اهل مدارا و مهرباني بود ...
سهشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۱۱:۵۵
«شهيد هاشمي، كميته و جنگ» در گفت و شنود شاهد ياران با ميرآصف شاهمرادي
آشنايي شما با شهيد مجتبي هاشمي از كجا آغاز شد؟
آشنايي ما در سر سه راهي پاوه و در زمان غائله كردستان اتفاق افتاد. با تعدادي از بچه ها از كميته نارمك كه زير نظر مسجد احمديه بود، با وسايل شخصي خودمان به كردستان رفتيم. سر سه راهي پاوه كه رسيديم، شهيد هاشمي را در آنجا ديديم و هم صحبت شديم.از تهران به من دستور داده شده بود كه با عده اي از نيروها به سنندج برويم. ما هم با چند نفر از بچه محل ها و با استواري به نام شجاعي كه يك تانك امريكائي ام-60 زمان طاغوت را هدايت مي كرد، راه افتاديم و از آنجا به بعد ديگر شهيد هاشمي را نديديم.
جنگ كه شروع شد،به اتفاق عده اي از بچه ها، به خصوص شهيد ضرغام راهي اهواز شديم.
نامه اي از دفتر رياست جمهوري رسيد كه بچه هايي را كه در كردستان بودند، خواسته بودند. فكر مي كنم خود شهيد چمران نامه را نوشته بود. ما با شهيد چمران در غائله كردستان كار كرده بوديم.ابتدا دو سه روز در اهواز مانديم و بعد به ما گفتند كه شما برويد به خرمشهر برويد. به آنجا حمله شده، دفاع را از آنجا شروع كنيد. از طرفي عراق جاده اهواز به خرمشهر را هم گرفته بود و نمي شد از آن جاده به خرمشهر برويم. بالاخره مجبور شديم از مسير ماهشهر به بندر امام برويم و از آنجا وارد آبادان شويم. ما در اين مسير با مشكلات خاصي روبرو شديم، چون در آن زمان فرماندهي كل قوا، يعني بني صدر خائن به ارتشي ها دستور داده بود كه از ورود ما ممانعت كنند. ما دو روز در ماهشهر ماندگار شديم و كاري نمي توانستيم انجام دهيم. من و شهيد شاهرخ ضرغام تصميم گرفتيم اسلحه برداريم. شهيد ضرغام به مسائل جنگي وارد نبود، ولي واقعاً از دل و جان پاسدار بود. در نهايت به اين نتيجه رسيديم كه اينها نمي گذارند جلوتر برويم و شهيد شاهرخ گفت: «فلاني چه كار كنيم؟» گفتم: «به بچه ها مي سپاريم كه حتي به زور هم كه شده جلو برويم و اگر ممانعت كردند، چند تا تير هوايي هم مي زنيم.آنها از همين مملكت هستند و قاعدتاً با ما مشكلي ندارند. مشكل بني صدر است. تيرهايي كه مي زنيد، تنها در حد تير هوايي باشد.» بعد رفتيم سوار يك هليكوپتر شديم و به جبهه اي در منطقه آبادان و نزديك اروند رود رفتيم. در آنجا پياده شديم،ولي نمي دانستيم چه كار كنيم و زير نظر چه ارگان يا مجموعه اي فعاليت كنيم. ما حدوداً 40 نفر بوديم و تصميم ما بر آن شد با كاميون به آبادان برويم. ما را به يك پاسگاه ژاندارمري رساندند. در آنجا عده اي از بچه ها را كه جلوتر از ما آمده بودند، ديديم. آنها گفتند بايد به خرمشهر بروند.اينجا بود كه قضيه خيانت بني صدر پيش آمد و ما آقا سيد مجتبي را در روزي كه بني صدر روي پل خرمشهر آمده بود، ديديم.
بني صدر مي گفت نيرو در حال اعزام است و شهيد با ناراحتي و تعصب خاصي كه داشت شروع كرد به اعتراض كه: «آقاي بني صدر شما فرمانده كل قوا هستيد. دارند شهر را تصرف مي كنند. اين نيروهاي كمكي چه زماني مي رسند؟ شما در مصاحبه هايتان مدام تكرار مي كنيد كه نيرو در حال اعزام است؟ تا آن زمان شهر سقوط مي كند.» بني صدر در پاسخ سيد چيزي نگفت.
در آن زمان همه نيروها، مردمي و خودجوش بودند و فرمانده خاصي نداشتيم و بايد با بچه هاي سپاه خرمشهر به جهت اطلاعي كه از وضعيت منطقه داشتند، هماهنگ مي شديم. قضيه خيانت بني صدر هم اين گونه بود كه بني صدر گفته بود نيروهاي مردمي و ارتشي هائي كه در خرمشهر هستند، بيايند اين طرف تا ما بتوانيم برنامه هايمان را بررسي و دشمن را غافلگير كنيم. در اين قضيه و در همان يك روز، آن قدر شهيد داديم كه قابل قياس با هيچ روزي در طول مدت جنگ نبود و بي سابقه بود.
