بر خودداري از نجابت خانوادگي
يکشنبه, ۰۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت ۰۶:۴۵
نوید شاهد: با فرا رسيدن تاريكي شب، بچه ها در پاي تنه ي درختان به استراحت پرداخته و خود را براي سرماي استخوان سوز آن شب آماده مي كردند. علي، سخت سرگرم هماهنگي هاي لازم براي فردا بود اما وقتي كه تصميم به استراحت گرفت، كيسه ي خودش را برداشت و مي خواست از سنگر خارج شود؛ دليلش را كه جويا شديم كه چرا در سنگر نخوابيدي؟ فرمود: حيف نيست، بچه هاي بسيجي و پاسدار و سرباز گردان كه رنج و سختي اين پيروزي ها را مي كشند، در هواي سرد اين ارتفاع برف گير بخوابند و ما جلوي بخاري باشيم؟
دامنه ي ارتفاعات كبيركوه از سلسله جبال زاگرس در ايلام كنوني در بردارنده ي خاطره اي است كه آن هم تولد فرزندي بزرگ و مثمر ثمر براي استان ايلام بود. در سال 1342 هـ .ش يكي از نام آورترين پاسداران و مدافعان قرآن و ولايت به نام علي بسطامي در خانواده اي مذهبي و صميمي و كشاورز ديده به جهان گشود. اين روستاي كوچك هم چيزي جز شبنم لاله هاي محله نداشت تا تقديم اين نوشكفته كند. خانواده ي وي به ناچار براي ادامه ي تحصيل با دسته گلي سرخ رنگ او را راهي شهر ايلام كردند تا شخصيت وجودي اش تكميل شود. گل دسته هاي زمين چيزي براي اين شخصيت معنوي نداشت و اندك آگاهي دوران تحصيل نتوانست او را سيراب سازد. او به عالم ديگري چشم دوخته بود كه با شعله ور شدن شراره هاي آتش جنگ و تجاوز از سوي رژيم بعث عراق راهي براي رسيدن به آن باز شده بود! در اين جا بود كه درس و بحث و مدرسه و زندگي نتوانست علي را از حضور در سنگر بازدارد. او ماندن در خانه را در حالي كه كلبه هاي محقر هموطنان در شهرهاي مهران و دهلران و ديگر نقاط كشور با آتش كينه ي حكام رژيم بعث بر سرشان خراب مي شد و مي سوخت، سزاوار ندانست و سوار بر موج ايمان و آگاهي و يقين قدم در سرزمين پاك لاله هاي سرخ ميهنش گذاشت. او معتقد بود كه مسلمان راستين و مومن واقعي با چنين اعتقادي از ميان مرگ ها مرگ سرخ را در راه مجاهدت انتخاب مي كند و توقف كوتاه مدت آدمي در اين جهان در اين مدت كوتاه از عمرش بسيار ارزشمند و انسان سازانه است. علي، آن سردار سر از پا ناشناس دفاع مقدس كه بچه هاي جنگ، چه آنان كه توفيق همراهي اش را داشته و يا آن هايي كه حتي نام آشناي علي بسطامي را شنيده بودند، به او عشق مي ورزيدند. با آن كه كم سن و سال بود، اما نور ايمان در تمام ابعاد وجودش به صورت هماهنگ ظاهر شده بود و ما تبلورش را در ساده زيستي، عدالت، اخلاق، شجاعت، و مديريتش به عينه مي ديديم.
براي بيان اين مهم، چاره اي جز اين كه به ذكر خاطراتي از او در عمليات والفجر 9 كه در اسفندماه سال 1364 در جبهه هاي شمال غرب كشور انجام گرفت، ندارم. او مسئول يكي از گردان هاي رزمي لشكر بود كه در عمليات هاي مختلف شركت نموده، و با حضور گردان وي در منطقه ي عملياتي، موفقيت حاصل، و عمليات با پيروزي تمام به انجام رسانيده شد و نيروهاي ما خطوط دفاعي عراقي را تصرّف كرده بودند و ما به قصد شركت در مراحل پاتك هاي ارتش عراق خود را آماده مي كرديم. موقعيت استقرار گردان ها تا دريافت دستور براي وارد عمل شدن مناسب نبود. گردان در داخل شياري قرار داشت كه قبلاً موقعيت چند قبضه خمپاره انداز ارتش عراق براي تأمين آتش پشتيباني آنان بود كه حالا به عقبه ي نيروهاي خودي تبديل شده بود و داراي تعداد كمي سنگر استراحت بود كه پاسخ گوي نياز گردان ما نبود، لذا بچه ها مجبور بودند شب را در همان هواي سرد ارتفاعات منطقه ي عمليات به سر ببرند. امكاناتي هم كه بچه ها در اختيار داشتند، يك كيسه خواب و مقداري نايلون بود كه براي جلوگيري از خيس شدن در داخل گل و لاي به خود مي پيچيدند. يكي از آن سنگرها مقر گردان ما شده بود. با فرا رسيدن تاريكي شب، بچه ها در پاي تنه ي درختان به استراحت پرداخته و خود را براي سرماي استخوان سوز آن شب آماده مي كردند. علي، سخت سرگرم هماهنگي هاي لازم براي فردا بود اما وقتي كه تصميم به استراحت گرفت، كيسه ي خودش را برداشت و مي خواست از سنگر خارج شود؛ دليلش را كه جويا شديم كه چرا در سنگر نخوابيدي؟ فرمود: حيف نيست، بچه هاي بسيجي و پاسدار و سرباز گردان كه رنج و سختي اين پيروزي ها را مي كشند، در هواي سرد اين ارتفاع برف گير بخوابند و ما جلوي بخاري باشيم؟ از طرفي هم فردا چه جور وجدان ما اجازه مي دهد به اين بچه ها دستور رفتن تا سرحد شهادت را بدهيم! او با توضيحاتش در حالي كه هنوز در فضاي گرم حاشيه ي بخاري در سنگر بوديم، به همه فهماند كه فرماندهي، مسئوليت و دلسوزي است و موجب امتياز مادي خاصي نيست و لذا ساكت و آرام با استفاده از تاريكي شب در كنار نيروهاي زير دستش كه خود را خدمتگزار صادق او مي دانستند، در هواي سرد و باراني آن شب، به خوابي شيرين و عميق فرو رفت! پيام اين نمونه كوچك از عمل كرد آن سردار بزرگ به همه ي مسئولان مختلف نظام است كه اگر مي خواهيم جايگاه همان شخص در قلوب مردم باشد، مسئوليت هايي را كه اين مردم با تحمل رنج هاي ناشي از پيروزي در دفاي مقدس و رساندن انقلاب به اين حد برايمان آورده اند، امتياز شخص خود تلقي نكنيم و آن را وسيله اي براي مطرح كردن خود و رسيدن به منافع شخص و گروه خود قرار ندهيم و با زيردستان رابطه ي دوستانه داشته باشيم و در زرق و برق زندگي فرو نرويم! آري! علي به خدا قسم، هيچ گاه خود و يا منافعش را بر ضعيف ترين زيردستانش مقدم ندانست بلكه از بعضي سهميه هاي خود هم گذشت مي كرد تا آن كه مبادا خداي نخواسته حق بسيجي و يا سربازي در اين ميان ضايع شده باشد و او با اين سبك كه خالص و بي ريا براي خدا بود، در تمام مسئوليت هايش از جمله آخرين مسئوليتش كه اداره ي اطلاعات و عمليات لشكر بود، در اعماق قلب همرزمانش جاي گرفته بود و حقاً كه عشق ورزيدن به او، عشق ورزيدن به نيكي ها بوده و خواهد بود. در مأموريت هايي كه به لشكر واگذار مي شد، او روزها قبل از همه با بچه هاي صميمي اطلاعات- عمليات به منطقه مي رفت و با دقت و مسئوليت تمام كه لازمه اش تحمل زحمات فراوان بود، راه ها و معابر شب عمليات را شخصاً انتخاب، و تمام آن ها را از نزديك بررسي مي كرد و معتقد بود كه با سرنوشت فرزندان دلبند اين مرز و بوم نمي توان بازي كرد، لذا او در توقف كوتاه اما پر بركت عمرش در جبهه ها چشمه سارانه با داشتن ريشه در عمل به معارف اصيل اسلامي، كامِ تشنه ي هم رزمانش را از نعمت ارزش هاي گران بهاي وجودش سيراب مي ساخت و هم اكنون هم دوستانش عاشقانه به او عشق مي ورزند. علي خود را در مقابل قطرات خون ديگران پاسخ گو مي دانست و براي انجام اين رسالت عظيم از قرار گرفتن در محاصره و كمين دشمن، كه بارها نصيب او شده بود، هراسي به دل راه نمي داد؛ بلكه خوشحال هم بود. او در شناسايي ها تنها با كلت به مواضع عراقي ها نفوذ مي كرد و در شب هاي عمليات نيز اين قامت و عباي علي بسطامي بود كه چون ستاره اي پر مهر، پيشاپيش بسيجي هاي خط شكن، استوار و مقاوم گام بر مي داشت. ... در عمليات رضاآباد مهران، اين علي بود كه براي نجات جان يك هم رزم مجروحش خود را به مخاطره افكند و در مقابل ستون تانك عراقي ها او را بردوش گرفته، به نقطه ي اصلي رساند و بعد از چند ساعت در حالي كه رضاآباد براي مدت زماني كم تر از يك روز به دست عراقي ها افتاد و بر آن مستقر شدند، علي يكه و تنها سوار بر يك دستگاه ماشين جيپ، بي توجه به حضور عراقي ها خود را به دامنه ي ارتفاع رسانيده، تا بتواند آن هم رزم مجروح را نجات دهد. آري؛
در وادي عشق عاقلان محبوبند
در مسلخ عشق، عاشقان در خونند
چون وصف كنم كه عاشقان چونند
از دايره ي عقل همه بيرونند
اين رازهاي بسيار كوچك از خلق و خوي آن سردار به خدا پيوسته است. او پيمان دوستي و دل-سوزي براي بچه هاي هم رزمش را منحصر به مقطع خاصي از عمليات نمي دانست. بعد از عمليات والفجر10 كه در اواخر اسفندماه سال 1366 انجام شد، او مصمم بود تا پيكر جمعي از شهداي هم-رزمش را كه به سختي قابل تخليه بودند، به پشت جبهه بياورد. در حالي كه همه واحدها به شهرهايشان برگشته بودند، منطقه ي عملياتي را با جمعي از هم رزمانش ترك نكرد و بر سر اين تعهد كه آرام و قراري براي علي نگذاشته بود. ... به جان علي عزيز، تا اين لحظه از عمرم سخت ترين لحظات حياتم بوده است.
