از در و ديوار پادگان، غم مي باريد. جنبنده اي بيرون از ساختمان ها نمانده بود. همه نيروهاي تازه رسيده، زانوي غم در بغل گرفته بودند و بعضي از آنها سرگذاشته بودند روي ديوار و زار زار مي گريستند. پاي شهبازي كه به اتاق فرماندهي رسيد، حاج بابا جلويش درآمد. شهبازي خواست خودش را جدي نشان بدهد.
- چند تا نيرو آوردي؟
- صد و پنجاه نفر.
- آره؛ از پشت بلند گو. حتي راديو عراق هم خبرشو داد، با شادي تمام!
- بگيد جمع شن مسجد پادگان. مي خوام براشون حرف بزنم.
- اما حاج آقا، روحيه اونا رو فقط يه چيزي بالا مي بره.
- چي؟
- حمله به قراويز...
شهبازي به فكر افتاد. گرماي هواي پنجاه درجه و خفه قراويز از تنش خارج نشده بود. پيرهن خاك خورده اش را كه تا كمر از عرق خيس بود، از داخل شلوار آزاد كرد و ايستاد پشت پنجره. از آنجا آسمان را كاويد. برق آفتاب چشمش را مي زد. سرش يك لحظه گيج رفت. دستي به چشمانش كشيد و گفت: «قبل از اينكه برسن به قله تشنگي و گرما بچه ها رو هلاك مي كنه.»
حاج بابا مأيوس شد. ظرف چند ماه گذشته اخلاق شهبازي به دستش آمده بود. مي دانست كه او روي تصميمش قاطع است. دست روي دستگيره در برد تا خارج شود. شيشه روي دست و لبانش ريز رير شد.
شهبازي با سرعت پشت پنجره مشرف به محوطه ايستاد. دود سياه اگزوز هواپيما خطي زير ابرها كشيد. چشمي به انتهاي آسمان برد. چهار بمب از شكم هواپيماي در حال فرار، همزمان خارج و رها شد و لحظه اي بعد توده اي از شعله هاي زرد و قرمز از كنار انبار مهمات پادگان به آسمان برخاست. برق انفجار چشمها را مي زد. خودش را به طبقه اول رساند. حاج بابا در حالي كه قدم به قدم با او مي دويد، گفت:
«يا اباالفضل... زاغه مهمات رو زدند...»
چندين نفر به قصد خاموش كردن انبار مهمات از ساختمان ها خارج شدند. شهبازي فرياد كشيد: «كسي حق نداره از ساختمان بيرون بياد! به همه بگين...»
و خودش هم كنج ديوار سيماني طبقه اول كز كرد.
قيافه سياه و بدگلِ آخرين سوخوي عراقي كه ميان ابرها محو شد، پريد پشت موتور تريل و به سمت موضع ضدهوايي به راه افتاد. كنار پدافند دولول، جنازه خدمه، نگاهش را به سمت خود كشيد. تكه هاي متلاشي شده مغز، پاشيده بود روي لوله. چرخهاي ضد هوايي ميان انبوهي از پوكه هاي بزرگ گم شده بود.
دستش به لوله پدافند كه خورد، داغ شد. باز نگاه به گوشه و كنار پادگان چرخاند. چندين بمب عمل نكرده تا گلو رفته بود توي خاك. دلش بيشتر گرفت. رنج ناشي از شنيدن خبر شهادت رجايي و باهنر از وجودش خارج نمي شد. قرآن جيبي اش را باز كرد و كنار جنازه خدمه ضدهوايي چند آيه خواند و چفيه اش را روي بدن سوخته شهيدي كشيد.
بايد هر چه سريعتر بچه ها را برمي گرداند به داخل ساختمان ها؛ اما خيلي دير شده بود. نيروها بعد از انتقال چند مجروح و شهيد به صف شدند. آنها به همه چيز فكر مي كردند جز بازگشت دوباره هواپيماها. منظره تجمع بچه ها، كم كم شكل يك هواپيمايي خياباني به خود گرفت. گوش شهبازي از شدت انفجارها، زنگ ممتدي مي كشيد. در انتهاي گرماي مواجي كه روي آسفالت پادگان مي رقصيد، رزمندگاني را ديد كه با مشتهاي گره كرده چيزي مي گويند. با موتور به سمت ساختمان فرماندهي برگشت؛ به همان جايي كه همه نيروها، مقابل آن تجمع كرده بودند. حالا خروش صداها بهتر شنيده مي شد: « جنگ جنگ تا پيروزي، جنگ جنگ تا پيروزي!»
احسان تقي پور جلوتر از بقيه ايستاده بود. به نمايندگي از بچه ها حرف مي زد. «جواب مشت را بايد با مشت داد. اگه منافقين ديشب رئيس جمهور و نخست وزيرمون رو شهيد كردن، اگه بعثيها دم به ساعت رو سرمون بمب مي ريزن، قطره قطره خون ما اين پيام رو مي ده كه جنگ جنگ تا پيروزي.»
جمعيت يكصدا با مشتهاي گره كرده فرياد او را پاسخ مي داد. شهبازي پشت جمعيت ايستاد. كسي او را نمي ديد. او هم فراموش كرد كه مي خواست بچه ها را به داخل ساختمان هدايت كند. فقط مي دانست كه اين نيروها را تا پاييز نمي تواند در پادگان نگه دارد. غرق در افكار تودرتو بود. ذهنش به همه جا مي رفت، به قله قراويز، دشت ذهاب، گرماي كشنده شهريور، مقابله صد و پنجاه نفر با يك لشكر و زاغه اي كه هنوز داشت مي سوخت. همداني به آرامي دست او را گرفت و گفت: «برادر شهبازي، يه پيام فوري.»
شهبازي توجهي نكرد. همداني كمي بلند تر گفت: «برادر محسن بود... با شما كار داشت.»
اسم فرمانده كل سپاه كه آمد، همه چيز از ذهن شهبازي خارج شد و با شتاب پرسيد: «چيكار داشت؟»
- پيامشون رو عيناً نوشتم... واستون مي خونم: به كليه ي جبهه هاي غرب و جنوب، با توجه به شرايط بحراني كشور و شهادت رجايي و باهنر، لازم است هر كدام از جبهه ها كه آمادگي دارند، سريع اقدام كنند.
شهبازي با عجله پرسيد: «خب، چي جواب دادي؟»
همداني شانه اش را بالا انداخت: «فرمانده شمايين، حرف آخر رو شما بايد بزنين.»
شهبازي صف جمعيت را شكافت. همداني و حاج بابا پا به پاي او راه را باز مي كردند. سر ستون كه ايستاد، دستانش را بلند كرد. همه ساكت شدند. نامه امام علي به فرزندش محمد بن حنفيه را خواند و معني كرد. حرفهاي او بوي نبرد مي داد. اين را همه نيروها فهميدند. كلمه آخر او همه را به وجد آورد: «چه بكشيم چه كشته شويم پيروزيم، چون فرزند تكليفيم.» و به داخل اطاق فرماندهي رفت. نيروها باز شعار مي دادند. شهبازي همين را مي خواست. اصلاً فراموش كرد چند شبانه روز است كه نخوابيده. حالا خودش و بچه ها را بالاي قله قراويز مي ديد، آنجا كه قصرشيرين و نخلهاي سوخته اش به وضوح در چشم انداز پيدا بود.
شهبازي نماز ظهر و عصر را خواند. نامه اي نوشت و آن را به پيك فرماندهي داد و گفت: «جواب پيام آقا محسنه... امشب مي رسونيش به تهران.»
رسول كه حدس مي زد پيام نامه چيست، پرسيد: «توي شناسايي گفتيد كه اين منطقه واسه يه ماه ديگه هم آماده عمليات نمي شه...»
- آره؛ ولي روحيه اين بچه ها همه معادلات رو به هم زده... از طرف ديگه ما بايد به بعثي ها و منافقا نشون بديم كه هنوز زنده ايم.»
رسول هم از خدا همين را مي خواست. با احتياط پرسيد: «مي شه بگين كي مي زنيم؟»
شهبازي كنار نقشه سرپل ذهاب ايستاد. آهسته پلكي زد و گفت: «به اميد خدا دو يا سه شب ديگه.»
و انگشتش را روي قله قراويز گذاشت و ادامه داد: «براي رسيدن به اينجا بايد سه فلش داشته باشيم. يكي از سمت راست يعني از دشت ذهاب، يكي از روبه رو به سمت قله و يكي از سمت چپ، يعني از مسير جاده سرپل به قصر شيرين.»
شهبازي همان را گفت كه همداني حدس مي زد؛ اما وقتي شهبازي مسئوليت ها را تقسيم مي كرد، قيافه مداني درهم شد.
- در محور راست يعني از دشت، حبيب مي ياد بالا. محور مياني و قله قراويز با برادر حاج بابا و محور چپ از جاده تا رودخونه هم با خودم.
همداني، با غيظ فرياد زد: «پس من چي؟»
حاج بابا با آرنج كوبيد به پهلوي همداني: «تو هم بمون واسه روز مبادا!»
همداني بي توجه به شوخي حاج بابا با صدايي خشن درآمد كه: «خودتون خوب مي دونين كه محور جاده رو از كف دستم بهتر مي شناسم.»
شهبازي كه تا آن لحظه ساكت بود، كمي به ريشش دست كشيد و گفت: « تشخيص من اينه كه خودم توي محور چپ باشم و هدايت كلي را بسپارم به تو.» و لبخندزنان ادامه داد: «مگه قرار نبود حرف آخر رو فرمانده بزنه، هان؟»
همداني ساكت شد.
منبع:  كتاب راز نگين سرخ، نويسنده: حميد حسام، ناشر: نشر صرير، سال نشر: زمستان 78، صفحه 113-118.
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده