سه‌شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۱۱:۳۳

«شهيد هاشمي در قامت يك فرمانده» در گفت و شنود شاهد ياران با محمد تهراني(ابوالحسني)

اطلاعاتي در باره خودتان در اختيار ما بگذاريد.
بنده متولد سال 1343 هستم. از سن 6 سالگي خدمت حاج مرتضي دلشاد در ميدان گمرك، تراشكاري را ياد گرفتم و با ساخت انواع موتور آشنايي پيدا كردم. تا مدتي با برادر بزرگم كه 8 سال با من اختلاف سن داشت، شريكي مغازه تراشكاري داشتيم. قبل از انقلاب، يكي از برادرانم كه سه سال بزرگ تر از من بود، به عضويت هنگ نوجوانان وليعهد (كلاه سبزها) درآمد. شب هاي جمعه، فنون نظامي را كه در جنگ آموخته بود، با هم تمرين مي كرديم. آن زمان من 10 سال داشتم و برادرم 13 ساله بود. براي تمرين، تخته هاي چوبي بنايي را برمي داشتيم و6،5 تا سوهان را شبيه كارد دو لبه، به سمت تخته ها پرتاب مي كرديم و به تمرين مشغول مي شديم.
مي گويند شما در جبهه هاي جنگ، دسته بيل را با كارد نشانه مي گرفتيد. آيا اين مطلب صحت دارد؟
بله، حتي يك بار با تكاوران نيروي دريايي در ساختماني شرط بندي كردم و با همان تجربه اي كه داشتم، چوبي را از داخل ساختمان برداشتم و از فاصله 15 متري با كارد به سمت آن نشان گرفتم. 2 بار كارد را پرتاب كردم و هر دوبار به هدف خورد و خلاصه در مسابقه برنده شدم و يك كارد از تكاوران نيروي دريايي گرفتم كه البته اي كاش نمي گرفتم.
چرا؟
همان طور كه گفتم مدتي در يك مغازه تراشكاري، با برادرم شريك بودم، اما بعد از مدتي از او جدا شدم و در شركت واحد نارمك، مغازه موتورسازي باز كردم. دو ماه از شروع كارم در مغازه جديد مي گذشت كه يك روز از راديوي مغازه شنيدم كه دزفول موشك باران شده و به صلاح است كه هر كسي مي تواند براي كمك به آنجا برود. با شنيدن اين خبر فورا به دوستم حسن كه از اهالي بيرجند بود گفتم كه مرا به راه آهن برساند. همراه با دوستم به راه آهن رفتم و به او گفتم: «موتور را به خانه ببر.» حسن پرسيد: «براي چه به جنوب مي روي؟» گفتم: «جنگ شروع شده است.» گفت: «هنوز اتفاقي نيفتاده، فقط دزفول را موشك باران كرده اند».
من سوار قطار شدم و به دزفول رفتم. حوالي ساعت 2 بعد از ظهر در يكي از كوچه هاي شهر با صحنه ناراحت كننده اي روبرو شدم. عراقي ها آن كوچه را موشك باران كرده بودند و حدود 30،20 خانه ويران شده بودند. تمام وسايل خانه ها در داخل خيابان پخش شده بود. آن زمان مردم شعار جالبي مي دادند: «كوچه 6 متري، موشك 12 متري» شعاري كه عمق فاجعه را نشان مي داد. قرار بود تعداد زيادي نيروي ارتشي از مسجدي در نزديكي رودخانه به سمت مرز اعزام شوند. من از فرصت استفاده كردم و لب جاده ايستادم و جلوي يكي از ماشين هاي ارتشي را گرفتم و گفتم: «من اينجا غريبم، پدر و مادرم در شهر مانده اند. من را هم با خودتان ببريد.» خلاصه با هر كلكي بود سوار ماشين ارتشي شدم. آن زمان دشمن از خرمشهر در حال پيشروي بود. من به همراه يك سرباز در ماشين جيپ به سمت اهواز به راه افتادم. بعد از آن از اهواز به آبادان رفتم و از آبادان هم راهي خرمشهر شدم. حوالي ساعت 8 شب به خرمشهر رسيدم. در آنجا باخبر شدم كه ساعت 2 بعدازظهر جنگ آغاز شده است. در واقع من 6 ساعت بعد از شروع جنگ وارد خرمشهر شدم. از پل عبور كردم و به خيابان كنار مسجد جامع رسيدم. به محض رسيدنم به آنجا، خمپاره اي در آن حوالي به زمين اصابت كرد و صداي ناله و فرياد مردم بلند شد. در همان ابتدا يك نفر را ديدم كه دستش را روي زخم دست ديگرش گذاشته بود و با سرعت به سمت بهداري مي دويد. كمي جلوتر رفتم يك نفر بيهوش روي زمين افتاده بود و تكان نمي خورد. وقتي خواستم او را از روي زمين بلند كنم، دستم تا مچ داخل شكمش فرو رفت. فورا او را به بهداري رساندم. در بهداري تركشي به اندازه نصف يك آجر از شكمش بيرون آوردند. بهيار به من گفت: «اين بيمار كارش تمام است او را بيرون ببر.»
بيرون كه آمدم خانم 33-34 ساله اي را ديدم كه دامن و جورابي مشكي پوشيده و روسري به سر كرده بود. ناگهان آن خانم به زمين افتاد و ناله و فريادش به آسمان بلند شد. جلوتر رفتم و ديدم كه تركش به ساق پايش خورده است. فورا او را به بهداري رساندم. در بهداري به من گفت كه دوربينش در خيابان افتاده است. متوجه شدم كه او خبرنگار است. دوربين را برايش بردم. او با همان حالي كه داشت، دو سه عكس از من گرفت.
از بهداري كه بيرون آمدم، روحاني جواني به نام حاج آقا شريف دستش را پشت شانه هايم گذاشت و گفت: «چرا از شهر بيرون نمي روي؟» گفتم: «با هزار زحمت به شهر آمده ام، چرا بروم؟» علت آمدنم را جويا شد و من هم گفتم: «از تهران آمده ام تا بجنگم.» گفت: «همراهم بيا.» با حاج آقا شريف به مسجد رفتم. در آنجا از من پرسيد: «چه كارهايي بلدي؟ شغلت چيست؟ آيا به كار با اسلحه آشنايي داري؟» گفتم: «تراشكار و مكانيك هستم و اسلحه ها را هم مي شناسم.» از من پرسيد: «آيا بلدي ماشين را روشن كني؟»گفتم: «بله، كاري ندارد.» ايشان هم گفت: «ما به ماشين نياز داريم. به يكي از خانه ها برو و يك ماشين را بياور.» ساعت 10 شب و هوا تاريك بود. هر لحظه صداي اصابت خمپاره و ناله و فرياد مردم به گوش مي رسيد. مردم در حالي كه گوسفند، ساك و وسيله هايشان را به دست گرفته بودند، از شهر فرار مي كردند. بالاخره وانت شورلت شش سيلندري را پيدا كردم و پيش حاج آقا شريف رفتم و گفتم: «اين هم ماشيني كه مي خواستيد.»
شب را در مسجد خوابيدم. صبح عده اي را بسيج كرديم و با ماشين به مغازه هايي كه مردم رها كرده بودند رفتيم و براي رزمندگان سيب زميني، پياز، برنج و خلاصه انواع خوردني ها را برداشتيم و دوباره، به مسجد برگشتيم. اين كار تا ساعت 2 بعدازظهر ادامه داشت. حوالي ساعت 2، حاج آقا شريف به من گفت: «هفت، هشت نفر را با ماشين كنار موتور برق ببر.» سوار شورلت شديم و همراه حاج آقا شريف و 8 نفر ديگر، سراغ موتور برقي كه در شمال شرقي خرمشهر بود، رفتيم. بعد گوني هايي را كه از قبل پشت ماشين گذاشته بوديم پر از خاك كرديم كه اطراف موتور بگذاريم تا از اين طريق از اصابت تركش به موتور جلوگيري كنيم.
آيا حاج آقا شريف از بومي هاي منطقه بودند؟
دقيقا به خاطر ندارم. روحاني بسيار چابكي بود و به راحتي مي توانست پانصد نفر نيرو را فرماندهي كند. در واقع ايشان اولين فرمانده من در دوران جنگ بودند و بعدها به شهادت رسيدند. ساعت 10 صبح روز بعد، حاج آقا شريف به من گفت: «عراقي ها از پشت صد دستگاه حمله كرده اند. فورا به آنجا برويد.» با هفت هشت نفر از بچه ها سوار شورلت شديم و به سمت بياباني در شمال خرمشهر حركت كرديم. بعضي از رزمنده ها تفنگ شكاري دولول و بعضي ها هم ژ-3 همراهشان بود. من از مسجد چند نارنجك برداشتم و چاقويي را هم به كمرم بستم. مدتي در بيابان بوديم. بعد از لحظاتي دو بالگرد خودي از بالاي سرمان گذشت و شروع به زدن عراقي ها كرد.
آيا اين اتفاق در داخل خرمشهر رخ داد؟
اين ماجرا در بياباني در شمال خرمشهر و در فاصله حدوداً 1000 متري شهر اتفاق افتاد. حدود يك ساعت در آن بيابان بوديم و وقتي ديديم نمي توانيم كاري انجام دهيم، به مسجد جامع برگشتيم. سه چهار روز بعد از آن ماجرا به منطقه ديگري رفتيم. در كنار يك بلوار ديواري يك متري كشيده شده بود و پشت آن ديوار، بياباني وسيع بود. تعدادي از نيروهاي عراق در فاصله 500 متري از ديوار مشغول گشت زني بودند. در آنجا مستقر شديم. در همان فاصله تعدادي سنگر زده شد.
چگونه با شهيد هاشمي آشنا شديد؟
داشتم عرض مي كردم. بعد از دقايقي مرد بلندقدي كه حدود 40 سال سن و كلاه سبزي هم به سر داشت، همراه 7، 8 نفر ديگر به آنجا آمد. اتفاقا بعدها در آبادان در كنار همراهان آقا سيد مجتبي (از جمله آقا سيد محمود صندوق چي) بودم و در واقع از همرزمانم شدند. آقاي هاشمي بامن سلام و عليكي كرد و گفت: «چطوري دلاور؟» گفتم: «سلامت باشيد.» پرسيد: «اينجا چه كار مي كني.» گفتم: «شما چه مي كنيد؟ ما هم مثل شما.» شهيد هاشمي از رفتارم خيلي خوشش آمد و حدود يك ساعت در سنگر با هم بوديم. از اصل و نسبم پرسيد و خودش را هم معرفي كرد. ضمنا پرسيد: «شب ها كجا مي خوابي؟» جواب دادم: «شب ها در مسجد جامع مي خوابم و روزها هم همراه با حاج آقا شريف به جنگ با عراقي ها مي روم.» آقا سيد مجتبي پرسيد: «تا به حال توانسته اي يك عراقي را بكشي؟» گفتم: «نه.» پرسيد: «نمي ترسي؟» جواب دادم: «اگر مي ترسيدم كه به اينجا نمي آمدم.» بعد از مدتي از آقاي هاشمي پرسيدم: «آقا سيد! اگر عراقي ها با تانك هايشان به سمت ما شليك كنند گلوله مستقيما به اين ديوار مي خورد و ما دقيقا كنار آن نشسته ايم.» آقا سيد مجتبي پرسيد: «اگر به انتخاب تو باشد چه مي كني؟» گفتم: «داخل جوي آب پناه مي برم.» يكي از رزمنده ها گفت: «تو اگر مي ترسيدي چرا به جبهه آمده اي؟» اتفاقا در همان اثنا عراقي ها يكي از پنج شش سنگر اول را با تانك زدند. البته خدا را شكر هيچ رزمنده اي در آن سنگر نبود. به محض شليك دشمن همه به داخل جوي پناه بردند. آقا سيد مجتبي هم رو به من كرد و گفت: «معلوم است كه عقلت خوب كار مي كند. زرنگي و در جنگ مفيد خواهي بود.» خلاصه تا غروب آنجا بوديم چند نارنجك هم انداختيم. البته به ما سفارش شده بود كه تيراندازي نكنيم تا دشمن متوجه موقعيت ما نشود. از آنجا دوباره به مسجد جامع برگشتيم. در مسجد حاج آقا شريف به من گفت: «به درب گمرگ خرمشهر كه در جنوب غربي شهر قرار دارد، برو. آنجا مسجدي به نام امام موسي كاظم است. خودت را به شخصي به نام آقا سيد مهدي معرفي كن. با تو كار دارد. من هم فورا خدمت آقا سيد مهدي رفتم. يك طرف كوچه اي كه انتهاي آن درب گمرك قرار داشت نخلستان و سمت ديگر كوچه خانه هاي سازماني بود. مسجد امام موسي كاظم هم پشت نخلستان بود. عراقي ها در يك سمت كوچه تيربار گذاشته بودند و به داخل كوچه تيراندازي مي كردند. گويا دونفر از بچه ها براي سركشي به آنجا رفته بودند و يكي دو روز از آنها خبري نشده بود. آقا سيد مهدي به من گفت كه اگر مي توانم به آنجا بروم و از بچه ها خبري بگيرم. من هم موافقت كردم. وقتي وارد كوچه شدم، به سرعت من به داخل يكي از خانه ها دويدم. عراقي ها هم فورا شروع به تيراندازي كردند. به پشت بام رفتم و ديدم كه يكي از آن دو نفر درحالي كه تيري به وسط دو ابرويش اصابت كرده، نقش زمين شده است. نفر دوم هم گوشه پشت بام نشسته و به جنازه دوستش خيره شده بود و آرام آرام گريه مي كرد. نزديكش رفتم و هرچه از او سئوال مي كردم، پاسخي نداد. دو بار به صورتش چك زدم. هوشيارتر شد و گريه كنان گفت: رفيقم وقتي سرش را بالا برد تا ديده باني كند، عراقي ها به سمتش تيراندازي كردند و كشته شد. جنازه را از پشت بام به حياط آوردم. از داخل خانه كالسكه اي پيدا كردم. جنازه را روي كالسكه گذاشتم و يك سر طنابي را به داخل كوچه سمت دوستانم پرتاب و سر ديگر طناب را به كالسكه بستم و به دوستانم گفتم كه طناب را بكشند. خلاصه جنازه را از آنجا خارج كرديم اما در مسير به خاطر تيراندازي دشمن، چند تير به جنازه اصابت كرد. دوباره به پشت بام رفتم و با كاردي كه به همراه داشت، قسمتي از ديوار 20 سانتي پشت بام را به مدت يك ساعت كندم و سوراخي در آن ايجاد كردم، تا از آن سوراخ منطقه را زيرنظر بگيرم. از آنجايي كه عراقي ها به آن خانه تيراندازي كرده بودند، بناي خانه سوراخ سوراخ شده بود و در نتيجه منفذي كه ايجاد كرده بودم. بين ساير سوراخ ها به چشم نمي آمد. خلاصه 2 ، 3 شب بالاي آن پشت بام ديده باني كردم. بعد از آن پيش آقا سيد مهدي رفتم و به ايشان گفت: به من اسلحه بدهيد، مي خواهم به گمرك شبيخون بزنم. آقا سيد مهدي پرسيد: «نمي ترسي؟» من هم با شجاعت جواب دادم: «نه، نمي ترسم.» شب هنگام، همراه با 3 نفر ديگر با اسلحه ژ-3، برنو و وينچستر از طرف راه آهن، از ديوار محوطه گمرك بالا رفتيم. پشت ديوار يكي از تانك هاي دشمن مستقر شده بود. از سمت تانك به داخل محوطه پيش روي كرديم. تعداد زيادي تويوتاي دوكابين و توپ كاغذي در محوطه بود. براي آغاز درگيري، در داخل يكي از تانك ها نارنجكي انداختيم. خلاصه درگيري شروع شد. در حين درگيري توانستيم 2 اسلحه كلاشينكف از دشمن بگيريم. 4 نفري موفق شديم 12 عراقي را بكشيم. در همان اثنا تيري به كتف يكي از همراهانم اصابت كرد و از سمت ديگر دستش بيرون آمد. ناچار شديم در بين توپ هاي كاغذي پناه بگيريم. من از داروخانه هاي شهر تعدادي آمپول بي حسي و سوزن برداشته بودم كه خوشبختانه آن روز آنها را به همراه داشتم. و توانستم دست دوستم را بخيه بزنم. تا صبح درگيريمان با دشمن ادامه داشت.
مهماتتان تمام نشده بود؟
دشمن دائما به سمت توپ ها تيراندازي مي كرد. ولي ما تيري به سمت آنها شليك نمي كرديم تا عراقي ها تصور كنند كه از آنجا رفته ايم. عراقي ها هم شك داشتند كه آيا ما هنوز پشت توپ هاييم يا نه. محوطه يك هكتاري را تصور كنيد كه سرتاسر آن مملو از توپ هاي كاغذي است و ما هم بين آنها مخفي شده بوديم. به همين خاطر عراقي ها نمي توانستند به راحتي ما را پيدا كنند. از طرفي آب و غذايي براي خوردن و آشاميدن نداشتيم. 4 روز در آنجا مانديم. روز چهارم بز تركش خورده اي را ديديم كه روده هايش از شكمش بيرون زده بود و آرام آرام راه مي رفت. كمي صبر كردم. وقتي بز به 3، 4 متري ما رسيد، كاردم را به طرفش پرتاب كردم. كارد به گردنش فرو رفت. قبل از اينكه بز به زمين بيفتد، شيرجه زدم، پايش را گرفتم و بز را به سمت خودم كشيدم. بعد هم فوري كارد را از گردنش بيرون كشيدم و با همان چاقو شكم بز را پاره كردم و جگرش را درآوردم. جگر سياه بز را در دهان دوست مجروحم گذاشتم تا كمي جان بگيرد. جگر سفيد و تكه از گوشتش را هم خودمان خورديم تا تشنگيمان برطرف شود. مدتي به همين منوال گذشت. دوست مجروحم پس از گذشت مدتي به شهادت رسيد.
آيا عراقي ها بين توپ ها دنبالتان نمي گشتند؟
عراقي ها اطراف توپ ها را محاصره كرده بودند و بين توپ هاي كاغذي را مي گشتند تا ما را پيدا كنند. تقريبا به نزديكي ما رسيده بودند كه ناگهان فكري به ذهنم رسيد. همان حوالي، بر روي زمين، دريچه كانالي را پيدا كردم كه روي آن حفاظي ميله اي نصب شده بود. از لوله تفنگ كلاشينكف به عنوان اهرم استفاده كردم و با كمك آن توانستم دريچه كانال را باز كنم. داخل كانال به جاي آب، نفت سياه و لجن بود. وارد كانال شديم و از دريچه ديگر كانال كه مقابل درب گمرك قرار داشت، بيرون آمديم. وقتي كه از كانال خارج شديم، متوجه شديم كه فقط 150 متر با عراقي ها فاصله داريم. شب هنگام پا به فرار گذاشتيم و به آقا سيد مهدي و ساير نيروها پيوستيم. آقا سيد مهدي بعد از آن ماجرا به من گفتند: «تعدادي ستون پنجمي به سمت رزمنده هايي كه از مسجد امام موسي كاظم(ع) به سمت مسجد جامع و پل روي شط مي رفتند، تيراندازي كرده اند و آنها را به شهادت رسانده اند. بعد آقا سيد مهدي از من پرسيد: «آيا مي تواني با آر.پي.جي كار كني؟» من تا آن زمان آر.پي.جي به دست نگرفته بودم، ولي وقتي رزمنده هاي ديگر از آن استفاده مي كردند، كار با آن را ياد گرفتم، به همين دليل اعلام آمادگي كردم. آقا سيد مهدي يك آر.پي.جي و دو گلوله به من داد تا با آنها تك تيرانداز ستون پنجم را بزنم. دو گلوله را در لباسم جاسازي كردم و از پشت شط همراه با آقا سيد مهدي به پشت بام يك ساختمان رفتم.
آن زمان بين پشت بام ها ديواره هاي نازك يك متري مي ساختند كه عبور از آنها كار بسيار مشكلي بود. اين ديواره ها باعث مي شد تا يك پشت بام به پشت بام خانه مجاور راه نداشته باشد. سيد مهدي از قبل به چند تن از رزمنده ها ماموريت داد تا از خيابان عبور كنند، ولي در عين حال مراقب تيراندازي ستون پنجمي ها هم باشند. طبق برنامه تعدادي از رزمنده ها با احتياط درحال عبور از خيابان بودند كه ناگهان تك تيراندازي را در بالاي يك ساختمان سه طبقه كه ديوار راه پله اش شيشه اي بود، ديدم. فورا به سيد مهدي گفتم: «تك تيرانداز را پيدا كردم، بالاي آن ساختمان است.» آقا سيد مهدي رو به من كرد و گفت: «پس با آر.پي.جي به طرفش شليك كن.» گفتم: «نمي توانم. فقط قسمتي از سرش از ساختمان بيرون است. از طرفي او در طبقه سوم و بالاتر از ماست.» آقا سيد مهدي گفت: «پس چه كار كنيم؟» جواب دادم: «بايد او را از طبقه سوم به پائين بكشانيم تا بتوانم به او شليك كنم.» سيد مهدي به خيابان رفت و با فرياد و داد و هوار، ديگران را باخبر و با كلاشينكوف شروع به تيراندازي كرد. تك تيرانداز با ديدن اين صحنه، به سرعت از پله ها به سمت پائين دويد. سايه او را از پشت شيشه هاي راه پله مي ديدم، در نتيجه از فرصت استفاده و با آر.پي. جي به سمت او شليك كردم. با شليك آر.پي.جي، تمام شيشه ها خرد شدند و به زمين ريختند.
در همان اثنا يك پيرمرد حدوداً 55 ساله در حالي كه بقچه و راديوئي را به دست داشت، همراه با پسر جواني از طبقه اول بيرون آمد. فورا فرياد زدم: «دو نفر دم در هستند، بگيريدشان.» آن دو نفر هم فوري شروع به عجز و ناله كردند و گفتند: «ما كاري نكرده ايم، بدبختيم، بيچاره ايم.» سيد مهدي به آنجا رسيد و به من گفت: «اينها چيزي به همراه ندارند، بهتر است اجازه بدهيم بروند.» جواب دادم: «اين ضبط صوت ها را بايد بازرسي كنيم، شايد نوعي بي سيم باشد.» ضبط صوت را روشن كرديم و متوجه شديم كه اصلا آنتن نمي دهد. فوراً آر.پي.جي را به سمت آن دو نفر گرفتم و تهديدشان كردم كه اگر واقعيت را نگويند به سويشان شليك خواهم كرد. خلاصه آن دو نفر اعتراف كردند و گفتند: «ما راديو را روي موج معيني مي گذاشتيم و بعد از طريق آن، موقعيت نيروهاي ايراني را به دشمن گزارش مي داديم.»از جنازه آن تك تيرانداز، فقط يك پا و دو دست باقي مانده بود. اسلحه سيمينوف دوربين داري هم در گوشه اي افتاده بود كه ديگر قابل استفاده نبود.
فرداي آن روز براي ديده باني به بالاي همان ساختمان قبلي در كنار گمرك رفتم. آر.پي.جي روز قبل و يك برنوي لوله كوتاه و سه تير همراهم بود. در حين ديدباني متوجه شدم كه عراقي ها چادري مقابل در گمرك زده اند و هر چند وقت يك بار تعدادي نيز به آن داخل يا از آن خارج مي شوند. بادقت نفرات را شمردم و متوجه شدم كه در عرض يك ساعت 25 نفر از چادر بيرون آمده اند. تعجب كردم، چون چادر كوچك بود و گنجايش اين تعداد نفر را نداشت. در نهايت فهميدم كه آن چادر به روي دريچه كانالي كه ما براي فرار از آن استفاده كرده بوديم، قرار دارد. سيد مهدي از من پرسيد: «مي تواني چادر را با آر.پي.جي بزني؟» گفتم: «بله، مي توانم.» آر.پي.جي را به سمت چادر نشانه گرفتم. اولين گلوله 10 متر مقابل چادر فرود آمد. گلوله دوم را شليك كردم كه خوشبختانه به هدف خورد. گويا آن چادر انبار مهمات عراقي ها بود و ارزش زيادي برايشان داشت. به همين دليل حدود يك ساعت در آتش مي سوخت. بعد از گذشت يك ساعت و با خاموش شدن آتش، يك عراقي قوي هيكل، اسيري ايراني را آورد و به زمين پرتاب كرد. چشمان اسير را باز كرد و با چنگك قصابي چشمانش را از كاسه درآورد. از ديدن اين صحنه بسيار متاثر شدم. سيد مهدي به من گفت: «به نظر تو چه كار مي توانيم بكنيم؟» گفتم: «آن عراقي را مي زنم.» فورا با برنو به سمت آن عراقي شليك كردم و اورا از پاي درآوردم. با شليك من، عراقي ها از آنجا فرار كردند و متاسفانه نتوانستم فرمانده را هم بكشم. رو به سيد كردم و گفتم: «سيد! من امشب فرمانده را خواهم كشت.» تا غروب، بالاي ساختمان نشستم و با دوربين از سوراخ، محوطه گمرك را تحت نظر گرفتم.
آيا عراقي ها متوجه حضور شما در بالاي ساختمان نشده بودند؟
عراقي ها مي دانستند كه ما در بالاي آن ساختمان، ديده باني مي دهيم، ولي آن خانه در منطقه اي قرار داشت كه در اختيار ما بود. عراقي ها فقط تا لب گمرك پيشروي كرده بودند. روزي هم كه قصد داشتند با تانك هايشان از در گمرك بيرون بيايند، يكي از بچه ها با نارنجك مانع از پيشروي آنها به داخل شهر شد.
اما من شنيده ام كه بهنام محمدي مقابل در گمرك خود را به زير تانك انداخته است.
تا جايي كه من به خاطر دارم و بنا به گفته دوستان، حسين فهميده مقابل گمرك به شهادت مي رسد. آن روز من همراه با آقاي مرتضي امامي، آن صحنه را به چشم خود ديدم و 10 متر با تانك بيشتر فاصله نداشتم. بهتر است به ماجرا برگرديم. فرماندهان نفربرهايشان را پشت ديوار گمرك سمت راه آهن پارك مي كردند. به خاطر دارم يك روز يك ارتشي به ما گفت: «مي خواهم عمليات پارتيزاني را به شما آموزش بدهم.» ما هم همراه او تا پشت ديوار گمرك رفتيم. آن ارتشي نارنجك بادمجاني را همراه با فشنگ مشقي روي ژ-3 مي گذاشت و بعد آن را به داخل محوطه پرتاب مي كرد. البته از آن جايي كه نمي توانست تانك ها را ببيند، ممكن بود نارنجك به هدف اصابت نكند. من رو به او كردم و گفت: «اگر به بالاي ساختمان برويم، مي توانيم به راحتي تانك ها را ببينيم و نارنجك ها را به هدف بزنيم.» در جواب گفت: «نه، اگر به آنجا برويم، عراقي ها به سمت ما تيراندازي خواهند كرد.» به او گفتم: «جنگ همين است، يا مي خوريم يا مي زنيم.»
همان طور كه گفتم فرماندهان، نفربرهايشان را پشت ديوار گمرك سمت راه آهن پارك مي كردند. تا شب بالاي ساختمان منتظر ماندم تا چهره آن فرمانده را شناسايي كنم. سرانجام بعد از مدتي فرمانده به حياط آمد. به سيد مهدي گفتم: «چهره اش را خوب به خاطر بسپار.» سيد گفت: «اگر تو كلت فرمانده را براي من بياوري، من چهره اش را فراموش نخواهم كرد.» بعد به مسجد رفتيم. آن شب حال خوشي نداشتم و به همين دليل نتوانستم شام بخورم. قبل از خواب به يكي از بچه ها سفارش كردم كه حوالي ساعت 15،11/11 مرا از خواب بيدار كند.
ساعت 11 از خواب بيدار شدم و به سمت ديوار پشت گمرك به راه افتادم. از ديوار بالا رفتم و به داخل محوطه پريدم. تعدادي نفربر و جيپ داخل محوطه پارك شده بود. ابتدا پشت يكي از نفربرها پنهان شدم. تعداد زيادي لاستيك در كنار نفربري به چشم مي خورد. يك نفربر مقابل من و يك نفر بر ديگر هم 15،10 متر آن طرف تر بود. پشت يكي از لاستيك ها رفتم و منتظر ماندم. حوالي ساعت 5/4 درحالي كه هنوز هوا روشن نشده بود، يك عراقي را ديدم كه از داخل نفربري بيرون آمد. با ديدن چهره اش متوجه شدم كه همان فرمانده است كه قصد كشتنش را داشتم. فرمانده زيرپيراهني به تن و كلتي به كمر داشت و حوله اي هم دور گردنش بود. با آب قمقمه دست و صورتش را شست وبعد با حوله صورتش را خشك كرد و قمقمه را در جايش گذاشت. وقتي كه خواست سوار ماشين بشود، پشتش به من بود. فرصت را غنيمت شمردم و كارد را به دست گرفتم. همزمان با پرتاب كارد، فرمانده عراقي رويش را به سمت من كرد و در نتيجه كارد تا دسته در سينه اش فرو رفت. حدود ده متر با او فاصله داشتم. سپس در حالي كه آرنجش روي در نيمه باز ماشين بود، به زمين افتاد. تصور كردم كه مرده است. جلو رفتم تا كارد را از سينه اش بيرون بكشم. با دست راست دسته كارد را گرفته بودم كه ناگهان آن عراقي با دستانش، مچ دست هايم را محكم گرفت. هرچه سعي كردم خودم را از چنگالش نجات بدهم، نتوانستم. در همان اثنا، درحالي كه هنوز دسته كارد در دست راستم بود، خنجر را بيشتر به سينه اش فشار دادم. ناگهان بدنش شل شد و دستم را رها كرد. تمام سر و صورتم پر از خون شده بود. جيبش را گشتم تا كارت شناسايي اش را براي آقاي مهدي ببرم كه ناگهان عكسي از آن عراقي همراه با زن و دو فرزندش پيدا كردم. بسيار ناراحت شدم. كلت او را برداشتم و به سرعت از ديوار پريدم و به سمت مسجد به راه افتادم. آقا سيد مهدي وقتي سر و وضع مرا ديد پرسيد: «چه شده؟ اتفاقي افتاده است؟» گفتم: «چيزي نشده، فرمانده را كشتم.» كلت را به سيد دادم. سيد مهدي به شوخي به من گفت: «پس چرا غلافش را نياوردي؟» گفتم: «مي روم و غلاف را مي آورم.» دوان دوان به سمت گمرك به راه افتادم. به محض اينكه از بالاي ديوار به داخل محوطه پريدم، عراقي قوي هيكلي را ديدم كه تفنگ كلاشينكوف را مثل كلت به دست گرفته است. آن عراقي با ديدن سر و وضع خوني ام تصور كرد كه يكي از اهالي خرمشهر هستم كه مجروح شده و به ناچار در شهر مانده ام. با زبان عربي به من گفت: «وُلك! اينجا چه مي كني؟» سرم را پائين انداختم و حرفي نزدم. طوري وانمود كردم كه تصور كند از ترس زبانم بند آمده است. آن روزها من 16،15سال بيشتر نداشتم، ولي از آنجا كه پيش از حضورم در جبهه به مدت 4 سال بوكس كار كرده بودم ،دست هاي درشتي داشتم. آن عراقي رو به كرد و گفت: «بيا اينجا ببينم».
آيا در جبهه زبان عربي را ياد گرفتيد؟
خير، پيش از حضورم در جبهه هاي جنگ با زبان عربي آشنايي داشتم. خلاصه به طرف او حركت كردم. از طرز ايستادن و حالت چهره اش متوجه شدم كه تصور مي كند مي تواند به راحتي گردنم را بگيرد و مرا با خود ببرد. از طرفي او هنوز جنازه فرمانده اش را نديده بود. در حين حركت دستم را به پشت بردم تا كاردم را درآورم. به دو متري او كه رسيدم، كارد را كشيدم، به سمت او حمله ور شدم و كارد را در پائين گردنش فرو كردم. بعد فورا خنجر را بيرون كشيدم. آن عراقي به زمين افتاد و در دم جان داد. اسلحه كلاشينكوف، سرنيزه كلاشينكوف و حمايل پر از خشاب را برداشتم، بعد هم به كنار جسد فرمانده عراقي رفتم تا غلاف كلت را بردارم. دو باره به مسجد جامع برگشتم و غلاف را به آقا سيد مهدي دادم. آقا سيد مهدي به من گفت: «من شوخي كرده بودم، كي گفتم كه برا ي آوردن غلاف جانت را به خطر بيندازي؟» گفتم: «نه، مشكلي پيش نيامد، حتي يك نفر ديگر را هم كشتم.» تمام لباس و موهايم خوني شده بود. يك ساعت در حياط مسجد، بدنم را شستم تا خون ها پاك شود. بعد هم رزمنده ها شلوار و پيراهني تميز به من دادند تا بپوشم. در همان ماجرا فهميدم كه بي سروصدا كشتن عراقي ها كار راحتي است. از آن روز به بعد، هر شب به كمين مي نشستم و با ديدن يك نفر عراقي، كارد را به سمتش پرتاب مي كردم. خلاصه عراقي ها تبديل به سيبل هدف من شده بودند. يك بار هم سيم ترمز دوچرخه اي را پيدا كردم، عراقي را كه هيكل تنومندي نداشت، از پشت گرفتم و با سيم او را خفه كردم. البته كشتن دشمن به اين روش نياز به زمان بيشتري داشت.
بيست روز از جنگ گذشته بود كه يك روز آقا سيد مهدي به من گفت: «يك نفر از پيش حاج آقا شريف آمده و خبر آورده است كه عراقي ها از سمت شمال پيشروي كرده و بلوار 45 متري را دور زده و در حوالي مسجد جامع تانكي را مستقر كرده اند و با تيربار آن منطقه را مي زنند تا از اين طريق رابطه بين رزمنده هاي مستقر در مسجد جامع و رزمنده هايي كه در اطراف گمرك و مسجد امام موسي كاظم مستقر شده اند، قطع بشود. حاج آقا شريف پيغام داده اند به محمد بگوئيد ماشين از خانه هاي شهر پيدا كند و در خيابان با يك ماشين سد معبر ايجاد كند تا جلوي تيراندازي تانك را بگيرد.» اگر روي پله هاي مسجد جامع بايستيد، مقابلتان خياباني خواهيد ديد كه نبش آن بهداري قرار دارد. سمت چپ مسجد، شط است و سمت راست آن به بلواري منتهي مي شود. تانك هاي عراقي در ابتداي بلوار ايستاده بودند. آن رزمنده جوان به من گفت: «من هم مي خواهم همراهتان بيايم تا با هم دنبال ماشين بگرديم.»
از اين خانه به آن خانه دنبال ماشيني مناسب مي گشتيم كه ناگهان همراهم من را صدا زد و گفت: «يك تويوتاي سواري دو در و 4 سيلندر به رنگ آبي آسماني در يكي از خانه ها پيدا كرده ام.» به داخل خانه رفتيم و ماشين را روشن كردم. در حياط قفل بود. همراهم پشت ماشين ايستاد، كلاشينكوف را از او گرفتم و آن را به سمت قفل در حياط نشانه گرفتم. ده باري به قفل شليك كردم تا اينكه بالاخره قفل شكسته شد. در را باز كرديم، ماشين را از حياط بيرون برديم و سوار بر ماشين تا نزديكي هاي مسجد رفتيم. تقريباً 30 متر مانده به مسجد، ناگهان ديدم كه عراقي ها با تانك تيراندازي مي كنند. ماشين را نگه داشتم و به همراهم گفتم: «پياده شو، مي خواهم ماشين را روي دنده خلاص بگذارم تا بدون سرنشين به وسط خيابان برود.» آن جوان گفت: «مي ترسي؟ بيا سوار شويم و با هم برويم.» گفتم: «خطرناك است، عراقي ها تيراندازي مي كنند.» گفت: «من امروز مي خواهم سوار اين ماشين بشوم. نگران نباش. قبل از اينكه فكرش را هم بكني با سرعت از ماشين پياده مي شوم تا اتفاقي نيفتد.» خلاصه نتوانستم متقاعدش كنم. سوار ماشين شديم، پا را روي گاز گذاشتم و تا وسط خيابان رفتيم. در همان اثنا ناگهان هر 4 چرخ ماشين پنچر شد و ماشين آرام آرام با همان چرخ هاي پنچر به پله هاي مسجد برخورد كرد و متوقف شد. ناگهان شيشه جلوي ماشين خرد شد و تيري هم به فرمان اصابت كرد. در عين حال تيرهائي از مقابل چشمانم عبور كردند، ولي عجيب است كه حتي يكي از آنها هم به من نخورد. وقتي به همراهم نگاه كردم، متوجه شدم تيري به سرش اصابت كرده و با چشمان باز جان داده است. قفل در به خاطر برخورد تيرها خراب شده بود و نمي توانستم در را باز كنم، به ناچار از شيشه ماشين بيرون رفتم، كف خيابان خوابيدم و سينه خيز از پله هاي مسجد بالا رفتم. اتفاقا رزمنده ها كنار پله هاي مسجد سنگري ساخته بودند و ماشين من حفاظي براي آن سنگر شده بود. در مسجد به حا ج آقا شريف گفتم: «ماشين را آوردم.» حاج آقا گفت: «آن را جاي خوبي گذاشتي، دستت درد نكند.» در ضمن خبر شهادت همراهم را به حاج آقا دادم. ايشان هم گفتند: «ناراحت نباش. آن جوان براي شهادت به جبهه آمده بود.» با صحبت هاي حاج آقا شريف فهميدم كه او از قبل با آن جوان صحبت كرده است. رزمنده ها با مگسك ژ-3 و طناب، جنازه آن جوان را به داخل مسجد كشيدند. به جرئت مي توانم بگويم بيش از 100 تير به بدن آن جوان اصابت كرده بود.
تا آن زمان تركشي به بدنتان اصابت نكرده بود؟
خير، تا آن زمان مجروح نشده بودم. در ورودي مسجد يك هشتي است كه تا ته حياط 15 متري فاصله دارد. گوشه حياط تعدادي گوني سيب زميني و پياز گذاشته بودند. حاج آقا شريف رو به من كرد و گفت: «قصد دارم براي رزمنده هايي كه اطراف بهداري مستقر هستند، تعدادي جعبه فشنگ بفرستم. با اين اوضاع، به نظر تو چگونه مي توانيم فشنگ ها را به دست آنها برسانيم؟» گفتم: «من بالاي پشت بام مي روم و جعبه هاي 20 تايي فشنگ را از بالاي پشت بام براي رزمنده ها به خيابان پرتاب مي كنم.» با موافقت حاج آقا به اتاق بغلي رفتم و طناب متصل به جعبه فشنگي را گرفتم و جعبه را روي زمين كشيدم. جعبه ها سنگين بودند و نمي توانستم آنها را بلند كنم. غير از حاج آقا شريف،3،2 نفر ديگر هم آنجا ايستاده بودند. براي رسيدن به پشت بام، بايد از پله هاي كنار هشتي بالا مي رفتم. به محض رسيدن به كنار هشتي، ناگهان يك موشك خمسه خمسه سقف بالاي سرم را سوراخ كرد و 20 سانتي متر جلوتر از پايم به زمين افتاد. آتش جلوي چشمانم را گرفت و ديگر قادر به ديدن چيزي نبودم. موج انفجار، من را از كنار هشتي به انتهاي حياط، جايي كه گوني هاي سيب زميني و پياز جمع شده بود، پرتاب كرد. خدا را شكر كه يك گوني هم روي من نيفتاد، وگرنه در دم مي مردم.
بيهوش به زمين افتادم. وقتي كه به هوش آمدم سرم درد مي كرد و چشمانم مي سوخت. در عين حال چشم راستم تار مي ديد و چشم چپم هم جايي را نمي ديد. همه جا تاريك بود و فقط نوري از لاي گوني ها به چشمم مي خورد. داد زدم: «كمك، كمك.» صداي چند نفر را شنيدم كه مي گفتند: «يك نفر زيرگوني هاست، بيائيد.» گوني ها را برداشتند و من را بلند كردند. به محض اينكه بلند شدم گفتم: «قرار است از راه پشت بام براي رزمنده ها فشنگ ببرم.» ديگران گفتند: «چرا از پشت بام؟ از خيابان ببر.» پرسيدم: «مگر تانك عراقي ها هنوز در خيابان مستقر نيست؟» گفتند: « سه ساعت پيش تانك عراقي ها را زديم.» و از آنجا بود كه متوجه شدم سه ساعت است بيهوش روي زمين افتاده بودم. فورا من را به بهداري خيابان روبه رويي بردند. بهدار تركشي را از بدنم بيرون آورد، ابرويم را بخيه زد و دستم را پانسمان كرد. يك بسته قرص هم به من داد و گفت كه هروقت دردم شديد شد، بخورم. آمپولي هم به من زد تا دردم كمي تسكين پيدا كند. از بهداري بيرون آمدم و به سمت مسجد امام موسي كاظم به راه افتادم.تلويزيون چندين بار تصوير ماشيني را كه من تا كنار مسجد جامع برده بودم، نشان داده است. تا سال گذشته همسر و فرزندانم نمي دانستند كه من به جبهه رفته ام و مجروح جنگي هستم.
كجا و چگونه با شهيد هاشمي آشنا شديد؟
نزديكي هاي شط خرمشهر آقا سيد مجتبي را ديدم كه ژ-3 قنداق تاشو به دوش داشت و همراه با15،10 نفر ديگر از سمت پل بتوني مي آمد و در حال پاك سازي خانه ها بود. در واقع آنها داشتند عمليات چريكي را اجرا مي كردند. من را كه ديد گفت: «چه طوري دلاور؟ چه شده؟ پنچرت كرده اند؟» گفتم: «نه، هنوز پنچر نشده ام، كنار مسجد جامع تركش خمپاره خمسه خمسه به بدنم اصابت كرده است.» آقا سيد مجتبي گفت: «چشمانت صدمه ديده است؟» بعد چشمانم را باز كرد، نگاهي كرد و گفت: «نگران نباش، چيزي نشده.» بعد پرسيد: «آر.پي.جي مي تواني بزني؟» گفتم: «بله» و سيد يك آر.پي.جي با3 گلوله آن و يك كوله پشتي را به من داد و از آن روز به بعد آر.پي.جي زن شدم و باآنها در عمليات چريكي شركت مي كردم. از آنجا كه در خيابان نمي توانستيم راه برويم، ديوار خانه ها را سوراخ مي كرديم و از طريق سوراخ ها، از خانه اي به خانه ديگر مي رفتيم. به خاطر دارم يك روز كه در يكي از خانه هاي شهر با آقا سيد مجتبي بودم، ايشان به من گفتند: «محمد بلند شو و نمازت را بخوان.» گفتم: «سيد وسط اين بمباران و كشتار چگونه نماز بخوانم؟ خدا در اين شرايط از ما نماز نمي خواهد.» سيدگفت: «نه، برو نمازت را بخوان تا اگر اتفاقي برايت افتاد، شهيد از دنيا بروي.» گفتم: «سيد! دل ما را خالي نكن، قرار نيست اتفاقي بيفتد. اگر من الان بلند شوم، نماز بخوانم و اتفاقي برايم بيفتد، چه كار بايد بكنم؟ » گفت: «تو برو نماز بخوان.» به نماز ايستادم. مشغول خواندن قنوت بودم كه ناگهان ديدم يك خمپاره در مقابل چشمانم، مقابل ديوار شيشه اي، در حياط به زمين افتاد. به جرئت مي توانم بگويم كه شيشه به 500 هزار تكه تقسيم شد. كمدي هم كه در كنار شيشه بود، سوراخ سوراخ شد. آقا سيد فورا به اتاق آمد و يك نگاه به شيشه و يك نگاه به كمد كرد و رو به من گفت: «پسر! ديدي گفتم تضمين مي كنم كه اتفاقي برايت نيفتد؟» و به حق، نفس سيد حق بود. من شروع كردم به خنديدن و سيد هم اشك مي ريخت. بعد هم فورا به نماز ايستاد.
يك بار هم به خاطر دارم كه سوار بر ماشين از هتل كاروانسرا به سمت خرمشهر به راه افتاديم. چراغ ها را خاموش كرديم تا دشمن متوجه حضور ما نشود. قصد داشتيم براي بچه ها غذا ببريم كه ناگهان صداي ناله اي به گوشم خورد. گفتم: «سيد بايست.» كمي جلوتر رفتم و 2 سرباز ارتشي را ديدم كه يكي از آنها در اثر اصابت خمپاره به شدت درد مي كشيد و زمين را چنگ مي زد. ديگري هم مجروح شده بود و نارنج اندازي هم به دست داشت. در همان اثنا دست يكي از همراهان به اشتباه به كليد جلوي ماشين خورد و چراغ روشن شد. هر چه سعي كرديم چراغ ها را خاموش كنيم، نتوانستيم. فورا با لوله اسلحه چراغ هاي جلو و عقب ماشين را شكستم. هر دو را سوار ماشين كرديم تا به بهداري برسانيم. يكي از آنها را در آغوش گرفتم. از شدت درد به بدنم چنگ مي زد كه ناگهان متوجه شدم دستانش شل شد. به سيد گفتم كه يكي از آن دو تمام كرده است. يكي از آن دو چند تا تركش به بدنش خورده بود و بي حال بود. دكتر بعد از معاينه او گفت زنده مي ماند. آن سرباز ارتشي دائما به من مي گفت: «نارنجك انداز را بگير تا بعدا تحويل ارتش بدهم.» به او گفتم: «تو داري مي ميري! چرا به اسلحه ات فكر مي كني؟»
يك بار به خاطر دارم تعدادي از رزمنده ها در سمتي از پل كه به آبادان منتهي مي شد رفته بودند و من در سمت ديگر پل در خرمشهر در يكي از خانه ها خوابيده بودم و از سايرين جا ماندم. از خواب كه بيدار شدم، متوجه شدم كه آن طرف پل درگيري شده است. ايراني ها آن سمت و من اين سمت پل با عراقي ها مانده بودم. شنيده بودم كه آب شط كوسه ندارد، ولي از طرفي آن قدر به داخل آب خمپاره مي انداختند كه از كوسه هم خطرش بيشتر بود. به داخل آب پريدم. آن روز5،4 نوع سلاح همراهم بود. نارنجك انداز، كلاشينكوف، ژ-3. ميانه هاي آب كه بودم، خسته شدم و به زير آب رفتم. ناگهان طنابي به دستم خورد. طناب به لنجي كه لنگر انداخته بود، وصل بود. طناب را كشيدم و از داخل آب نجات پيدا كردم. به آن سمت شط كه رسيدم، ديدم كه ارتش بين نخل ها خمپاره 81 گذاشته و به سمت دشمن شليك مي كند. آن زمان خرمشهر سقوط كرده بود.
سيد را پيدا كردم. پرسيد: «كجا بودي؟» گفتم: «خواب مانده بودم.» آقا سيد مجتبي گفت: «آخر كار دست خودت مي دهي.» همان شب آقا سيد ده نفر از بچه ها از جمله شاهرخ ضرغام را بسيج كرد تا به عمليات بروند. سيد از من پرسيد: «تو هم مي آيي؟» گفتم: «نه، خسته ام، نمي توانم.» سيد گفت: «هتل مي روي؟» گفتم: «نه همين گوشه و كنار مي خوابم.»
ابتداي پل يك دكه نگهباني با سقف بتوني بود. كنار دكه هم جوي باريكي قرار داشت. براي خوابيدن در جوي آب دراز كشيدم. بعد از رفتن سيد و همراهانش، بيش از 10 خمپاره به بالاي سقف نگهباني برخورد كرد و6،5 خمپاره هم كنار جوي افتاد. از خستگي زياد به خواب رفتم. صبح شاهرخ ضرغام و صادق ويسه به آنجا آمدند.
آيا شاهرخ ضرغام از قبل دوره آموزشي گذرانده بود؟
خير، شاهرخ ضرغام از بچه هاي نارمك و از دوستان صميمي من بود. شاهرخ و همراهانش در آن عمليات چند عراقي را كشته بودند و يكي دو نفر از گروهشان هم به شهادت رسيده بودند. شاهرخ قبل از رفتن گفته بود: «به شهر برويم تا سر چند نفر را ببريم. هر كس را كه كشتيم، بايد گوشش را هم ببريم تا به بقيه نشان بدهيم.» صبح سيد مجتبي من را به شاهرخ نشان داد و گفت: «مي خواهم يكي از بچه هاي زرنگ را به تو معرفي كنم.» شاهرخ گفت: «اين بچه را چرا اينجا آورده ايد؟ مگر اينجا مهدكودك است؟ بايد به او شير بدهيم و پستانك در دهانش بگذاريم.» بعداز من پرسيد: «ديشب كجا بودي؟» گفتم: «در جوي آب خوابيده بودم.» شاهرخ رو به سيد گفت: «اين درب و داغون ها را به ما مي دهي؟» بالاخره با حضور من در گروهشان موافقت كرد.
روز بعد حوالي شب شاهرخ به من گفت: «پسر خودت را آماده كن، يك روز تو را با خودم به عمليات مي برم.» گفتم: «كي مي خواهيد به عمليات برويد؟» گفت: «شايد فردا شب برويم.» من هم گفتم: «امشب خودم قرار است تنهايي بروم.» شاهرخ از سيد مجتبي پرسيد: «او چه مي گويد؟» سيد گفت: «اين پسر اگر مي گويد كه مي رود، حتما خواهد رفت. اگر سرت را برگرداني، اين پسر در يك لحظه مي تواند سرت را جدا كند».
آيا سيد از درگيري هايتان در گمرك باخبر بودند؟
بله، حاج آقا شريف و سيد مهدي ماجراي درگيري ها را براي سيد مجتبي تعريف كرده بودند. شاهرخ رو به من كرد و گفت: «هر كس را كه كشتي، گوشش را بياور تا ببينم صبح چند تا گوش براي من مي آوري.» قبل از رفتن، نارنجك اندازم را به سيد دادم تا بچه ها به انبار ببرند. از آن زمان به بعد روزها كنار پل، موقعيت را بررسي مي كرديم و شب ها به داخل خرمشهر مي رفتيم.
آيا از داخل آب وارد خرمشهر مي شديد؟
عده اي از رزمنده ها از داخل آب و عده اي از روي پل وارد شهر مي شدند. خلاصه آن شب به تنهايي وارد شهر شدم. در ابتداي ورودم به شهر يك عراقي را با كارد كشتم. بعد هم در خانه اي درگير شدم و در نهايت به خاطر شرايط ناچار شدم به داخل آب بپرم. داخل آب كنار قايقي در تاريكي پنهان شدم وعراقي ها دائما به سمت آب شليك مي كردند. دو ساعتي منتظر شدم. بعد از گذشت دو ساعت اسلحه ام را برداشتم و پيش سيد مجتبي و شاهرخ برگشتم. شاهرخ از من پرسيد: «چه كار كردي؟» گفتم: «يك اسلحه برايت آورده ام، من گوش كسي را نمي برم.» شاهرخ گفت: «از خانه اي يك اسلحه دزديده اي و مي گويي عراقي كشته اي؟» بعد هم رو به سيد كرد و گفت: «اين پسر از اين به بعد از اعضاي گروه من است.او را به جاي ديگري نفرست.» كارت شناسايي برايم صادر شد كه روي آن نوشته شده بود: عضو گروه فدائيان اسلام و گروه پيشرو.
آن زمان من به اسلحه ژ-3 اطمينان چنداني نداشتم و بيشتر از كارد استفاده مي كردم و هميشه 2 كارد همراه بود. البته يك بار كه آقاي خلخالي به جبهه آمده بودند، براي تشويق يك خمپاره 60 به من دادند. حتي يك ساعتي هم در سنگر با هم صحبت كرديم. من البته در اين مدت با انواع اسلحه ها كار كرده بودم. 3 ماه تيربارچي بودم و 3 ماه هم با توپ 106 كار كردم.
شنيده ام كه شما موازي تانك ها حركت و به سمت آنها شليك مي كرديد؟
بله، البته اين ماجرا مربوط به درگيري هاي آبادان است. ما به سنگرهاي جلو مي رفتيم و با توپ 106 تانك هاي دشمن را مي زديم و به محض زدن، جايمان را تغيير مي داديم. موشك هاي تاو در ارتفاع پائين پرتاب مي شوند. شاهرخ ضرغام و آقا سيد مجتبي هنگام عبور موشك هاي تاو از بالاي سنگر، با بيل، سيم متصل به موشك را تكان مي دادند تا موشك منحرف شود و به هدف اصابت نكند.
از منطقه ذوالفقاريه برايمان بگوييد.
يك سمت پل بهمن شير نخلستان بود و عراقي ها همه خانه هاي داخل نخلستان را تصرف كرده بودند. رزمنده ها نمي توانستند از ايستگاه 7 به آنجا بروند. قبل از اينكه به سمت آنجا حركت كنيم، عده اي از بچه ها پل متحركي روي پل زده بودند.از روي پل متحرك عبور كرديم و وارد نخلستان شديم. درگيري شديدي بين ما و عراقي ها شروع شد. درگيري ادامه داشت تا اينكه عراقي ها از نخلستان عقب نشيني كردند.
تعداد نيروهاي فدائيان اسلام به چند نفر مي رسيد؟
حداكثر تعداد نيروهاي فدائيان اسلام 1500 نفر بود. حدود 30 نفري هم گروه پيشرو را تشكيل داده بودند،اما در درگيري آن روز جمعا300،200 نفري مي شديم. در طي درگيري، خانه ها را هم پاك سازي مي كرديم. در مدرسه اي تعدادي عراقي به شدت مقاومت مي كردند. سيد رو به من كرد و گفت: «محمد! به نظر تو چه كار مي توانيم بكنيم؟ عراقي ها از اينجا تعداد زيادي از رزمنده هاي ما را به شهادت رسانده اند.» فورا حركت كردم تا جلوي مقاومت آنها را بگيرم. در همان اثنا همرزمانم آنها را از پاي درآوردند. البته4،5 ساعتي طول كشيد تا توانستند آنها را از بين ببرند.
شايد تعجب كنيد، اما به خاطر تيراندازي دشمن، رفتن از پشت يك نخل به نخل ديگر يك ربع طول مي كشيد. عراقي ها به جاي ماشين بيشتر كمباين داشتند كه در حين حركت زمين را شخم مي زد و كانال هايي به عرض 60 سانتي متر و عمق 120 سانتي متر مي ساخت. نيروهايشان هم فورا داخل كانال مي پريدند تا از آنجا به سمت ما تيراندازي كنند. من با نارنجك انداز و ساير رزمنده ها با آر.پي.جي، آن ماشين را نشانه گرفتيم، ولي متاسفانه موفق نشديم آن را منهدم كنيم و راننده اش توانست با ماشين از آنجا فرار كند. در همان عمليات نيروهاي ارتشي به فرماندهي سرهنگ كهتر و سرهنگ شكرريز در آنجا مستقر شدند.
آيا عراقي ها از قبل در آن بيابان خاكريز زده بودند؟
بله، آن خاكريزها جزو سنگرهاي خودشان بود كه در خطوط عقب قرار داشتند. آنها خاكريز به خاكريز عقب نشيني كردند تا اينكه به آخرين سنگرهايشان در بيابان رسيدند.در آن اثنا ما توانستيم لودر، كانال كن و چند تا از تانك هايشان را بزنيم. به خاطر دارم كه يك روز راننده كاميوني قصد داشت محموله كفشي را از ماهشهر به تهران منتقل كند. يك كيلومتري ماهشهر عراقي ها كاميون را با خمپاره يا موشك زدند. كفش ها آسيبي نديدند، ولي كاميون چپ كرد. رزمنده ها كفش ها را به هتل بردند و هر كسي يك جفت كفش براي خودش برداشت. من ديرتر از بقيه رسيدم و هرچه گشتم همه كفش ها لنگه به لنگه بودند. پيش آقا سيد رفتم و به ايشان گفتم: «آقا سيد! رفتم كفش بردارم، ولي كفش ها لنگه به لنگه بودند.» آقا سيد يك جفت كفش را از پايش درآورد و گفت: «بيا من اين كفش ها را به نيت تو كنار گذاشته ام.» در واقع آقا سيد مجتبي هميشه به فكر ما بود و از سهم خودش هم به رزمنده ها مي داد. بهتر است دوباره به ماجراي عمليات نخلستان برگرديم.
آيا حصر آبادان در همين عمليات شكسته شد؟
خير، ما يك بار ديگر هم درگير شديم. به آبادان كه رسيديم، در بيابان هاي ذوالفقاريه مستقر شديم. ارتش هم در آنجا مستقر شده بود. امتداد خط ارتشي كه به پايان مي رسيد، 500 متر جلوتر از آن، سنگر اول ما ديده مي شد. سنگرها300،200 متري با هم فاصله داشتند.آخرين سنگر با نيروهاي عراقي 600 متر بيشتر فاصله نداشت. ارتش در واقع 5/2 كيلومتر با نيروهاي دشمن فاصله داشت و ما بايد مسافت زيادي از نيروهاي ارتش فاصله مي گرفتيم تا به نيروهاي خودمان برسيم.
ظاهراً نام خط اول الله بود و بچه ها بين خطوط تير دروازه مي گذاشتند و فوتبال بازي مي كردند. آيا شما هم در بازي فوتبال شركت مي كرديد؟
من چندان اهل فوتبال نبودم. از آنجا كه هميشه در خط اول همراه با رضا صندوق چي و مرتضي امامي بودم، در نوك حمله بازي مي كردم. من اكثر اوقات در خط اول بودم و كمتر به خطوط دوم و سوم مي رفتم. آن زمان حاج قاسم صادقي كه موهاي فر و بوري داشت، از بچه هاي تداركات بود و بسيار سر نترسي هم داشت. خطرناك ترين كار بر عهده او بود. او هميشه بايد براي آوردن مهمات و غذا به سنگرها سوار بر ماشين از مقابل عراقي ها مي گذشت و هر بار هم كه مي رفت،50،40 تا سوراخ به سوراخ هاي بدنه ماشين اضافه مي شد. گاهي اوقات من همراه با حاج قاسم به خطوط عقب مي رفتم.
جنگ آرام تر شده بود كه عده اي ارتشي پرسيدند: «از بين شما چه كسي نمي ترسد و بدون واهمه به جلو مي رود؟» شاهرخ من را به آنها معرفي كرد. ارتش يك توپ 106 همراه با يك ماشين تيرانداز ارتشي در اختيار من قرار داد. تا جايي كه به خاطر دارم نام آن تيرانداز روغني بود. از آنجا كه من با منطقه آشنايي داشتم، مسئوليت رانندگي ماشين را به عهده گرفتم. مدت 3 ماه توپ 106 در اختيار من بود. يك روز قاسم رضايي به من گفت: «محمد تو به خطوط جلو برو، اين توپ و ماشين را به من بده، مي خواهم رانندگي تمرين كنم و تيراندازي با توپ را هم ياد بگيرم.» سوئيچ ماشين را به قاسم دادم و همراه با آن سرباز ارتشي در خانه هاي نخلي سرك كشيدم.
بعد از درگيري هاي خرمشهر، سيد مجتبي به خاطر جراحت چشمانم، من را نزد دكتري در بيمارستان طالقاني برد. دكتر قرص واليوم به من داد و بعد آقاي هاشمي را كنار كشيد و چيزي هم در گوشش گفت. آقاي هاشمي به من گفت: «دكتر سفارش كرده با شروع دردت 2 تا قرص بخور.»
يك روز در حين گشتن خانه ها يك موتور سوزوكي كه لاستيك هاي پهني هم داشت، پيدا كردم. از آنجا كه سر و صداي جنگ خوابيده بود و تقريبا كاري نداشتيم، روزها با موتور در بيابان مي گشتيم. يك بار در حين گشت زني، بولدوزري را ديدم كه در گل مانده و راننده رهايش كرده بود. بولدوزر را روشن كردم و كمي توانستم جابه جايش كنم و آن را از داخل گل و لاي به چاله اي بزرگ تر منتقل كردم. پيش آقا سيد مجتبي رفتم و ماجرا را برايش تعريف كردم. ايشان هم برايم نيرو فرستاد و توانستيم بولدوزر را از چاله بيرون بكشيم. البته ارتش فورا آمد و آن را از ما گرفت. از آنجا كه اوضاع جنگ آرام شده بود، روزها بيكار بوديم و فقط شب ها به ما مي گفتند كه مراقب شبيخون عراقي ها باشيم. ما هم مي گفتيم عراقي ها ديگر جرئت ندارند به ما شبيخون بزنند. با وجوداين، شب ها در سنگر مي مانديم و عراقي ها را كه 500 متر با ما فاصله داشتند، تحت نظر مي گرفتيم.
يك روز با يكي از همرزمانم كه مازندراني بود، در يكي از بيابان هاي سمت ماهشهر مشغول گشت و گذار بوديم كه ناگهان متوجه شديم راه را گم كرده ايم. در همين اثنا در نقطه اي از بيابان هلي كوپتري را ديدم كه به زمين نشسته بود. به دوستم گفتم: «تصور مي كنم كه هلي كوپتر متعلق به عراقي هاست. تو موتور را بگير، من پنهاني سوار هلي كوپتر مي شوم و به سمت نيروهاي خودمان پرواز مي كنم. به آ نها بگو كه من سوار هلي كوپتر شده ام تا به سمت آن شليك نكنند».
جلوتر كه رفتم متوجه شدم پره هلي كوپتر شكسته و فقط ملخ عقبي و بالاي آن سالم مانده است. همه اجزاي هلي كوپتر روي زمين افتاده بود و هيچ آرمي هم روي بدنه آن ديده نمي شد. اطراف را گشتم و در نهايت يك دست باد كرده، يك پا، يك ساعت مچي و يك بليط 5 ريالي پيدا كردم. با ديدن بليط 5 ريالي متوجه شدم كه هلي كوپتر متعلق به نيروهاي خودي است. ساعت بزرگي هم در آن اطراف افتاده بود كه نقشه كره زمين روي آن حك شده بود و پشت آن نوشته شده بود: اموال دولتي.
