كميته مشترك، زندان قصر، يادها و رنج ها در گفتگو با معصومه جزايري
چهارشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۴ ساعت ۱۳:۲۹
بي ترديد نقش زنان در مبارزات سياسي دوران شاه و مظلوميت مضاعف آنان در زندان هاي رژيم ستم شاهي، تاثير تعيين كننده اي در تسريع روند انقلاب و دستيابي به پيروزي داشت. اوج سبعيت رژيم پهلوي در تقابل با زنان مبارز، بيشتر و نمايان تر به نمايش گذاشته مي شد. اين گفتگو اشاراتي است به آن رنج هاي طاقت فرسا...
درآمد
از زمينه هاي خانوادگي خود شمه اي را بيان كنيد؟
خانواده ما يك خانواده فرهنگي بود و هميشه روزنامه و كتاب و مجله در خانه ما بود. پدر خودشان روزنامه صبح و عصر را مي گرفتند. يادم هست كه هميشه روزنامه كيهان را مي گرفتند و براي ما هم كيهان بچه ها مي خريدند. به سن دبيرستان كه رسيديم، خوشبختانه دبيران خوبي داشتيم، به خصوص من مديون دبير ادبياتمان به نام آقاي رازبان هستم. وقتي ايشان قدم به مدرسه گذاشت، كلاً جو مدرسه را عوض كرد، به طوري كه سال بعد، ديگر نگذاشتند در آن مدرسه بماند. ايشان روشنگري مي كرد و كلي هم صحبت مي كرد و فقط آن كسي كه اهل اشاره بود، متوجه مي شد. كتاب هائي را هم كه توصيه مي كرد، پدرمان مي خريدند. ايشان ممكن بود در جاهاي ديگر گاهي نه بگويند، ولي در مورد كتاب و نشريه هيچ وقت نه نمي گفتند. بعدها در مدرسه جمعي را تشكيل داديم كه بعضي از آنها خواهر و برادرهايشان در دانشگاه بودند و با دوستان صميمي خود، جلساتي داشتند به اين ترتيب با مسائل مبارزاتي آشنا شديم.
چه سالي؟
سال 48، 49. يادم هست واقعه سياهكل كه پيش آمد، توي خانه ما اطلاعيه انداخته بودند كه هر كسي كه اينها را معرفي كند، به او جايزه مي دهيم. من در عالم نوجواني خدا خدا مي كردم كه اينها را پيدا و يك جوري پنهانشان كنم همزمان «راديوي ميهن پرستان» و «روحانيت مبارز» را هم گوش مي داديم كه خيلي روي آدم تاثير مي گذاشتند. هر دو از عراق پخش مي شدند. راديوي «روحانيت مبارز» علمي تر و عميق تر بود و ريشه اي كار مي كرد و در دراز مدت تأثير مي گذاشت. «راديوي ميهن پرستان» احساسي تر بود و در كوتاه مدت تأثير مي گذاشت. اين راديو دفاعيات و پيغام ها را مي خواند و وضعيت زنداني ها را مي گفت و اين روي آدم تاثير مي گذاشت و انسان را براي مبارزه تحريك مي كرد. يادم هست موقعي كه قضيه فرار اشرف دهقاني را پخش كرد، من 15سال داشتم و خيلي روي من تاثير گذاشت. شب تا صبح پنجره را باز مي گذاشتم و با تصوري كه از فيلم ها داشتم، خيال مي كردم اينها فرار كرده اند و جائي را ندارند كه بروند. پنجره اتاق من مشرف به پشت بام همسايه بود و فكر مي كردم آنها از روي پشت بام ها مي آيند و شايد اگر پنجره باز باشد، بتوانند به خانه ما بيايند و پناه بگيرند! اين ذهنيت ها را داشتم.! در مدرسه هم طيفي شديم كه مذهبي بوديم و روسري هايمان را خيلي كيپ مي بستيم و همين برايمان مشكل آفرين شده بود.
به هر حال به سال سوم كه رفتيم، آقاي رازبان را از مدرسه ما بردند و ما هم چون دو سه حركت و از جمله اعتصاب كرده بوديم، جمع ما را پراكنده كردند و هر كداممان را به سوئي انداختند، منتها پدر من چون فرهنگي بودند، به حرمت ايشان مرا در مدرسه نگه داشتند و چند تا از دوستان را هم با وساطت تعهد دادن پدر و مادرهايشان قبول كردند كه ثبت نام كنند، منتهي كلاس هايمان جدا بود.
بعد از ديپلم من تقريبا از آن بچه ها منفك شدم و فقط با يكي دو نفر ارتباطم را حفظ كردم. خواهر يكي از آنها در جمعي بود كه با مسعود احمدزاده ارتباط داشتند و گاهي دعوتش مي كردند كه بيايند و در جمع آنها صحبت كند.
در هر حال من در كنكور شركت كردم، ولي دانشگاه قبول نشدم، اما تربيت معلم كودكان استثنائي قبول شدم. با اينكه شهرستان هاي دور را علامت زدم كه بتوانم به آنجا بروم و بهتر فعاليت كنم، اما وقتي رفتم كه نتيجه امتحان را بگيرم، متوجه شدم كه مرا براي تهران انتخاب كرده اند. وقتي علت را پرسيدم، گفتند به ترتيب نمره تقسيم كرده اند و بالاترين نمره ها را براي تهران نگه داشته اند. نمي دانم رتبه دوم شده بودم يا سوم.
در تربيت معلم با افراد ديگري آشنا شدم كه شهرستاني بودند و فعاليت مي كردند و گروهي شديم كه با هم به روستاها مي رفتيم و مسائل روستائي را بررسي مي كرديم. در اين جمع فردي بود كه نفوذ كلام و اطلاعات زيادي داشت. بعدها فهميدم كه او اطلاعاتش را از برادرهايش كه چريك فدائي بودند، مي گرفت! در هر حال ما به روستاهاي زيادي مي رفتيم و گزارش تهيه و درباره آنها بحث مي كرديم تا وقتي كه به من گفتند از اينها جدا شوم و من به تدريج ارتباطم را با اين جمع، خيلي كم كردم. من با وجودي كه به دانشگاه تعهد 5 ساله داده بودم، وقتي به من گفتند كه تربيت معلم را رها كن، با پرس و جو فهميدم كه اگر امتحان ندهم، اين تعهد بر عهده ام نخواهد بود و آنجا را رها كردم. در سال 55 ازدواج كردم و به شيراز رفتيم.
شروع فعاليت هاي مبارزاتي شما چگونه بود؟
در دبيرستان كه بودم، اعلاميه ها و دفاعيات به دستمان مي رسيد و قرار مي گذاشتيم كه مثلا تا ساعت 8 شب دست من باشد، ساعت 8 كس ديگري بيايد و بگيرد و همين طور اينها را مي گردانديم. تا ديپلم بگيريم، از اين جور كارها مي كرديم.
در آن سال ها يكي از شعبه هاي انتشارات اميركبير در خيابان جمهوري، روبه روي خيابان باغ سپهسالار بود. به من گفته بودند گاهي در ميان اينها آدم هاي خوبي پيدا مي شوند كه كتاب هاي ممنوع را مي دهند بخوانيم. من يكي دو بار رفتم و اسم دو سه كتابي را كه خيلي هم مهم نبودند، از جمله «بيداري آفريقا» را گفتم. گفت: «دخترم! اين كتاب ممنوع است. جاي ديگر نروي بگوئي اين كتاب را مي خواهم.»، ولي بعداً كتاب هائي مثل پاشنه آهنين و نان و شراب را برايم آورد، منتهي من از ترس ساواك خيلي جرئت نكردم بروم و كتاب بگيرم.
نخستين رويدادي كه تاثير تعيين كننده درروند مبارزاتي شما گذاشت چه بود؟
در سال 54 كه سازمان مجاهدين، تغيير ايدئولوژي داد و ماركسيست شد و به مباني اسلامي مورد ادعاي خودش پشت كرد ، مانده بوديم چه بكنيم. من شب ها توي فكر اينها بودم و گريه مي كردم. يادم هست يك روز با مادرم در خيابان اديب الممالك (شريف واقفي فعلي) رفته بوديم تا خريد كنيم. غروب هم بود. دو موتورسوار با سرعت برق رد شدند و صداي تيري را شنيدم و ناگهان جواني را ديدم كه زانويش را گرفت و افتاد. مادرم سريع چادرشان را روي صورتم كشيدند و با عجله مرا وارد كوچه كردند.
چه شد كه به شيراز رفتيد؟
يكي دو ملاقات با شهيد شاه آبادي داشتيم و همسر من گفت كه آقاي شاه آبادي گفته اند شما بهتر است به شهرستان برويد و اينجا نمانيد. ما هم يك دعواي ساختگي با خانواده درست كرديم و در ارديبهشت 55 رفتيم شيراز. همسر من به تهران مي آمد و برمي گشت و با خودش اطلاعيه و نوار سخنراني مي آورد كه در شهرستان ها پخش مي كرديم. من از دوران دبيرستان از لحاظ فكري خيلي مديون دكتر شريعتي هستم و در جمع معلم ها و مربيان تعليم و تربيت افكار ايشان را مطرح مي كردم. به نظر من زبان ايشان براي نسل جوان بسيار زبان مؤثري است. متاسفانه ما قدر گنجينه هايمان را نمي دانيم، ولي زمان و آگاهي هاي فرهنگي نسل جوان، بسياري از مسائل را حل خواهد كرد. همين كم لطفي ها را هم در مورد آقاي طالقاني مي كنيم. من خودم در دفتر ايشان كار مي كردم و از نزديك رأفت و مداراي ايشان را مي ديدم. كه چقدر تأثيرگذار بود.
به هر حال بعد از تغيير ايدئولوژيكي، سازمان هايي ايجاد شدند كه به ايدئولوژي بنيان گزاران اوليه سازمان مجاهدين اعتقاد داشتند و مذهبي بودند. يادم هست كه اينها 7 گروه بودند از جمله گروه بدر، گروه صف، حديد، امت واحده و... ما كه به شيراز رفتيم، به من گفتند هر چند ضرورت ندارد كه شما عضو گروهي باشيد، ولي مي توانيد با گروه امت واحده كار كنيد. به هر حال در شيراز كه بوديم، از طرف شهيد شاه آبادي محموله هايي مي آمد و ما تقسيم مي كرديم.
چه شد كه دستگير شديد؟
از دعواي ساختگي ما با خانواده يك سال گذشت و ما در شيراز بوديم تا در سال 56 كه بچه ها براي تحويل محموله، در بهشت زهرا قرار مي گذارند كه دو تا پاسبان آنها را مي بينند و به هواي مواد مخدر ساك هايشان را بررسي مي كنند و از ديدن اعلاميه ها و نوارها مي ترسند. اينها سه نفر بودند كه دو تايشان دستگير مي شوند. آنها حدود30، 40 روز در زندان بودند و بعد ساواك آزادشان كرد. خيلي هم خوشحال بودند كه توانسته اند از چنگ ساواك خلاص شوند. در تابسان 57 شنيديم كه خواهرم را گرفته، منتهي 24 ساعت بعد آزادش كرده اند. خواهرم را كه گرفتند، بقيه خيلي ترسيدند و گفتند احتمالا ساواك دنبال ما بوده.
ما خانه را از اعلاميه و اين چيزها خالي كرده بوديم كه يك روز ديديم يك ماشين بي. ام. و. با رنگ تندي آمد و پشت آن پر بود از شيشه هاي مشروب و بچه ها هم با ريخت و قيافه هاي عجيب و در حالي كه كلاه گيس گذاشته و تغيير قيافه داده بودند تا ساواك به آنها شك نبرد، آمدند به خانه ما و صحبت كرديم كه چه كنيم. قرار شد من بروم و از تلفن عمومي به خانه مان زنگ بزنم و بفهمم چه خبر است. من يكي دو ماه قبل از آن به خانه رفته و مقداري از اعلاميه ها را در ميان سيسموني فرزندم جاسازي كرده و آوردم. آن روز با لباس خانه آمدم بيرون كه از تلفن همگاني بعضي از قرار ها را لغو كنم. داشتم با خواهر كوچكم صحبت مي كردم و او هم داشت مي گفت زهرا را گرفته، ولي آزادش كردند، ولي سراغ رضا را گرفتند. داشتيم صحبت مي كرديم كه من ديدم دو تا لوله مسلسل آمد داخل باجه! يك كمي داد و بيداد كردم كه مگر دزد گرفته ايد؟ يكي از آنها پريد داخل باجه و مرا با زانويش محكم نگه داشت. آن يكي هم رفت بيرون و فرياد زد كه مراقب باش فرار نكند. نگاه كردم ديدم كل خيابان معلم شيراز را ساواك قرق كرده! لحظه به لحظه گزارش دستگيري مرا دادند و مرا بردند ساواك شيراز. 48 ساعت آنجا بودم و رئيس ساواك تهديدم كرد كه اسلحه كجاست. من ماه آخر بارداري ام بود. گفتم: «چه حرف ها مي زنيد. من با اين وضع اسلحه ام كجا بود؟» گفت: «بسيار خوب! اينجا چيزي نمي گوئي، تهران كه بروي بدتر است.» و سعي كرد مرا بترساند.
با وضعيت جسمي خاصي كه داشتيد، چگونه بر اضطرابتان غلبه كرديد؟
يادم هست روي ديوار سلول زندان شيراز يك جمله نوشته شده بود كه خيلي مرا آرام كرد. آنجا نوشته شده بود: «خواهرم! برادرم !نترس، خدا با ماست.» اين طرف هم زده بود: «الا بذكر الله تطمئن القلوب.» بعد هم شروع كردم به نماز خواندن يا راه مي رفتم يا نماز مي خواندم.
بعد از 48 ساعت آمدم تهران و اولين كسي را كه ديدم منوچهري بود. شروع كرد به صحبت كه: «سلام فخري خانم! مرا مي شناسي؟» من متحير كه اين چه مي گويد. بعد مرا بردند و سئوال و جواب كردند و يك سري اسم از من پرسيدند كه آيا آنها را مي شناسم يا نه. بعد هم مرا به سلول انفرادي بردند و من مانده بودم كجا پا بگذارم، از بس كه سلول كثيف بود و خون روي آن خشكيده بود و به من پتوئي ناچيز هم ندادند. نگهبان من سليمي بود كه آن شب تا توانست مرا تحقير كرد كه فقط در اينجا يك بچه كم داشتيم كه الحمد لله آمد.
من 26 روز در آنجا بودم تا موعد زايمانم رسيد. به نگهبان گفتم و تا آمدند مرا بردند، ساعت 11صبح شد. مرا به بيمارستان بردند و يك خانم نگهباني را براي من گذاشتند كه دستش به دست من بسته بود. آخر شب برايم اكسيژن گذاشتند و من نمي توانستم به اينها حالي كنم كه دارم مي ميرم. آن نگهبان فرياد مي زد كه اين دارد مي ميرد و ساواكي ها مي گفتند: «به جهنم! يك گلوله كمتر خرج مي كنيم.» من دائماً بين هوشياري و بي هوشي در نوسان بودم. به هر صورت بعد از 6 روز به مادرم گفتند و آمدند و بچه را بردند. من هم حدود 20 روزي در بيمارستان بودم، ولي از بوي تعفن بدن خودم خوابم نمي برد. در جاي بسيار گرمي بستري ام كرده بودند و حدود 15 مامور از دم در اتاق تا در بيمارستان نگهباني مي دادند.
چيزي كه برايم خيلي جالب بود، اين بود كه من در كتاب آقاي احمد احمد خوانده بودم كه وقتي در زندان بودند، در سلولشان باز و پيرمردي وارد سلول مي شده و از داخل كيسه اي براي اينها سيب مي ريخته و هيچ كسي هم نفهميده كه قضيه آن پيرمرد چه بود. گمانم 24 ساعت بعد از زايمانم بود كه ديدم ولوله اي برپاست. من دائما به هوش مي آمدم، و از هوش مي رفتم. در فاصله هوشياري مي ديدم كه به من سيلي مي زند و فرياد مي كشد: «فخري! قرار بوده چه كسي بيايد پيش تو؟» آن خانم نگهبان مي گفت: «به خدا اين بي هوش بود.» منوچهري مي گفت: «خودش را زده به بي هوشي.» من نفهميدم موضوع چه بود.
بعدها به من گفتند كه يك نفر آمده بوده به ديدنم. يك لحظه به هوش مي آمدم و مي شنيدم كه منوچهري مي پرسد: «كارت داشت؟» و نگهبان مي گفت: «بله، خودم ديدم.» نمي دانم اين آدم كه بود و چگونه از ميان آن همه نگهبان، عبور كرده و بالاي سر من آمده بود. شايد هم آمده بود و مرا بدزدد و ببرد و اينها هم نفهميده بودند كيست. حضور اين آدم در آن روزها هنوز هم براي خودم علامت سئوال است.
پس از اين ماجرا مراقبت ها شديد شدند. بعد مرا به كميته مشترك بردند. چند وقتي آنجا بودم و بعد ما را بردند اوين، دوباره آوردند كميته، بعد بردند زندان قصر، باز آوردند كميته و باز بردند قصر و خلاصه آن قدر جا به جايمان كردند كه برادرها اعتصاب كردند كه بايد بفهميم اينها را كجا برده اند. بعد ما را بردند به بند عادي زندان زنان كه جاي وحشتناكي بود و خواهرم حسابي وحشت كرده بود. دو ساعتي آنجا مانديم و بعد ما را بردند كميته. در آنجا من و خواهرم دو روز اعتصاب غذا كرديم و آقاي شاه آبادي آمدند و اعتصاب غذاي ما را شكستند و كلي هم به بازجوها پرخاش كردند. ايشان گفتند: «غذايتان را بخوريد و حرفتان را هم بزنيد. اينها اصلا ارزش دارند كه شما به خاطرشان صدمه ببينيد؟» در اين فاصله سه چهار بار به مادرم گفته بودند كه بچه ها آزاد مي شوند و اينها غذا پخته بودند و از شهرستان ها مهمان آمده بودند و از ما خبري نشد و همه با گردن كج رفته بودند.
در روز 9 آبان و 17آذر در اوين بوديم كه عده زيادي آزاد شدند. تخت هاي ما سه طبقه بود. يكي دو نفر دم در نگهباني مي دادند كه نگهبان ها متوجه نشوند و يك مي رفت بالا و از توي هواكش مي ديد كه چه كساني را آزاد كرده اند و اسامي آنها را اعلام مي كرد. اوايل دي بود و اعتصاب روزنامه كيهان شكسته شده بود كه ما را بردند به زندان قصر. من بودم و خواهرم و يك نفر ديگر. خلاصه همه را آزاد كردند و فقط ما سه نفر مانديم كه تا روز 22 بهمن در آنجا بوديم.
تا آن روز كسي به سراغ شما نيامد!؟
خير، ما تا قبل از 22 بهمن، حال و هواي بيرون را مي فهميديم. قبلا كه در اوين بوديم خيلي متوجه اوضاع بيرون نمي شديم، مگر شب هايي كه از روي پشت بام ها صداي الله اكبر مي آمد؛ اما در زندان قصر حتي بوي باروت را هم مي شنيدم. و حس مي كرديم بايد اوضاع خيلي تغيير كرده باشد.
كم كم نگهبان ها كم شدند و شب 21 بهمن زندان تقريبا خالي شده بود. شب21 بهمن سر و صدا شنيديم. باز رفتيم از تخت بالا و ديديم وضعيت زنداني هاي عادي به هم ريخته. همه لباس ها و وسايل و كمدهايشان واژگون شده بود. سكوت هولناكي هم در زندان حاكم شده بود. نگهبان به ما گفت: «امشب شب آخر نگهباني من است و فردا قرار است زندان را بمباران كنند. شما را هم مي برند زندان گوهر دشت كرج، چون بختيار ادعا كرده زنداني سياسي نداريم و نبايد كسي بيايد و شما را ببيند.» خلاصه حرف هايي زد كه دل مارا لرزاند. از آن طرف هم به مادرم گفته بودند: «به بچه هايتان بگوئيد اگر به آنها پتو دادند نگيرند، چون لاي آنها مواد منفجره است.» و مادرم را به وحشت انداخته بودند. فردا صبح به يكي از نگهبان ها كه هنوز مانده بود، التماس كرديم كه تو را به خدا، چه خبر است؟ چون گرده هاي دود از پنجره مي آمد و همه جا مي نشست. گفت: «خانم! شما را به خدا از من نشنيده بگير. از پريشب همافرها را محاصره كرده اند و اين دود به خاطر جنگي است كه بين ماموران رژيم و مردم راه افتاده. اينها گاز اشك آور مي زنند و مردم هم آتش روشن مي كنند كه آن را خنثي كنند.
ما دلهره بدي داشتيم. هيچ كس در زندان نبود و حتي اگر فرياد هم مي زديم كسي نمي شنيد. شب 22 بهمن صداي پا آمد و ما مثل زماني كه گاردي ها مي آمدند، از صداي پا وحشت كرديم. خواهرم و عاليه قرآن ها را توي بغلشان گرفته بودند و مي گفتند: «اگر گاردي ها آمدند، قسم شان مي دهيم كه ما را بكشند.» آن شب تا صبح از ترس خوابمان نبرد و كارمان دعا بود و توسل.
فردا حدود بعد از ظهر بود كه ديديم در مي زنند. سه تايي از طبقه بالا دويديم پائين. كساني در مي زدند و ما فكر كرديم كه اگر گاردي ها باشند كه كليد دارند. آنها فرياد زدند: «كسي اينجا نيست؟ ما مردم هستيم. آمديم نجاتتان بدهيم.» ولي مگر ما باورمان مي شد؟ عاليه گريه كنان پرسيد: «واقعا نيروهاي مردمي هستيد؟» گفتند: «بله ما كميته استقبال از امام هستيم. در را باز كنيد.» گفتيم ما كه كليد نداريم.» گفتند: «پس بايد در را بشكنيم.» خلاصه رفتند و ديلم آوردند و به هر مكافاتي بود در سنگين زندان را شكستند و طوري هل دادند كه پنج شش تائي با در افتادند روي زمين.
ما با همان لباس هاي زندان و دمپائي آمديم بيرون! زندان زندانيان زن سياسي خيلي پرت بود و نشاني ما را از زندانيان عادي گرفته بودند، وگرنه نمي توانستند پيدايمان كنند. فقط يادم هست كه سه تائي مي دويديم و مردم هم پشت سر ما مي دويدند. يك پسر بچه 13، 14ساله هم داد مي زد: «اين بي شرف كه مي گفت زنداني سياسي نداريم. پس اينها كي هستند؟» مردم از پنجره ها داد مي زدند: «نگذاريد اينها بروند خانه هايشان. ساواك شب مي ريزد و اينها را مي گيرد.» التماس مي كردند كه ما را ببرند به خانه هايشان.
يك كمي راه كه آمديم، مردم جلوي يك ماشين را گرفتند و پرسيدند: «اينها را مي بريد؟» آنها قبول كردند و ما سوار شديم. بعد از مدتي نگاه كرديم و ديديم آقاي راننده، موهايش را مثل ارتشي ها زده و دو به شك شديم كه نكند ما را ببرد و تحويل حكومت نظامي بدهد. وقتي برگشت و گفت: «من يك مسافر دارم كه بايد در جاده شميران (شريعتي حالا)پياده شود، اشكال ندارد او را ببرم و آنجا پياده كنم؟» شك ما بيشتر شد. وقتي ديديم دارد به طرف چهار راه قصر مي رود كه دادرسي ارتش است، حسابي ترسيديم و گفتيم: «لطفاً! همين جا نگه داريد. منزل يكي از بستگانمان اينجاست. مي رويم آنجا و زنگ مي زنيم كه بيايند دنبالمان.» خلاصه پياده شديم و جلوي ماشين ديگري را گرفتيم و به بيمارستان بازرگانان رفتيم كه تند و تند مجروح مي آوردند. حالمان به قدري بد شد كه حس كرديم هيچ كاري براي مردم انجام نداده ايم. رفتيم داخل بيمارستان و گفتيم مي خواهيم خون بدهيم. پرستارها دور ما را گرفتند كه بندگان خدا! شما خونتان كجا بود؟ و زار مي زدند .
از آنجا هم رفتيم خدمت مرحوم لاهوتي كه در چادرهاي اطراف خيابان ايران بود. ايشان خيلي از ما استقبال كردند. گفتيم مي خواهيم برويم خدمت امام و ايشان گفتند ديشب اينجا امن نبود و ضد انقلاب حمله كرده بود و ما امام را نقل مكان داديم. حالا شما برويد و در وقت مناسب ديگري بيائيد.
سرانجام رفتيم خانه و آمد و شد مردم شروع شد. جمعيت مثل روزهاي راه پيمايي، شوهر مرا گرفتند روي شانه شان. تا حدود يك ماه مردم مي آمدند و مي رفتند. يك شب ساعت 2 بود كه آخرين گروه رفتند و نفس راحتي كشيديم و خواستيم استراحت كنيم كه ديدم زنگ مي زنند. همسايه سر كوچه بود! او گفت: «يك ماه است مي خواهيم بيائيم ديدنتان و نشده. امروز كشيك داديم تا آخرين نفر برود و بيائيم.» و خلاصه آن شب هم نتوانستيم بخوابيم.
منبع: ماهنامه شاهد ياران، گروه مجلات شاهد بنياد شهيد، شماره 39
از زمينه هاي خانوادگي خود شمه اي را بيان كنيد؟
خانواده ما يك خانواده فرهنگي بود و هميشه روزنامه و كتاب و مجله در خانه ما بود. پدر خودشان روزنامه صبح و عصر را مي گرفتند. يادم هست كه هميشه روزنامه كيهان را مي گرفتند و براي ما هم كيهان بچه ها مي خريدند. به سن دبيرستان كه رسيديم، خوشبختانه دبيران خوبي داشتيم، به خصوص من مديون دبير ادبياتمان به نام آقاي رازبان هستم. وقتي ايشان قدم به مدرسه گذاشت، كلاً جو مدرسه را عوض كرد، به طوري كه سال بعد، ديگر نگذاشتند در آن مدرسه بماند. ايشان روشنگري مي كرد و كلي هم صحبت مي كرد و فقط آن كسي كه اهل اشاره بود، متوجه مي شد. كتاب هائي را هم كه توصيه مي كرد، پدرمان مي خريدند. ايشان ممكن بود در جاهاي ديگر گاهي نه بگويند، ولي در مورد كتاب و نشريه هيچ وقت نه نمي گفتند. بعدها در مدرسه جمعي را تشكيل داديم كه بعضي از آنها خواهر و برادرهايشان در دانشگاه بودند و با دوستان صميمي خود، جلساتي داشتند به اين ترتيب با مسائل مبارزاتي آشنا شديم.
چه سالي؟
سال 48، 49. يادم هست واقعه سياهكل كه پيش آمد، توي خانه ما اطلاعيه انداخته بودند كه هر كسي كه اينها را معرفي كند، به او جايزه مي دهيم. من در عالم نوجواني خدا خدا مي كردم كه اينها را پيدا و يك جوري پنهانشان كنم همزمان «راديوي ميهن پرستان» و «روحانيت مبارز» را هم گوش مي داديم كه خيلي روي آدم تاثير مي گذاشتند. هر دو از عراق پخش مي شدند. راديوي «روحانيت مبارز» علمي تر و عميق تر بود و ريشه اي كار مي كرد و در دراز مدت تأثير مي گذاشت. «راديوي ميهن پرستان» احساسي تر بود و در كوتاه مدت تأثير مي گذاشت. اين راديو دفاعيات و پيغام ها را مي خواند و وضعيت زنداني ها را مي گفت و اين روي آدم تاثير مي گذاشت و انسان را براي مبارزه تحريك مي كرد. يادم هست موقعي كه قضيه فرار اشرف دهقاني را پخش كرد، من 15سال داشتم و خيلي روي من تاثير گذاشت. شب تا صبح پنجره را باز مي گذاشتم و با تصوري كه از فيلم ها داشتم، خيال مي كردم اينها فرار كرده اند و جائي را ندارند كه بروند. پنجره اتاق من مشرف به پشت بام همسايه بود و فكر مي كردم آنها از روي پشت بام ها مي آيند و شايد اگر پنجره باز باشد، بتوانند به خانه ما بيايند و پناه بگيرند! اين ذهنيت ها را داشتم.! در مدرسه هم طيفي شديم كه مذهبي بوديم و روسري هايمان را خيلي كيپ مي بستيم و همين برايمان مشكل آفرين شده بود.
به هر حال به سال سوم كه رفتيم، آقاي رازبان را از مدرسه ما بردند و ما هم چون دو سه حركت و از جمله اعتصاب كرده بوديم، جمع ما را پراكنده كردند و هر كداممان را به سوئي انداختند، منتها پدر من چون فرهنگي بودند، به حرمت ايشان مرا در مدرسه نگه داشتند و چند تا از دوستان را هم با وساطت تعهد دادن پدر و مادرهايشان قبول كردند كه ثبت نام كنند، منتهي كلاس هايمان جدا بود.
بعد از ديپلم من تقريبا از آن بچه ها منفك شدم و فقط با يكي دو نفر ارتباطم را حفظ كردم. خواهر يكي از آنها در جمعي بود كه با مسعود احمدزاده ارتباط داشتند و گاهي دعوتش مي كردند كه بيايند و در جمع آنها صحبت كند.
در هر حال من در كنكور شركت كردم، ولي دانشگاه قبول نشدم، اما تربيت معلم كودكان استثنائي قبول شدم. با اينكه شهرستان هاي دور را علامت زدم كه بتوانم به آنجا بروم و بهتر فعاليت كنم، اما وقتي رفتم كه نتيجه امتحان را بگيرم، متوجه شدم كه مرا براي تهران انتخاب كرده اند. وقتي علت را پرسيدم، گفتند به ترتيب نمره تقسيم كرده اند و بالاترين نمره ها را براي تهران نگه داشته اند. نمي دانم رتبه دوم شده بودم يا سوم.
در تربيت معلم با افراد ديگري آشنا شدم كه شهرستاني بودند و فعاليت مي كردند و گروهي شديم كه با هم به روستاها مي رفتيم و مسائل روستائي را بررسي مي كرديم. در اين جمع فردي بود كه نفوذ كلام و اطلاعات زيادي داشت. بعدها فهميدم كه او اطلاعاتش را از برادرهايش كه چريك فدائي بودند، مي گرفت! در هر حال ما به روستاهاي زيادي مي رفتيم و گزارش تهيه و درباره آنها بحث مي كرديم تا وقتي كه به من گفتند از اينها جدا شوم و من به تدريج ارتباطم را با اين جمع، خيلي كم كردم. من با وجودي كه به دانشگاه تعهد 5 ساله داده بودم، وقتي به من گفتند كه تربيت معلم را رها كن، با پرس و جو فهميدم كه اگر امتحان ندهم، اين تعهد بر عهده ام نخواهد بود و آنجا را رها كردم. در سال 55 ازدواج كردم و به شيراز رفتيم.
شروع فعاليت هاي مبارزاتي شما چگونه بود؟
در دبيرستان كه بودم، اعلاميه ها و دفاعيات به دستمان مي رسيد و قرار مي گذاشتيم كه مثلا تا ساعت 8 شب دست من باشد، ساعت 8 كس ديگري بيايد و بگيرد و همين طور اينها را مي گردانديم. تا ديپلم بگيريم، از اين جور كارها مي كرديم.
در آن سال ها يكي از شعبه هاي انتشارات اميركبير در خيابان جمهوري، روبه روي خيابان باغ سپهسالار بود. به من گفته بودند گاهي در ميان اينها آدم هاي خوبي پيدا مي شوند كه كتاب هاي ممنوع را مي دهند بخوانيم. من يكي دو بار رفتم و اسم دو سه كتابي را كه خيلي هم مهم نبودند، از جمله «بيداري آفريقا» را گفتم. گفت: «دخترم! اين كتاب ممنوع است. جاي ديگر نروي بگوئي اين كتاب را مي خواهم.»، ولي بعداً كتاب هائي مثل پاشنه آهنين و نان و شراب را برايم آورد، منتهي من از ترس ساواك خيلي جرئت نكردم بروم و كتاب بگيرم.
نخستين رويدادي كه تاثير تعيين كننده درروند مبارزاتي شما گذاشت چه بود؟
در سال 54 كه سازمان مجاهدين، تغيير ايدئولوژي داد و ماركسيست شد و به مباني اسلامي مورد ادعاي خودش پشت كرد ، مانده بوديم چه بكنيم. من شب ها توي فكر اينها بودم و گريه مي كردم. يادم هست يك روز با مادرم در خيابان اديب الممالك (شريف واقفي فعلي) رفته بوديم تا خريد كنيم. غروب هم بود. دو موتورسوار با سرعت برق رد شدند و صداي تيري را شنيدم و ناگهان جواني را ديدم كه زانويش را گرفت و افتاد. مادرم سريع چادرشان را روي صورتم كشيدند و با عجله مرا وارد كوچه كردند.
چه شد كه به شيراز رفتيد؟
يكي دو ملاقات با شهيد شاه آبادي داشتيم و همسر من گفت كه آقاي شاه آبادي گفته اند شما بهتر است به شهرستان برويد و اينجا نمانيد. ما هم يك دعواي ساختگي با خانواده درست كرديم و در ارديبهشت 55 رفتيم شيراز. همسر من به تهران مي آمد و برمي گشت و با خودش اطلاعيه و نوار سخنراني مي آورد كه در شهرستان ها پخش مي كرديم. من از دوران دبيرستان از لحاظ فكري خيلي مديون دكتر شريعتي هستم و در جمع معلم ها و مربيان تعليم و تربيت افكار ايشان را مطرح مي كردم. به نظر من زبان ايشان براي نسل جوان بسيار زبان مؤثري است. متاسفانه ما قدر گنجينه هايمان را نمي دانيم، ولي زمان و آگاهي هاي فرهنگي نسل جوان، بسياري از مسائل را حل خواهد كرد. همين كم لطفي ها را هم در مورد آقاي طالقاني مي كنيم. من خودم در دفتر ايشان كار مي كردم و از نزديك رأفت و مداراي ايشان را مي ديدم. كه چقدر تأثيرگذار بود.
به هر حال بعد از تغيير ايدئولوژيكي، سازمان هايي ايجاد شدند كه به ايدئولوژي بنيان گزاران اوليه سازمان مجاهدين اعتقاد داشتند و مذهبي بودند. يادم هست كه اينها 7 گروه بودند از جمله گروه بدر، گروه صف، حديد، امت واحده و... ما كه به شيراز رفتيم، به من گفتند هر چند ضرورت ندارد كه شما عضو گروهي باشيد، ولي مي توانيد با گروه امت واحده كار كنيد. به هر حال در شيراز كه بوديم، از طرف شهيد شاه آبادي محموله هايي مي آمد و ما تقسيم مي كرديم.
چه شد كه دستگير شديد؟
از دعواي ساختگي ما با خانواده يك سال گذشت و ما در شيراز بوديم تا در سال 56 كه بچه ها براي تحويل محموله، در بهشت زهرا قرار مي گذارند كه دو تا پاسبان آنها را مي بينند و به هواي مواد مخدر ساك هايشان را بررسي مي كنند و از ديدن اعلاميه ها و نوارها مي ترسند. اينها سه نفر بودند كه دو تايشان دستگير مي شوند. آنها حدود30، 40 روز در زندان بودند و بعد ساواك آزادشان كرد. خيلي هم خوشحال بودند كه توانسته اند از چنگ ساواك خلاص شوند. در تابسان 57 شنيديم كه خواهرم را گرفته، منتهي 24 ساعت بعد آزادش كرده اند. خواهرم را كه گرفتند، بقيه خيلي ترسيدند و گفتند احتمالا ساواك دنبال ما بوده.
ما خانه را از اعلاميه و اين چيزها خالي كرده بوديم كه يك روز ديديم يك ماشين بي. ام. و. با رنگ تندي آمد و پشت آن پر بود از شيشه هاي مشروب و بچه ها هم با ريخت و قيافه هاي عجيب و در حالي كه كلاه گيس گذاشته و تغيير قيافه داده بودند تا ساواك به آنها شك نبرد، آمدند به خانه ما و صحبت كرديم كه چه كنيم. قرار شد من بروم و از تلفن عمومي به خانه مان زنگ بزنم و بفهمم چه خبر است. من يكي دو ماه قبل از آن به خانه رفته و مقداري از اعلاميه ها را در ميان سيسموني فرزندم جاسازي كرده و آوردم. آن روز با لباس خانه آمدم بيرون كه از تلفن همگاني بعضي از قرار ها را لغو كنم. داشتم با خواهر كوچكم صحبت مي كردم و او هم داشت مي گفت زهرا را گرفته، ولي آزادش كردند، ولي سراغ رضا را گرفتند. داشتيم صحبت مي كرديم كه من ديدم دو تا لوله مسلسل آمد داخل باجه! يك كمي داد و بيداد كردم كه مگر دزد گرفته ايد؟ يكي از آنها پريد داخل باجه و مرا با زانويش محكم نگه داشت. آن يكي هم رفت بيرون و فرياد زد كه مراقب باش فرار نكند. نگاه كردم ديدم كل خيابان معلم شيراز را ساواك قرق كرده! لحظه به لحظه گزارش دستگيري مرا دادند و مرا بردند ساواك شيراز. 48 ساعت آنجا بودم و رئيس ساواك تهديدم كرد كه اسلحه كجاست. من ماه آخر بارداري ام بود. گفتم: «چه حرف ها مي زنيد. من با اين وضع اسلحه ام كجا بود؟» گفت: «بسيار خوب! اينجا چيزي نمي گوئي، تهران كه بروي بدتر است.» و سعي كرد مرا بترساند.
