سه‌شنبه, ۰۲ خرداد ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۴۸
از همه جا بوي عيد مي آمد؛ بوي هفت سين. انگار يك سفره سبز به رنگ دشتهاي دزفول و شوش زير پاي همه باز شده باشد. علفهاي خيس و باران خورده زير پوتينها مي خوابيدند و به آني دوباره قد علم مي كردند. چشمهاي فرماندهان از ديدگاه مركزي روي قدمهايي بود كه از بالاي تپه مثل آب سرازير شده بودند و در دشت جاري مي شدند.
گردانها يكي يكي لاي تپه ها مي خزيدند. منورها كور و بي هدف بالا مي رفتند و چشمان خواب آلود عراقي ها، همچنان از لذت حضور در پشت دروازه دزفول و شوش پر بود. وزوايي زودتر از بقيه راه افتاد، با همان هزار و دويست نفر. بستر رملي و شنزار رودخانه رفائيه جاده اي را مي مانست كه آنان را يكراست به پشت توپخانه دوربرد عراقي ها مي رساند.
عباس كريمي، تكه موكتي زير پوتين خود بسته بود. با اين حال، هر گاه گام مي زد، احساس مي كرد روي قلب خودش راه مي رود. وزوايي جلوتر از بقيه، مرتب مسير را با قطب نما كنترل مي كرد. مهتاب هم به او مي گفت كه مسير را تا اينجا درست آمده است. به انتهاي بستر رودخانه كه رسيد، خودش را مقابل سينه كش يك تپه سبز و مخملي ديد. يك آن فراموش كرد راه از كدام طرف است. پيچيد به سمت چپ. همه مي آمدند؛ ولي دل دل مي كرد كه آيا؟...
متوسليان به بي سيم چي گفت: «بازم صداش بزن.»
بي سيم چي چند بار وزوايي را صدا كرد: «حبيب، حبيب... احمد...»
صداي پارازيت بي سيم هاي قرارگاه توي هم مي رفت؛ اما همه مي خواستند يك صدا را بشنوند؛ صداي گردان حبيب را. آخرين بار كه بي سيم حبيب را صدا زد، صداي ضعيفي همه گوشها را به سمت بي سيم فرماندهي قرارگاه تيز كرد.
- «احمد، احمد... حبيب...»
- «احمد به گوشم.»
- «احمد جان، گم كرديم.»
و ديگر صدايي نيامد. قلب متوسليان داشت از سينه بيرون مي زد. با عصبانيت، دگمه بي سيم را زد و گفت: «كجايي محسن؟»
- يه گوشه از اين بيابان درندشت.
- كجاش؟
- اگه مي دونستم كه تا حالا رسيده بودم.
- شاخصي، چيزي؟
- «نه هيچ چي نيس... رودخونه رو تموم كرديم، رسيديم به تپه هايي كه عين همن.»
متوسليان عصباني تر شد: «اگه به هدف نرسي يعني مرددي، مي فهمي؟»
وزوايي جواب نداد. متوسليان دوباره گفت: «مي خواي منور بفرستم روي علي گره زد، تا از روي اون موقعيتتون رو پيدا كنين؟»
وزوايي باز هم جواب نداد.
باقري با عجله گفت: «از كجا معلوم كه دور و بر توپخونه نباشن؟ اون وقت منور به جاي عراقي ها، گردان رو نشون مي ده.»
متوسليان باز سكوت كرد. به ذهنش آمد كه همه قرارگاه دعاي توسل بخوانند. همين كه خواست بگويد، صداي وزوايي آمد. شادي ميان كلامش موج مي زد: «پيدا كردم!»
- چي رو!؟
- «تپه تانك رو...»
ذهن متوسليان چرخيد و ياد خاطره اي افتاد كه در اولين شناسايي از تپه تانك برايش تعريف كرده بودند. صداي وزوايي كه رسيد بچه هاي قرارگاه به سجده افتادند. گونه هاي متوسليان از شدت شوق گل انداخته بود. گوشهايش به سرخي مي زد. باور نمي كرد كه گردان حبيب كنار توپخانه دوربرد عراقي ها ايستاده باشد. نگاهي به ساعتش انداخت، دمدمه صبح بود. بي سيم را نزديك دهانش آورد. چشمانش را روي هم گذاشت و اين آيه را خواند: «انا فتحنا لك فتحاً مبيناً...» دقايقي بعد، دشت يك پارچه آتش شد.

منبع:  كتاب راز نگين سرخ، نويسنده: حميد حسام، ناشر: نشر صرير، سال نشر: زمستان 78، صفحه 225-227.
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده