زيارت خانه خدا
سهشنبه, ۰۲ خرداد ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۲۲
نماز را كه خواندند، هر سه راه افتادند. احرامها را كندند و دشداشه پوشيدند؛ سفيد و بلند. از مكه زدند بيرون.
متوسليان رو به شهبازي كرد:«حتماً قبل از اين كه بياي مكه، مرقد رسول خدا و ائمه بقيع رو زيارت كردي؟»
شهبازي زير لب صلوات فرستاد و سرش را پايين آورد.
متوسليان گفت: «مي ريم زيارت جناب حمزه سيدالشهدا.»
شهبازي و همت سكوت كردند و به راه افتادند. باد گرم پوست سرها را مي سوزاند؛ اما هر سه ترجيح مي دادند پياده بروند. برجها يكي يكي پشت سر هم مقابل آنها قد مي كشيدند و كوه هاي سنگي از ميان آنها سبز مي شدند.
از مكه زدند بيـرون. سوار اتوبوس شدنـد و خودشـان را رسـاندند به مدينـه. احـد از دور خودنمـايي مي كرد. هر سه كنارسايبان ولو شدند. شهبازي نگاهي به ديوارهاي تنگه احد انداخت. دو رشته كوه سياه مثل ميخ روي زمين ايستاده بود و انگار نفس نفس مي زد. گفت: «جالبه... توي اين برهوت دو تا كوه مثل ارتفاعات غرب هست.»
متوسليان به شوخي گفت: «باز كه پر كشيدي و رفتي تنگه قراويز!»
و به تسلي گفت:«اما تو و بچه ها تنگه رو رها نكردين... مگه نه؟» و نگاه به سمت همت چرخاند. او هم ميان ديواره هاي سنگي احد غرق شده بود.
- بيا پايين حاجي... اينجا كه نوسود و پاوه نيست!
- چرا هست... خدا دست ما رو گرفته آورده اينجا تا بهمون نشون بده كه احد زياده. ما بايد سرباز خوبي واسه پيامبر باشيم.
متوسليان وقتي ديد كه هر دوي آنها جدي اند، خواست بيشتر سر به سر آنها بگذارد. شانه اش را بالا انداخت و قيافه جدي گرفت: «شما دو تا اصفهاني يه جور حرف مي زنين كه انگار سرقفلي همه تنگه هاي دنيا رو به شما دادن!»
صداي فريادي ساكتش كرد.
- اشهدان لا اله الا الله و ...
چهار پليس عرب با باتوم بر سر و بدن كسي مي زدند. انبوهي از حاجي ها دور آنان حلقه زده بودند و فقط نگاه مي كردند. هر سه نفر به داخل جمع افتادند. متوسليان پرسيد: «چرا اون بيچاره رو مي زنن؟»
زائري كف دستش را به احمد نشان داد و گفت: «اين قدر خاك از قبرستان احد برداشت، اونام زدنش. مي گن اين كار كفره»
و غرولند كرد: «لعنتي هاي وهابي!»
خون در رگهاي متوسليان جوشيد. فرياد زد: «ولش كنين نامردا!» و به سمت پليسي كه دست به گردن زائر گذاشته بود، دويد. شهبازي و همت هم معطل نكردند. پريدند وسط پليس ها و فرياد الله اكبر سر دادند. گرد و خاك قبرستان احد را پر كرد. شهبازي دست به كمر پليس انداخت و كلت او را برداشت. پليسهاي سعودي به عربي فحش مي دادند. شهبازي دستش را رو به آسمان برد و چند تير هوايي شليك كرد. هر چهار پليس صف مردم را شكافتند و از گوشه قبرستان گريختند.
متوسليان فرياد زد: «مردم متفرق شين اونا الان برمي گردن.»
مردم بلا فاصله از گوشه وكنار احد پراكنده شدند. متوسليان نگاهي به دست شهبازي انداخت. هنوز قبضه كلت محكم ميان دست او بود و نگاهش به نقطه اي بود كه پليس ها گريخته بودند. گفت: «پيامبر حفاظت از تنگه رو به تو نسپرده كه اينجور وايستادي اينجا! بريم...»
و با تبسم ادامه داد: «آقا فكر كرده با خالد بن وليد طرفه!»
منبع: كتاب راز نگين سرخ، نويسنده: حميد حسام، ناشر: نشر صرير، سال نشر: زمستان 78، صفحه 143-145.
متوسليان رو به شهبازي كرد:«حتماً قبل از اين كه بياي مكه، مرقد رسول خدا و ائمه بقيع رو زيارت كردي؟»
شهبازي زير لب صلوات فرستاد و سرش را پايين آورد.
متوسليان گفت: «مي ريم زيارت جناب حمزه سيدالشهدا.»
شهبازي و همت سكوت كردند و به راه افتادند. باد گرم پوست سرها را مي سوزاند؛ اما هر سه ترجيح مي دادند پياده بروند. برجها يكي يكي پشت سر هم مقابل آنها قد مي كشيدند و كوه هاي سنگي از ميان آنها سبز مي شدند.
از مكه زدند بيـرون. سوار اتوبوس شدنـد و خودشـان را رسـاندند به مدينـه. احـد از دور خودنمـايي مي كرد. هر سه كنارسايبان ولو شدند. شهبازي نگاهي به ديوارهاي تنگه احد انداخت. دو رشته كوه سياه مثل ميخ روي زمين ايستاده بود و انگار نفس نفس مي زد. گفت: «جالبه... توي اين برهوت دو تا كوه مثل ارتفاعات غرب هست.»
متوسليان به شوخي گفت: «باز كه پر كشيدي و رفتي تنگه قراويز!»
و به تسلي گفت:«اما تو و بچه ها تنگه رو رها نكردين... مگه نه؟» و نگاه به سمت همت چرخاند. او هم ميان ديواره هاي سنگي احد غرق شده بود.
- بيا پايين حاجي... اينجا كه نوسود و پاوه نيست!
- چرا هست... خدا دست ما رو گرفته آورده اينجا تا بهمون نشون بده كه احد زياده. ما بايد سرباز خوبي واسه پيامبر باشيم.
متوسليان وقتي ديد كه هر دوي آنها جدي اند، خواست بيشتر سر به سر آنها بگذارد. شانه اش را بالا انداخت و قيافه جدي گرفت: «شما دو تا اصفهاني يه جور حرف مي زنين كه انگار سرقفلي همه تنگه هاي دنيا رو به شما دادن!»
صداي فريادي ساكتش كرد.
- اشهدان لا اله الا الله و ...
چهار پليس عرب با باتوم بر سر و بدن كسي مي زدند. انبوهي از حاجي ها دور آنان حلقه زده بودند و فقط نگاه مي كردند. هر سه نفر به داخل جمع افتادند. متوسليان پرسيد: «چرا اون بيچاره رو مي زنن؟»
زائري كف دستش را به احمد نشان داد و گفت: «اين قدر خاك از قبرستان احد برداشت، اونام زدنش. مي گن اين كار كفره»
و غرولند كرد: «لعنتي هاي وهابي!»
خون در رگهاي متوسليان جوشيد. فرياد زد: «ولش كنين نامردا!» و به سمت پليسي كه دست به گردن زائر گذاشته بود، دويد. شهبازي و همت هم معطل نكردند. پريدند وسط پليس ها و فرياد الله اكبر سر دادند. گرد و خاك قبرستان احد را پر كرد. شهبازي دست به كمر پليس انداخت و كلت او را برداشت. پليسهاي سعودي به عربي فحش مي دادند. شهبازي دستش را رو به آسمان برد و چند تير هوايي شليك كرد. هر چهار پليس صف مردم را شكافتند و از گوشه قبرستان گريختند.
متوسليان فرياد زد: «مردم متفرق شين اونا الان برمي گردن.»
مردم بلا فاصله از گوشه وكنار احد پراكنده شدند. متوسليان نگاهي به دست شهبازي انداخت. هنوز قبضه كلت محكم ميان دست او بود و نگاهش به نقطه اي بود كه پليس ها گريخته بودند. گفت: «پيامبر حفاظت از تنگه رو به تو نسپرده كه اينجور وايستادي اينجا! بريم...»
و با تبسم ادامه داد: «آقا فكر كرده با خالد بن وليد طرفه!»
منبع: كتاب راز نگين سرخ، نويسنده: حميد حسام، ناشر: نشر صرير، سال نشر: زمستان 78، صفحه 143-145.
نظر شما