عراقي ها آن قدر پل را زده بودند كه ماشين نمي توانست حركت كند و بايد پياده مي رفتيم آن طرف پل. در آن شرايط ما نمي دانستيم چه كار كنيم و دنبال آقا مجتبي مي گشتيم. با يك ماشيني كه به نظرم آهو بود، آمديم طرف آبادان و در همان مسير كه مي رفتيم. در كنار فرودگاه آبادان ساختماني بود كه تا آن زمان نمي دانستيم هتل كاروانسراست. ديديم عده اي در آنجا هستند و رفتيم به سمت ساختمان و در آنجا سيدمجتبي را ديديم و گفتيم:«چه كار كنيم؟» گفت:«ما در اينجا با يك سري از بچه هاي قم و فداييان اسلام يك تيم را تشكيل داده ايم و در اين هتل مستقر هستيم و برنامه ريزي مي كنيم كه چه كار كنيم. هر لحظه امكان دارد عراقي ها بيايند اين طرف پل و ما نيرو لازم داريم.» ما هم رفتيم پل خرمشهر و در آنجا سازماندهي شديم و مسئوليت زير پل تا بيمارستان مصدق بر عهده ما قرار گرفت.
بعد بچه ها خبردار شدند كه عراقي ها دارند از طرف رودخانه بهمنشير، وارد مي شوند. فكر مي كنم يك تيپ از لشكر77 خراسان به فرماندهي سرهنگ كيفر بود كه به ما پيوست. در آنجا نيرو خيلي زياد شده بود و شهيد ضرغام با آقا سيد هماهنگي كرد كه يك سري از نيروها كه به جنگ وارد نبودند،برگردند. اين جريان كه به گوش ما رسيد، با يكي دوتا از بچه ها آمديم پيش آقا مجتبي.
مدتي بعد آقايي با يك ماشين آمد جلوي در هتل.اين بنده خدا خودش و پسرش اوراقچي و در رودخانه بهمنشير مستقر بودند. يكي از پسرهايش هم شهيد شده بود.مي گفت: «چرا نيرو نمي فرستيد؟» تنها اميدش هم ما بوديم. مي گفت: «عراقي ها دارند از بهمنشير رد مي شوند.» خدا رحمت كند آقا مجتبي را. به اتفاق ايشان و ديگر بچه ها رفتيم به سمت رودخانه. در آنجا با بچه ها قرار گذاشته بوديم كه يا شهيد شويم يا جانباز، ولي تا زمان آزادي خرمشهر از آنجا نرويم.اين جريان كه پيش آمد قرار شد حق عقب نشيني نداشته باشيم، چون در آن صورت به وضع خيلي نكبت باري اسير مي شديم.
عراقي ها همه چيز راآماده كرده بودند. ساختمان چند طبقه اي بود كه نيروهاي ارتش و سپاه در آنجا مستقر بودند. سيد مجتبي از آنها كسب تكليف كرد و هماهنگي هاي لازم را براي پشتيباني انجام داد، چون آنها نظامي و وارد بودند. آنها برنامه خودشان را توضيح دادند و گفتند تا صبح صبر و بعدآنها را غافلگير و وادارشان كنيم عقب نشيني كنند و ارتش هم به وسيله هواپيماهايي كه دارد پل نظامي اي كه عراقي ها روي رودخانه بهمنشير زده اند، منفجر كنند و آنها را زمين گير كنيم كه همين طور هم شد. جنگ كه شروع شد، جانانه جنگيديم.
سيدمجتبي نسبت به مسائل جنگ و برنامه ريزي بسيار مسلط بود و گفت: «بچه ها! كم مانده عراقي ها آبادان را هم بگيرند. تا حالا با الطاف الهي توانسته ايم تا حدودي جلوي انها را بگيريم، ولي اينها به قصد تسخير اين سرزمين وارد شده اند و ما در محاصره شان هستيم و ابداً نمي توانيم كاري كنيم و بايد يك فكر اساسي كنيم.»
يك شب دو افسر و چند درجه دار ارتشي از طرف سرهنگ كيفر آمدند تا هماهنگي هاي لازم را با ما انجام دهند و خود آقامجتبي با آنها گفتگو كرد.اگر ما چيزي هم مي گفتيم، در حد اظهارنظر بود. قرار شد از ايستگاه 7 آبادان به آن طرف رودخانه بهمنشير برويم تا ببينيم وضعيت عراقي ها چگونه است. به بچه هايي هم كه در آن شب بودند خيلي سفارش كرديم كه ما داريم مي رويم اطلاعات عمليات و يك وقت تيراندازي نكنيد و پيام ها را در گوشي از جلو برسانيد به عقب ستون. رفتيم و خيلي جالب بود كه كسي از عراقي ها در آن منطقه نبود. فهميديم كه آن طرف جاده خاكي، شهيد تندگويان را گرفته و در جاده آبادان به ماهشهر بود، مستقر شده اند. نمي دانم چه اتفاقي افتاد كه يكي از سربازها مثل اينكه گلنگدن را كشيده بود، دستش روي ماشه رفت و تيري شليك شد كه الحمدلله در آن موقع خدا عراقي ها را كَر كرده بود و چيزي نشنيدند. دستور داده شد برگرديم هتل كاروانسرا.از سپاه آبادان يك عده در آنجا بودند و بعضي از بچه ها از شوق اين موفقيت صلوات مي فرستادند و عده اي دست مي زدند.
چون هر لحظه امكان داشت كه عراقي ها مجدداً بخواهند پل را بزنند، سيد مجتبي تأكيد داشت خيلي سريع نقشه اي را طراحي كنيم تا به آن طرف رودخانه بهمنشير وارد شويم. به دليل مهارتي كه ارتش در اين زمينه داشت، آقا مجتبي تأكيد به همكاري باارتش داشت و گفت: «اگر حاضر نيستيد نيروهايتان را بفرستيد، ما خودمان نيرو را تأمين مي كنيم، اما در زمينه طراحي نقشه بايد با ما همكاري كنيد».
بالاخره قرار شد كه يك بار ديگر بچه هاي اطلاعات عمليات منطقه را بررسي كنند. شهيد ضرغام خيلي تأكيد داشت كه برود آن طرف رودخانه. اگر چه خيلي خطرناك بود و احتمال تيراندازي به او وجود داشت،اين كار را كرد و با يكي از بلم هائي كه كسي جرئت نداشت سوارش بشود، به اتفاق يكي از ساكنان بوشهر به آن طرف رودخانه رفت تا منطقه را بررسي كند. وقتي برگشت، گفت: «بچه ها!اين اطراف كسي نيست.» تصميم بر آن شد با عده اي از نيروها برويم آن طرف و گشت بزنيم و بيشتر جانب احتياط را رعايت كنيم. من و سيدمجتبي و شهيد شاهرخ ضرغام و چند نفر ديگر از بچه ها براي كسب اطلاعات به آن طرف رودخانه رفتيم. جلوتر كه رفتيم،شاهرخ گفت:«بايد با غنايم برگرديم.» گفتيم:«آنها چيزي جا نمي گذارند.» گفت: «چرا،عراقي ها با ترسي كه داشتند و پل هم كه زده شده، حتماً مقداري مهمات را جا گذاشته و وحشت زده فرار كرده اند.» به هر حال موفق شديم مقداري مهمات را به غنيمت بگيريم.
در آن زمان از خبرگزاري پارس آمده بودند و اصرار داشتند با اين غنائم تعدادي عكس بگيريم. ما قبلاً در كردستان تجربه بدي از عكس گرفتن داشتيم و چندان راضي به اين كار نبوديم، ولي وقتي با اصرار آن خبرنگاران مواجه شديم، اين كار را كرديم. خود ما هم نمي دانستيم كه اين غنائم چه هستند و به همديگر مي گفتيم دست نزنيد كه خداي ناكرده منفجر مي شود. بعدها فهميديم كه موشك ضدهوايي بوده است.
در يكي از اين عكس ها شما با آستين كوتاه هستيد و شهيد شاهرخ ضرغام هم لباس نظامي ندارد.اصولاً نيروهاي فداييان اسلام زياد لباس نظامي به تن نمي كردند. اين مسئله از كجا نشأت مي گرفت؟
علت اين بود كه لباس نظامي به ما نداده بودند. آن زماني كه در كميته بوديم هنوز به آن حد نرسيده بوديم كه به ما لباس سبز بدهند. در كميته هم با همين لباس هاي معمولي مي رفتيم و حتي در غائله خلق عرب خوزستان هم با لباس معمولي رفتيم. بعدها ارتش به ما لباس نظامي داد و ما به تن مي كرديم. حقيقتاً نيازي هم احساس نمي شد. با وجود اينكه بني صدر خائن دستور داده بود كه با نيروهاي مردمي همكاري نكنيد، ولي سرهنگ كيفر اين كار را نكرد و از سهميه خودشان هر چه آذوقه و لباس و مهمات كه مي خواستيم، به ما مي داد. خيلي ما را دوست داشت و اين هم به خاطر علاقه شديدش به سيد مجتبي بود.
سيد چه خصوصيتي داشت كه باعث شد اين گونه با ارتشي ها رفيق شود؟
آقا در برخورد با دشمن خيلي خشن بود. خيلي هم شجاع بود. حسن ديگرش تعصب به مملكتش بود و همين باعث شد تا تبديل به چهره اي دوست داشتني در منطقه شوند.
عده اي مي گويند كه سيدمجتبي از طرفداران بني صدر بود؟
نه اصلا، اين حرف ها را نزنيد. ايشان با موضع گيري هايش نشان داد كه از مخالفان بني صدر است. تنها كسي كه آن روزها به بني صدر توپيد، خود سيد مجتبي بود و همه هم شاهد بودند.
با توجه به اشاره اي كه در مورد غائله كردستان بيان كرديد، رابطه شهيد هاشمي با شهيد چمران چگونه بود؟ عده اي هم مي گويند كه او معاون شهيد چمران بود؟
معاون شهيد چمران نبود، ولي دوستان خوبي بودند. در كردستان با يكديگر آشنا شدند.از قبل هم سابقه آشنايي نداشتند. بعد از اينكه ميدان تير را در آبادان گرفتيم، شهيد چمران به سيد مجتبي سر زدند. من در آن زمان 26 سال داشتم.
واكنش شهيد هاشمي نسبت به اسارت شهيد تندگويان چه بود؟
بعدها فهميديم كه شهيد تندگويان براي سركشي به ميدان تير آمده بود و خبر نداشت جاده خاكي در تصرف عراقي هاست و در نهايت به اسارت گرفته شد.
بچه ها مي خواستند برگزدند عقب، ولي سيد به دودليل مخالف اين امر بود: يكي اينكه اگر برمي گشتيم، خاكريزي نداشتيم و منطقه در ديد عراقي ها بود و ما را هدف قرار مي دادند و ديگر اينكه منطقه پر از تله انفجاري بود و اگر قرار بود ما هر كاري را كه مي خواستيم انجام بدهيم به گفته سيد، همراه او نبوديم. وقتي سيد اين حرف را زد، بغض گلوي بچه ها را گرفت.
بعد از پايان مأموريت فداييان اسلام و برگشت شهيد هاشمي به تهران آيا باز هم با ايشان ارتباط داشتيد؟
بله، البته من يك بار زخمي شدم و آمدم تهران، ولي بعد برگشتم و بعد از حصر آبادان آمدم به تهران و با سيد قرار گذاشتيم كه همديگر را ببينيم. بعد از اينكه به تهران آمديم، رابطه من و آقا دوستانه بود و ارتباط خانوادگي داشتيم. حدود دو سال پيش هم پسر آقا را در لشكر 27 تهران ديدم.
آيا ايشان دوست داشتند باز هم به جبهه بروند؟
بله.
پس چرا نرفتند؟
حقيقتش اينكه عده اي ناراحتش كرده بودند.
ايشان را ممنوع الجبهه كرده بودند؟
نه اين طور نيست. شهيد همت يا شهيد بروجردي نامه اي به آقا نوشته بودند كه با نيروهايتان بياييد كردستان.آقا به من گفت: «آيا وسيله اي داري كه برويم؟» دائي من يك جيپ داشت.آقا گفت: «شما برو ببين منطقه چگونه است؟» به كردستان و سنندج رفتيم، ولي چيزي به دست نياورديم و احساس نيازي نكردند و آمديم تهران و به آقا گفتيم استقبال چنداني صورت نگرفت.
شهيد هاشمي بعد از آزادي خرمشهر و آبادان به جبهه نرفت؟
حقيقتاً اطلاعي ندارم.
در تهران ايشان كار خودشان را مي كرد و كاري نمي كرد كه حساسيت منافقين را برانگيزد، پس چه عاملي باعث اين ترور شد؟
اولاً همه سيد را به عنوان حزب اللهي مي شناختند و خيلي نامه هاي تهديدآميز برايش آمده بود.
آيا بر اساس يك كينه بود، يا منافقين از طرف ايشان احساس خطر مي كردند؟
بله احساس خطر مي كردند و چند تا نامه تهديدآميز هم برايش فرستاده بودند.
شما خبر شهادت ايشان را چگونه شنيديد؟
من در آن زمان جبهه بودم. وقتي از جبهه آمدم آقاي منصور ارضي گفت كه اين اتفاق افتاده. نمي دانم بعد از كدام عمليات بود. به نظر من آقا بايد بيشتر مراقبت مي كرد. معلوم است كه چنين آدم هايي مهم بودند.
نظر شما