«شهيد شاه آبادي در قامت يك همسر»
به گزارش نوید شاهد، شهيد شاه آبادي از هر نظر، معلم و الگويي براي همنسلان خويش و حتي نسلهاي بعدي بوده است. پرداختن از ديدگاهي معنوي با سويههاي اخلاقي و نيز كاوش و استنتاج در زندگاني پربار اين شهيد عزيز توسط يار ديرينه ايشان حاجيه خانم صفيه آيت الله زاده شيرازي، همسر مكرمة شهيد شاه آبادي، با تأكيد بر اين نكته، از يك نظر ديگر هم براي ما خاص مينمود: اين بانوي مكرمه، نه تنها در امر تبليغ ديني، بهويژه در ارتباط با بانوان، دستيار شهيد به شمار ميرفته، بلكه همواره در قامت يك شاگرد، خوشهچين خرمن علم، معرفت و تقواي آن شهيد گرانمايه، عارف واصل و استادزاده و شاگرد پرتلاش حضرت امام خميني ـ ره ـ محسوب ميشده است. اين گفت و شنود را بخوانيد:
از نحوۀ آشنایی خود با حاج آقا مهدی شاه آبادی و خانواده ايشان بگویید.
نحوۀ آشنایی ما عجیب بود، چون هم ایشان هر کسی را به همسري قبول نمیکردند و هم، اینکه پدر من خیلی در مورد مسألۀ ازدواجم سخت میگرفتند. اما وقتی این دو با هم آشنا شدند، انگار گمشدهشان را پیدا کرده بودند. پدرم از حاج آقا هیچ ایرادی نگرفتند و بعد از سؤالاتی که از ایشان کردند، بیمعطلی قبول کردند. با اینکه پدر من از هر کسی که به خواستگاری میآمد ایراد میگرفتند، اما ایشان را خیلی زود قبول کردند و قرار شد که ما را عقد کنند و گفتند به خرید برویم، اما آنها خودشان چیزهایی خریده بودند و آورده بودند، مثلاً براي من یک مدال خریده بودند و به فروشنده گفته بودند که دو سه روز دیگر آن را پس میآوريم، چون اصلاً از این تجملات خوششان نمیآمد و فقط به خاطر فاميلهاي خودشان اين كار را كرده بودند. آيینه و شمعدان هم خریده بودند، چون اطرافیان به ايشان فشار آورده بودند که اینها را خریداری کنند و با فروشنده قرار گذاشته بودند که اینها را برمیگردانیم. بعد از عقد هم به من گفتند که اینها را برمیگردانم، من هم چیری نگفتم و آنها را تمیز کردم و به ایشان دادم که برگردانند.
سر سفرة عقد، بعد از سلام و علیک، به من گفتند: " شما باید مبلغ مذهبي بشويد و در این زمینه فعالیت کنید." من هم گفتم چشم. بعد گفتند: "من مادر ناتوانی دارم که از او مراقبت میکنم، البته برادر و خواهر هم دارم، اما دوست دارم خودم مستخدم مادرم باشم و به ایشان خدمت کنم. مادرم داغدیده هستند و خیلی نیاز به مراقبت دارند. من هم به خاطر علاقه و احترام خاصی كه نسبت به مادرم دارم، دوست دارم ایشان پیش خودم باشند." من هم قبول کردم. صحبتهای دیگر ما هم در همین زمینهها بود و هر وقت که مرا میدیدند، در زمینۀ کمک به مردم و این حرفها صحبت میکردند.
من در همان جلسات اولی که با همسرم صحبت کردم، کمر همت بستم که هرچه ایشان از من خواستند، اگر در توانم بود، انجام دهم. متوجه شده بودم که خدا به من توفیق داده همسر شخصی باشم که روحشان خیلی بزرگتر از آن است که من فکر ميكردم. با خود ميانديشيدم آيا شایستگیِ همسري چنین کسی را دارم يا نه. خودم را خیلی کوچکتر از آن میدانستم چون در هر نقطۀ زندگیشان که دست میگذاشتم، میدیدم واقعاً در سطح بالایی است؛ مثلاً از نظر ایمان آنقدر مقیّد به احکام واجب و مستحب بودند که انسان متحیّر میشد چطور ممكن است كسي به این اندازه مقیّد باشد که کوچکترین خلافی از او سر نزند و کوچکترین امر مکروهی را انجام ندهد. راضی نبودند که از یک امر مستحب به راحتی بگذرند و دوست داشتند حتماً آنچنان که ائمه(ع) زندگی میکردند زندگی کنند و همۀ کارهایشان مثل آنها باشد و اصلاً هدفشان این بود که مسيرشان در مسیر ائمه اطهار(ع) باشد. از این جهت من فکر میکردم که خیلی باید کوشا باشم و زحمت بکشم که شاید کمکی به ایشان کرده باشم و اینکه تا چه اندازه موفق بودم، نمیدانم ولی تمام کوششم این بود که بتوانم منويات مورد نظر ایشان را پیاده کنم.
خلاصه، حرفهای حاج آقا از همان اوّل به دلم نشسته بود، یعنی فردی نبودم که سخت بگيرم و فكر كنم از زندگی عقب میمانم، بلکه تمام صحبتها و خواستهها و دوست-داشتنيهاي ایشان را دوست داشتم. حاج آقا مایل بودند که به دیگران کمک کنند، من هم تا جایی که در توانم بود کمک میکردم؛ اگر خدا قبول کند.
وقتی ازدواج کردید، شما و حاج آقا در چه سنی بودید؟
من تقریباً 18 سالم تمام شده بود و ایشان هم 26 ساله بودند.
آن موقع، تحصیلات حاج آقا در چه سطحی بود؟
از نظر تحصیلات حوزوی، دورة 10 سالة سطح را به پايان رسانده بودند و حدوداً دو سال بود كه به درس خارج فقه و اصولِ حضرت امام و آيت الله بروجردي ـ عليهم الرحمه ـ ميرفتند. از نظر هوش و حافظه هم خیلی خوب بودند و خیلی هم پُرکار بودند. در ماه مبارك رمضان، بلافاصله پس از آنكه افطار میکردند به مطالعه میپرداختند تا سحر، آن وقت میگفتند: "دیر شد! الان اذان ميگويند." بعد، من برميخاستم و برای سحر آماده میشدم. ایشان خيلي کم میخوابیدند و در مقابل، خیلی پُرکار بودند، خیلی هم کم غذا میخوردند و این عادات را از اول داشتند. عقیدهشان این نبود که برای فعالیت بیشتر، باید بیشتر خورد، بلکه معتقد بودند که وقتی زیاد بخوريم و سنگین شويم، فعالیت ما کم و فکرمان بسته میشود. اوایل محال بود كه بیشتر از چهار ساعت بخوابند و اگر بیشتر میخوابیدند، خود را جریمه می-کردند و شب بعد کمتر میخوابیدند. بعد از پيروزي انقلاب، شبی دو ساعت یا دو ساعت و نیم بیشتر نمیخوابیدند.
ایشان از اوّل من را با لفظ «خانم» صدا میکردند و من هم متقابلاً ایشان را «آقا» صدا میکردم، اما بعدها به زبان بچهها که پدرشان را "آقاجون" صدا میکردند، من هم آقاجون میگفتم و ایشان، همچنان به من خانم می-گفتند و اگر کسی من را به اسم خودم صدا میکرد، ناراحت میشدند. با اینکه سنی نداشتم تا به من «حاج خانم» بگویند یا حتي «خانم»، اما ایشان ناراحت می-شدند؛ اگر کسی مرا به اسم صدا میکرد؛ يعني تا این حد دقت و حساسيت داشتند.
آداب و رسومي که آیت الله العظمي شاه آبادی و خانواده-شان داشتند چه بود و شما خانوادۀ همسرتان را چگونه خانوادهاي ميدیدید؟
خانوادۀ همسرم خانوادۀ خیلی ساده و بیآلایش و خوش قلب و خوش فکر بودند. الان هر وقت آنها را میبینم، دلم شاد میشود و فکر میکنم خواهران حاج آقا خواهر خودم هستند. خیلی ساده و بیتشریفات و بدون هيچ تجملاتی هستند، خیلی ساده و مهماندوست. برادرهایشان هم عالی بودند، اما ایشان بهخصوص به مهمان بسیار علاقهمند بودند، اگر دو روز ميگذشت و کسی به منزل ما نميآمد، ناراحت ميشدند و به منزل افراد ميرفتند و از آنها دیدن ميكردند. مادرشان هم همینطور بودند، محال بود که در منزل ايشان غذایی پخته شود؛ بدون اینکه مهمان یا همسایه از این غذا استفاده کند؛ اگر مهمان نمیآمد ناراحت میشدند و مادرشان با یک حالت ناراحتی به منزل همسایه میرفتند و سراغشان را میگرفتند و به آنها غذا میدادند.
از مادر حاج آقا هم براي ما بگویید.
پدر ايشان قبلاً مدتي در نجف درس خوانده بودند. عربها به مادر میگویند «یومّا» و مادر حاج آقا هم به همين دليل به اسم «یومّا خانم» معروف بودند، یعنی مادر و تمام فامیل، ایشان را به اين اسم میشناختند. در وصف مادر حاج آقا نمیتوانم و نمیدانم چطور بايد بگویم که حقشان را ادا کنم. ایشان سطح فکرشان خیلی بالا بود، تك فرزند بودند و پدرشان هم خیلی ثروتمند بودند، بعد از فوتشان هشت خانه برای ایشان به ارث گذاشته بود و یوّما خانم، تمام هشت خانه را در راه خدا داده بودند. هر کسی را که میدیدند نیازمند است و زندگی سختی دارد، مثلاً به هر فردی که طلاق گرفته یا شوهرش فوت شده یا دختر پا به سنی که دوست دارد ازدواج کند، كمك می-كردند. در عين حال اگر ميديديد که خودشان چطور زندگی میکردند، چطور لباس میپوشیدند، چه چيزهايي میخوردند، تعجب میکردید و میگفتید شاید این فرد اصلاً حقوقش به 10 هزار تومان هم نمیرسد. در صورتی که هشت تا خانه داشتند که اجاره داده بودند و همه را در راه خدا می-دادند. ایشان طوری زندگی میکردند که هیچ وقت از کسی گلهمند نبودند و اگر کسی هم حرف نامربوطی میگفت، به روی خودشان نمیآوردند، انگار که نشنیدهاند! و هر کار و خدمتی هم از دستشان برمیآمد، انجام میدادند. به هر کسی که میرسیدند و به هر نحوی که میتوانستند، ياري میرساندند.
رابطۀ من با مادر همسرم خیلی خوب بود، ما با هم زندگی میکردیم و مسألهای هم در زندگیمان نداشتیم. با اینکه اوایل اینها خیلی پُر رفت و آمد بودند و ماه رمضان تمام فامیلهایشان به منزل ما در قم میآمدند، من بچۀ کوچک داشتم و خرجمان یکی بود، اما اصلاً برایم این رفت و آمدها مسأله نبود، بهطوری که وقتی الان به آن زمان فکر میکنم تعجب میکنم، مثلاً در يك لحظه، اتاق ما پُر از پیرزن میشد و تمام اینها برای روزهخواری آمده بودند، و برای اینکه بنشینند و با یومّا خانم صحبت کنند. همۀ آنها هم قلیان میکشیدند، من هم بچۀ کوچک داشتم و در زندگی هم مثل الان امکانات رفاهی نبود، مثلاً ما یخچال نداشتیم، سر و وضع زندگیمان خوب نبود و در آن شرایط سخت بود؛ نه زودپزی، نه چراغ گازی و نه هیچ چیز دیگر، همۀ کارها را خودمان انجام ميدادیم، اما آنقدر علاقه و عشق داشتم که برایم مسأله نبود. حتّی یادم است من برای همۀ این پیرزنها قلیان چاق میکردم و خود خانم هم بابت این قضیه ناراحت می-شدند و میگفتند خودمان كارها را انجام میدهیم، شما زحمت نکشید، امّا من میگفتم : نه خوب نيست، چون باید اين كار در آشپزخانه انجام شود و باید پلهها را بالا و پایین بروند و برايشان سخت است. من خودم این کار را انجام میدادم. هیچ نوع مسألهای با هم نداشتیم و ایشان هم سر پا بودند، اما بعداً که آقای شاه آبادی به زندان رفتند ـ در سالهاي 1353 به بعد ـ از بس که در فراق آقاي شاه آبادی گریه کردند و برای ایشان ناراحت بودند، چشمهایشان نابینا شد، چون ایشان آقای شاه آبادی را خیلی دوست داشتند و بعد هم که ایشان را تبعید کردند، وقتی میخواستیم برای دیدن حاج آقا به بانه برویم، یومّا خانم را به منزل یکی از نزدیکان در قم برديم. ایشان چون نمیدیدند، دستشان را به دیوار میگرفتند و راه میرفتند و مثلاً به دستشویی میرفتند. وقتی ما برگشتیم، متوجه شديم كه یومّا خانم زمین خورده و صدمه دیدهاند. ایشان را عمل هم کردیم، اما دیگر نتوانستند راه بروند و در رختخواب ماندند. هفت، هشت سالی به همین شکل بودند و دو ماه بعد از پیروزی انقلاب، مرحوم شدند. ایشان شاعره هم بودند. مثلاً براي پسرم آقا سعيد، شعر مفصلي گفتند كه اولين بيت آن چنين است:
«یا سعید، اصعد فی باب العلوم تا رهایی یابي از قيد هموم»
كمي از برنامه روزانة زندگی شهيد شاه آبادي بگویید.
ایشان مقیّد بودند که هميشه سحرها بیدار شوند تا از فضیلت صبح محروم نباشند. صبحها ابتدا خودشان برای نماز اول وقت بیدار میشدند، البته همه را با هم صدا نمیکردند، بلکه بچهها را یکی، یکی بیدار میکردند و نماز جماعت ميخواندند. بعد با بچهها نرمش میکردند. وقتی که ایشان منزل بودند مثل شمعی بودند که بچهها دورشان بودند و ایشان با هر کدام از بچهها به فراخور حالش رفتار میکردند و با آنها صحبت میکردند.
در مورد ميزان رسیدگی ايشان به بچهها بگویید و اینکه چقدر برای خانواده وقت میگذاشتند؟
قبل از انقلاب وقتِ بیشتری داشتند و بيشتر منزل بودند و رسیدگی میکردند، اما بعد از انقلاب مسؤولیتشان سنگین بود، بچهها بزرگتر شده بودند و از خود آنها میخواستند که گلیمشان را از آب بیرون بکشند. اما باز هم نیمه شب که میآمدند، تمام خانه را یک کنترل اساسی میکردند که مثلاً آشپزخانه در چه وضعی است؟ یا بچهها کجا خوابیدهاند؟ روز را کجا بودهاند، چه کار کردهاند؟ و.... هر جا مشکلی پیش میآمد، تذکر میدادند و من هم میدانستم زمانی که ایشان نیستند، باید همۀ مسائل رعایت شود و نظم كارها حفظ شود.
يادم است زمانی که از منزل قدیمی رفته بودیم و آن را به حوزه علميه خواهران اختصاص داده بودیم و خودمان به منزلهای مجلس در پشت بهارستان رفته بودیم، امكانات خوبي داشتيم. آنجا شوفاژ داشت و آب گرم هم داشتیم و ایشان همان اوّل که حس کردند زندگی در حال عوض شدن است، سعی کردند جلوی آن را بگیرند. معتقد بودند كه زحمات چندين و چند سالهشان دارد به هدر میرود. يادم ميآيد آخرین سال زندگیشان بود، میگفتند ما باید همان طوری که قبلاً زندگی میکردیم، زندگی کنیم. چون ایشان سِمتی پیدا کرده بودند، من نمی-توانستم به همان صورتی که همیشه بودم، باشم. احساس میکردم که باید بعضی تغييرات را بپذيرم، اما ایشان میگفتند نباید تغییری در زندگی حاصل شود و باید به همان شکل قبلي باشيم. من نيز به همان شکلی که ایشان میخواستند رفتار میکردم. میگفتند من پیش امام زمان(عج) مسؤولم، نباید پیش آقا شرمنده شوم و الان نباید زندگیام طوری باشد که امام زمان(عج) ناراحت شوند و باید همان طوری که قبلاً بوده، باشم.
مخارج زندگي را چطور تأمین میکردند؟
مادر ایشان منزلی داشتند که میگفتند این منزل باید در دست اولاد ذکور باشد و تا من زنده هستم باید از آن استفاده کنند. ایشان منزل را اجاره داده بودند که اجارهاش خیلی ناچیز بود. آن زمان ماهی سیصد تومان میگرفتند و خرج ما را فقط از اینجا تأمین میکردند و هیچ منبع مالی دیگری نداشتند. آن زمان که به روحانیون چیزی میدادند و سهمی داشتند، حاج آقا اصلاً آن سهم را قبول نمیکردند و نمیگرفتند. وقتی هم به مجلس رفتند، از مجلس حقوقي نمیگرفتند. اما آنها حقوق را به حساب ریخته بودند و یکدفعه متوجه شدند که مبلغي به حساب ایشان رفته، بنابراین تصمیم گرفتند به مکّه بروند و مقداری هم به من دادند و گفتند شما هم مستطيع شدهايد و مرا نيز با خود به مكّه بردند. بعد از آن هم دیگر پول مجلس را نگرفتند.
از تشرف شهيد به مکّه تعریف کنید که آن سفر چگونه بود؟
مکۀ اوّل را با مجلس رفته بودند و سفر راحتي بوده است؛ اتاق جدا و امكانات ديگر... و ایشان از آن سفر ناراحت بودند و میگفتند: «این، مکّه آمدن نیست» و خودشان را از بقیه جدا ميکردند و مرتباً میرفتند حرم و عمره به جا میآوردند و شبها غسل میکردند و به حرم میرفتند. اصلاً در جمع نبودند که با آنها بروند و بیایند. خودشان به عرفات میرفتند و زمانی که برمی-گشتند، در راه گفتند که «ان شاءالله از این به بعد، همه ساله میآیم، ولو اگر اینجا بیایم تا خدمت حجاج را بكنم؛ اما تا سال دیگر چطور صبر کنم؟!»
در سفرهای بعد با ارگانهایی رفتند و فعالیت هم می-کردند، مثلاً با هلال احمر میرفتند، آنجا همه به فکر سوغاتی و این حرفها بودند، اما ایشان چند تا چاقو خریده بودند و كار قربانی كردن گوسفند براي حاجیها را انجام میدادند. یعنی این طوری بود که همه نوع کاری انجام میدادند؛ از کارهای داخل کاروان گرفته تا بیرون کاروان. آن زمان، معمولاً روحانيون به خاطر گرماي زياد عربستان، لباسهای روحانيشان را درمی-آوردند و مردم تشخیص نمیدادند که کدام شخص روحانی است و کدام نیست ـ و این برای ايشان مهم بود ـ برای همین، حاج آقا، عبا و عمامهشان را ميگذاشتند که اگر مردم مسألهای برایشان پیش آمد یا سؤالی داشتند، بتوانند با ایشان مطرح كنند. ميگفتند لباس من حكم پرچم را دارد.
در چه جاهایی با هم بودید؟ مثلاً شده بود که با هم برای زیارت بروید؟ از حالات عبادیشان برایمان بگویید.
همه جا با هم میرفتیم، ولی وقتی به حرم میرسیدیم، از من جدا میشدند و خودشان به تنهايي میرفتند، اما در برگشت قراری میگذاشتیم و با هم برمیگشتیم. ایشان حالت معنوي خاص و خاشعانهاي داشتند که دوست نداشتند آنجا با کسی باشند و میخواستند تنها باشند.
ارتباط شهید شاه آبادی با حضرت امام خميني(ره) چگونه بود؟
ارتباطشان به گونهاي بود که انگار پسر امام هستند و در زندگی ایشان همیشه حضور داشتند. مثلاً در قم که بودیم، حضرت امام چند بار به منزل ما تشريف آوردند. امام خیلی ايشان را دوست داشتند و آقاي شاه آبادي هم خیلی با امام در ارتباط بودند. از هر جهت میخواستند در راه امام قدم بگذارند و دوست داشتند زندگی و خواست امام را در زندگی خودشان پیاده کنند.
از شروع نهضت امام بگوييد و اينكه شهيد شاه آبادي جزو نخستين افرادي بودند كه به اين نهضت پيوستند.
سال 1342 که قیام حضرت امام خمینی شروع شد، ایشان خیلی خوشحال شدند و انگار خواستۀ خودشان هم همین بود، برای اینکه کسی را در این حد نمیدیدند که چنین فکر و درایت و معلوماتی داشته باشد و بتواند قیام را به مقصد برساند. ایمان امام ایمانی بود که هیچ کس شبهه نمیکرد که شاید یک زمانی خسته شوند یا خداي ناكرده کوتاه بیایند.
شهید شاه آبادی یقین داشتند که امام خمینی(ره) نائب حقیقی امام زمان(عج) است و ایشان از مراجع بزرگ هستند و معلوماتشان عمیق است و به جز حضرت امام کس دیگری نمیتواند این انقلاب را به آخر برساند. از این جهت وظیفۀ فرد فرد جامعه میدانستند که ایشان را یاری کنند، نه تنها خودشان این کار را میکردند بلکه به همه سفارش میکردند که به امام کمک کنند و روحانیونی را که متوجه این موضوع نبودند، آگاه میکردند و توضیح میدادند که الان ما در چه شرایطی هستیم و وظیفۀ ما در این شرایط چیست؟ میگفتند که همه باید روشن و آگاه باشیم. با هم نبايد اختلاف داشته باشیم و بايد بدانیم که به جز امام، کسی را پیدا نخواهیم کرد که در این موقعیت بتواند اين قیام را به پایان برساند و این قیام هم قیامی نبود که در آن زمان تصور کنیم می-توانیم به آساني آن را به آخر برسانیم؛ يعني تصور پيروزي تصور بسیار سختی بود.
از این جهت خودشان در هر جا و در هر شهرستانی و به هر نحوی که میتوانستند مردم را آگاه میکردند و به آقایانی که در شهرها بودند وظایفشان را میگفتند که باید همه به هم اطلاع بدهیم و همدیگر را روشن کنیم تا بتوانیم این نهضت را یاری کنیم تا قدرت امام روز به روز بیشتر شود و تمام دنیا حرفی را که ايشان میزنند بپذیرد و دنیا بفهمد که ایشان نائب حقیقی حضرت امام زمان(عج) هستند و ما هم باید ایشان را یاری کنیم تا ان شاءالله زمانی که حضرت، ظهور میکند، همه آماده باشیم. خودشان هم خیلی به این موضوع توجه داشتند. وقتي میدیدند كه بعضیها آگاهی ندارند، خیلی صدمه می-خوردند و ساعتها وقت میگذاشتند تا آنها را آگاه کنند.
شنيدهايم كه به دليل جو موجود، حاج آقا براي ارتباط برقرار كردن با مردم، سختيهاي زيادي را تحمل ميكرده-اند.
گاهي اوقات كه با ایشان به شهر یا روستایی جديد می-رفتیم، هیچ کس نبود که به مسجد بیاید، حتی در برخي روستاها نان به ما نمیفروختند، اما همین افراد، بعد از صحبتهای آقا و به ويژه در زمان نقل مكان و بدرقۀ ما گریه میکردند و ما را برای ماه مبارك رمضان یا محرم و صفر بعدي دعوت میکردند. حاج آقا نيز کس دیگری را به جای خودشان میگذاشتند و میگفتند اینها دیگر آگاه شدهاند، هر کسی اینجا بیاید و برایشان صحبت کند، اینها کنارش جمع ميشوند و به حرف آن آقا گوش میدهند. خودشان نيز به روستای دیگری میرفتند و همین کار را ادامه میدادند.
چه قبل و چه بعد از پيروزي انقلاب، همه را یاری و راهنمایی میکردند و مسير اصلي انقلاب را كه همانا راه امام بود به آنها نشان میدادند. تمام عمرشان را در این راه گذاشته بودند و خسته نمیشدند و هر وقت به ایشان میگفتیم: آقاجان خستهاید، کمی هم استراحت کنید، میگفتند شادم، خوشحالم، «يا رب قَوَ علی خدمتک جوارحی». این جمله همیشه تکیه کلامشان بود که می-گفتند: خدا من را طوری آفریده که خسته نمیشوم و چنان از تلاش کردن لذت میبرم که هیچ چیزی به این اندازه به من لذت نمیبخشد.
يك ويژگي مهم كه همواره از حاج آقا در ذهن شماست كدام است؟
اينكه خیلی به چهارده معصوم و اهل بيت(ع) علاقه داشتند، در اين خصوص واقعاً نمیتوانم احساس و عمل ایشان را به زبان بیان کنم، چون به تمامي گفتنی نیست. یادم است در آن اواخر، یعنی قبل از شهادتشان، در سفر به سوریه، مکانهایی که در آنجا دیده بودند، ایشان را غرق حُزن کرده بود و توجه قلبی عجیب و حالی خاص به ائمه اطهار(ع) و حضرت زینب(س) داشتند که ما منقلب میشدیم. آن زمان ایشان نماینده مجلس اول بودند و وقتي برگشتند، پانزده یا بیست روز طول نکشید که شهید شدند.
وقتی از سفر برگشتند دیدم حالاتشان تغییر کرده است. مثلاً به کارهای عقب ماندهشان ميرسیدند يا به ديدن پیرزنهایی که خیلی وقت بود آنها را ندیده بودند می رفتند و چند بار هم پیش آمد که میخواستند به من چیزهایی را بگویند که مرا براي شهادتشان آماده کنند، اما من ديگر طاقت نداشتم، تازه پسرم مجيد و پدرم و دیگر نزدیکانم را از دست داده بودم. به ایشان گفتم: «هر چه خدا بخواهد من راضی به رضای اویم. نمیخواهم شما چیزی بگویید». میدانستند که زمان، زمان شهادت است، ایشان هم خیلی آرزو داشتند که شهید شوند و من نگذاشتم چیزی بگویند، اما نمیدانستم که چه میخواهند بگویند، فقط گفتم راضی به رضای خدایم. پدرم را هم در آن زمان از دست داده بودم البته بعدها متوجه شدم که ایشان خواب دیده بودند که روز محشر است و یک صفی وجود دارد و حضرت امام حسين(ع) هم آنجا هستند و شهدا پشت سر ایشان قرار دارند و حضرت امام صادق(ع) هم جلو هستند و یک عدهای از فضلا و طلاب هم پشت سر ایشان می-روند و وارد محشر میشوند. ایشان هم با خودشان فکر کردند که من شاگرد امام صادق(ع) بودم. باید در این صف باشم. اما به ایشان گفتند که شما باید پشت سر شهدا بروید! و از این خوابی که دیده بودند حس کرده بودند که شهادتشان نزدیک است. هر کاری که ما برایشان میکردیم میگفتند قرار است که من شهید شوم، این کارها برای چیست؟ ایشان همیشه به جبهه میرفتند، ولی بار آخر که میخواستند بروند، یادم است میگفتند: «برای چه از من پذیرایی میکنید؟ نکند میخواهم شهید شوم...» و بعداً متوجه شدم که با این حرفها میخواستهاند مرا آماده کنند و قصد داشتهاند خوابشان را به من بگویند، اما من فرصت و اجازه نداده بودم.
یادم است من مشکی پوشیده بودم و به مهمانی رفته بودم كه صاحبخانه گفت: چرا مشکی پوشیدهای؟ گفتم: پدرم تازه از دنیا رفته و خیلی برایم عزیز بوده یا مجید پسرم.... تا من این حرف را زدم، حاج آقا گفتند: ناشکری نکنید! طوری صحبت میکردند که انگار خودشان فهمیده بودند که قرار است من باز هم داغدار شوم. من هم خیلی ضربه خورده و تنها بودم، فقط حاج آقا را داشتم، بنابراین خیلی جذب ایشان شده بودم و خیلی از بابت احتمال اتفاقات بعدي ناراحت بودم. در اوایل انقلاب شبها از فراق پدرم و برادرهایم خوابم نمیبرد. در عرض دو، سه سال حدود ده نفر از نزديكانم را از دست داده بودم، بنابراين علاقۀ من نسبت به ایشان بیشتر شده بود، چون وقتی انسان تنها میشود بر تنها كسي كه برايش باقي مانده متمرکز میشود. ایشان هم من را بیشتر درک میکردند.
گويا حاج آقا آخرين بار از جبهه تماس گرفته و از شما خواسته بودند که کارهایشان را عقب بیاندازید تا بتوانند بيشتر در جبهه بمانند.
بله، از آنجا به من زنگ زدند و گفتند: جبهه روحانی ندارد، رزمندهها نیاز به روحیه دارند و من حتماً باید آنجا باشم. الان وضعیت جزیره مجنون خطرناک است و می-خواهم آنجا در سنگرها کنار رزمندهها باشم، و همان جا هم ماندند. مقداری هم هدایا برای رزمندههای خط مقدم برده بودند. صبح که میخواستند به لب مرز بروند، به من زنگ زدند و گفتند کاری کنید که بیشتر بتوانم بمانم، برنامهها و زمان کلاسهایم را عقب بیاندازید و به همه بگویید اینجا به من نیاز دارند و باید اینجا باشم، اما خودتان کارها را انجام دهید تا نبودن من مشخص نشود. من کلاس تحرير الوسيله را که شنبهها داشتیم، دوست ميداشتم و خودم هم در آن کلاس حضور پیدا ميكردم. صبح پنج شنبه این را به من گفتند و خودشان لب خط رفتند و بعد هم در جریزة مجنون، آن حادثه برایشان پیش آمد و رفتنشان همانا و شهادتشان همان...
ایشان وقتی به جبهه میرفتند لذت میبردند و میگفتند اگر هر زمان که من به جبهه میآیم به من بگویند حاج آقا، بنشینید یا بخوابید، من دیگر جبهه نمیآیم! می-گفتند هر وقت به جبهه میآیم، دوست دارم وقتم ضایع نشود و طوري برنامه داشته باشم که بتوانم بچهها را ببینم و به کارهایشان رسیدگی کنم و باید برنامههاي من پشت سرهم و فشرده باشد. وقتی در تهران ایشان را برای ختم شهیدی دعوت میکردند به هر نحوی که بود یا خودشان میرفتند یا کسی را جای خودشان میفرستادند. زمانی که ميزان حملههاي دشمن زیاد ميشد ایشان را بيشتر برای ختم دعوت میکردند، آقایان هم گرفتار بودند و نمیتوانستند همه را تقبل کنند و برای ایشان خیلی مهم بود که برای مراسم شهیدی سخنران بخواهند. همیشه میگفتند خودتان دنبال کسی باشید و من هم تلاش میکنم تا حتماً کسی را برای مجلس فراهم کنم. اگر کسی هم پیدا نمیشد ـ مخصوصاً در زمان حمله ـ خود را به هر زحمتي که بود به آنجا میرساندند و نمیگذاشتند آن مجلس بدون روحانی بماند و با تمام وجود صحبت می-کردند. حتی آن اوایل که وقتشان بیشتر بود به شهرستانها میرفتند که هیچ آقایی نمیتوانست اين كار را تقبل کند، چون همه گرفتار بودند. ایشان به هر نحوی که بود خودشان را به مجلس شهدا میرساندند و می-گفتند اینها به گردن ما حق دارند و هستیشان را برای ما دادهاند و حالا درست نیست که نتوانیم یک ساعت در مجلس آنها صحبت کنیم.
حاج آقا در منزل، چگونه همسر و پدري بودند؟
با بچهها آنقدر با حوصله صحبت میکردند و آنقدر با عاطفه بودند که میدیدیم در هر کلامشان چند درس وجود دارد؛ هم درس اخلاق؛ هم درس ایمان و هم درس شجاعت و فراست، بهطوری که من متحیّر میشدم، از اينكه چطور بدون فکر قبلی این حرفها ادا شده. شدیداً مقید به احکام اسلامي بودند. وقتی نمازشان از اول وقت میگذشت خیلی ناراحت میشدند و خیلی مقید به برپايي نماز جماعت بودند. هر صبح، بچهها را برای نماز صدا می-زدند، البته نه به شکلی که به آنها تحمیل کنند. دعاهای مستحب را به آنها آموخته بودند که همیشه بعد از نماز بخوانند. تمام دعاهای ماه رجب و شعبان را میخواندند، اگر بچهها نمیرسیدند یا نبودند که بخوانند، خودشان با صدای بلند شروع میکردند به خواندن و اگر احیاناً من گرفتار بودم، نزدیک آشپزخانه میآمدند و این دعاها را میخواندند که من هم بشنوم و همانطور كه دارم به كارهاي منزل ميرسم، بتوانم آن دعاها را همراه با ايشان بخوانم.
معمولاً وقتی آقایان گرفتاری پیدا میکنند، مخصوصاً در کارهای دولتی، دیگر وقت یا حوصلهای ندارند که به دیگران کمک کنند یا توجهی به آنها داشته باشند و می-گویند روال عادی زندگی در حال گذشتن است، اما ايشان وقتی گرفتاریشان زیادتر میشد، هیچ کوتاهیاي در باقی کارها نمیکردند. وقتی به منزل میآمدند دوست داشتند از ساعتهایی که در منزل نبودند مطلع باشند و می-پرسیدند که چه کار کردید؟ چطور زندگی کردید؟ این بچهها کجاها رفته و چه کار کردهاند.... و تلاش می-کردند که متوجه همه امور بشوند و کمک کنند. زمان صرف غذا هم که میگفتیم بچه ها بیایید غذا! ایشان از همه زودتر میآمدند و میگفتند چه کار دارید تا من کمک کنم؟ و از همه بيشتر کمک میکردند و بچهها را به شوق میآوردند که بیایند و تلاش کنند و خودشان هم آنقدر کمک میکردند که من شرمنده میشدم که با این همه گرفتاری چرا وقتشان را برای کمک به من در منزل می-گذارند. بعداً متوجه شدیم که همه اینها درسی برای ما بوده است.
با تك تك فرزندانتان هم كه صحبت ميكنيم، از نهايت دقت و تأكيد ايشان بر تربيت و همراهي با خودشان مي-گويند.
دقيقاً. هميشه به بچهها میگفتند: درس بخوانید و تلاش کنید و زمان تفریح هم به کار منزل برسید؛ و زمان تفریحتان ننشینید و فقط استراحت کنید! بدوید، فعالیت کنید، خرید کنید و بعد به سر کار خودتان برگردید. روش کار خودشان هم همین طور بود. زمانی که از کار و مطالعه خسته میشدند، به آشپزخانه میآمدند و میگفتند چه کار دارید؟ همیشه وقتی یک وسیله خراب میشد و ما نمیدانستیم چه کار بايد بکنیم، ایشان آن را باز می-کردند و درست میکردند و ما از هیچ کسی برای تعمیر وسایل خانه کمک نمیخواستیم و کارهای دیگر منزل را هم خودشان انجام میدادند و زمانی هم که کار میکردند باز به بچهها درس زندگي میدادند و میگفتند: سعی کنید از هر چیزی سر دربیاورید که چطور کار میکند و چه استفادهای از آن میشود و بعد به نحو احسن از آن استفاده کنید. خودشان هم در هرکاری بهترین بودند و ما تعجب میکردیم که مثلاً دورۀ این کار را کجا دیده-اند؟
رابطه شهيد با افراد فاميل چگونه بود؟
واقعاً نه فقط در حق ما، بلکه در حق همه همینطور بودند. هر ازدواجی که قرار بود در بین بستگان ما صورت بگیرد تا ایشان با داماد صحبت نمیکردند، خانوادۀ عروس به داماد جوابي نمیدادند. یا وقتی خانوادة ما میخواست عروس بیاورد تا ایشان با خانوادۀ عروس صحبت نمیکردند آنها به خودشان اجازه نمیدادند که با این خانواده وصلت کنند، حتی با يك بار دیدن میفهمیدند که این داماد چطور آدمی است، شناخت ایشان نسبت به افراد بالا بود و با یک بار صحبت كردن می-فهمیدند که مثلاً این فرد در چه سطحی است و چه افکاری دارد، بعد به خانوادۀ طرف مقابل اطلاع می دادند و آن-ها هم به حرف آقا اطمینان داشتند. حتی اگر آقا جایی بودند یا مسافرتی بودند صبر میکردند که وقتی آقا برگشتند نظر بدهند، نه تنها برای ازدواج، بلکه برای هرکاری مثل انتخاب شغل، انتخاب رشته درسي یا تصميم-گيري کسانی که بر سر دو راهی بودند و نمیدانستند که چه کار بايد بکنند، و در کلّ مشکلگشای همۀ فامیل بودند. در همین راستا هم یا ایشان را دعوت میکردند و میبردند یا آنها پیش آقا میآمدند و آقا هم وقتشان را در اختیار آنها میگذاشتند، با آنها صحبت میکردند و وقتی جوابشان را میگرفتند میرفتند. از زمانی که ایشان شهید شدند همه میگویند: تنها بچههای شما نیستند که یتیم شدند بلکه با رفتنشان همۀ ما را یتیم کردند و کسی را نداریم که ما را راهنمایی کند.
جالب اينكه هر چه در كار تهيه مطالب و مصاحبه با موضوع اين شهيد بيشتر پيش ميرويم، با مطالعه و مرور ميزان فعاليتهايشان، شگفتزدهتر ميشويم از اينكه چگونه به تمامي اين امور ميرسيدهاند!
ایشان خیلی پُرتحرک بودند، در این اواخر که تقریباً چندين سال از عمر ایشان میگذشت، محاسنشان سفید شده بود، اما طوری تحرک داشتند که جوانهای ما متحیّر بودند. مثلاً وقتی میدیدند یک عده از بچهها بیحوصله هستند فوراً سه، چهار تا بالانس میزدند و همه را شارژ میکردند. آن وقت همه با تمام وجود مینشستند و صحبت-هایشان را گوش میدادند. حاج آقا با اینکه اين اواخر ضعیف شده بودند و کم غذا، اما همچنان شاداب و پرتحرك و فعال بودند. اينكه مثلاً دستشان را روی زمین می-گذاشتند و بالانس میزدند، ما این حرفها را به سادگی میگوییم، اما برای همه جالب بود كه وقتی چنین روحانیاي را میديدند. خیلی زحمت کشیده بودند تا بچه-هایشان شجاع بار بيايند. مثلاً گاهی بچه را در6 ماهگی میانداختند توي حوض آب و دوباره میگرفتندش و می-گفتند: بگذارید اینها از حالا قوی شوند! تمام بچههای ما شنا را کاملاً بلد بودند، اما هیچ کدام قدرت حاج آقا را نداشتند و به اندازۀ ایشان پرتلاش نبودند.
درباره رسيدگي به امور مردم، چه سيرهاي داشتند؟
یکی از خصوصیات روحی ایشان این بود که خیلی به مردم بها میدادند و خیلی برایشان ارزش قائل بودند. واقعاً دوست داشتند که خواستههای مردم عملی شود، و پای حرف-های آنها مینشستند؛ پیرزن، پیرمرد، جوان، نوجوان... فرقی نمیکرد و کاری هم به شخصیت آن فرد هم نداشتند و برایشان تفاوتی نداشت. اگر کاری از دستشان برمیآمد به هر قیمتی که میشد انجامش میدادند و اگر هم نمی-توانستند کاری کنند حداقل به حرف آنها گوش میدادند و از آنها دلجویی میکردند و تلاش میکردند که کار دیگری انجام دهند تا آن فرد از ایشان دلخور و زده نشود. مثلاً یکی از کارهای حاج آقا این بود که وقتی سمتی پیدا کردند باز هم به درد دل مردم میرسیدند، چون برخي آقایان وقتی به کار دولتی مشغول شدند مسجد را رها کردند يا به ایشان میگفتند شما مسؤولیت دارید مسجد را رها کنید، ایشان گفتند: چطور مسجد را رها کنم؟ این تودۀ ضعیف بودند که ما را از پشت میلههای زندان بیرون آوردند و این مردم بودند که شاه را سرنگون کردند و باعث پیروزی اسلام شدند، حالا ما چطور میتوانیم به خودمان اجازه دهیم که از اینها دوری کنیم. الان همه گرفتار هستند، باید کاری کنیم که بتوانیم حق این مردم را ادا کنیم. بنابراین در مسجد مینشستند و جمعیت هم دور ایشان جمع میشدند و میگفتند من اينجا هستم، همه به نوبت جلو بیایند و هر کاری دارند بگویند و آقا نيز آرام صحبت میکردند و به کار آنها رسیدگی میکردند و اگر صحبتشان طولانی بود و نمی-توانستند آنجا جوابش را بدهند آدرس میدادند و می-گفتند: شما برو منزل، من شب میآیم آنجا به کار شما رسیدگی میکنم و اگر حل شدنی بود جوابش را میدادند و آنقدر مینشستند تا وقتي که هیچ کس در مسجد نمیماند و همه میرفتند. چون حاضر نبودند از وسط جمعیت بلند شوند و بروند تا وقتی که قدرت داشتند و وقت داشتند برای آنها وقت میگذاشتند و با آنها صحبت میکردند و برایشان مرد و زن و جوان و پیر بودن آنها فرقی نداشت، بلکه به هر نحوی که بود و میتوانستند تلاش می-کردند.
یادم است یک بار ایشان آمدند و گفتند: پیرزنی طاق اتاقش خراب شده و من الان گرفتارم و نمیتوانم آن را درست کنم، شما یک رادیو یا چیز دیگری بخر و به او هدیه كن تا دلش خوش باشد و بفهمد که به فكر او هستيم.