هر چه دنبال شرايط مساعدي كه فكر و مغزم توان هدايت قلم در وصف اوصاف زيبا و به ياد ماندني از علي را داشته باشد مي گردم، هنوز نيافته ام. بي شك به مانند برادر مرده اي كه در لحظات و روزهاي اول، خورد شدن كمرش را احساس نمي كند، اكنون احساس مي كنم كمر در فراق او شكسته است. برادر سر در گم است؛ قرارش به بي قراري تبديل شده، ولي هنوز آرام نگرفته تا بفهمد چه بلايي بر سرش آمده است. آن جاست كه جاي خالي علي مهربان بسان برادري دل سوز با سوز و گدازي كه از اعماق قلب همواره فرياد مي كشد ، احساس مي شود. هنوز باورم نمي آيد كه ديگر علي را نمي بينم. هنوز باورم نمي آيد كه محفل گرم آناني كه علي شمع جمع بود، به سردي گراييده است. هنوز باورم نمي آيد كه علي ديگر به شناسايي نمي رود. آيا علي براي در هم شكستن خطوط كاملاً پيچيده و مسلح خصم، ديگر رجز نمي خواند؟! آيا علي ديگر بسيجيان و جوانان لشكر را در آغاز عمليات با بوسه بر پيشاني و هديه ي لبخند شوق اش بدرقه نمي-كند و به آنان روحيه نمي بخشد؟ آيا علي ديگر در نقاط سخت شناسايي خطوط دشمن كه به بن بست رسيده اند، تك و تنها به شناسايي نمي رود؟ آيا كلت كاليبر 45 علي بر فانسقه ي محكم و اندام خدايي وي آويزان نمي شود؟ در يك موقعيت خاص و در يك شناسايي سخت بايد بالاجبار همراه وي مي رفتم و علي هم راه تيم ديگر، تا بخشي از راه با هم بوديم. آن جا پاي تپه ي جنگلي و دشت «حالوژن» علي از ما جدا مي شد. من قلبم تكان خورد؛ يعني خدايا ما بي علي مي توانيم موفق شويم؟ پس آيا ديگر بچه هاي اطلاعات و فرماندهان گردان هاي خودش را هدايت نمي كند؟ آيا علي در ارتفاعات هميشه برفي منطقه ي عملياتي والفجر 9 شب ها ديگر از سنگر گرم فرماندهي اش بيرون نمي آيد تا مخفيانه شب را چون بسيجيان در زير سرما بخوابد؟ آيا ديگر در عاشوراي حسيني در وسط صفوف سينه زني مثال چرخيدن پروانه به دور شمع حضور نمي يابد؟ آيا كوله پشتي هم راه علي در جنگ كه لباس هاي ژنده و وصله دار او را در خود داشت، ديگر به دست بسطامي باز نمي شود؟ آيا علي ديگر براي ستاندن حقِ ناله هاي جان سوز مادران در فراق جگرگوشه ها شان در اتاق هاي جنگ بر محل شناسايي، فلش عمليات و مسير حركت گردان ها را ترسيم نمي كند؟ آيا ديگر علي را كلاه پلنگي بر سر و آستين تا نيمه بالازده و كلت كاليبر45 بر كمر و كلاش تاشو بر دوش و قرآن درجيب، پيش تاز هر مجاهدي در جبهه نمي بينيم؟ آيا مسجدنشينان چه آناني كه علي از دست آنان همواره گله و شكايت داشت و قهراً آن شكايت را پيش حضرت رسول(ص) مي بَرَد و چه آناني كه در سنگر علي را هم راهي كرده و مي شناختند، ديگر سجده هاي سجاد وار و نماز عشق خواندن و وضوي خون گرفتنش را در مسجد واقعي(جبهه) و مسجد جامع شهرمان نمي بينند؟ آيا علي دردهاي ديرالتيام زمان حياتش را كه از وجود درد دردمندان حاضر در صحنه ي جامعه بر او عارض شده بود، التيام يافته ديد كه از محضر باصفاي زندگي علي اطلاع دارد؟ آيا علي هنوز از كمپوت سهميه ي 15 روزه ي خودش در آن روزهاي گرمِ چنگوله براي آن كه مطمئن شود، نكند كه يك بسيجي محروم مانده باشد، مي گذرد و آب گرم مي نوشد؟ يعني علي ديگر در سنگرهاي خط مقدم، ساكت و بي صدا نماز شب نمي خواند؟ يعني ديگر علي براي تسخير قلب رئوف و حساس بچه هاي جوان جنگ در سفرها كه همراهشان بود، خود به جلوي سوز سرما نمي رود و آنان را به كابين جلوتر نمي فرستد؟ آيا علي در اين شهر بزرگ ايلام به جز كانون گرم قلب هم رزمان و آشنايان و آنان كه نام زيباي بسطامي را شنيده اند، كلبه اي از خودش دارد؟ آيا علي ديگر گره هاي كور نيازمند شجاعت بر خواسته از تقوا در عمليات ها را به دست خود با پيش-تاز شدن باز نمي كند؟ آيا علي ديگر محاصره هاي 5 روزه در ميمك و 12 ساعته چون شاخ شميران برايش پيش نمي آيد تا در هم بشكند؟ آيا علي ديگر در شب هاي تاريك و باراني كردستان به شناسايي نمي رود؟ آيا ديگر مادري مي زايد تا فرزندي متولد سازد كه «گاموي» هشت سال مقاوم در جنگ را در زير گام هاي استوارش بلرزاند؟ آري اين تنها علي و نيروهاي جان بركفش بود كه توانست گامو را پايمال اراده ي آهنين و الهي خود كند. كي و چگونه آن جمعيت شهر در تشييع جنازه علي را گرد هم مي آورد؟ مردم حق شناس، پيكر او را بر موجي از دست ها حمل كردند، و گرامي داشتند و قدر دانستند و در فراقش مويه سردادند. در ميان انبوه شركت كنندگان در تشيع جنازه اش، در پاي درختي دو نوجوان ديده مي شد كه دانه هاي اشك چون مرواريد بر گونه هاي شان با ديدن عكس علي و شيون زنان جاري گرديد! بي ترديد روح علي از اين ندبه واقعي در مراسمش كه به عنوان بها و ثمن سال هاي مبارزه اش بوده، خشنود بوده است! هنوز هستند آناني كه در فراق علي لباس سياه بر تن دارند. خيل داغ داران او بسيارند.
«ملكي»، پيرمردي با محاسن سفيد، كه برادرش را دشمن بعد از اسارت تيرباران كرد، مي گويد: هر چند كه در مرگ برادرم لباس سياه پوشيدم، اما براي هميشه عزادار علي هستم. علي كجا و روستاهاي گوشه و كنار شهرستان آبدانان و شهرستان هاي ديگر كجا؟! در همدان به خانه اي رفتم كه عكس علي بر ديوار هاي داخل اين خانه آن چنان مزين شده بود كه گويا شهيدي از اين خانواده است. علي جان، وداع همرزمانت با تو در ميان آمبولانسِ حامل پيكرت و در نمازخانه اي كه براي ساختنش رنج و زحمت فراواني كشيدي، براي ابد در تاريخ به يادگار مانده، و مي ماند. دوستان، سرت را در آغوش گرفته و چون لحظات قبل از شهادتت با تو سخن مي گفتند! علي جان، ديگر بر نمي گردي؟ يعني ما را تنها مي گذاري؟ يعني ما بي فرمانده شده ايم؟ دوستانت لبان بر لبانت مي گذاردند؛ محاسن خضاب شده از خون و پيشاني ات را شانه مي كردند؛ چشمانت را بوسه مي زدند، با تو دست مي دادند! به تو اشاره كرده، مي گفتند: اين كمربندي است كه در سال هاي تشخيص مرد از نامرد هيچ گاه باز نشد و همواره محكم بر كمرت بسته شده بود و به پاهايت اشاره مي كرده و مي گفتند: ما هم به دنبال گام هاي استوارت راهت را ادامه مي دهيم. آن جا برادر عزت، اين نوحه را مي خواند و با تماشاي قامت گلگون فرمانده و روزهاي سخت شان سينه مي زدند. اين دم را من تا ابد در حافظه و مخيله ام خواهم داشت. ... من در همان حال، لباس سياه پوشيدم و با همان جامه ي سياهي كه در فراق شهداي والفجر10 به تن داشتم، با علي وداعي جانانه كردم. شايد اين دليل پيوند اصولي قلوب ما با هم بود اما من كجا و او كجا؟! منِ گنه كار چه سنخيتي دارم با اين انسان كامل و وارسته و به خدا رسيده؟! قلب من شكسته و به جاي مانده و كمرم خورد شده است. من مصمم براي طي طريق اما اگر روزي براي هم-راهي با قلم دست به دست هم دهيم از علي چه زيبا سخن مي گويند. آن سخن گفتن هايي كه ديگر هر كس را توان شنيدنش نيست. هر نويسنده اي را توان نگارش آن و هر مخاطبي را توان خواندن و به نگارش درآوردن آن نيست. اين روزها مغز كوچك و ناتوان من به جان علي سوگند، جز به نمايش گذاشتن تصاوير ضبط شده از علي به چيزي ديگري هم نمي انديشد. بايد هم به آن ها حق داد. سلول هاي مغزِ فعال دورانديش علي كه امروزه از كار افتاده، و در بستر خاك است، توان مغز من را تحت شعاع قرار داده است! او هم مبهوت و حيران است. اين جملات شايد روزي از نظر علمي قابل نقد و نقدپذير باشد اما آن روز من اميدوارم بر اين احساس پاك و عميق من به علي كه نيازمند ادامه ي جنگ و اجراي عدالت و ارزش هاي والاي اسلامي است، ارج نهاده شود و در جريان صلح هم به روندي ديگر، گام هاي استوار آن رعنا جوان آگاه يعني علي عزيز بر وجب به وجب سخت ترين نقاط ميادين رزم، و ميادين تعين سرنوشت اسلام نهاده شود. آناني كه با علي بوده، و علي را شناختند، به دنبال آنند كه بفهمند اين علي مربوط به كيست. اين علي را كه ساخته، كه از تعلقات ظاهرفريب دنيا رانده است؟ در تفحص و تحقيق پيرامون اين مهم به آن مي رسيم كه اين علي به همان علي(ع) و حسين(ع) اقتدا كرده است. آفرين بر علي! كه چه پويا در طي طريق، عرفان و مجاهدت نمود. نام زيباي بسطامي كه از زبان افراد ديگري مي شنوم، بر پيوند عميق قلبي ام بعد از علي به علي افزوده است. اقوام و آشنايان او به پيروي از سنتي محلّي او را «برادرِ پدر» خود خطاب مي كردند و در تشييع جنازه اش فرياد برمي داشتند كه« هه ي عه لي، براگه ي باوگم». آري، او برادر ما و برادر پدر همه ي ما بود. در زماني ديگر، همراهِ برادران: آزوغ، حسني، و موسي... به خانه ي يكي از اقوام آزوغ در تهران رفتيم. به محضر ورود آزوغ به اتاق، پسركي به نام صادق، با اشاره به عكس علي به آزوغ گفت: دائي اين عكس بسطامي است؟ از اين نكته هاي زيبا كه به خدا نمونه هايش بسيار فراوان است، چه مي توان فهميد غير از آن كه شهادت علي براي همه گران تمام شد اما در تاريخ ايلام و ايران خونش دگرباره جوشيدن گرفته است. به هر تقدير تا اين مقطع از عمرم، مجاهدي خستگي ناپذير چون علي را در ميادين جهاد اكبر و جهاد اصغر نيافته ام. البته هستند دوستاني كه درس عشق علي را آغاز كرده اند و از نخبگان ميدان مجاهدت اند، اما به پاي علي نرسيده اند. علي، انساني چند بعدي بود كه در تمام ابعاد موزون و هماهنگ ترقي كرده بود. سبك بار و پويا با كوله باري پر از توشه ي راه كه با بينش عميق و تفكري ژرف در راستاي آن راه پيمودني به هدفي ماوراي زرق و برق و تشويق هاي اين دنياي دون، چشم دوخته بود و به ساحل پيروزي كه آن سوي بحري مواج و متلاطم بود، مي نگريست. من متأسفم، و علي هم متأسف بود براي آناني كه نه اين راه را شناخته اند و نه به توشه ي اين راه پر ماجرا آشنايند. هشدار به آناني كه علي را شناخته، و علي را ديده، و با علي در راه پر مصيبت و سختِ مجاهدت عاشقانه گام برداشته اند، كه مبادا در دام زرق و برق دنيا بيفتند و شهد شيرين مجاهدت و استواري در راه حق را با زهر زخارف زودگذر دنيوي به كام خود تلخ كنند. بايد ذائقه هاي آناني را كه تلخي ها را شيرين گزارش مي كنند، بيدار كرد. نبايد گذاشت واقعيات و مسلّمات دين مبين اسلام را گذشتِ زمان تحت تأثير قرار دهند. بايد به ياري اين انقلاب، همان هايي برسند كه در آفريدن آن نقش داشته اند. بايد به امام امت و دلاوراني چون بسطامي اقتدا كرد نه به مانند حرافان به عمل كه جز تملق و چاپلوسي چيزي سرشان نمي شود! علي، وقتي كه برادر كوچكش به جبهه آمده بود، هرگز نرفت تا او را نزد خود بياورد! تا مدتي هم نمي دانست كه او به كدام گردان رفته است. اما او را به گردان 505 در حساس ترين نقطه ي قلاويزان برده بودند. كسي هم نمي دانست و يا شايد كم تر كسي مي دانست كه برادر علي است. به او گفتم: علي جان! الان مادرت در ايلام تنهاست، چرا برادر كوچكت نزد او نباشد؟ گفت فلاني، نمي توانم اين مسئوليت سنگين را در اين عصر نياز به دوش بكشم! او وظيفه ي خود را دارد، من هم وظيفه ي خودم را! بچه هاي فرمانده گروهان و گردان وقتي فهميدند اين برادر علي است مي توانستند با توجه به سن كم و علاقه به علي، او را به اطلاعات- عمليات نزد بسطامي بفرستند ولي هيچ گاه علي نمي پذيرفت. او معتقد بود برادرم چه فرقي با آن بسيجي جوان هم سنش دارد كه برادرش مسئول اطلاعات لشكر نيست! در طول عمرم از رساندن پيام شهادت كسي به خانواده اش خوشم نيامده است. با اين اوصاف، دو بار اين كار را كرده ام؛ يك بار همراه علي خبر شهادت عنايت خاني زاده را به مادر علي داديم كه دليلش ارتباطم با علي براي تحمل قسمتي از اين بار سنگين بود، و متاسفانه بار دوم همراه با علي احمد، خبر شهادت علي را به محمد برادر بزرگ علي داديم. خشم و قهر و دافعه ي علي بزرگوارِ اين ديار چنان بود كه اگر صلاح جامعه در قيد حياتش به او اجازه مي داد، بر تارك مخاصمين در لباس و زير لواي اسلام آن چنان مي تاخت كه لوح رسوايي آنان را بر سينه ي ايشان مي زد اما افسوس كه عمر پر بركت علي در موقفي از حيات انقلاب به اتمام رسيد كه فصل رسيدن به اهم و حفظ اصول اساسي اسلام و انقلاب بود. علي وقت آن را نداشت كه سنگر را خالي كرده و به نظاره گران پشت جبهه بفهماند كه اگر بياييم و به مشاجره براي تفهيم حقايق عاشورا و كربلايي بنشينم، يزيديان مصمم در لباس بعثيان سنگر گلگون آغشته به خون هم سنگران شهيدم را تسخير مي كنند و اين همان چيزي است كه ناآگاهانه آن را طالبيد! اما از آن روزي كه علي در اجراي يك مأموريت شناسايي به منظور كشف تحركات دشمن كه بعدها به سقوط مهران انجاميد، همراه محمود پيرنيا و غلام رضايي نژاد و ابراهيم محمدزاده به شهادت رسيد و با دنيايي كه در قيد حياتش ذره اي از نعمت هاي آن نچشيد، وداع گفت؛ فصل بيان و جست-وجو در كشف و رمز حيات او آغازيدن گرفته است. فصل بيان سجاياي اخلاقي و فضايل علي كه در قيد حياتش كسي تريبون و اجازه ي بيان آنان را نداشته است، جان ديگري گرفته است. قلم شكسته ي حقير ناتوان است و نمي دانم كه آن را به چه سمتي سوق دهم و افكارم ويلان و سرگردان و پراكنده اند. مي خواهم از علي و دردهايش، از علي و آن چه در قيد حياتش روي آن سرمايه گذاري كرده بود، از علي و علي وار زيستن او كه البته همه از آن مطلع نيستند، سخن بگويم. بي شك راوي صادقي هستم و اگر عنان قلمم را به دست احساسم بسپارم، توفان ايجاد مي شود، اما باز هم چنين نخواهم كرد. امكانات مورد نياز زندگي در رزم علي، به مانند ضعيف ترين بسيجيان كه از مزاياي روابط براي بهره مند شدن از وسايل رفاهي محروم اند و در محيط خانوادگي هم همانند قشر ضعيف و يا حداقل معمولي بود و جايگاه علي براي دست يابي روابط در ميان مراكز سرويس دهي هم بالاتر از حد متعارفي بود كه مي شود احتمال داد ولي در همه ي ابعاد زندگي اش متعادل بودن را انتخاب كرد و در دام زنجيرها و تعلقات دنيا نيفتاد. از علي و حسيني بودنش كه مي نويسم، دو موضوع پيش مي آيد؛ اول آن كه تاريخ براي ضبط و ثبت اين حوادث استثنايي قايل نشده، و توسط اين انسان آزاده و آزادمنش گوش جان در اختيار قلم قرار مي دهد و برگ هاي زرين تاريخ هشت سال مقاومت، اگر نياز به بازنويسي داشته باشد، من آماده ي در آغوش گرفتن اين پيام تاريخي سنگينم. دوم، آن كه هم رزمان او زانوي غم به بغل گرفته، در مرگ سردار عاشقي كه پيش تاز و پيش قراول آنان بوده است، به ندبه مي نشينند! علي، آن بي قراري كه براي قرار اسلام، قرار دشمنان دين حق را به بهاي قرارگرفتنش در سختي هاي جانكاه بر هم مي زد. همواره ناآرام بود و تا آرام گرفتن در آغوش شهادت، آرامش براي دشمنانش را بي معني مي دانست. هنوز هم ضربان قلب نگهبان عراقي در سنگر مسلح موانع پيشرفته با به هم خوردن دو بوته و يا از جا تكان خوردن نايلوني، به خيال اين كه بسطامي به عمق مواضعشان در حال نفوذ است، بالا مي رود تا جايي كه مي خواهد از قفسه ي سينه اش بيرون بپرد. از علي و سجاده و نماز و مسجد و سنگر او كه سخن به ميان مي آورم مسجد و سنگر نشينان غوغا و مصيبت هجران علي را سر مي دهند. نماز عشق علي با سجده هاي طولاني و ركوع خاضعانه همراه بود، مخصوصاً زماني كه تنوره ي جنگ در فروزش بود. نماز او در گرماگرم نبرد، و در حالي كه حمايل بسته بود و تفنگ در كف داشت، از نماز كساني كه پيشاني پينه بسته دارند تا سجده گزاري شان آشكارتر گردد، اما گرد جبهه بر سيمايشان ننشسته و سلامت و عافيت را بر خطر ترجيح داده اند، صدها برابر ارزشمند تر است. از علي و لبخندهاي هميشه برلبانش در سختي و سهلي چون سخن به ميان آورم؟ در محاصره ماندگان و در سختي قرار گرفته گان فرياد سر مي دهند. اگر در سختي هاي لحظه هاي بين مرگ و نجات جنگ قرار گرفته باشيد، نفس كشيدن آرام و مطمئن همراهت به تو روحيه مي دهد. وقتي علي در آن سوي ميادين پيشرفته، در ميان نيروهاي دشمن بر لب همراهانش لبخند مي نشاند و آرام و مطمئن شوخي مي كرد، انسان خودش را سريعاً ارزيابي مي كرد. اين چه روحيه اي است و چه گونه است كه علي كوچك ترين وحشتي از مرگ ندارد؟ و به خدا قسم همين آرامش برخواسته از اعتقاد علي در رزم، ضربان قلب همه را پايين مي آورد. يك بار در نزديك نگهبان عراقي ها كه از ميدان مين عبور كرده بوديم، آرام تر از شرايط معمولي حركت مي كرد. وقتي قبل از عمليات والفجر 10 كار شناسايي دامنه ي بردكان و يال زبانه اي و يال گنجشكي را همراه علي انجام مي داديم، دو تن از بچه هاي تيپ انصار الرسول كه كم سن و سال و از اطلاعات عمليات بودند، براي دريافت كمك از علي در انتخاب راه كار ما را همراهي مي كردند و آنان به كارشان توجيه نبودند و پشتوانه اي چون علي نداشتند و در طول عمرشان هرگز جنگ را نديده بودند. همين كه علي به اين مشكل آنان پي برد كه به تنهايي نمي توانند از ما جدا شوند، مسير كار شناسايي خودمان را به خاطر كمك به آن ها تغيير داد. لحظه به لحظه در توقف هاي بررسي مسير و حركت كه از ميان عراقي ها در حال عبور بوديم به صحبت و روحيه دادن به آنان مي نشست. خدا شاهد است آنان را با لبخندهايي كه بچه ها اين كار آساني است، انشاءالله امشب با هم انجام مي دهيم، نوازش مي كرد. آن ها نمي دانستند علي مسئول اطلاعات - عمليات لشكر است! وقتي من هم در اقتدا به علي با آنان گرم مي گرفتم و به اهدافشان توجيه مي كردم، گفتم: مي دانيد علي چكاره است؟ گفتند: نه! پس از معرفي شايد به معناي تعجب ساكت ماندند! مگر مي شود مسئول اطلاعات - عمليات يك لشكر، اين جور جلوتر از تيم هاي شناسايي باشد! پس از عبور از ميدان مين، پاي ارزگر از بچه هاي اطلاعات، به سيم تله مين منوري افتاد و آن را با خود مي كشيد كه خدا لطف كرد و منفجر نشد، با اين حال از ميدان گذشت و بچه ها پشت سر عراقي ها را ديدند. علي داشت تپه اي را كه قرار بود به آن جا برويم بررسي مي كرد. من مكرر تأكيد مي كردم بابا، علي! چيزي نيست وقت را از دست ندهيم و برويم. او گفت: فعلاً صبر كنيد، كه به ناگاه دو تن از عراقي ها كه در ميان سنگ ها قايم شده بودند با سرعت خود را به صد متري جلومان رساندند و مستقر شدند. براي بچه ها كه جلو و پشت سر خود را از سه جناح محاصره مي ديدند، وحشتي ايجاد شد كه علي اين وحشت و بي قراري و بالا رفتن نفس و ضربان قلب ها را اعتدال مي بخشيد و ما را از مهلكه نجات مي داد و آن اطمينان و حضور علي بود و مي گفت: بچه ها، چه جاي خوبي داريم! مي توانيم حتي امشب و فردا را اين جا بمانيم و عراقي ها بنشينند. حتي مي توانيم با استفاده از وضعيت زمين، ساعت ها با آن ها بجنگيم اما اين كار را نمي كنيم. من اطمينان دارم اين ها ما را نديده اند و ما پس از اطمينان از اين موضوع از منطقه خارج مي شويم. ما و عراقي ها در فاصله ي شايد كمتر از صد متر هم پاسي از شب را در كنار هم مي گذرانديم و آن وقت متوجه مي شديم كه علي راست مي گويد! اگر حضور علي نبود، ما دستپاچه تصميمي مي گرفتيم و خودمان را لو مي داديم. سخنان علي براي ما آن چنان اطمينان بخش بود كه گويا در شرايطي معمولي قرار داريم. اگر جزييات همين يك شناسايي علي را بنگارم، دفتري از زيبايي هاي رزم علي را تشكيل مي دهد! علي، بچه هاي اطلاعات را در اين شرايط و صحنه ها آموزش مي داد. علي نيروهايش را در نه تنها در فضايي غير واقعي و ساختگي كه در ميدان رزم آموزش مي داد و اين باعث مي شد كه او در اندك مدتي نيروهاي دلاور و كارآمد تربيت كند. نيروهايي كه به مدد راهنمايي ها و آموزش هاي علي، هر يك شيري دلاور و مبارزي نستوه و دشمن شكاف بودند. علي در اين راه خون دل ها خورد و رنج هاي بي شمار كشيد. وقتي در عمليات والفجر 10 نيروهايش به خوبي عمل كردند، در حالي كه از آن ها خرسند بود، گفت: فلاني، الآن ديگر خيالم راحت است؛ بچه ها دارند خودكار كارهاي خودشان را انجام مي دهند، حتي اگر من هم همراهشان نباشم. از علي و سلاح بر زمين افتاده اش كه سخن به ميان آورم، قهر و خشم انقلابي آن مادر دل سوخته اي كه در فراق فرزند دلبندش به رزم، به امام علي(ع) براي ادامه ي راه شهيدش دل بسته است، آرامم نمي گذارد و فرياد: دست بردار اي قلم شكسته، كه علي راهروان مصمم و پويايي دارد را بر پرده ي گوشم احساس مي كنم. علي از اسكندر و ديگر نيروهاي تحت فرماندهي اش و پيكر پاك شان در خاك دشمن دست برنمي داشت و به خود اجازه نداد كه منطقه را ترك نمايد و در اين راستا تلاش كرد و تا جنازه ي آنان را تخليه نكرد، از منطقه خارج نشد. اين را مي خواهم بگويم كه پس از شهادت اسكندر كه در رزم و شناسايي و جسارت، چهره اي استثنايي بود و علي هم به او عشق مي ورزيد، وقتي خواست به منزل شان سر بزند، بچه ها از علي پرسيدند: چه جمله اي در پايين كارتي كه همراه مي بريم، بنويسم؟ او اين جمله را به تصويب رساند: «قسم به جانت اسكندر كه سلاح خونين و بر زمين افتاده ات را بر زمين نمي گذاريم.» از اين جمله ي علي، اين را مي توان فهميد كه سلاح علي هم بايد بر زمين نماند! از علي و مظلومين و محرومين مستضعف كه در اين دنياي فاني جز خداي علي كسي را ندارند و از زيستن علي وقتي مي نويسم، مي بينم كنج گرم و خلوت خالي از زرق و برق دنيا و محرومين، حاكي از همان بودن علي با آنان است. عكس زيباي علي كه فروغ شب هاي تار آن محافل پر از محبت را روشنايي مي بخشد، حاكي از حاكميت علي بر قلوب نيازمندان است. علي سكه اي طلا به خاطر فعاليت هايش در عمليات والفجر 10 دريافت كرده بود. روزي با من كه به او علاقه داشتم، مشورت كرد كه: فلاني، مي خواهم اين را به فلان خانواده ي مستضعف بدهم، نظر تو چيست؟ راستي علي در زندگي اش چه داشت كه اين چنين از آن چه به دست اش مي آمد، ساده مي گذشت. غير از آن اعتقاد به مولايش اميرالمؤمنين(ع) است كه در خفاي شب هاي تاريك، كنج ويرانه ها را مورد لطف و رحمت قرار مي داد؟ يعني مستضعفين كه به علي و امثال علي براي شنيدن آواي خسته ي آنان نيازمندند. اين جا قلمم ساكت و مبهوت است و حيران از دست رفتن يار ديرينه ي حق خواهشان و به اين صورت به آنان كه علي را شناخته و مي شناسند و قصد ادامه راه وي را دارند، چنين پيام مي رسانند.آري فريادگري قهرمان كه بي محابا براي ياري مستضعفين خداجوي آتش گرم سلاحش را تا واپسين لحظات عمرش بر سر دشمنان داشت، از ميان مان رفت. اينك نواي غم به گوش مي رسد و شال عزا به گردن و جامه ي سياه بر تن است. قلب ها شكسته و محزون، چشم ها اشك بار و گريان، ناله ها و ندبه ها بر سر است. من انشاءالله بي شك در هر صورت در خاطراتم و از علي كه شنيدني و قابل قيد شدن در تاريخ سال هاي مقاومت و جنگ است، به حسب هم ياري خواهم نوشت و نمي پسندم علي فراموش شود. هنوز آن فرياد جان سوز دوستان و مستضعفين ديارمان را كه جمله ي: واي علي كشته شد، سر مي دادند، در گوشم دارم، هنوز نام علي بر زبان آوردن، اشك در چشمانم ايجاد مي كند. هنوز هرگاه نام دوست و صحبت از دوست واقعي مي شنوم، علي قلبم را مي شكند. از سخن علي و رفتار علي سخن فراوان دارم. به دوستانم پيشنهاد كردم سميناري دوستانه در خصوص زندگي علي و از آن چه از وي به جاي مانده تشكيل دهيم و به كنكاش در حيات اين دلاور جبهه بپردازيم. وقتي ارزش ها و معيارهاي اصيل اسلامي جوانان را از بيراهه و عصر طاغوت به صراط مستقيم كشانده، بايد باشند سرداراني چون علي كه با دل سوزي براي اسلام، از همه ي تعلقات دل كنده و سردار قشون حق براي مبارزه با معاندين خدا شوند. علي در اين راستا از تمامي حياتش سرمايه گذاشت و اين سرمايه گذاري بدون كوچك ترين طمعي به دنيا و دنياداران بود. او براي رضاي خدا گام برمي داشت. گاهي اين گام در هم دردي با محرومين است و گاهي در دفع و خروشيدن برسر مجرمي. هماهنگي جاذبه و دافعه ي علي به او مصداق كامل دنباله رو بودن علي(ع) را داده بود. او سخن حق را مي گفت و چهره ي اصيل واقعي خود را در طول عمر پر بركت خويش كه ثمره ي سرمايه گذاري آن مادر قهرمان پاك دامن و آن پدر بزرگوار بود، به معرض امتحان جانانه گذاشت و همين است مفهوم دنباله رو بودن سردار سر از پا ناشناس عاشوراي سال 61 هجري. علي در قيد حياتش زير چتر هيچ باند و گروهي نرفت و زير لواي هيچ پرچمي به جز پرچم خونين اسلام در جنگ سينه نزد. آزاد به دنيا آمد و آزاد زيست و حُر گونه از دنيا رفت. علي(ع) در فرمان معروفش به مالك كه منشور فرماندهي است، يكي از اساسي ترين اصول فرمانده را بر خودداري از نجابت خانوادگي مي داند و اين نكته دقيقاً در مورد شهيد علي بسطامي صدق مي-كند. نجابت و اصالت خانوادگي علي كه پايه و اساس بناي مرتفع معارف و شناخت عميق او از جنگ را فراهم كرده بود، آن چنان استحكامي داشت كه وجود علي در دنيا را تا رسيدن به خدايش تحمل كرد. علي در محيطي پرورش يافته بود كه از خالصانه ترين محيط هاي سردار پرور جامعه ي ما است. محيطي كه صفاي روح و صداقت ساكنين آن، زبانزد خاص و عام است. اين زمينه ي مساعد در علي كه مقارن با حيات انقلاب و افول طاغوت بود، در كسي متبلور شد كه در جبهه مأمن رزمندگان و در پشت جبهه يار هميشه آشناي محرومان و الگوي مسجد نشينان است. يادش به خير و راهش پر رهرو باد.
نظر شما