با وضعيت جسمي خاصي كه داشتيد، چگونه بر اضطرابتان غلبه كرديد؟
يادم هست روي ديوار سلول زندان شيراز يك جمله نوشته شده بود كه خيلي مرا آرام كرد. آنجا نوشته شده بود: «خواهرم! برادرم !نترس، خدا با ماست.» اين طرف هم زده بود: «الا بذكر الله تطمئن القلوب.» بعد هم شروع كردم به نماز خواندن يا راه مي رفتم يا نماز مي خواندم.
بعد از 48 ساعت آمدم تهران و اولين كسي را كه ديدم منوچهري بود. شروع كرد به صحبت كه: «سلام فخري خانم! مرا مي شناسي؟» من متحير كه اين چه مي گويد. بعد مرا بردند و سئوال و جواب كردند و يك سري اسم از من پرسيدند كه آيا آنها را مي شناسم يا نه. بعد هم مرا به سلول انفرادي بردند و من مانده بودم كجا پا بگذارم، از بس كه سلول كثيف بود و خون روي آن خشكيده بود و به من پتوئي ناچيز هم ندادند. نگهبان من سليمي بود كه آن شب تا توانست مرا تحقير كرد كه فقط در اينجا يك بچه كم داشتيم كه الحمد لله آمد.
من 26 روز در آنجا بودم تا موعد زايمانم رسيد. به نگهبان گفتم و تا آمدند مرا بردند، ساعت 11صبح شد. مرا به بيمارستان بردند و يك خانم نگهباني را براي من گذاشتند كه دستش به دست من بسته بود. آخر شب برايم اكسيژن گذاشتند و من نمي توانستم به اينها حالي كنم كه دارم مي ميرم. آن نگهبان فرياد مي زد كه اين دارد مي ميرد و ساواكي ها مي گفتند: «به جهنم! يك گلوله كمتر خرج مي كنيم.» من دائماً بين هوشياري و بي هوشي در نوسان بودم. به هر صورت بعد از 6 روز به مادرم گفتند و آمدند و بچه را بردند. من هم حدود 20 روزي در بيمارستان بودم، ولي از بوي تعفن بدن خودم خوابم نمي برد. در جاي بسيار گرمي بستري ام كرده بودند و حدود 15 مامور از دم در اتاق تا در بيمارستان نگهباني مي دادند.
چيزي كه برايم خيلي جالب بود، اين بود كه من در كتاب آقاي احمد احمد خوانده بودم كه وقتي در زندان بودند، در سلولشان باز و پيرمردي وارد سلول مي شده و از داخل كيسه اي براي اينها سيب مي ريخته و هيچ كسي هم نفهميده كه قضيه آن پيرمرد چه بود. گمانم 24 ساعت بعد از زايمانم بود كه ديدم ولوله اي برپاست. من دائما به هوش مي آمدم، و از هوش مي رفتم. در فاصله هوشياري مي ديدم كه به من سيلي مي زند و فرياد مي كشد: «فخري! قرار بوده چه كسي بيايد پيش تو؟» آن خانم نگهبان مي گفت: «به خدا اين بي هوش بود.» منوچهري مي گفت: «خودش را زده به بي هوشي.» من نفهميدم موضوع چه بود.
بعدها به من گفتند كه يك نفر آمده بوده به ديدنم. يك لحظه به هوش مي آمدم و مي شنيدم كه منوچهري مي پرسد: «كارت داشت؟» و نگهبان مي گفت: «بله، خودم ديدم.» نمي دانم اين آدم كه بود و چگونه از ميان آن همه نگهبان، عبور كرده و بالاي سر من آمده بود. شايد هم آمده بود و مرا بدزدد و ببرد و اينها هم نفهميده بودند كيست. حضور اين آدم در آن روزها هنوز هم براي خودم علامت سئوال است.
پس از اين ماجرا مراقبت ها شديد شدند. بعد مرا به كميته مشترك بردند. چند وقتي آنجا بودم و بعد ما را بردند اوين، دوباره آوردند كميته، بعد بردند زندان قصر، باز آوردند كميته و باز بردند قصر و خلاصه آن قدر جا به جايمان كردند كه برادرها اعتصاب كردند كه بايد بفهميم اينها را كجا برده اند. بعد ما را بردند به بند عادي زندان زنان كه جاي وحشتناكي بود و خواهرم حسابي وحشت كرده بود. دو ساعتي آنجا مانديم و بعد ما را بردند كميته. در آنجا من و خواهرم دو روز اعتصاب غذا كرديم و آقاي شاه آبادي آمدند و اعتصاب غذاي ما را شكستند و كلي هم به بازجوها پرخاش كردند. ايشان گفتند: «غذايتان را بخوريد و حرفتان را هم بزنيد. اينها اصلا ارزش دارند كه شما به خاطرشان صدمه ببينيد؟» در اين فاصله سه چهار بار به مادرم گفته بودند كه بچه ها آزاد مي شوند و اينها غذا پخته بودند و از شهرستان ها مهمان آمده بودند و از ما خبري نشد و همه با گردن كج رفته بودند.
در روز 9 آبان و 17آذر در اوين بوديم كه عده زيادي آزاد شدند. تخت هاي ما سه طبقه بود. يكي دو نفر دم در نگهباني مي دادند كه نگهبان ها متوجه نشوند و يك مي رفت بالا و از توي هواكش مي ديد كه چه كساني را آزاد كرده اند و اسامي آنها را اعلام مي كرد. اوايل دي بود و اعتصاب روزنامه كيهان شكسته شده بود كه ما را بردند به زندان قصر. من بودم و خواهرم و يك نفر ديگر. خلاصه همه را آزاد كردند و فقط ما سه نفر مانديم كه تا روز 22 بهمن در آنجا بوديم.
تا آن روز كسي به سراغ شما نيامد!؟
خير، ما تا قبل از 22 بهمن، حال و هواي بيرون را مي فهميديم. قبلا كه در اوين بوديم خيلي متوجه اوضاع بيرون نمي شديم، مگر شب هايي كه از روي پشت بام ها صداي الله اكبر مي آمد؛ اما در زندان قصر حتي بوي باروت را هم مي شنيدم. و حس مي كرديم بايد اوضاع خيلي تغيير كرده باشد.
كم كم نگهبان ها كم شدند و شب 21 بهمن زندان تقريبا خالي شده بود. شب21 بهمن سر و صدا شنيديم. باز رفتيم از تخت بالا و ديديم وضعيت زنداني هاي عادي به هم ريخته. همه لباس ها و وسايل و كمدهايشان واژگون شده بود. سكوت هولناكي هم در زندان حاكم شده بود. نگهبان به ما گفت: «امشب شب آخر نگهباني من است و فردا قرار است زندان را بمباران كنند. شما را هم مي برند زندان گوهر دشت كرج، چون بختيار ادعا كرده زنداني سياسي نداريم و نبايد كسي بيايد و شما را ببيند.» خلاصه حرف هايي زد كه دل مارا لرزاند. از آن طرف هم به مادرم گفته بودند: «به بچه هايتان بگوئيد اگر به آنها پتو دادند نگيرند، چون لاي آنها مواد منفجره است.» و مادرم را به وحشت انداخته بودند. فردا صبح به يكي از نگهبان ها كه هنوز مانده بود، التماس كرديم كه تو را به خدا، چه خبر است؟ چون گرده هاي دود از پنجره مي آمد و همه جا مي نشست. گفت: «خانم! شما را به خدا از من نشنيده بگير. از پريشب همافرها را محاصره كرده اند و اين دود به خاطر جنگي است كه بين ماموران رژيم و مردم راه افتاده. اينها گاز اشك آور مي زنند و مردم هم آتش روشن مي كنند كه آن را خنثي كنند.
ما دلهره بدي داشتيم. هيچ كس در زندان نبود و حتي اگر فرياد هم مي زديم كسي نمي شنيد. شب 22 بهمن صداي پا آمد و ما مثل زماني كه گاردي ها مي آمدند، از صداي پا وحشت كرديم. خواهرم و عاليه قرآن ها را توي بغلشان گرفته بودند و مي گفتند: «اگر گاردي ها آمدند، قسم شان مي دهيم كه ما را بكشند.» آن شب تا صبح از ترس خوابمان نبرد و كارمان دعا بود و توسل.
فردا حدود بعد از ظهر بود كه ديديم در مي زنند. سه تايي از طبقه بالا دويديم پائين. كساني در مي زدند و ما فكر كرديم كه اگر گاردي ها باشند كه كليد دارند. آنها فرياد زدند: «كسي اينجا نيست؟ ما مردم هستيم. آمديم نجاتتان بدهيم.» ولي مگر ما باورمان مي شد؟ عاليه گريه كنان پرسيد: «واقعا نيروهاي مردمي هستيد؟» گفتند: «بله ما كميته استقبال از امام هستيم. در را باز كنيد.» گفتيم ما كه كليد نداريم.» گفتند: «پس بايد در را بشكنيم.» خلاصه رفتند و ديلم آوردند و به هر مكافاتي بود در سنگين زندان را شكستند و طوري هل دادند كه پنج شش تائي با در افتادند روي زمين.
ما با همان لباس هاي زندان و دمپائي آمديم بيرون! زندان زندانيان زن سياسي خيلي پرت بود و نشاني ما را از زندانيان عادي گرفته بودند، وگرنه نمي توانستند پيدايمان كنند. فقط يادم هست كه سه تائي مي دويديم و مردم هم پشت سر ما مي دويدند. يك پسر بچه 13، 14ساله هم داد مي زد: «اين بي شرف كه مي گفت زنداني سياسي نداريم. پس اينها كي هستند؟» مردم از پنجره ها داد مي زدند: «نگذاريد اينها بروند خانه هايشان. ساواك شب مي ريزد و اينها را مي گيرد.» التماس مي كردند كه ما را ببرند به خانه هايشان.
يك كمي راه كه آمديم، مردم جلوي يك ماشين را گرفتند و پرسيدند: «اينها را مي بريد؟» آنها قبول كردند و ما سوار شديم. بعد از مدتي نگاه كرديم و ديديم آقاي راننده، موهايش را مثل ارتشي ها زده و دو به شك شديم كه نكند ما را ببرد و تحويل حكومت نظامي بدهد. وقتي برگشت و گفت: «من يك مسافر دارم كه بايد در جاده شميران (شريعتي حالا)پياده شود، اشكال ندارد او را ببرم و آنجا پياده كنم؟» شك ما بيشتر شد. وقتي ديديم دارد به طرف چهار راه قصر مي رود كه دادرسي ارتش است، حسابي ترسيديم و گفتيم: «لطفاً! همين جا نگه داريد. منزل يكي از بستگانمان اينجاست. مي رويم آنجا و زنگ مي زنيم كه بيايند دنبالمان.» خلاصه پياده شديم و جلوي ماشين ديگري را گرفتيم و به بيمارستان بازرگانان رفتيم كه تند و تند مجروح مي آوردند. حالمان به قدري بد شد كه حس كرديم هيچ كاري براي مردم انجام نداده ايم. رفتيم داخل بيمارستان و گفتيم مي خواهيم خون بدهيم. پرستارها دور ما را گرفتند كه بندگان خدا! شما خونتان كجا بود؟ و زار مي زدند .
از آنجا هم رفتيم خدمت مرحوم لاهوتي كه در چادرهاي اطراف خيابان ايران بود. ايشان خيلي از ما استقبال كردند. گفتيم مي خواهيم برويم خدمت امام و ايشان گفتند ديشب اينجا امن نبود و ضد انقلاب حمله كرده بود و ما امام را نقل مكان داديم. حالا شما برويد و در وقت مناسب ديگري بيائيد.
سرانجام رفتيم خانه و آمد و شد مردم شروع شد. جمعيت مثل روزهاي راه پيمايي، شوهر مرا گرفتند روي شانه شان. تا حدود يك ماه مردم مي آمدند و مي رفتند. يك شب ساعت 2 بود كه آخرين گروه رفتند و نفس راحتي كشيديم و خواستيم استراحت كنيم كه ديدم زنگ مي زنند. همسايه سر كوچه بود! او گفت: «يك ماه است مي خواهيم بيائيم ديدنتان و نشده. امروز كشيك داديم تا آخرين نفر برود و بيائيم.» و خلاصه آن شب هم نتوانستيم بخوابيم.
منبع: ماهنامه شاهد ياران، گروه مجلات شاهد بنياد شهيد، شماره 39
نظر شما