انگشتر يادگاري
سهشنبه, ۰۲ خرداد ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۰۵
زير پل به هر چيزي مي مانست جز سنگر كمين. گذر ساعت، روز و حتي ماه در آنجا نامحسوس بود و گم مي شد. با اين حال وقتي نم باد خنكي از بازي دراز به دهنه پل مي رسيد، همه مي فهميدند كه خورشيد افتاده پشت كوه و مي توانند تا بالا آمدن دوباره آن، شب را در تپه مجاهد كمين كنند.
نم باد خنك بازي دراز كه رسيد، همداني چشمانش را بست و باز كرد. نفس عميقي كشيد، و نگاهش روي انگشتري متوقف شد. عقيق در لايه اي از خاك و گل پنهان بود. با كف دست خاك و گل را گرفت. سرخي عقيق چشمانش را ربود. و يكباره به ياد دوستي افتاد كه آن سوي بازي دراز فرماندهي مي كرد. لبخندي بي رنگ نشست گوشه لبانش.
بهمني درآمد كه : «از تنهايي براي خودت جوك تعريف مي كني؟»
- «نه، يه مرتبه ياد يه دوست افتادم.»
- «كجا؟... كدام؟»
- «دو ماه پيش كه واسه آوردن نيرو رفته بودم همدان، يه دوست پيدا كردم.»
- خب... پس تو هم هواي پشت جبهه كردي؟!
- شوخي مي كني! اتفاقاً اون دوستم همين نزديكي ها مشغوله، پشت بازي دراز.
ذهن بهمني چرخي زد و قيافه مصمم مردي را كه در روز سقوط قصر شيرين كنار جاده قرآن مي خواند، به ياد آورد.
گفت: «آره آره... يادم اومد. اون اخوي كه سفارش كرد خط تشكيل بديم، يه يادگاري هم به تو داد؛ يه انگشتر راستي اسمش چي چي بود؟»
- اسمش شهبازي يه، نمي دونم چرا يهو ياد اون افتادم.
- اگه از همدان نيروي كمكي رسيد، شايد فرصت پيدا كنيم يه سر هم بريم گيلان غرب. پاشو!
هر دو آرام از دل تپه مجاهد رفتند بالا و به جاده افتادند. كمي آن طرفتر، سيمرغ در سينه كش جاده انتظارشان را مي كشيد. بي سر و صدا و با چراغ خاموش از دل تنگه قراويز بيرون زدند؛ تا جايي كه صداي فرفر موتور سيمرغ در فضا گم شد.
منبع: كتاب راز نگين سرخ، نويسنده: حميد حسام، ناشر: نشر صرير، سال نشر: زمستان 78، صفحه 51-52.
نم باد خنك بازي دراز كه رسيد، همداني چشمانش را بست و باز كرد. نفس عميقي كشيد، و نگاهش روي انگشتري متوقف شد. عقيق در لايه اي از خاك و گل پنهان بود. با كف دست خاك و گل را گرفت. سرخي عقيق چشمانش را ربود. و يكباره به ياد دوستي افتاد كه آن سوي بازي دراز فرماندهي مي كرد. لبخندي بي رنگ نشست گوشه لبانش.
بهمني درآمد كه : «از تنهايي براي خودت جوك تعريف مي كني؟»
- «نه، يه مرتبه ياد يه دوست افتادم.»
- «كجا؟... كدام؟»
- «دو ماه پيش كه واسه آوردن نيرو رفته بودم همدان، يه دوست پيدا كردم.»
- خب... پس تو هم هواي پشت جبهه كردي؟!
- شوخي مي كني! اتفاقاً اون دوستم همين نزديكي ها مشغوله، پشت بازي دراز.
ذهن بهمني چرخي زد و قيافه مصمم مردي را كه در روز سقوط قصر شيرين كنار جاده قرآن مي خواند، به ياد آورد.
گفت: «آره آره... يادم اومد. اون اخوي كه سفارش كرد خط تشكيل بديم، يه يادگاري هم به تو داد؛ يه انگشتر راستي اسمش چي چي بود؟»
- اسمش شهبازي يه، نمي دونم چرا يهو ياد اون افتادم.
- اگه از همدان نيروي كمكي رسيد، شايد فرصت پيدا كنيم يه سر هم بريم گيلان غرب. پاشو!
هر دو آرام از دل تپه مجاهد رفتند بالا و به جاده افتادند. كمي آن طرفتر، سيمرغ در سينه كش جاده انتظارشان را مي كشيد. بي سر و صدا و با چراغ خاموش از دل تنگه قراويز بيرون زدند؛ تا جايي كه صداي فرفر موتور سيمرغ در فضا گم شد.
منبع: كتاب راز نگين سرخ، نويسنده: حميد حسام، ناشر: نشر صرير، سال نشر: زمستان 78، صفحه 51-52.
نظر شما