گرفت. با جسارت گفت، ”تو نباید در قلهک و بالای شهر باشی، باید بروی میدان شوش و پایین شهر و میان مردم عادی." گفتم، ”آشیخ! اگر من با این حجم کار که دارم بروم میدان شوش، میان آن شلوغی دیوانه می شوم، مگر من تکلیفم را نمی دانم که تو باید بیایی برایم تعیین تکلیف کنی؟" از این بگو مگویی که میان استاد و آن شیخ کم مایه و پر مدعا در گرفته بود و طرز ادای سخن استاد که وقتی عصبانی می شد کمی لهجه مشهدی پیدا می کرد، اغلب خندیدیم.
چرا استاد شهید از قم به تهران آمد؟
در سال 1252 بود که روزی استاد شهید تلفن کرد و گفت، ”فلانی، اگر بتوانی سری به ما بزن." در دانشکده الهیات و در اتاق کارش به دیدنش رفتم. شهید مفتح هم که همسایه ما و استاد آن دانشکده بود، حضور داشت. استاد شهید مطهری گفت، ”خواستم از شما بپرسم چه می کنی و چطور می گذرانی؟ کتاب هم که بنویسی، مگر کتابفروشها با این حرفها حق آدم را درست می دهند که درآمدی برای معاش باشد و مگر حق التألیف هم در این مملکت شد حقوق که آدم روی آن حساب کند و به آن اعتماد نماید؟" بعد گفت، ”علت این که شما را خواستم و این سئوال را کردم این بود که بگویم خود من هم وقتی از قم به تهران آمدم وضعی مثل امروز شما را داشتم." پرسیدم، ”چطور؟" استاد شهید گفت، ”بر اثر شکست طرح آقای خمینی برای اصلاح حوزه که من هم از فعالین آن و شاگرد ایشان بودم، از اطرافیان آیت الله بروجردی ضربه خوردم. اطرافیان طوری مرا از نظر آقای بروجردی انداخته بودند که هرچه کردم مرا احضار کند تا حضوراً عرایضم را عرض کنم، نتیجه نگرفتم. حتی روزی نامه ای نوشتم و در آن عرض کردم در کجای دنیا رسم است که درباره کسی حکم غیابی صادر کنند؟ چیزهایی به شم گفته اند، بنده را احضار کنید توضیح بدهم تا رفع هرگونه سوءتفاهم بشود. نامه را دادم آقای منتظری که هم مباحثه بودیم و نزد آیت الله بروجردی آمد و رفت داشت و گفتم در یک فرصت مناسب به دست ایشان بدهد. آقای منتظری گفت، ”دادم، نگرفت!" ناچار به تهران آمدم. مدتی را بی هدف گذراندم تا این که مرحوم کوشانپور جلسه هفتگی در خانه خود گرفت که شبها، اول نماز جماعت بخوانم و بعد تفسیر قرآن بگویم. دعوت او را پذیرفتم.
در مدرسه مروی هم شروع به تدریس کردم. بعضی اوقات هم برای افراد خاصی درس خصوصی می گرفتم یا در جلساتی منبر می رفتم. روزی مرحوم کوشانپور پرسید، ”مثل اینکه قم مشرف بودید؟، " گفتم، ”بله." پرسید، ”به زیارت رفته بودید؟" گفتم، ”نه، خانواده ام در قم است و هفته ای یک بار به آنها سر می زنم." پرسید، ”چرا به تهران نمی آورید؟" چیزی نگفتم. پرسید، ”ها، چرا؟" گفتم، ”حقیقت این است که باید خانه ای اجاره کنم و وجهش را ندارم. در همان قم که خانه اجاره مختصری دارد، هستند." مرحوم کوشانپور گفت، ”به آقای بروجردی بنویس ماهی یکصد و پنجاه تومان ماهانه اجاره خانه ات را از باب سهم امام قبول کند و من می دهم." گفتم، ”نمی نویسم." پرسید، ”چرا؟" گفتم، ”اولاً چنین تقاضایی ت حالا از ایشان و غیر ایشان نکرده ام، ثانیاً اگر هم بنویسم شاید نامه ر به دستشان ندهند و اگر بدهند هم شاید ترتیب اثر ندهند." گفت، ”یعنی چه؟" گفتم، ”همین است که می گویم." و چون علت ر پرسید، گفتم، ”حقیقت این است که من هم به واسطه آقای خمینی که طرحی برای اصلاحات حوزه داشت و به ناکامی کشید، به وسیله اطرافیان آیت اله بروجردی صدمه دیده ام و همان نیز علت بیرون رفتنم از حوزه شده است. با این که موردنظر آقای بروجردی و از شاگردان خوب ایشان بودم، این طور شده است." وقتی مرحوم کوشانپور این را شنید گفت، ”لازم نیست شما بنویسید، خودم ترتیب کار را می دهم. یکصدوپنجاه تومان برای جلسات هفتگی تفسیر و یکصدوپنجاه تومان برای اجاره خانه پرداخت می شود." سپس گفت، ”خانواده ات را بیاور تهران و دیگر این همه بین قم و تهران آمد و رفت نکن." همین کار را کردم و مقیم تهران شدم. بعد شهیدمطهری شرحی بیان داشت که علت بیرون آمدنم از حوزه این بود و افزود که از آن موقع تاکنون به جرم ارادت به آقای خمینی نزد خودی و بیگانه صدمه دیده و می بینم تا وضع ما روحانیون و آقایان مراجع چنین باشد، این قضایا هم هست. باید تحول اساسی در حوزه به وجود بیاید که چهار نفر کم مایه نتوانند با سرنوشت افراد این طور بازی کنند و سد راه خدمات ارزنده به اسلام و مسلمین باشند. خواستم شما از وضع من مطلع باشید تا تسکینی برای شم باشد.
نق های بی مورد
روزی برای دیدن استاد شهید به خانه جدیدش رفتم که تازه به اتمام رسیده بود. خانه ای یک طبقه بود. اتاقها و سالن پذیرایی او ب موکت خاکستری فرش شده بود. همانجا مطالعه می کرد و چیز می نوشت و از واردین پذیرایی می کرد. باز چون مرا کنار خود دید زمینه را برای درد دل مناسب یافت. گفت، ”فلانی! ببینید بعد از یک عمر با فروش خانه کوچک سابقم در اوایل خیابان دولت که دیده بودی، در اینجا که باز هم خیابان دولت، ولی جای آرامی است، زمینی خریده و خانه ای ساخته ام. بیشتر منظورم این بود که جای وسیع تر و خلوتی باشد و بتوانم با آرامش فکر به کار تحقیق و مطالعه و نوشتن مشغول شوم. دانشکده الهیات را هم ره کرده ام که بیشتر سرگرم چیز نوشتن باشم. خودت بهتر می دانی که آدم وقتی سالها کار کرد، تازه آماده پیاده کردن افکارش می شود. این تمام هم و غم من است. ولی سروصدا به راه انداخته اند که فلانی چرا بالای شهر است و در میدان شوش و جنوب شهر خانه نساخته و در آن جاها سکونت نمی کند؟ آخر من که از سهم امام و جمع مال، این خانه را نساخته ام. گذشته از آنچه از فروش خانه سابقم داشتم، مقداری هم بعضی از رفقا قرض طویل المده داده اند و تاکنون نصف آن را پرداخته ام. حالا با اینکه من روی پای خودم ایستاده ام و در این خانه نشسته و مشغول کارم، باز ول نمی کنند و مرتب برایم حرف در می آورند." بی اختیار به یاد بعضی از کشورهای خارجی افتادم که چگونه در راه ترفیه حال دانشمندان خود سعی بلیغ مبذول می دارند تا ب بزرگداشت آنها و حفظ سرمایه های علمی خود، بر غنای فرهنگی خویش بیفزایند، ولی مائیم و این تنگ نظری ها و نق های بی مورد و اعمال جاهلانه.
استاد شهید: برویم قم و دست به تحول بزنیم
استاد شهید در همان ایام، روزی مرا خواست و گفت، ”برادر، آقای دوانی! رفقا سبک خاص خود را دارند. نمی دانم و معلوم نیست کار این نهضت به کجا بکشد. آقای خمینی در نجف اشرف سخت تحت 11 در حفظ کیان اسلام و روحانیت شیعه و بزرگداشت علمای دینی و ایجاد تحول و دگرگونی در سازمان روحانیت سعی بلیغ داشت و همین ها اساس کار و فکر او ر تشکیل می دادند. در محفل روحانیون تهران . !" نظر است. ماندن ما در تهران بیهوده است. فکری کرده ام و می خواهم آن را با شما در میان بگذارم. همه چیز علاج دارد غیر از حوزه که باید فکری برای آن کرد. فکرش را کرده ام و آن این است که برویم قم دست به یک نوع تحول در خودمان بزنیم تا موجب تغییرات تدریجی در روش تدریس و ساختن طلاب مجهز به علوم اسلامی و هماهنگ با نیاز عصر و زمان گردد. شما هم باید بیایید." تعجب کردم و گفتم، ”آقای مطهری! من از قم به تهران آمده ام، حالا برگردم قم؟" گفت، ”بله، می خواهم در قم راجع به اقتصاد اسلامی شاگردانی تربیت کنم که امروز نیاز مبرمی به آنهاست، زیر مکتبهای مادی و کمونیستی جوانها را گمراه کرده اند و آنها را از منطق اسلام دور نگاه داشته اند، شما هم باید بیایید با هم کار کنیم. شما در تاریخ اسلام و رجال و تراجم و شرح حال بزرگان مثل همین مفاخر اسلام که سالها درباره شان مطالعه کرده و مقاله و کتابه نوشته ای، برای شاگردانی که در اختیارت می گذاریم تدریس و کار کن و من در مکاتب فلسفه جدید و اقتصاد اسلامی که این روزه مسئله روز است و همه از آن صحبت می کنند.
از این راه می توانیم شاگردانی را پرورش دهیم و آثاری را به وجود آوریم که بتوانند در این رشته ها ماهر شوند و مقاله و کتاب بنویسند. یعنی آنچه داریم به دیگران منتقل می کنیم. من فکرش را کرده ام، راه این است. در اوضاع و شرایط امروز از من و شما این گونه انتظارها هست و این کارها می آید و نه کارهای دیگر. آقای مفتح و باهنر هفته گذشته رفته اند کرج در باغی اجتماعی کرده اند. عده ای هم جمع شده اند نام خود را ”ساده زیان" گذاشته اند، یعنی ما ساده زندگی می کنیم. در آن باغ آقای مفتح نماز جماعت خوانده و آقای باهنر منبر رفته. صحبت هم این بوده که باید برای جلوگیری از آنها که اعتراض می کنند، ساده زندگی کنیم، مثل همین امروز که ناهار ما در این باغ نان و آبگوشت است تا دیگر به ما ایراد نگیرند که رفاه طلبی از اسلام نیست. می خواهیم خود را گول بزنیم؟! آنها که در باغ بوده اند اغلب کار و بارشان خوب است و خانه و زندگی عالی دارند.
حالا در برابر سیل اعتراض ها همین که نان و آبگوشت خوردند و نام خود ر ”ساده زیان" گذاشتند، کار درست می شود؟ می خواهیم خودمان ر گول بزنیم؟ باید فکر اساسی کرد، پی ریزی اصولی کنیم، دست به تحول بزنیم، آن هم باید از حوزه شروع شود. جای آن هم قم است. هیچ کمکی به اسلام و نمایش عظمت و قدرت اسلام از این بهتر نیست که مجهز به اسلحه روز یعنی منطق علمی و بازسازی مبانی علمی شویم، چیزی که جایش خالی است. تا وضع حوزه و دروس حوزه و راه و روش روحانیت این است که حالا هست، کار نهضت م به جایی نمی رسد، و اگر هم به جایی رسید، چون اساس محکم نیست فرو می ریزد و مانند نهضت سید جمال الدین و نهضت تنباکو و مشروطه شعله ای است که خاموش می شود. باید پی ریزی اساسی و هماهنگ با مقتضیات زمان کرد. دشمنان اسلام از این بیم دارند، نه شعار دادن و سروصدا راه انداختن که موجی است و دیر یا زود تمام می شود و بعد آرام می گیرد." گفتم، ”آقای مطهری! بسیار خوب، ولی این کار بودجه لازم دارد و من در این فکرم که خا نه و زندگیم را چه کنم؟" استاد شهید گفت، ”خانه ات را بگذار برای بچه ها. به عده ای گفته ام و از آنها برای این کار تأمین گرفته ام." چند روز بعد پس از فکر زیاد قبول کردم. بنا شد خبر با ایشان باشد، ول چندی بعد حاج آقا مصطفی خمینی(ره) فرزند دانشمند امام خمینی(ره) به طرز مرموزی در نجف اشرف درگذشت و استاد در برگزاری مراسم چهلم ایشان در تهران نقش اساسی داشتند. به دنبال آن، حادثه 19 دی قم روی داد و انقلاب اسلامی اوج گرفت تا اینکه امام خمینی به پاریس رفت و پیروزمندانه به کشور بازگشت و جمهوری اسلامی را تشکیل داد و استاد شهید در رأس بیشتر مسائل مربوط به انقلاب قرار گرفت.
شعله ای که خاموش شد
شب 12 اردیبهشت سال 1358 با محمد پسر بزرگم در کتابخانه ام نشسته بودیم و درباره نقشه ای که شهید مطهری برای رفتن به قم کشیده بود صحبت می کردیم. می گفتم ایشان تنها کسی است که در فکر من است. نمی دانم اگر به قم می رفتیم تا چقدر موفق بودیم، ولی هرچه بود با آقای مطهری سروکار داشتیم و قطعاً زیان نمی دیدیم. پسرم گفت، ”بازهم آقای مطهری است که به یاد شماست، ولی حالا گرفتاری پیدا کرده است." گفتم، ”خانم آقای مطهری، قبل از پیروزی انقلاب روزی که به استاد تلفن کردم و ایشان گوشی را برداشتند و گفتند تشریف ندارند، فرمودند، ”آقای دوانی! آقای مطهری خیلی در فکر شماست، پیوسته از شما و ناملایماتی که دارید حتی در سر سفره به مناسبتها یاد می کند، خیلی در فکر شماست." به فرزندم گفتم، ”افسوس که آقای مطهری درگیر کارهای سیاسی و مملکتی شده است. او اهل سیاست نیست. کاش تمام وقتش صرف کارهای علمی می شد و کمتر درگیر سیاست و مسائل مملکتی بود، کاری که از دیگران می آید و می توان جای او را پر کرد. آقای مطهری که ذکر و فکرش مسائل علمی است باید به همین کار و پیاده کردن اندیشه های ژرف خود بپردازد نه امور سیاسی که چندان برای آن ساخته نشده است." در همین موقع تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم، دوستی روحانی ب هیجان گفت، ”خبر داری؟" گفتم، ”نه." گفت، ”آقای مطهری ر ترور کردند." گفتم، ”عجب، کی؟" گفت، ”تقریباً ده دقیقه قبل." گفتم، ”واقعاً؟" دستم لرزید، دلم تپید و حالم دگرگون شد. پسرم محمد گفت، ”چه بود؟" گفتم، ”این طور می گفت." گفت، ”زنگی به خانه شان بزن." با این که کسالت داشتم و می لرزیدم، گوشی را برداشتم و زنگ زدم. صدای خانمها به شیون و گریه و زاری بلند بود. دختر خانمی گوشی را برداشت، گفتم، ”خانم آقای مطهری هستند؟" گفت، ”بله." خانم با گریه و زاری گوشی را برداشت و پرسید، ”شما کی هستید، آقای دوانی؟" گفتم، ”بله." گفت، ”مطهری را کشتند." آری استاد مطهری با یک دنیا افکار نو و نورانی و امید و آرزوی طلایی و طولانی برای خدمت به اسلام و مسلمین به لقاءاله پیوست. معلوم شد گروه نادان فرقان به تحریک اجانب استاد شهید را در خیابان فخرآباد موقعی که از خانه ای که بعضی از اعضای شورای انقلاب جلسه داشتند بیرون آمده بود، هدف قرار دادند و مغز نورانی اش ر متلاشی کردند!
دیگر منبر نرفتم!
در ایام چهلم استاد شهید در بسیاری از مساجد و نهادها و ادارات مراسم یادبود و اربعین او منعقد بود. از من هم دعوت شد که در یکی از مساجد شرق تهران پیرامون شخصیت والای استاد سخن بگویم.
به منبر رفتم و از استاد معقول و منقول و نویسنده بزرگ اسلامی و متفکر نامدار معاصر ”شهید مطهری" سخن گفتم. از ایامی که در حوزه داشت و کتابها و آثار گرانقدرش و دلسوزی او نسبت به اسلام و مسلمین و این که ذکر و فکرش علم و اسلام و دین و مذهب و نحوه حفظ مسلمانان از خطرات بود. یکباره به یادم افتاد که حیف بود چنین عنصر لایق و مجموعه کمالات و مدافع صمیمی اسلام و مسلمانان در موقعی که باید افکار نورانیش را پیاده کند از دست برود، آن هم بدین گونه که مغزش یعنی آن همه افکار طلایی و اندیشه های نغز و نورانی متلاشی شود. فک پایینم گرفت و زبانم بند آمد. هر چه کردم نتوانستم به سخن ادامه بدهم. بعضی از حضار می گفتند رنگت مثل گچ سفید شده بود. از منبر پایین آمدم، لحظه ای استراحت کردم تا حالم عادی شد. بعد که به دکتر معالجم که هر دوی ما را می شناخت مراجعه کردم، گفت، ”چرا با این حالت خاطرات خود را از شهید مطهری آن هم روی منبر و میان جمع بازگو کردی؟ دچار شوک شده ای و مدتی باید معالجه کنی. دیگر در مجلس ختم شرکت نکن، نه بنشین و نه منبر برو!" از آن موقع تاکنون منبر را به طور رسمی ترک گفته ام و جز یکی دو مورد نتوانسته ام روی منبر سه پله و بیشتر بنشینم و سخن بگویم. هنوز هم در هر فرصت مناسب می گویم: افسوس که استاد مطهری با آن همه معلومات و افکار نو و نورانی و مجموعه کمالات انسانی از میان ما رفت و چه زود و نابهنگام هم رفت!
انتهای گزارش - ماهنامه تاریخی فرهنگی شاهد یاران شماره 5-6 گروه مجلات شاهد.
در اردیبهشت ماه سال 1228 شمسی که تازه به حوزه علمیه قم آمده بودم، روزی طرف های عصر، با یکی از طلاب بهبهانی، جلوی یکی از حجرات طبقه پایین مدرسه فیضیه نشسته بودیم و صحبت می کردیم. حجره شهید مطهری درست در طبقه بالای آن حجره و سمت چپ کسی که وارد مدرسه می شد، اتاق اول یا دوم بود. مدرسه فیضیه از طلاب موج می زد که یا در رفت و آمد بودند و ی دسته دسته در گوشه و کنار ایستاده و نشسته، مشغول گفت وگو و مذاکرات علمی بودند. روبه روی ما و به فاصله حدود ده متر، جمعی از طلاب، دور یکی از روحانیون باوقار حلقه زده بودند و گوش به سخنان او داشتند. طلبه بهبهانی گفت، ”فلانی! آن شیخ بلند قامت را می بینی که وسط آن عده ایستاده و دورش را گرفته اند؟" گفتم، ”بله." گفت، ”او شیخ فاضلی است به نام شیخ مرتضی خراسانی." او استاد شهید مرتضی مطهری بود. خوب که نگاه کردم دیدم تسبیحی در دست دارد و در حالی که آرام آرام دانه های آن را ب سرانگشت می اندازد، جواب سئوالات طلاب را می دهد و یک سر و گردن از بقیه بلندتر است. روزهای دیگر هم کم و بیش او را می دیدم. تابستان آن سال که به شهر نهاوند رفته بودم، شهید علی قدوسی نهاوندی (دادستان کل انقلاب اسلامی که اهل نهاوند و پدرش مرحوم آیت الله آخوندملا احمد قدوسی، روحانی شهر بود) هم به مناسبت تعطیل تابستانی حوزه به شهر خود نهاوند آمده بود. مرحوم قدوسی پیشنهاد کرد کتاب ”لعان" شرح لمعه شهید ثانی ر با هم مباحثه کنیم. قبول کردم و روزها در مدرسه علمیه نوبنیاد نهاوند مشغول مباحثه بودیم. شهیدقدوسی در اثنای مباحثه به مناسبتی از آقای مطهری نکته هایی را نقل می کرد و می گفت، ”من شرح منظومه سبزواری در حکمت و فلسفه را نزد ایشان می خوانم." و گویا گفت که مکاسب ر هم و می گفت، ”آقای مطهری غیر از سایر فضلاست. به نظر من باید طلاب حوزه از افکار ایشان زیاد استفاده کنند، چون مطالب تازه و افکار نوی دارد، مخصوصاً در معقول و حکمت و فلسفه، من نکات زیادی را در فقه و اصول و فلسفه از ایشان ضبط کرده ام" قصد داشتم در بازگشت به قم، اگر آقای مطهری درسی بگوید که بتوانم در آن شرکت کنم، حتماً از آن دانشمند بزرگوار بهره مند شوم، ولی متأسفانه در همان ایام یا چندی بعد بود که گفتند آقای مطهری در آمد و رفت بین قم و تهران است و دیگر در قم درس نمی گوید. بعدها شنیدم که بیشتر اوقات در تهران است. در آخر گفتند خانواده اش را هم به تهران برده و ماندگار شده است و من افسوس می خوردم که آقای مطهری از حوزه قم رفت و من نتوانستم افتخار استفاده از محضر او را داشته باشم.
در خانه ما
در همان ایام از شهید قدوسی شنیدم که یکی از علمای بزرگ آذربایجان به نام آقای سید محمدحسین قاضی طباطبایی به قم آمده است و درس فقه و اصول و حکمت می گوید. می گفت ایشان درس تفسیر را هم شروع کرده اند و خیلی تازگی دارد. به اتفاق آن شهید به خون خفته، در مدرسه حجتیه به محضر ایشان رفتم. شهید قدوسی بعدها داماد علامه طباطبایی شد و یکی از پسرانش که نوه دختری علامه طباطبایی بود، در جنگ تحمیلی و در جبهه هویزه شهید شد.یکی دو سال بعد، علامه طباطبایی در شبهای چهارشنبه جلسات هفتگی تشکیل داد تا اصول فلسفه خود را که به فارسی می نوشت، برای جمعی از افاضل شاگردان خود تدریس و پس از بحث و مذاکرات لازم چاپ کند. من هم که در آن موقع تازه به درس اسفار ایشان رفته بودم، در یکی دو جلسه از این جلسات شرکت کردم و چون مجلس دوره ای بود، یعنی هر هفته در خانه یکی از شاگردان برگزار می شد، در یکی از جلسات بنا شد هفته آینده در خانه ما باشد. در آن روزها تازه اولین کتابم، شرح زندگانی جلال الدین دوانی، فیلسوف شهیر قرن نهم هجری در گذشته سال 908 هجری از چاپ درآمده و با تقریظ علامه طباطبایی و چند تن دیگر از بزرگان حوزه 6 !" شعله ای که خاموش شد... ”تکاپوی اصلاحگری مطهری" در آیینه خاطرات حجت الاسلام والمسلمین علی دوانی منتشر شده بود. وقتی اعضای جلسه تکمیل شدند و استاد آغاز به سخن کرد، شهیدمطهری هم که از تهران آمده بود، وارد شد و به جمع حضار پیوست. گویا بحث درباره وجود ذهنی بود. پس از بحث، من کتاب شرح زندگانی جلال الدین دوانی را آوردم و به شهید مطهری دادم. خیلی خوشحال شد و گفت، ”هدیه بسیار خوبی است. دنبال چنین اثری می گشتم، چون با افکار جلال الدین زیاد مأنوس هستم." سپس تقریظ استاد علامه طباطبایی و بعضی از نقاط کتاب را دید و بار دیگر از انتشار آن اظهار مسرت کرد. در سنوات اخیر که کتاب خدمات متقابل اسلام و ایران را منتشر ساخت، دیدم چندین صفحه از آن کتاب مرا نقل کرده و مرا مشمول لطف خود قرار داده است. روزی که برای کاری با شهید مظلوم دکتر بهشتی به خانه ما آمده بود و درباره پاره ای از گرفتاریهایم صحبت می کردیم، گفتم، ”آقای مطهری! شما کتاب جلال الدین دوانی را ستوده اید. این اولین کتاب من است که آن را در سن 24 سالگی نوشته ام، آن هم در زمانی که هنوز در حوزه، تألیف و تصنیف و نوشتن این قبیل کتابها رونق نداشت." استاد شهید گفت، ”با این وصف، من از این کتاب و کتاب شرح زندگانی استادکل وحید بهبهانی زیاد استفاده کرده ام، این سخن او، موجب تشکر من شد.
با شهید نواب صفوی و فدائیان اسلام
در ماجرای تهاجم بعضی از طلاب حوزه به تحریک اطرافیان مرحوم آیت الله بروجردی به جمعیت فدائیان اسلام در مدرسه فیضیه و مضروب ساختن آنها، نویسنده که با شهید نواب صفوی رهبر فدائیان اسلام و شهید سیدعبدالحسین واحدی مرد شماره 2 فدائیان اسلام سابقه دوستی دیرین و با شهید واحدی نسبت سببی داشتم، شب بعد از واقعه، به دیدن آنها رفتم و شهید مطهری را دیدم که ب یکی دو نفر به دیدن آنها آمده بود. نواب صفوی در شب واقعه در قم نبود و تهران بود و در آخر همان شب یا شب بعد، خود را به قم رساند و ما همان شب او را در منزل تقوی شمیرانی، از اعضای فدائیان، ملاقات کردیم. واحدی و آقا سیدهاشم حسینی تهرانی و آقا سید محمد، برادر کوچک واحدی، همگی زخمی شده بودند و با سرهای باند بسته حضور داشتند. خانه هم حکم خانه تیمی را داشت و هر کسی را راه نمی دادند. استاد شهید مطهری با فدائیان و افکارشان هماهنگ بود. بارها از شهید نواب می شنیدم که با احترام از آقای مطهری یاد می کرد و از احوال او جویا می شد و یا مطلبی را از وی نقل می کرد که بیشتر جنبه راهنمایی و نصیحت داشت. آن شب شهید مطهری پس از شنیدن گله های فدائیان اسلام از مرحوم آیت الله بروجردی گفت، ”آقای نواب! ببینید برادر! کوتاهی از خود شما شد. تصدیق کنید که شما آقایان خیلی عصبانی هستید. با خشم و غضب و عصبانیت که نمی شود کار کرد. روایت داریم که ”الغضب نوع من الجنون لان صاحبه بعده یندم" حدیث معلل است، علت هم در خود حدیث هست: غضب یک نوع جنون است، زیر دارنده آن پس از آن پشیمان می شود. چرا شما کاری بکنید که به اینجا برسد؟ نباید با آقای بروجردی طرف شوید. وظیفه ندارید." واحدی و آقا سیدهاشم ساکت بودند. نواب سخنان شهید مطهری را تصدیق کرد و آرام به هر چه او گفت، گوش داد. البته آنها هم سخنانی داشتند که امروز درست به یاد ندارم، ولی جمعاً خود را در آن واقعه مسئول می دانستند. شهید مطهری هم بر طرف شدن آنها با آیت اله بروجردی و تندروی هایی که در این خصوص کرده بودند، تکیه داشت. سالها بعد، روزی در دانشکده الهیات، ضمن گفت وگویی به شهید مطهری گفتم، ”آن شب شما این حدیث را خواندید و این سخنان ر در نصیحت به نواب و واحدی گفتید." آن شهید علم و فضیلت گفت، ”عجب! شما بودید که من این حدیث را خواندم و آن صحبت ها ر کردم؟" گفتم، ”آری، من حدیث را همان شب به خاطر سپردم و این سخنان را به یاد دارم، به طوری که انگار دیروز بوده است." در این گفت و گو شهید مفتح هم حضور داشت و با تعجب گوش می داد. شهید مطهری خیلی تعجب کرد و بار دیگر پرسید، ”عجیب است. خودم هیچ به یاد ندارم." دور نیست که نرمش بعدی فدائیان و تشکیل جلسات بیان مسائل شرعی از روی رساله مرحوم آیت الله بروجردی و ترک تندرویهای گذشته که در کار و کادر فدائیان دیده شد، تا حدی از نصایح استادشهیدمطهری سرچشمه گرفته باشد، چون هم آنها برای استاد احترام قائل بودند و هم آن شهید علم و دین آنها را رها نکرد.
استاد شهید در تهران
مدتها بعد از این ایام می شنیدم که می گفتند آقای مطهری به تهران رفته و مشغول مطالعاتی در زمینه های مختلف علمی شده است و گاهی اوقات هم مجلس هفتگی در خانه بعضی از تجار دارد و در مدرسه مروی هم درس می گوید. گاه گاهی که به تهران می آمدم و به مدرسه مروی می رفتم، در حجره مقابل درب ورودی مدرسه، می دیدم که شهید مطهری مشغول تدریس است. بعضی از اوقات هم در خیابان ناصرخسرو و جاهای دیگر او را می دیدم که اشخاصی با تواضع به وی سلام می کردند و می گذشتند و یا می ایستادند و از وی احوالپرسی می کردند. پیدا بود طوری شناخته شده است که مؤمنین برای او احترام خاصی قائل هستند و او را بالاتر از دیگران می دانند. بعدها معلوم شد که شهیدمطهری طی چند سال قبل از اینکه دست به قلم ببرد و شروع به تألیف و تصنیف کند، در کتب احادیث و اخبار و تاریخ اسلام و بیشتر کتب فلاسفه شرق و غرب و مکتب های مادی و صاحبنظران کمونیزم، مشغول مطالعات عمیق و برداشتن یادداشتهاست تا بعد شروع به نوشتن و تألیف و تصنیف کند. حتی می شنیدم که به وی گفته بودند، ”شما به این فضل و کمال چرا چیزی نمی نویسید؟" استاد گفته بود، ”فعلاً مشغول مطالعاتی هستم تا بعد چه شود." با این وصف استاد آمد و رفت بین قم و تهران را رها نمی کرد و هرازچندی سری به قم می زد. اول پس از زیارت، به حضور استادش حاج آقا روح اله خمینی(ره) می رفت و بعد به دیدن استاد آقای طباطبائی.
هر دو دیدار هم خالی از استفاده علمی نبود. در جلسه مجله ”مکتب اسلام" در سال 1227 شمسی در قم مجله علمی و دینی ”درسهایی از مکتب اسلام" را با همکاری جمعی از فضلای نامی حوزه، آقایان: مکارم شیرازی، امام موسی صدر، حسین نوری، جعفر سبحانی، محمد واعظ زاده، سید عبدالکریم موسوی اردبیلی، سید مرتضی جزائری، مجدالدین محلاتی و بنده منتشر ساختیم. گویا شماره دوم یا سوم بود که آن را برای شهید مطهری به تهران فرستادیم و از ایشان خواستیم پیرامون مقالات آن اظهارنظر کند و مقاله هم بدهد تا به عنوان ”مقالات وارده"، یعنی غیر از مقالات اعضای هیئت تحریریه که همگی در قم بودند، چاپ شود. شهید مطهری ضمن اظهار مسرت زیاد، در حاشیه اغلب مقالات اظهارنظرهایی کرده بود. آن طور که به خاطر دارم مخصوصاً از مقاله ”اقتصاد در مکتب اسلام" به قلم آقای سید موسی صدر (امام موسی صدر) تعریف کرده بود که این مقاله تازگی دارد و در اوضاع و شرایط کنونی لازم و ضروری است. در آن زمان این گونه مباحث سابقه نداشت. همچنین از مقاله ”مفاخر اسلام" که من می نوشتم و به ترتیب: کلینی، صدوق و مفید را نوشته بودم، تمجید کرد و ماه بعد که به قم آمد و در جلسه هیئت تحریریه شرکت کرد و حضوراً نظریات خود ر درباره مقالات اظهار داشت، مجدداً از ”مفاخر اسلام" به خوبی تمجید کرد و مرا بیشتر مورد لطف قرار داد. من گفتم، ”لابد شنیده اید که آیت الله بروجردی مرا خواسته اند و ضمن تأیید و تقدیر از مقالات مکتب اسلام و رفقا، از ”مفاخر اسلام" اظهار رضایت بسیار کرده و مورد تفقدم قرار داده اند." استاد شهید گفت، ”شنیده ام و حق دارند، کار بسیار خوبی است که تا حالا نشده است. سبک خوبی را در پیش گرفته اید." سپس جریان ملاقات با آیت الله بروجردی را پرسید و من شرح آن را بازگو کردم. استاد پرسید، ”راستی مقاله ”داستان ماه" را چه کسی می نویسد؟" گفتم، ”من می نویسم." گفت، ”چرا اسم نویسنده را ندارد؟" گفتم، ”هیئت تحریریه یک مقاله را با اسم چاپ می کند و اگر همان نویسنده مقاله دیگری داشته باشد بدون اسم است، مبادا تکرار اسم نشانه کمبود نویسنده باشد و اصولاً از نظر فنی هم درست نیست." استاد شهید گفت، ”این مقاله بسیار خوبی است، ما این همه داستان و سرگذشت در تاریخ اسلام داریم، چرا همانها را ترجمه نکنیم و مثل کار شما به صورت مقاله درنیاوریم؟" گفتم، ”با همین قصد دست به این کار زده ام، آیت الله بروجردی هم همین سفارش را کرده اند." استاد شهید گفت، ”من هم به این فکر افتاده ام." چند ماه بعد از این تاریخ بود که جلد اول داستان راستان و پس از آن هم کتابهای دیگری به نام ”داستان..." منتشر شدند.
در کنگره هزاره شیخ طوسی
در اواخر سال 1248 شمسی برای شرکت در کنگره هزاره شیخ طوسی از طرف دبیر کنگره، آقای محمد واعظ زاده دعوت شدم که مقاله ای راجع به شیخ طوسی بنویسم و بفرستم و پنج روز اول فروردین سال 1249 را در مراسم کنگره واقع در دانشکده الهیات مشهد مقدس شرکت کنم. مقاله را به نام ”شیخ طوسی از طوس تا نجف" نوشتم و ارسال داشتم. طبق وعده قبلی، در تهران در روز حرکت و سوار شدن به هواپیما در 7 استاد شهید مطهری با فدائیان و افکارشان هماهنگ بود. بارها از شهید نواب می شنیدم که با احترام از آقای مطهری یاد می کرد و از احوال او جویا می شد و یا مطلبی را از وی نقل می کرد که بیشتر جنبه راهنمایی و نصیحت داشت. دور نیست که نرمش بعدی فدائیان و تشکیل جلسات بیان مسائل شرعی از روی رساله مرحوم آیت الله بروجردی و ترک تندرویهای گذشته که در کار و کادر فدائیان دیده شد، تا حدی از نصایح استاد شهید مطهری سرچشمه گرفته باشد، چون هم آنها برای استاد احترام قائل بودند و هم آن شهید علم و دین آنها را رها نکرد !" فرودگاه مهرآباد، استاد شهید را زیارت کردم. معلوم شد تمامی میهمانان کنگره با همان پرواز عازم مشهد هستند. با شهید مطهری در یک صندلی دو نفری نشستیم. دو صندلی جلوتر از ما مرحوم آیت الله حاج میرزا خلیل کمره ای با پسرش نشسته بود. شهید مطهری گفت، ”از یک نظر، رفتن به کنگره شیخ طوسی، آن هم در مشهد و با فعالیت آقای واعظ زاده و سایر رفقای روحانی استادان دانشکده الهیات، آقایان مدیر شانه چی و جعفر زاهدی لازم است و از نظری هم، چون کنگره جنبه دولتی دارد، معلوم نیست انعکاس آن در نظر مردم چطور باشد." بعد نگاهش به حاج میرزا خلیل کمره ای افتاد و گفت، ”با این که حاج میرزا عالم بزرگی است و استاد معقول و منقول است، اما می ترسم در این کنگره که با هول و هراس می رویم سخنی بگوید و کاری بکند که بیشتر باعث ناراحتی بشود. به هر حال نباید این سنگرها را رها کرد و مطلقاً به دست کلاهی ها داد." مرحوم سید محمد محیط طباطبایی، مجتبی مینوی و آقای دکتر سیدجعفر شهیدی و جمعی دیگر هم از مدعوین بودند. استاد شهید مطهری عقیده داشت که چون امام خمینی(ره) در تبعید به سر می برد و در نجف اشرف است، در حوادث جاری که نهضت ادامه دارد، حتی الامکان از هرگونه نزدیکی با دستگاه پرهیز کرد. این افکار باعث شد که وقتی از هواپیما پیاده شدیم، با این که آقایان واعظ زاده و شانه چی و زاهدی و کادر علمی دانشکده به استقبال آمده بودند تا خوشامد بگویند و ما را به هتل تهران که رزرو شده بود راهنمایی کنند، مع الوصف شهید مطهری پس از سلام و علیک و احوالپرسی با آنها از لابه لای جمعیت بیرون رفت و به من گفت، ”من می روم خانه یکی از بستگانم." این کار ایشان که در فرودگاه از جمع مدعوین غایب شد، باعث نارضایتی استادان روحانی دانشگاه گردید که بیش از من با وی دوست بودند و سابقه داشتند. در آن جمع، آقای واعظ زاده به من گفت، ”آقای مطهری چه شد؟" گفتم، ”گفت می روم خانه یکی از بستگانم. ما که اینجا غریب نیستیم." آقای واعظ زاده گفت، ”بگو آقای مطهری! تو که خودت استاد دانشگاهی. شترسواری که دولا دولا نمی شود. به دعوت کنگره آمده ای و از ما فاصله می گیری؟ ما هم همین محذورها را داریم." فردا که استاد شهید را دیدم گفتم، ”آقای واعظ زاده ناراحت بود." گفت، ”بله، ولی چه کنم؟ از چند جهت گیر دارم، شاید ایشان محذورات مرا نداشته باشند." در جلسات عمومی کنگره، هر روز کنار هم بودیم. از سخنانش پید بود که بیم داشت مبادا در جلسه افتتاحیه سرود شاهنشاهی بنوازند که چون ما روحانیون بلند نخواهیم شد مشکلاتی به بار آورد، مخصوصاً برای او که استاد دانشگاه تهران و رئیس گروه فلسفه دانشکده الهیات هم بود. به همین جهت، روز اول که احتمال می داد سرود شاهنشاهی نواخته شود، در جلسه عمومی شرکت نکرد.
استاد شهید در دانشکده الهیات
من در خرداد ماه 1250 بعد از 22 سال اقامت در قم ناگزیر از بد حادثه به تهران آمدم. بنا داشتم با گوشه گیری و گاهی منبر رفتن و مطالعه و کار اصلیم، یعنی تألیف و تصنیف خو بگیرم. قصد داشتم چون از سر و صدای قم بیرون آمده ام، در تهران با کسی اخت نشوم، ولی چون خود را کاملاً تنها دیدم، با اولین تلفن شهید مطهری، آمادگی خود را برای دیدارش اعلام کردم. ایشان، چندی بعد با شهید مظلوم بهشتی و تنی چند تن از آقایان برای ولیمه خانه ای که خریده بودم، به منزل ما آمدند. دیدم با همه گوشه گیری واشتغال به کارم نمی توانم از آن دو دانشمند گرانمایه کاملاً دور باشم. آنها نیز لطف خاصی به من داشتند. برخورد با آنه برایم آرامبخش بود. برای دیدن شهید بهشتی به ”سازمان کتابهای درسی" می رفتم که ایشان در آنجا رئیس بررسی کتابهای مذهبی بود و برای ملاقات با شهید مطهری به دانشکده الهیات واقع در خیابان امیرکبیر می رفتم که بعدها مرکز حزب جمهوری اسلامی و مقتل شهدای هفت تیر شد و گاهی هم به خانه هم می رفتیم و آمد و شد داشتیم. حس می کردم استاد شهید سعی دارد مرا دلداری دهد و از تنهایی که در آمدن به تهران داشتم برهاند. از کار منبر و تألیف و تصنیف کتابهایم می پرسید که آیا درآمد آنها کفاف مخارجم را می کند یا نه. روزی در کشوی میزش را باز کرد و مدتی اوراق را پس و پیش کرد ت نامه ای را به من نشان دهد و چون پیدا نکرد گفت، ”فلان کتاب مر بدون اطلاع من چاپ کرده اند." گفتم، ”اخوک مثلک." گفت، ”بله، می خواستم ببینید و بدانید شما تنها نیستید و موجب تسکین شم شود." استاد شهید، استاد فلسفه دانشکده الهیات و رئیس گروه فلسفه آن دانشکده بود. شهید مفتح هم با اعتماد به او در آن دانشکده فعالیت داشت. او تختخوابی را در اتاق کارش گذاشته بود که هر وقت از کار خسته شود و کسی در اتاق نباشد، همان ج استراحت کند. دکتر امیرحسین آریان پور، نوه نایب حسین کاشی معروف، موی دماغ استاد شده بود و با بی دینی و مادیگری که داشت نمی گذاشت استاد آزادانه و آن طور که می خواهد در آن جو پر خفقان، فعالیت دینی داشته باشد. دستگاه هم بی میل نبود آریان پور موی دماغ استاد باشد، هر چند او خود را انقلابی به اصطلاح چپ می دانست. درگیری استاد با آریان پور مدتها در حوزه دانشگاهی، مسئله روز بود. شنیدم که استاد از او خواسته بود در یک مصاحبه تلویزیونی شرکت کنند و حرفهای خود را بگویند، ولی آریان پور که خود را حریف استاد شهید نمی دید، حاضر نشد.
استاد شهید در حسینیه ارشاد
نمی دانم در چه سالی بود که شهید مطهری روزی به قم آمد و در مجمعی از رفقا که من هم حضور داشتم گفت، ”حسینیه ارشاد تکمیل شده و مشغول کار است. من و آقای شیخ اکبر هاشمی رفسنجانی و شیخ محمدجواد باهنر اعضای هیئت علمی آن را تشکیل می دهیم." آقای رفسنجانی و شهید باهنر در آن اوقات از حوزه علمیه قم به تهران رفته بودند. فرصت استفاده کنیم و چندین کار علمی و تبلیغی در حسینیه ارشاد انجام دهیم، از جمله در شبهای شنبه، هر چند شب، گذشته از خودمان که در تهران هستیم، از رفقای دیگر هم دعوت کنیم که از قم به تهران بیایند و با اعلام قبلی در روزنامه ها، در حسینیه سخنرانی کنند." مدتی بعد سر و صدا راجع به حسینیه شروع شد که بانی این بنای عظیم کیست و مگر مسجد چه اشکالی داشت که مطهری و رفسنجانی و باهنر این بساط را در حسینیه ارشاد به راه انداخته اند و لابد می خواهند کلاهی هایی مانند فخرالدین حجازی را هم دعوت کنند که به جای اهل علم مردم را ”ارشاد" کنند. به یاد دارم در جلسه آخری که من سخنرانی داشتم، گفتند از هفته بعد دکتر علی شریعتی از مشهد می آید. پرسیدم، ”او کیست؟" استاد شهید گفت، ”در مشهد است و خودش و پدرش آقای محمدتقی مزینانی در ”کانون نشر حقایق اسلام"، خوب جوانها را به طرف دین جذب کرده اند." گفتم، ”شنیده ام چند جلسه که چندی قبل از من آمده و در حسینیه سخنرانی کرده، جمعیت خیلی بیشتر از جلسات ما وشما بوده است." استاد شهید گفت، ”بله، در مشهد هم هر روز بیشتر به او توجه پیدا می کنند. علت این است که رشته او جامعه شناسی است و خوب هم درس خوانده و کاملاً مسلط بر اعصابش است. در بیان مطلب و استخدام الفاظ معرکه است، چون جوانها از فکلی ها کمتر بحث های دینی شنیده اند و او هم به زبان جوانها صحبت می کند، لذا بیش از ما طالب دارد. من، هم از خودش و هم پدرش که اهل مشهد هستند و خوب می شناسم، دعوت کرده ام که بیایند سخنرانی کنند. پدرش سابقه طلبگی دارد، منتها سالها پیش، از لباس درآمده تا به نظر خودش بهتر بتواند خدمت دینی انجام دهد. دبیر و کارمند فرهنگ است. فعلاً بازنشسته شده و فقط ماهی هزار تومان حقوق بازنشستگی دارد." استاد شهید افزود، ”البته بعضی از علما و اهل منبر که بینش درستی ندارند و از همه جا بی خبرند و بعضی از بازاریها ایراد گرفته اند که کلاهی ها را می آورند که کم کم جای عمامه به سرها را بگیرند، مردم برای آنها دست و پا بشکنند و برای اهل عمامه هیچ! ولی من گوش نمی دهم، باید از اینها استفاده کرد. اینها باید به این اماکن بیایند و مردم و مخصوصاً جوانها از بینش آنها استفاده کنند، نه اینکه بگذاریم آنها را دیگران ببرند و جامعه از ما بیشتر فاصله بگیرد. باید به داد جوانها رسید. علتش هر چه می خواهد باشد، جوانها به آنها بیشتر از ما توجه دارند. خود ما نظارت داریم و در برابر هر دو دسته مقدسین و تندروی جوانها که در دو جبهه متضاد هستند ایستاده ایم. نمی گذاریم کار به جای باریکی بکشد."
نگرانی استاد شهید از آینده حسینیه ارشاد
چند ماه بعد که برای ماه محرم در تهران منبر می رفتم، روزی استاد شهید دعوت کرد که برای صرف ناهار به منزلش واقع در قلهک بروم 8 دکتر امیرحسین آریان پور، نوه نایب حسین کاشی معروف، موی دماغ استاد شده بود و با بی دینی و مادیگری که داشت نمی گذاشت استاد آزادانه و آن طور که می خواهد در آن جو پر خفقان، فعالیت دینی داشته باشد. دستگاه هم بی میل نبود آریان پور موی دماغ استاد باشد، هر چند او خود را انقلابی به اصطلاح چپ می دانست. درگیری استاد با آریان پور مدتها در حوزه دانشگاهی، مسئله روز بود. اسفند 1246 . مشهد. سخنرانی استاد شهید در کنگره شیخ طوسی اسفند 1246 . محل برگزاری هزاره شیخ طوسی. استاد علی دوانی در کنار شهید مطهری !" و گفت آقا سیدعبدالکریم هاشمی نژاد هم هست. آن موقع سروصدا بر ضد حسینیه و سخنرانی دکتر شریعتی و پدرش به اوج خود رسیده بود. وقتی به خانه استاد شهید واقع در اوایل خیابان دولت رفتم، دیدم شهید هاشمی نژاد هم که از مشهد برای منبر به تهران آمده بود و من سابقاً در قم او را می شناختم، قبل از من آمده است. شهید مطهری خیلی گرفته و پریشان به نظر می رسید. سعی داشت که در مقابل ما میهمانان خوشرو باشد و بگوید و تبسم کند، ولی انگار رنجی جانکاه او را آزار می داد. پس از صرف ناهار گفت، ”فلانی! لابد این چند ماه شنیده ای که سروصدا بر ضد دکتر شریعتی و پدرش و کتاب اسلام شناسی او و مقاله خودش و پدرش در کتاب محمد خاتم پیغمبران که ما از طرف حسینیه ارشاد منتشر کرده ایم، زیاد بلند شده تا جایی که نام ”حسینیه ارشاد" را گذاشته اند ”یزیدیه اضلال"! و شنیده اید که دکتر شریعتی از مشهد به تهران آمده و کارش گرفته و تقریباً کنترل از دست ما بیرون رفته و او هم گوش به ما نمی دهد." گفتم، ”بله. استاد" گفت، ”برای جلوگیری از این سروصداها و کنترل دکتر شریعتی اقدامات زیادی نموده ایم، ولی نتیجه نگرفته ایم. با بعضی ه نمی شود صحبت کرد، بعضی هم درد ما را ندارند و نمی توانند جو موجود و قضایا را درک کنند. حالا من و آقای هاشمی نژاد می خواهیم برویم کرج پیش آقای حاج آقا حسن قمی (آیت الله قمی که آن موقع در تبعید به سر می بردند و ملاقات با ایشان آزاد بود) اگر شما هم حاضر هستید برویم و از ایشان نظرخواهی و استمداد کنیم، چون دکتر شریعتی و پدرش را خوب می شناسد و مردم هم روی ایشان که به خاطر قیام آقای خمینی از مشهد جلب شده و به حال تبعید به سر می برد، حساب می کنند." گفتم، ”با کمال میل حاضرم." به اتفاق، سوار فولکس واگن قراضه شهید هاشمی نژاد شدیم که خودش هم رانندگی آن را به عهده داشت. ساعت 4 بعدازظهر بود که آقای قمی را ملاقات کردیم. شهید مطهری با هیجان و ناراحتی سر صحبت را باز کرد و گفت، ”چقدر زحمت کشیدیم تا حسینیه ارشاد را تأسیس کنیم و تلاش کردیم که به دست نااهلان نیفتد، ولی لابد اطلاع دارید که بر اثر سروصداهایی که بر ضد آن به راه افتاد، اکثر روحانیون تهران و اهل منبر در مراسم آن شرکت نمی کنند و حرفهایی می زنند و ما را کلافه کرده اند.
دکتر شریعتی هم خیلی تند می رود و حرفهایی می زند و چیزهایی نوشته و بهترین دستاویز را به دست مخالفین داده است. کنترل هم نمی شود، یعنی گوش به سفارش و نصایح ما نمی دهد و کار خودش را می کند. عده ای هم دست بردار نیستند و به ما تهمت می زنند. واقعاً نمی دانم چه کنم؟ حسینیه ر رها کنم یا بمانم؟ از یک طرف شریعتی وجود نافعی است و در حد خودش می تواند نسل جوان را خوب به راه بیاورد، چون بر اثر تبلیغاتی که در طول زمان بر ضد ما روحانیون شده و سمپاشی هایی که دشمنان داخلی و خارجی کرده اند، آن قدر که جوانها به او که یک سخنران مذهبی کلاهی است توجه دارند به ما ندارند. می ترسیم از دست دادن او باعث دردسر شود و اگر رهایش کنیم به جای دیگری کشیده شود. از طرفی هم می بینم اصرار ما در نگهداری او باعث شده که از نظر اکثر روحانیون تهران و شهرستانها افتاده ایم و تمام تقصیرها را به گردن ما می اندازند. اگر وضع به همین منوال پیش برود، نه تنها مقصودی که از حسینیه ارشاد داشتیم، عملی نخواهد شد، بلکه نتیجه عکس خواهد داد. واقعاً کلافه شده ایم و قضیه، حکم کلاف سردرگم را پیدا کرده است. نمی دانیم چه کنیم. به همین جهت آمده ایم ببینیم نظر شما چیست؟ آیا می توانید شریعتی و مقدسین را نصیحت کنید کوتاه بیایند و آیا به نظر شم مصلحت هست که با همه این مشکلات در حسینیه ارشاد به کار خود ادامه بدهیم؟" تعجب کردم که آن دانشمند بزرگوار گرفتار چه مخمصه ای شده است، همان مخمصه ای که خود من در ماندن در قم و همکاری ب رفقای ”مکتب اسلام" و تدریس در ”دارالتبلیغ" پیدا کرده بودم که چند ماه بعد ناچار همه را رها کردم و آمدم تهران. آقای قمی شرح مفصلی اظهار داشت، از جمله گفت، ”من شریعتی و پدرش را خوب می شناسم، اینها مشهدی هستند. همین طور که شما گفتید هر دو وجود نافعی هستند، اما این همه دم زدن از خلف و وحدت اسلامی تا جایی که سروصدای شیعیان و افراد مخلص هم درآید، خطرناک است، به نظر من یا خودتان بار دیگر او را نصیحت و اتمام حجت کنید، یا اگر می آید، من او را نصیحت کنم که مواظب باشد و در راه و روش خود اعتدال را رعایت کند تا سروصداها بخوابد. اگر دیدید نشد، خوب او را جواب کنید، چرا شما از حسینیه بروید؟" شهید مطهری که از شدت ناراحتی چهره سبزه اش میل به سیاهی پیدا کرده بود و سرش را به زیر انداخته و سخت نگران بود، سربرداشت و با حالت یأس گفت ”گمان نمی کنم حرف ما را گوش کند و به اینجا بیاید. اگر هم بخواهد، رفقایی دارد که نمی خواهند م در حسینیه باشیم و آنها نمی گذارند. مقدسین هم دست بردار نیستند.
من هم واقعاً خسته شده ام. اگر دیدم فایده ای ندارد، از حسینیه می روم و دیگر مسئولیت آن را قبول نمی کنم. شما هم اطلاع داشته باشید." این واقعه گویا در سال 1249 بود، اما در چه ماهی، درست به خاطر ندارم. در تمام این مدت شهید هاشمی نژاد ساکت بود. گویی شهید مطهری انتظار داشت او حرفی بزند، ولی حرفی نزد. من هم گاهی چیزی می گفتم که درست به خاطر ندارم چه ها بود. در بازگشت به تهران از هم جدا شدیم. بعدها دیدم آنقدر سروصد بر ضد حسینیه ارشاد زیاد شد و کارشکنی در ماندن شهید مطهری و رفقایش و اداره حسینیه ارشاد بالا گرفت که گفتند آقای مطهری به کلی از حسینیه ارشاد کنار کشیده است و در مسجدالجواد نماز جماعت می گزارد و آنجا را اداره می کند.
اوج کار حسینیه ارشاد و برخورد با استاد شهید
در همان ایام، روزی طرف عصر در جاده قدیم شمیران مقابل خیابان دولت منتظر تاکسی بودم که به خانه ام واقع در خیابان امیریه بروم. اتومبیل سیاه رنگ دست دومی از جلویم گذشت و کمی جلوتر ترمز کرد. دیدم شخصی عمامه به سر از صندلی عقب اشاره می کند بیایم سوار شوم. شهید مطهری بود که به مسجدالجواد می رفت. سوار شدم و پس از سلام و احوالپرسی پرسیدم، ”خبر تازه چه دارید؟" گفت، ”دیشب درست خوابم نبرد." پرسیدم، ”چرا؟" استاد گفت، ”کتابی که گروه پیکار نوشته اند و جدایی خودشان را از سازمان مجاهدین خلق اعلام داشته اند، دیده اید؟" گفتم، ”نه." استاد گفت، ”قبل کتاب بیست و سه سال مدتها فکرم را به خود مشغول داشته بود و حالا این کتاب که باید جوابی به هر دو داد، مبادا باعث تضعیف روحیه مردم و تشویش اذهان جوانها شود." می گفت گروه پیکار در این کتاب نوشته اند، ”از اسلام پوسیده شم بریده ایم و دیگر اسلام شما رفوبردار نیست و چه و چه..." استاد سخت ناراحت بود. در این حال رسیدیم به مقابل حسینیه ارشاد. عصر جمعه بود و جمعیت زیادی از جوانان جلوی حسینیه اجتماع کرده بودند. جمعی روی پله ها نشسته و عده ای ایستاده و بقیه در حال آمد و رفت به حسینیه بودند. اتومبیل شهید مطهری در ترافیک مانده بود. همین که جوانها او را دیدند با لبخندی معنی دار به وی نگاه کردند و او را که در اتومبیل نشسته بود و به مسجدالجواد می رفت به یکدیگر نشان دادند و در حقیقت مسخره می کردند که از دکتر برید و از حسینیه رفت و در مسجدالجواد جا گرفت. گاهی هم خنده های بلند تصنعی می کردند! به استادشهید که به آنها نگاه می کرد خیره شدم و دیدم سخت ناراحت است.
لحظه ای به آنها و حرکاتشان نگاه می کرد و لحظه بعد آهسته رو را برمی گردانید و به جلو خیره می شد. پیدا بود که در درون سخت ناراحت است. همین که اتومبیل به راه افتاد، گفت، ”فلانی! نمی دانم متوجه جوانه در جلوی حسینیه بودی، دیدی چطور به من نگاه و حتی تمسخر می کردند؟" گفتم، ”تاحدی." نمی خواستم ناراحت شود. استاد گفت، ”من این دکترشریعتی و پدرش را به تهران آوردم تا در حسینیه سخنرانی کنند و مقاله بنویسند تا هم کمکی به آنها بشود و هم جوانها را بیشتر به دین و مذهب متوجه سازند، ولی حالا آنها با متصدیان حسینیه ساخته اند و کاری کرده اند که هم من از حسینیه رفتم و هم جوانهای مذهبی را این طور جسور و هتاک کرده اند که با یک روحانی که ت دیروز برنامه های تبلیغی حسینیه و جذب آنها به حسینیه را تنظیم می کرد، این طور برخورد کنند!" اتومبیل به جلوی مسجدالجواد در میدان 25 شهریور (هفت تیر) رسید. استاد وقتی می خواست پیاده شود، گفت، ”شما کج می روید؟ به خانه تان؟" گفتم، ”بله." به راننده اش گفت، ”آقای دوانی را برسان به خانه و برگرد." گفتم، ”نه، من هم از فرصت استفاده می کنم با شما پیاده می شوم و نماز را همین جا می خوانم و بعد به منزل می روم." رفتم توی مسجد. آقای مرتضایی فر سلام کرد و چون مرا دید گفت، ”مؤمنین مهیای نماز شوید و بعد هم آقای دوانی منبر می رود." گفتم، ”باشد." نمازگزاران حدود 17 یا 18 نفر بودند و بیشتر هم 9 هر وقت با او وارد صحبت می شدی، از افاده علمی، حتی در ضمن مذاکرات روزمره و سیاسی غفلت نداشت، یعنی همان موضوعات را با آیه ای از قرآن مجید یا حدیثی از پیغمبر و ائمه اطهار(ع) یا نقلی از فلان عالم دینی و فیلسوف الهی و مادی یا شعری، از عارف و شاعر درهم می آمیخت. . یکی از جلسات دوره ای روحانیت تهران. شهید بهشتی و شهید محلا تی در کنار استاد دیده می شوند. کارگران ساختمانی بودند که در ساختمانی در دست بنا در نزدیکی مسجد کار می کردند. چند زن هم در پشت پرده بودند.
نماز جماعت را پشت سر استاد نامی دانشگاه تهران و روحانی برازنده و استاد سابق فقه و فلسفه حوزه علمیه قم و نویسنده کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم که آن همه در داخل و خارج کشور صدا کرده بود، با دو صف کوتاه کارگران ساختمانی برگزار کردیم. بعد من منبر رفتم. از آن جمع نصفی پای منبر نشستند و بقیه رفتند. پس از خاتمه منبر مختصر به تناسب جمعیت که فقط آقا و خانمی متشخص و آشنا را دم در دیدم که به آنجا آمده بودند وگرنه بقیه افرادی ناشناس و ناوارد به اوضاع بودند، پرسیدم، ”آقای مطهری! کار حسینیه به کجا کشید؟" گفت، ”نشد که نشد. هر چه کردم بین علمای مخالف و خشکه مقدسها و جوانان تندرو و حرکات شریعتی و هیئت مدیره حسینیه جمع کنم، دیدم نمی شود. تمام کاسه کوزه ها را هم بر سر من شکسته اند! مقدسین مرا عامل آوردن دکترشریعتی و سروصداهای حسینیه ارشاد می دانند. جوانان احساساتی و تندرو هم که شنیده اند من با تندروی و برخی افکار دکتر شریعتی موافق نیستم، در مقابلم جبهه گرفته اند.
هیئت مدیره حسینیه ارشاد هم نگاه به جو روز و موج جمعیت می کنند و آن طرف را گرفته اند. آقا شیخ اکبر رفسنجانی دستگیر شده و زندانی است. آقای باهنر و مفتح هم نگاه به من می کنند. بعضی دیگر که هوا را پس دیده اند، کنار رفته اند و از معاضدت با من طفره می روند. ناچار برای اینکه مسجد الجواد که دارای کتابخانه مهم و مسجد و تالار تبلیغ با شکوهی است به دست نااهل نیفتد و دستگاه دست روی آن نگذارد، اینجا آمده ام و با همین اندازه مردم که دیدی سر می کنم تا خدا چه خواهد. فقط روزهای جمعه عده ای از رفقا و شاگردانم در اینجا گرد می آیند و من هم برای آنها درسی می گویم. شبها هم رفقا منبر می روند و تفسیر می گویند، تا خدا چه خواهد. حسینیه و آن سر و صداها را هم به اهلش واگذار کردم. شما هم بعضی شبها که دعوت می کنند بیایید مثل سابق که گاهی می آمدید، در میان جمع بیشتری منبر بروید ت بیشتر مأنوس باشیم." آن شب خیلی دلم به حال آن دانشمند گرانقدر با آن همه معلومات سوخت. بیشتر از بی سروسامانی و عدم تشکل روحانیت ناراحت بودم که چرا باید کار کسانی مثل استاد مطهری به اینجا بکشد و آن جمع متشکل و اعضای اصلی حسینیه ارشاد و مجمع ”گفتار ماه" باید به هم بخورد و پایان کار این باشد. البته رفته رفته کار مسجدالجواد هم گرفت و درس استاد شهید در روزهای جمعه رونق یافت. روزی سرزده وارد شدم و دیدم تالار مسجد پر از شاگردان استاد از مرد و زن است و همگی از درس استاد یادداشت برمی دارند. شبهای جمعه یا شنبه هم تالار مسجد کم و بیش پر می شد و سخنرانان، سخنرانی می کردند.
بازداشت استاد شهید توسط ساواک تهران
مدتی بعد از این ماجرا شنیدم آقای مطهری توسط ساواک دستگیر و چند روزی در زندان انفرادی بوده و بعد آزاد شده است. یک هفته بعد، یکی از دوستان که اهل منبر بود و هم اکنون امام جماعت یکی از مساجد خوب تهران است، دعوت کرد که شب جمعه آینده در معیت آقایان فلسفی، مطهری، محمدتقی جعفری و سیدجواد هشترودی در خانه ایشان، شام میهمان باشم. پس از شام، آقای فلسفی از شهید مطهری پرسید، ”جریان بازداشت شما چه بود؟" استاد شهید گفت، ”هیچ! آمدند خانه و مرا بردند و 24 ساعت (یا 48 ساعت، تردید از من است) در زندان انفرادی نگاه داشتند، به طوری که تصور کردم قصد اعدامم را دارند، چون برخورد بسیار بدی داشتند. سپس مرا آوردند برای بازجویی. اولین سئوال بازجو این بود که: ”خوب، شما در حسینیه ارشاد چه می کنید و این چه اوضاعی است که به وجود آورده اید، چرا دست از این کاره برنمی دارید؟" گفتم، ”من در حسینیه ارشاد چه می کنم؟" بازجو گفت، ”بله، شما." گفتم، ”من یک سال است که دیگر در حسینیه ارشاد نیستم." بازجو گفت، ”عجب! پس شما حالا در کجا هستید؟" گفتم، ”مدتهاست که در مسجد الجواد هستم، چطور شما اطلاع ندارید؟" و بعد چند سئوال دیگر کردند و معذرت خواستند و گفتند، ”شما آزاد هستید، می توانید تشریف ببرید." از این نقل، همه خندیدیم. من پرسیدم، ”واقعاً ساواک اطلاع نداشته است یا فیلم بازی می کنند و خود را به نفهمی می زنند؟ یعنی تا این حد از مرحله پرت هستند؟" استاد گفت، ”نمی دانم، واقعه همین بود."
ممنوع المنبر شدن استاد شهید
استاد شهید در سال 1254 شمسی ممنوع المنبر شد. قبل از آن، گاهی که در مراکز علمی یا جلسات تبلیغی استانهای کشور دعوت داشت، از این جانب می خواستند که به جای ایشان در جلساتی که درتهران داشتند، صحبت کنم. کم و بیش توفیق چند تای آن ر داشتم که از جمله یکی دو جلسه در کانون مهندسین بود. وقتی ممنوع المنبر می شد، این کار بیشتر اتفاق می افتاد. روزی استاد از من خواست که شب نیمه شعبان در خانه ای بزرگ و وسیع واقع در قلهک که هر ساله نیمه شعبان مجلس مفصلی می گرفتند و استاد شهید هم سخنران بود، به جای او به منبر بروم و گفت، ”خودم هم می آیم." ما نمی دانستیم علت ممنوع المنبر شدن ایشان چیست و به خود او هم نگفته بودند.
زندگی دنیای قمار است
به طوری که اشاره کردم دو سال متوالی استاد شهید در مجلس جشن مفصلی که در یکی از خانه های وسیع قلهک تهران برگزار می شد و هر ساله نیمه شعبان در آنجا منبر می رفت، مرا به جای خود معرفی می کرد و خود هم حضور داشت. قبل و بعد از منبر مدتی را هر دو از هر دری سخن می گفتیم و درد دل می کردیم. این وضع را نسبت به آقای فلسفی خطیب و دانشمند نامی هم داشتم. ایشان نیز در ایامی که از سال 1250 تا پیروزی انقلاب ممنوع المنبر بود، چند بار مرا به جای خود تعیین کرد. من نیز ب حضور خودشان در مجلس تا آنجا که امکان داشت با تمجید از آنه فشار ساواک را تلافی می کردم. چند بار هم توسط ساواک مورد مؤاخذه واقع شدم. باری، در یکی از شبها، استاد شهید خیلی درد دل کرد، من نیز در این باره کوتاه نیامدم. وضع او طوری بود که نباید آن سخنان را به زبان آورد، ولی می گفت و شاید به کمتر کسی اظهار می داشت. انگار همدردی پیدا کرده بود. گذشته از خالی کردن عقده های دل، این قصد را هم داشت که مرا تسکین دهد. در یکی از آن شبها با این که همه غرق در سرور و شادی بودند، م می نالیدیم. در همین موقع صاحب مجلس آمد و کاردی را که در دست داشت به استاد تعارف کرد و گفت ، ”جناب آقای مطهری! لطفاً کیک را شما ببرید." همین که صاحبخانه که گویا از بازاریان معروف و امروزی بود، این درخواست را از شهید مطهری که گرم درد دل کردن بود کرد، استاد شهید گفت، ”خودتان بروید ببرید یا مدعوین بیایند برای خود بردارند. من از این کار غربی ها خوشم نمی آید." حال صاحبخانه گرفته شد و رفت. من خنده تلخی کردم و گفتم، ”ما کجاییم در این بحر تفکر، تو کجایی؟" آن شب و در آن مجلس گفتم، ”آقای مطهری! آخر در این اوضاع و شرایط و با همه این سختگیری ها، شما مرا به جای خودتان تعیین کرده اید و این همه مردم از طبقات مختلف اینجا گرد هم آمده اند و انتظار دارند چیزهایی بگویم که نمی شود گفت. راستی آدم چطور صحبت کند که هم مردم راضی باشند و هم پا روی دم سگ نگذاریم؟ من که ممنوع المنبر نیستم از شما ناراحت تر هستم." استاد درحالی که طبق معمول تسبیح خود را در دست داشت و دانه های آن را با سر انگشتانش رد می کرد، گفت، ”برادر! همه که نباید ممنوع المنبر شوند. نباید در مجالس و مساجد بسته شود. نه، سخنرانیت خیلی هم خوب بود. بیش از این هم بحث در این باره صلاح نیست. باید متوجه همه قضایا بود و دست از افراط و تفریط برداشت. سعی کنیم در هر حال کارمان برای خدا باشد."
روحانیون بی تقوا
روزی استاد شهیدبه دیدن ما آمده بود. باز ناراحت بود و از دست بعضی از خودیها سخت گله داشت که اینها به خاطر جلب رضایت جوانها حاضرند همه چیز را فدا کنند. می گفت، ”ببینید کار به کج کشیده است! ازآقای خمینی راجع به شریعتی و توهین هایی که او به خواجه نصیرالدین طوسی و شیخ بهایی و محقق ثانی و علامه مجلسی و حاج شیخ عباس قمی کرده سئوال کرده اند. آقا با خط خود جواب داده، ولی سروصدا به راه انداخته اند که دستخط آقای خمینی نیست و نوشته جعلی است! من از سئوال و جواب کامل اطلاع دارم و خط آقای خمینی را خوب می شناسم، ولی اینه می گویند جعلی است و در این راه کمک به جوانهای احساساتی می کنند که با دفاع خودسرانه از شریعتی می خواهند راه را برای اهانت به علمای بزرگ شیعه باز کنند و معلوم نیست کار به کج بکشد." من گفتم، ”بدبختی اینجاست که یکی از ائمه جماعت پیر تهران ب ریش سفید و عمر بالای هفتاد سال هم به خاطر خوشایند جوانه که مسجدش را پاتوق خود کرده اند، همین نظر را ابراز می دارد و اصرار می ورزد که اصلاً خط آقای خمینی نیست و از این راه آب به آسیاب دشمن می ریزد." استاد با ناراحتی بیشتر گفت، ”آدم از دست که بنالد؟ بگو تو از این حرف در این سن و سال چه نتیجه ای می خواهی بگیری؟ مسجد که داری، اسم و رسم که داری، بودجه خوبی هم در اختیارت برای هر کاری بخواهی بکنی گذاشته اند، دیگر این خنکی ها چیست؟"
درباره گروه فرقان
در سال 1257 و قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، در مسجد حضرت 10 لذت بخش ترین لحظات او در گفت وگوه موقعی بودکه بحث، علمی و حاوی مطلب تازه ای بود. برایش فرق نمی کرد که از شهید اول و ثانی یا شیخ طوسی و سیدمرتضی یا از دکارت و نیوتن و مارکس و هگل یا دکتر تقی ارانی باشد. ابوالفضل (ع) واقع در رباط کریم، شبها منبر می رفتم. شبی ضمن گفت و گو با مرحوم سیدعبدالمجید ایروانی، امام جماعت آنجا گفتم، ”فردا با عده ای از آقایان از جمله آقای فلسفی، مطهری، بهشتی، مهدوی کنی، محی الدین انواری و مفتح در منزل آقای امامی کاشانی که خانه تازه ای خریده، ناهار دعوت هستیم." آقای ایروانی گفت، ”خوب شد، این کتاب توحید نوشته شیخ آشوری را دیده اید؟" گفتم، ”نه." گفت، ”شنیده اید که این روزها سروصدای زیادی به راه انداخته؟" گفتم، ”آری." گفت، ”جوانها راجع به این کتاب از من سئوال می کنند. نمی دانم چه جوابی به آنها بدهم. من آن را به شما می دهم، در آن مجلس به آقایان نشان دهید ببینید درباره آن چه نظری دارند، فردا شب به من بگویید که همان را در جواب جوانها بگویم." کتاب را که به قطع جیبی بود و طرح روی جلد آن منظره خاصی ر نشان می داد به خانه آوردم و ساعتی را به مطالعه آن مشغول شدم. دیدم بعد از کتاب شهید جاوید سروصدادار خواهد بود و پاسخ دادن به آن هم در آن جو پرهیجان آسان نیست؛ یعنی طوری نوشته است که آدم معطل می ماند در آن جو حاکم چه جوابی به جوانهای داغ و احساساتی که جذب گروه های مختلف هم شده بودند بدهد که بدتر نشود، مبادا جوانها بر سر لج بیفتند و کار به درازا بکشد. فردای آن روز، موقع ظهر، قبل از صرف ناهار کتاب را به آقایان نشان دادم و گفتم، ”آقای ایروانی از شما آقایان خواسته است درباره این کتاب جوابی بدهید که او همان را در پاسخ سئوال جوانها به آنه بگوید و استناد به شما آقایان بکند." شهیدمطهری گفت، ”کتاب مزخرفی است، من آن را دیده ام. این شیخ را من می شناسم. شیخ جسور روداری است. مشهدی است. چند وقت پیش هم در مسجد قبا بعد از نماز آقای مفتح منبر می رفت. مثل اینکه دستی او را می گرداند و جسورتر می کند. آمده بود خانه ما که نیم ساعت با شما کار دارم، ولی بیش از یک ساعت ماند و حال مرا گرفت. با جسارت گفت، ”تو نباید در قلهک و بالای شهر باشی، باید بروی میدان شوش و پایین شهر و میان مردم عادی." گفتم، ”آشیخ! اگر من با این حجم کار که دارم بروم میدان شوش، میان آن شلوغی دیوانه می شوم، مگر من تکلیفم را نمی دانم که تو باید بیایی برایم تعیین تکلیف کنی؟" از این بگو مگویی که میان استاد و آن شیخ کم مایه و پر مدعا در گرفته بود و طرز ادای سخن استاد که وقتی عصبانی می شد کمی لهجه مشهدی پیدا می کرد، اغلب خندیدیم.
چرا استاد شهید از قم به تهران آمد؟
در سال 1252 بود که روزی استاد شهید تلفن کرد و گفت، ”فلانی، اگر بتوانی سری به ما بزن." در دانشکده الهیات و در اتاق کارش به دیدنش رفتم. شهید مفتح هم که همسایه ما و استاد آن دانشکده بود، حضور داشت. استاد شهید مطهری گفت، ”خواستم از شما بپرسم چه می کنی و چطور می گذرانی؟ کتاب هم که بنویسی، مگر کتابفروشها با این حرفها حق آدم را درست می دهند که درآمدی برای معاش باشد و مگر حق التألیف هم در این مملکت شد حقوق که آدم روی آن حساب کند و به آن اعتماد نماید؟" بعد گفت، ”علت این که شما را خواستم و این سئوال را کردم این بود که بگویم خود من هم وقتی از قم به تهران آمدم وضعی مثل امروز شما را داشتم." پرسیدم، ”چطور؟" استاد شهید گفت، ”بر اثر شکست طرح آقای خمینی برای اصلاح حوزه که من هم از فعالین آن و شاگرد ایشان بودم، از اطرافیان آیت الله بروجردی ضربه خوردم. اطرافیان طوری مرا از نظر آقای بروجردی انداخته بودند که هرچه کردم مرا احضار کند تا حضوراً عرایضم را عرض کنم، نتیجه نگرفتم. حتی روزی نامه ای نوشتم و در آن عرض کردم در کجای دنیا رسم است که درباره کسی حکم غیابی صادر کنند؟ چیزهایی به شم گفته اند، بنده را احضار کنید توضیح بدهم تا رفع هرگونه سوءتفاهم بشود. نامه را دادم آقای منتظری که هم مباحثه بودیم و نزد آیت الله بروجردی آمد و رفت داشت و گفتم در یک فرصت مناسب به دست ایشان بدهد. آقای منتظری گفت، ”دادم، نگرفت!" ناچار به تهران آمدم. مدتی را بی هدف گذراندم تا این که مرحوم کوشانپور جلسه هفتگی در خانه خود گرفت که شبها، اول نماز جماعت بخوانم و بعد تفسیر قرآن بگویم. دعوت او را پذیرفتم.
در مدرسه مروی هم شروع به تدریس کردم. بعضی اوقات هم برای افراد خاصی درس خصوصی می گرفتم یا در جلساتی منبر می رفتم. روزی مرحوم کوشانپور پرسید، ”مثل اینکه قم مشرف بودید؟، " گفتم، ”بله." پرسید، ”به زیارت رفته بودید؟" گفتم، ”نه، خانواده ام در قم است و هفته ای یک بار به آنها سر می زنم." پرسید، ”چرا به تهران نمی آورید؟" چیزی نگفتم. پرسید، ”ها، چرا؟" گفتم، ”حقیقت این است که باید خانه ای اجاره کنم و وجهش را ندارم. در همان قم که خانه اجاره مختصری دارد، هستند." مرحوم کوشانپور گفت، ”به آقای بروجردی بنویس ماهی یکصد و پنجاه تومان ماهانه اجاره خانه ات را از باب سهم امام قبول کند و من می دهم." گفتم، ”نمی نویسم." پرسید، ”چرا؟" گفتم، ”اولاً چنین تقاضایی ت حالا از ایشان و غیر ایشان نکرده ام، ثانیاً اگر هم بنویسم شاید نامه ر به دستشان ندهند و اگر بدهند هم شاید ترتیب اثر ندهند." گفت، ”یعنی چه؟" گفتم، ”همین است که می گویم." و چون علت ر پرسید، گفتم، ”حقیقت این است که من هم به واسطه آقای خمینی که طرحی برای اصلاحات حوزه داشت و به ناکامی کشید، به وسیله اطرافیان آیت اله بروجردی صدمه دیده ام و همان نیز علت بیرون رفتنم از حوزه شده است. با این که موردنظر آقای بروجردی و از شاگردان خوب ایشان بودم، این طور شده است." وقتی مرحوم کوشانپور این را شنید گفت، ”لازم نیست شما بنویسید، خودم ترتیب کار را می دهم. یکصدوپنجاه تومان برای جلسات هفتگی تفسیر و یکصدوپنجاه تومان برای اجاره خانه پرداخت می شود." سپس گفت، ”خانواده ات را بیاور تهران و دیگر این همه بین قم و تهران آمد و رفت نکن." همین کار را کردم و مقیم تهران شدم. بعد شهیدمطهری شرحی بیان داشت که علت بیرون آمدنم از حوزه این بود و افزود که از آن موقع تاکنون به جرم ارادت به آقای خمینی نزد خودی و بیگانه صدمه دیده و می بینم تا وضع ما روحانیون و آقایان مراجع چنین باشد، این قضایا هم هست. باید تحول اساسی در حوزه به وجود بیاید که چهار نفر کم مایه نتوانند با سرنوشت افراد این طور بازی کنند و سد راه خدمات ارزنده به اسلام و مسلمین باشند. خواستم شما از وضع من مطلع باشید تا تسکینی برای شم باشد.
نق های بی مورد
روزی برای دیدن استاد شهید به خانه جدیدش رفتم که تازه به اتمام رسیده بود. خانه ای یک طبقه بود. اتاقها و سالن پذیرایی او ب موکت خاکستری فرش شده بود. همانجا مطالعه می کرد و چیز می نوشت و از واردین پذیرایی می کرد. باز چون مرا کنار خود دید زمینه را برای درد دل مناسب یافت. گفت، ”فلانی! ببینید بعد از یک عمر با فروش خانه کوچک سابقم در اوایل خیابان دولت که دیده بودی، در اینجا که باز هم خیابان دولت، ولی جای آرامی است، زمینی خریده و خانه ای ساخته ام. بیشتر منظورم این بود که جای وسیع تر و خلوتی باشد و بتوانم با آرامش فکر به کار تحقیق و مطالعه و نوشتن مشغول شوم. دانشکده الهیات را هم ره کرده ام که بیشتر سرگرم چیز نوشتن باشم. خودت بهتر می دانی که آدم وقتی سالها کار کرد، تازه آماده پیاده کردن افکارش می شود. این تمام هم و غم من است. ولی سروصدا به راه انداخته اند که فلانی چرا بالای شهر است و در میدان شوش و جنوب شهر خانه نساخته و در آن جاها سکونت نمی کند؟ آخر من که از سهم امام و جمع مال، این خانه را نساخته ام. گذشته از آنچه از فروش خانه سابقم داشتم، مقداری هم بعضی از رفقا قرض طویل المده داده اند و تاکنون نصف آن را پرداخته ام. حالا با اینکه من روی پای خودم ایستاده ام و در این خانه نشسته و مشغول کارم، باز ول نمی کنند و مرتب برایم حرف در می آورند." بی اختیار به یاد بعضی از کشورهای خارجی افتادم که چگونه در راه ترفیه حال دانشمندان خود سعی بلیغ مبذول می دارند تا ب بزرگداشت آنها و حفظ سرمایه های علمی خود، بر غنای فرهنگی خویش بیفزایند، ولی مائیم و این تنگ نظری ها و نق های بی مورد و اعمال جاهلانه.