يعني اگر هم امكان انجام يك كار بهخصوصي را نداشتند، از راه دیگري دل مردم را به دست میآوردند.
بله، میگفتند مردم نباید بعد از این همه شهید دادن و بعد از این همه رنج کشیدن از دست ما رنج ببرند و ناراحت باشند.
ساعت دو بعد از نصف شب که خسته به منزل میآمدند گاهی دلم میسوخت، میخواستم کاری کنم که ایشان کمی بیشتر بخوابند مثلاً تلفن را جای دیگر میگذاشتم و خودم را بهانه میکردم و میگفتم: من اعصابم ناراحت است و شما هم که ساعت 5 صبح میخواهید بروید، پس بهتر است این تلفن جای دیگری باشد. میگفتند: خير، من متعلق به اين مردمام، من وقف مردم هستم و باید به کار آنها رسیدگی کنم. هر ساعتی که خواستند بايد به خودشان اجازه دهند که به منزل من زنگ بزنند تا با آنها صحبت کنم. یا مثلاً هر وقت که كسي درِ منزل را ميزد، هنوز ما جواب آیفون را نداده، ایشان خودشان پشت در بودند و جواب مردم را ميدادند تا زمانی که خود ما برخلاف میل حاج آقا چند نفر پاسدار براي حفاظت در منزل گذاشتیم که ایشان مخالف بودند، اما از کمیته درخواست کرده بودیم که پاسداران جواب کسانی را که جلوی در میآیند را بدهند.
در اوج ترورها و تحركات منافقين...
بله، این مربوط به زمانی است که منافقین خیلی اذیت میکردند. با این حال هر کس که زنگ میزد یا گاهي حتي یک تلنگری به در میخورد، ایشان خود را پشت در می رساندند و در را باز میکردند تا طرف خجالت نکشد و ناراحت نشود. یکبار ساعت نزدیک 5/3 نيمه شب بود، آقا تازه خوابشان برده بود که زنگ زدند و گفتند حاج آقا هستند؟ من گفتم: هستند اما تاره خوابیدهاند و الان موقعی نیست که... هنوز حرفم تمام نشده بود که خودشان جلوی در آمدند و آن آقا را به پایین بردند و از ایشان پذیرایی کردند. یا مثلاً سر سفرۀ غذا، كه من ميگفتم تلفن را بکشيد و راحت غذا بخورید و بعداً جواب تلفنها را بدهید، میگفتند: ابداً. گاهی هم كه پنهانی تلفن را میکشیدیم و زمان كوتاهي ميگذشت و تلفن زنگ نمیخورد، ایشان میفهمیدند که ما یک کاری کردهایم و میگفتند اگر این کارها را بکنید، برای من قابل تحمل نیست. خوشی و لذّت من همین است که به مردم خدمت کنم. این مردم باید بفهمند که در مقابل آن زجرهايی که کشیدهاند، کسانی بر سر کار آمدهاند که دوستشان هستند و با آنها مهربان هستند و میخواهند که اینها به موفقیّتی برسند و دلشان را تسکین بدهند. آخر دل مردم به چه چیز بايد خوش باشد؟! به اینکه ما آمدیم سر يك پُست نشستهایم؟! مگر ما خصوصیتی ويژه داریم؟! اگر اعمالمان نخواهد آنها را شاد کند یا كسي برای آنها کاري نکند و یا به درد دل آنها رسیدگی نکند، آنها چطور بايد زحمت بکشند و جوانشان را در راه اسلام و انقلاب بدهند؟ چطور مالشان را بدهند؟ باید بفهمند ما چه کار میکنیم، باید بفهمند ما برايشان زحمت میکشیم. ایشان حاضر نبودند حتی یک ذره وضعيت زندگی ما از مردم بهتر باشد، همیشه میگفتند: باید زندگی من آنقدر سطحش پایین و عادی باشد که وقتي مثلاً فرد نداری به خانۀ ما میآید و زندگی ما را میبیند غبطه نخورد و يك وقت نگوید ما زحمت کشیده و جوانهایمان را دادهایم، حالا آقایان دارند استفادهاش را میبرند و در ناز و نعمت به سر میبرند و بزرگی میکنند!
بسيار سختشان بود که پاسدار یا راننده داشته باشند، اين، برایشان سنگين بود. هیچ کس نمیفهمید و فقط من بودم که میفهمیدم ایشان چه کار میکنند؛ از راننده و ماشین خودشان برای دیگران استفاده میکردند. از صبح با این ماشین و رانندهاش کار مردم را راه می-انداختند؛ مثلاً کجا به فلانی تیرآهن نمیدهند یا چه كسي کجا زندانی دارد و... با اسم آقا و راننده و ماشین آقا کارهاي مردم انجام میشد و ایشان یا با ماشین معمولی میرفتند یا آن زمان از مجلس با تاکسی برمی-گشتند و با ماشینهای مجلس که صبح نمایندهها را جمع میکرد میرفتند. اگر موردي پیش میآمد به راننده می-گفتند: بیا مرا فلان جا برسان و بعد میگفتند برو فلان جا و کار مردم را انجام بده.
قطعاً براي شما كه نزديكترين و آشناترين فرد به شهيد بوديد مقايسة رفتار قبل و بعد از انقلاب ايشان بسيار جالب بوده است.
بله، و با این حال باز هم میگفتند ما برای امام زمان(عج) چه کار کردهایم؛ چرا باید اینقدر خرج خودمان کنیم؟! و من هرچه میگفتم: آقاجان! ما که خرج زیادی نمیکنیم، اگر این طوری است، انگشت بگذارید بر روی خرج زیادیاي که میکنیم! میگفتند باید خرج زندگی-مان خیلی کمتر باشد، خیلی بیشتر باید جمع کنیم و خرج برای خودمان نتراشیم! مردم رنج و زحمت کشیدهاند، چرا باید مردم مثل ما خانه نداشته باشند؟ چرا مردم باید در صف اتوبوس باشند اما من ماشین شخصی داشته باشم و راحت از جلوی آنها رد شوم؟ و از این مسائل خیلی رنج میبردند و حتی با آن اوضاع و با وجود ترورهاي منافقین مردم را هم سوار اتومبيل خود میکردند.