استاد شهید: برویم قم و دست به تحول بزنیم
استاد شهید در همان ایام، روزی مرا خواست و گفت، ”برادر، آقای دوانی! رفقا سبک خاص خود را دارند. نمی دانم و معلوم نیست کار این نهضت به کجا بکشد. آقای خمینی در نجف اشرف سخت تحت 11 در حفظ کیان اسلام و روحانیت شیعه و بزرگداشت علمای دینی و ایجاد تحول و دگرگونی در سازمان روحانیت سعی بلیغ داشت و همین ها اساس کار و فکر او ر تشکیل می دادند. در محفل روحانیون تهران . !" نظر است. ماندن ما در تهران بیهوده است. فکری کرده ام و می خواهم آن را با شما در میان بگذارم. همه چیز علاج دارد غیر از حوزه که باید فکری برای آن کرد. فکرش را کرده ام و آن این است که برویم قم دست به یک نوع تحول در خودمان بزنیم تا موجب تغییرات تدریجی در روش تدریس و ساختن طلاب مجهز به علوم اسلامی و هماهنگ با نیاز عصر و زمان گردد. شما هم باید بیایید." تعجب کردم و گفتم، ”آقای مطهری! من از قم به تهران آمده ام، حالا برگردم قم؟" گفت، ”بله، می خواهم در قم راجع به اقتصاد اسلامی شاگردانی تربیت کنم که امروز نیاز مبرمی به آنهاست، زیر مکتبهای مادی و کمونیستی جوانها را گمراه کرده اند و آنها را از منطق اسلام دور نگاه داشته اند، شما هم باید بیایید با هم کار کنیم. شما در تاریخ اسلام و رجال و تراجم و شرح حال بزرگان مثل همین مفاخر اسلام که سالها درباره شان مطالعه کرده و مقاله و کتابه نوشته ای، برای شاگردانی که در اختیارت می گذاریم تدریس و کار کن و من در مکاتب فلسفه جدید و اقتصاد اسلامی که این روزه مسئله روز است و همه از آن صحبت می کنند.
از این راه می توانیم شاگردانی را پرورش دهیم و آثاری را به وجود آوریم که بتوانند در این رشته ها ماهر شوند و مقاله و کتاب بنویسند. یعنی آنچه داریم به دیگران منتقل می کنیم. من فکرش را کرده ام، راه این است. در اوضاع و شرایط امروز از من و شما این گونه انتظارها هست و این کارها می آید و نه کارهای دیگر. آقای مفتح و باهنر هفته گذشته رفته اند کرج در باغی اجتماعی کرده اند. عده ای هم جمع شده اند نام خود را ”ساده زیان" گذاشته اند، یعنی ما ساده زندگی می کنیم. در آن باغ آقای مفتح نماز جماعت خوانده و آقای باهنر منبر رفته. صحبت هم این بوده که باید برای جلوگیری از آنها که اعتراض می کنند، ساده زندگی کنیم، مثل همین امروز که ناهار ما در این باغ نان و آبگوشت است تا دیگر به ما ایراد نگیرند که رفاه طلبی از اسلام نیست. می خواهیم خود را گول بزنیم؟! آنها که در باغ بوده اند اغلب کار و بارشان خوب است و خانه و زندگی عالی دارند.
حالا در برابر سیل اعتراض ها همین که نان و آبگوشت خوردند و نام خود ر ”ساده زیان" گذاشتند، کار درست می شود؟ می خواهیم خودمان ر گول بزنیم؟ باید فکر اساسی کرد، پی ریزی اصولی کنیم، دست به تحول بزنیم، آن هم باید از حوزه شروع شود. جای آن هم قم است. هیچ کمکی به اسلام و نمایش عظمت و قدرت اسلام از این بهتر نیست که مجهز به اسلحه روز یعنی منطق علمی و بازسازی مبانی علمی شویم، چیزی که جایش خالی است. تا وضع حوزه و دروس حوزه و راه و روش روحانیت این است که حالا هست، کار نهضت م به جایی نمی رسد، و اگر هم به جایی رسید، چون اساس محکم نیست فرو می ریزد و مانند نهضت سید جمال الدین و نهضت تنباکو و مشروطه شعله ای است که خاموش می شود. باید پی ریزی اساسی و هماهنگ با مقتضیات زمان کرد. دشمنان اسلام از این بیم دارند، نه شعار دادن و سروصدا راه انداختن که موجی است و دیر یا زود تمام می شود و بعد آرام می گیرد." گفتم، ”آقای مطهری! بسیار خوب، ولی این کار بودجه لازم دارد و من در این فکرم که خا نه و زندگیم را چه کنم؟" استاد شهید گفت، ”خانه ات را بگذار برای بچه ها. به عده ای گفته ام و از آنها برای این کار تأمین گرفته ام." چند روز بعد پس از فکر زیاد قبول کردم. بنا شد خبر با ایشان باشد، ول چندی بعد حاج آقا مصطفی خمینی(ره) فرزند دانشمند امام خمینی(ره) به طرز مرموزی در نجف اشرف درگذشت و استاد در برگزاری مراسم چهلم ایشان در تهران نقش اساسی داشتند. به دنبال آن، حادثه 19 دی قم روی داد و انقلاب اسلامی اوج گرفت تا اینکه امام خمینی به پاریس رفت و پیروزمندانه به کشور بازگشت و جمهوری اسلامی را تشکیل داد و استاد شهید در رأس بیشتر مسائل مربوط به انقلاب قرار گرفت.
شعله ای که خاموش شد
شب 12 اردیبهشت سال 1358 با محمد پسر بزرگم در کتابخانه ام نشسته بودیم و درباره نقشه ای که شهید مطهری برای رفتن به قم کشیده بود صحبت می کردیم. می گفتم ایشان تنها کسی است که در فکر من است. نمی دانم اگر به قم می رفتیم تا چقدر موفق بودیم، ولی هرچه بود با آقای مطهری سروکار داشتیم و قطعاً زیان نمی دیدیم. پسرم گفت، ”بازهم آقای مطهری است که به یاد شماست، ولی حالا گرفتاری پیدا کرده است." گفتم، ”خانم آقای مطهری، قبل از پیروزی انقلاب روزی که به استاد تلفن کردم و ایشان گوشی را برداشتند و گفتند تشریف ندارند، فرمودند، ”آقای دوانی! آقای مطهری خیلی در فکر شماست، پیوسته از شما و ناملایماتی که دارید حتی در سر سفره به مناسبتها یاد می کند، خیلی در فکر شماست." به فرزندم گفتم، ”افسوس که آقای مطهری درگیر کارهای سیاسی و مملکتی شده است. او اهل سیاست نیست. کاش تمام وقتش صرف کارهای علمی می شد و کمتر درگیر سیاست و مسائل مملکتی بود، کاری که از دیگران می آید و می توان جای او را پر کرد. آقای مطهری که ذکر و فکرش مسائل علمی است باید به همین کار و پیاده کردن اندیشه های ژرف خود بپردازد نه امور سیاسی که چندان برای آن ساخته نشده است." در همین موقع تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم، دوستی روحانی ب هیجان گفت، ”خبر داری؟" گفتم، ”نه." گفت، ”آقای مطهری ر ترور کردند." گفتم، ”عجب، کی؟" گفت، ”تقریباً ده دقیقه قبل." گفتم، ”واقعاً؟" دستم لرزید، دلم تپید و حالم دگرگون شد. پسرم محمد گفت، ”چه بود؟" گفتم، ”این طور می گفت." گفت، ”زنگی به خانه شان بزن." با این که کسالت داشتم و می لرزیدم، گوشی را برداشتم و زنگ زدم. صدای خانمها به شیون و گریه و زاری بلند بود. دختر خانمی گوشی را برداشت، گفتم، ”خانم آقای مطهری هستند؟" گفت، ”بله." خانم با گریه و زاری گوشی را برداشت و پرسید، ”شما کی هستید، آقای دوانی؟" گفتم، ”بله." گفت، ”مطهری را کشتند." آری استاد مطهری با یک دنیا افکار نو و نورانی و امید و آرزوی طلایی و طولانی برای خدمت به اسلام و مسلمین به لقاءاله پیوست. معلوم شد گروه نادان فرقان به تحریک اجانب استاد شهید را در خیابان فخرآباد موقعی که از خانه ای که بعضی از اعضای شورای انقلاب جلسه داشتند بیرون آمده بود، هدف قرار دادند و مغز نورانی اش ر متلاشی کردند!
دیگر منبر نرفتم!
در ایام چهلم استاد شهید در بسیاری از مساجد و نهادها و ادارات مراسم یادبود و اربعین او منعقد بود. از من هم دعوت شد که در یکی از مساجد شرق تهران پیرامون شخصیت والای استاد سخن بگویم.
به منبر رفتم و از استاد معقول و منقول و نویسنده بزرگ اسلامی و متفکر نامدار معاصر ”شهید مطهری" سخن گفتم. از ایامی که در حوزه داشت و کتابها و آثار گرانقدرش و دلسوزی او نسبت به اسلام و مسلمین و این که ذکر و فکرش علم و اسلام و دین و مذهب و نحوه حفظ مسلمانان از خطرات بود. یکباره به یادم افتاد که حیف بود چنین عنصر لایق و مجموعه کمالات و مدافع صمیمی اسلام و مسلمانان در موقعی که باید افکار نورانیش را پیاده کند از دست برود، آن هم بدین گونه که مغزش یعنی آن همه افکار طلایی و اندیشه های نغز و نورانی متلاشی شود. فک پایینم گرفت و زبانم بند آمد. هر چه کردم نتوانستم به سخن ادامه بدهم. بعضی از حضار می گفتند رنگت مثل گچ سفید شده بود. از منبر پایین آمدم، لحظه ای استراحت کردم تا حالم عادی شد. بعد که به دکتر معالجم که هر دوی ما را می شناخت مراجعه کردم، گفت، ”چرا با این حالت خاطرات خود را از شهید مطهری آن هم روی منبر و میان جمع بازگو کردی؟ دچار شوک شده ای و مدتی باید معالجه کنی. دیگر در مجلس ختم شرکت نکن، نه بنشین و نه منبر برو!" از آن موقع تاکنون منبر را به طور رسمی ترک گفته ام و جز یکی دو مورد نتوانسته ام روی منبر سه پله و بیشتر بنشینم و سخن بگویم. هنوز هم در هر فرصت مناسب می گویم: افسوس که استاد مطهری با آن همه معلومات و افکار نو و نورانی و مجموعه کمالات انسانی از میان ما رفت و چه زود و نابهنگام هم رفت!
انتهای گزارش - ماهنامه تاریخی فرهنگی شاهد یاران شماره 5-6 گروه مجلات شاهد.
نظر شما