قبل از انقلاب یک روحیه خاصی داشتند و واقعاً خیلی قوی بودند؛ هیچ کس دقيقاً نمیدانست که چه انقلابی در پیش داریم و چه کار باید کنیم که برای انقلاب آیندهسازی شود، اما ایشان عجیب و آگاهانه هر زمان که از زندان آزاد ميشدند، تمام وقتشان را به آدمسازی میپرداختند؛ به هر نحوی که میشد. مخصوصاً به قشر جوان بسيار اهميت میدادند تا آگاه شوند که اگر یک روز انقلاب شد، آنها خود به خود بفهمند که چه کار باید کنند و دیگر آن فرد احتیاج به راهنما نداشته باشد و خودش راهنمای دیگران باشد. همیشه وقتشان را صرف این میکردند که ایمان افراد را بالا ببرند و بر ارتقاء ایمان جوانان خیلی تأکید داشتند. به راحتی از یک فرد نمیگذشتند که بگویند این یک نفر است و نیازی نیست که برای او وقت بگذارم، بلکه میگفتند وقتی این یک نفر حاضر است بیاید و پاي حرفم بنشیند، من باید بیشتر از او تلاش کنم تا قدر و ارزش درس را بفهمد. به خاطر دارم یک زمانی در سرمای زمستان هنگام سحر بلند میشدند و به مسجد میرفتند و با دو بچۀ ابتدایی عربی کار میکردند. وقتی به ایشان میگفتیم حاج آقا، حیف است شما وقتتان را برای این دو بچه میگذارید، میگفتند: همین که من آن جا میروم، آنها حس میکنند عربی چقدر مهم است و زمانی هم که من دیگر نتوانم پيششان بروم، آنها خودشان دنبال عربی میروند و این مسأله را دنبال می-کنند.
چيزي كه عجيب مينمود اينكه شهيد شاه آبادي با همة شايستگيهايي كه براي تصدي پستهاي مهم مملكتي داشت، هيچ تلاشي براي تكيه زدن بر پست و مقام از خود نشان نميداد و حتي در بستر تلاشهايش براي پيوند ميان ياران انقلاب بود كه سمت نمايندگي مجلس را هم قبول ميكرد.
یکی از دلايلي که دوست نداشتند پُست مهمی داشته باشند اين بود كه خداي ناكرده يكوقت محدود نشوند و نتوانند کاری انجام دهند. ظاهراً يك بار آیت الله مهدوی به ايشان گفتند شما بیایید به جای من در رأس کمیته باشید، ایشان جواب دادند بگذارید من کار خودم را در یک گوشهاي انجام دهم، چون این طوری دستم بازتر است و وقتی مشکلی پیش میآید من مثل آچار فرانسه هستم و می-توانم به مشکلات رسیدگی کنم. از این جهت من راحتتر هستم که این طور کار کنم. البته پذيرفتن نمايندگي مجلس هم برای ایشان مسأله بود و نمیخواستند آن را قبول کنند. اما كار به جایی رسیده بود که وظیفۀ شرعی خود دانستند قبول کنند. خوبی مجلس در این بود که می-توانستند از طریق آن بهتر به کار مردم رسیدگی کنند. اگر کسی گرفتاریاي داشت آن را یادداشت میکردند و با کسی که با آن کار مرتبط بود صحبت میکردند و کار آن فرد را راه میانداختند. بعضی روزها دو یا سه مرتبه به منزل زنگ میزدند و میگفتند: چه خبر؟ و من میگفتم: مثلاً فلان کس زنگ زده و فلان کار را داشته و ایشان همانجا به کار فرد رسیدگی میکردند. هرکاری که از دستشان برمیآمد، انجام ميدادند و دلشان میخواست که واقعاً به مردم کمک کرده باشند، دردِ دل مردم را گوش میدادند و درک میکردند که مردم چقدر گرفتارند و باید به کار مردم رسیدگی کرد. یکی از ویژگیهای انقلاب ما این بود که ميبايست کار مردم را راه بیاندازد و به دردِ دل مردم برسد، آن وقت اگر هم ما تلاش خود را می-کردیم اما کار انجام نمیشد، حداقل مردم کمی آرامش ميداشتند و میفهمیدند که ما به فکر آنها هستیم.
واقعیت هم این بود که گرفتاری وجود داشت و نمیشد که از اول پيروزي این انقلاب، کسی گرفتاری نداشته باشند و خلاصه گرفتاری وجود دارد. همین قدر که ما تلاش کردیم برای حل مشکل آنها، حداقل اعصاب آنها کمی آرام میشد و ایشان هم از این جهت خیلی دلخوش بودند که می-توانستند کاری برای مردم انجام دهند. هر گرفتاریاي که پیش میآمد به ایشان زنگ میزدند، خواه نصف شب باشد یا نه، درگیری باشد یا مشکل مالی، اختلاف اخلاقی باشد یا هرچیز دیگری، ایشان را میخواستند و ایشان هم بلافاصله خودشان را به آنجا میرساندند و وقتی برمی-گشتند شاد و خندان بودند و ما میفهمیدیم که تمام قضایا حل شده است و میگفتند: این کار ارزش دارد. حالا اگر من سر کاری بودم که به من امكان دستيابی نداشتند و من هم نمیتوانستم خودم را در اسرع وقت به آن جا برسانم، آن کار هیچ فایدهای نداشت. هستند کسانی كه کارهای مهم را انجام دهند و کارهای این چنانی است که هرکسی در هر حالی نمیتواند انجام دهد.
ایشان هیچ وقت برای خودش جايگاه آنچنانیاي قائل نبودند و میگفتند من وقتی شخصیت دارم و میتوانم انسان خوبي باشم که بتوانم کار دیگران را انجام دهم و از این که سر پُستی باشم و سرآن کار باشم و نتوانم به کارهای مردم برسم ارزشی ندارد. کاری خوب است که بتواند به ریزه کاریهای مختلف رسیدگی کند. ایشان از هرکاری اطلاع داشتند، سر هر مسألهاي كه پیش میآمد گرهگشا بودند و وقتی كاري انجام میشد، شاید از آن فردی که کارش درست شده هم خوشحالتر بودند که توانستهاند آن کار را انجام دهند.
حاج آقا بیش از همه کدام دعا را دوست داشتند که بخوانند؟
همۀ دعاها را، اما در دعای کمیل حالتهای خاصی داشتند و آن زمان که در قم بودیم، در روزهای عرفه و نیمۀ شعبان خیلی مقیّد بودند که دعا بخوانند. مثلاً در ماه مبارك رمضان دعاهای هر روز و دیگر دعاها را طوری می-خواندند که من هم که گرفتار بودم از داخل آشپزخانه میشنیدم و استفاده میکردم. ایشان همۀ دعاها و مستحبات را به جا میآوردند.
راستي گفتيد در کلاس تحریر الوسیلۀ حاج آقا هم شرکت میکردید؟
بله، درس تحریر الوسیله مربوط به خانمها بود، این كلاس را شنبهها گذاشته بودند و من را هم با خودشان میآوردند. در همین طبقۀ اوّل میخواستند برای خانمها کلاس برگزار کنند، اما چون هر کاری کردند جایی را پیدا نمیکردند، امكانات هم به آن صورت نداشتند، به من گفتند اجازه دهید اینجا در اختیار حوزه خواهران باشد، مجلس خانهاي میدهد که شما آنجا راحت باشید. ما وقتی از آنجا رفتیم، آقا سعید طبقۀ بالا بود و طبقة پایین را برای برگزاری کلاس گذاشتند و بعد از مدتی آقا سعید هم طبقۀ بالا را خالی کرد و جای دیگری رفتند و هر دو طبقة منزل ما، در اختيار حوزة علميه قرار گرفت.
شاهد یاران. گروه مجلات شاهد بنیاد شهید، شماره 62.