هميشه پشت موتور تعدادي گوني مي گذاشتم تا اگر در حين گشت زني چيزي پيدا كردم، در گوني بگذارم. دست و پاي قطع شده و ساعت را در گوني گذاشتم و پيش ساير رزمنده ها برگشتم.از آنجا كه شاهرخ ضرغام رئيس گروهمان بود، ابتدا نزد او رفتم و گفتم: «در بيابان تفحص كردم و دست و پا پيدا كردم.» شاهرخ با من درگير شد و گفت: «اينها به چه درد مي خورد؟ چرا با خودت آورده اي؟» آقا سيد مجتبي در همان اثنا آمد و گفت: «خوب كاري كردي كه اينها را با خودت به اينجا آوردي. اين دست و پا را براي خانواده آن شخص مي فرستيم.» ابتدا شيشه اي عطر از داخل جيبش درآورد و مقداري عطر روي دست قطع شده ريخت تا بو نگيرد. البته آن دست بو نمي داد و اين مسئله باعث تعجب من شده بود. بعد هم دست ها را بوسيد و گريه كرد. بعد از آن من را پيش سرهنگ كهتر برد تا گوني را تحويل او بدهم. يكي از بچه ها به من گفت: «محمد! ساعت را بردار تا از آن استفاده كنيم.» گفتم: «اگر مي خواستم ساعت را بردارم، تا به حال هزار تا ساعت از دست عراقي ها در مي آوردم.» البته هيچ وقت اين كار را نكردم.
يك روز شاهرخ استخوان پايش در رفته بود، به همين دليل برانكاري درست كرده و روي آن دراز كشيده بود. 4 اسير عراقي هم 4 طرف برانكار را گرفته بودند و آن را مثل تخت روان حركت مي دادند. به شاهرخ گفتم: «گناه دارد، تو130 كيلو وزن داري.» شاهرخ در جواب گفت: «اين بي وجدان ها آمده اند تا ما را بكشند. من فقط دارم از آنها سواري مي گيرم.»
فرداي روزي كه هلي كوپتر را پيدا كردم،آقا سيد مجتبي من را تشويق كرد و گفت كه باز هم به بيابان بروم و گشتي بزنم. بعداز ظهر در قسمتي از بيابان، تعداد زيادي ساختمان ديدم. با تعجب به همراهم گفتم: «گويا آنجا شهر است.» نزديك تر كه رفتم متوجه شدم هواپيمايي سقوط كرده و پخش شدن اجزاي آن در پهنايي وسيع و از طرفي تابيدن نور آفتاب، باعث شده بود تا تصور كنم كه تعداد زيادي ساختمان در آنجا قرار دارد. قطعات هواپيما در مسافت 2 كيلومتري بخش شده بود. با دقت و حوصله لا به لاي قطعات گشتي زدم و سرانجام آرم پرچم عراق را روي بال هواپيما ديدم.
آقا سيد مجتبي علاقه خاصي به من داشت و هميشه به من مي گفت: «محمد! من همه رزمنده ها را دوست دارم، اما تو را جور ديگري دوست دارم.» يك روز به خاطر دارم آقا سيد مجتبي 10 تومان به من داد تا به تهران بروم و نامه اي را به تهران برسانم، از خسرو آباد آبادان با هلي كوپتري ايتاليايي كه گنجايش انتقال 44 نفر را داشت، به ماهشهر رفتم. از ماهشهر به اهواز و از اهواز به سمت تهران راهي شدم. دو روز در تهران ماندم. آن زمان ها حقوقي نمي گرفتيم و به همين دليل روز سوم براي برگشتن به جبهه هيچ پولي نداشتم.
باز گشتم و با قطار به اهواز رفتم. با بچه هاي اهواز به ماهشهر رفتم و بعد هم با يك قايق كه انتهاي آن صفحه چهارگوش فلزي نصب شده بود و10،7 كانتينر را هم حمل مي كرد، راهي خسروآباد آبادان شديم. در مسير رفت، از آنجا كه با هلي كوپتر از خسروآباد به ماهشهر رفته بوديم، يك ربع بيشتر در راه نبوديم،اما با قايق 3 روز در راه بوديم. به خاطر دارم صاحب يكي از كاميون هايي كه بار آن قايق شده بود به ما مي گفت: «شما چرا به جبهه مي رويد؟ شما رواني هستيد و عقلتان را از دست داده ايد».
آيا كاميونش را به زور از او گرفته بودند؟
بله، كاميون را براي جبهه مي فرستادند. خلاصه بعد از گذشت 3 روز به آبادان رسيديم. يك شب خبردار شديم كه قرار است به سمت دشمن حمله كنيم. آقا سيد مجتبي رزمنده ها را در هتل كاروانسرا جمع كرد و براي همه دعاي كميل و سوره فتح خواند. آقا سيد به تازگي صاحب دو فرزند دوقلو شده بود و به همين دليل قرارشد تا از عبارت دوقلو به عنوان رمز عمليات استفاده كنيم. تعداد رزمنده هاي حاضر در آن عمليات به 250 نفر مي رسيد. آقا سيد مجتبي به همه سفارش كرده بودند كه مبادا سر و صدايي بلند شود. سيد مجتبي جلوتر از همه، شاهرخ پشت سر ايشان و من هم پشت شاهرخ در حركت بوديم. ساير رزمنده ها هم پشت سر در صفي منظم به راه افتادند. شاهرخ به من گفت: «تو كمك من باش.» قبل از شروع عمليات، آقا سيد مجتبي اسلحه ژ-3 خود را به من داده بود. از طرفي 2 كارد هم همراهم بود تا در صورت نياز از آنها استفاده كنم. يك دوربين هم همراه سيد بود. آرام و بي سر و صدادر منطقه ذوالفقاريه به سمت خاكريزهاي دشمن به راه افتاديم. وقتي به منطقه دشمن رسيديم، رزمنده ها بين خاكريز عراقي پراكنده شدند تا غافلگيرشان كنند. من هم همراه شاهرخ با 6،5 نفر ديگر به پشت يكي از خاكريزها رفتيم. نفربري در سنگر پارك شده بود. يكي از عراقي ها وقتي مي خواست وارد نفربر بشود، با كارد به سمت سينه اش نشانه گرفتم و بعد كارد را بيرون كشيدم. سه عراقي ديگر هم داخل نفربر بودند. يكي از بچه ها آنها را از نفربر بيرون آورد. شاهرخ فورا رو به آنها كرد و گفت: «ساكت باشيد و تكان نخوريد.» از فرصت استفاده كرديم و كمي از غذاهاي داخل نفربر را خورديم.
صداي درگيري به گوش نمي رسيد؟
نه، درگيري شروع نشده بود. در همان اثنا رزمنده اي به آن سنگر آمد و به يكي از همراهان ما خبر داد كه برادرش به شهادت رسيده است. شاهرخ رو به من كرد و گفت: «اين همه كه سايرين از تو تعريف مي كنند، خودت را به ما نشان بده. برو ببينم چه كار مي كني.» من هم فورا كاردي را به سمت گردن آن عراقي پرتاب كردم و او را از پاي درآوردم. بعد از آن چندين نارنجك به داخل سنگرها پرتاب كرديم و خلاصه درگيري آغاز شد. اسم رمز عمليات دوقلو بود. آقا سيد مجتبي آن روزها به تازگي صاحب دو فرزند دوقلو شده بود. تعداد زيادي رزمنده ترك آن شب به تازگي به نيروهاي ما پيوسته بودند و در طي عمليات دائما مي گفتند: «دوقلو!دوقلو!» ما هم به آنها مي گفتيم اسم رمز را نگوئيد. قرار بر اين بود كه دو ساعت شبيخون بزنيم و باز گرديم؛ اما خوشبختانه در طي آن عمليات كل منطقه را گرفتيم و بيش از 300 عراقي را قتل عام كرديم. من به كار با اسلحه ژ-3 اطمينان چنداني نداشتم. در حين درگيري عراقي را ديدم كه از سنگرش بيرون آمده بود. فوراً ژ-3 را به سمت او نشانه گرفتم و شليك كردم. نفر دوم هم از سنگر بيرون آمد، خواستم او را هم بزنم كه متوجه شدم اسلحه كار نمي كند. همان جا خاك را كندم و اسلحه را چال كردم.
شاهرخ بيشتر چه مسئوليتي به عهده داشت؟
او بيشتر آر.پي. جي مي زد. در واقع آر.پي. جي زن آن عمليات شاهرخ بود. من هم كمك او شده بودم و برايش مهمات مي بردم. در پايان عمليات، عراقي ها را يا كشتيم و يا اسير كرديم. بچه ها سوار بر تانك به عقب برگشتند تا از ارتش بخواهند جايگزين ما در آن منطقه شود و منطقه را حفظ كند تا ما بتوانيم پيشروي كنيم.
آيا شما قبل از اجراي عمليات با ارتش هماهنگ مي كرديد؟
جنگ ها نامنظم انجام مي شدند و از طرفي هم ما با بني صدر مشكل داشتيم. زمان اجراي عمليات خبردار مي شديم و فورا حمله آغاز مي شود. زماني كه در خرمشهر بوديم، دائما به ما خبر مي رسيد كه بني صدر گفته است، 2 روز مقاومت كنيد، نيرو و مهمات خواهد رسيد، ولي كمك چنداني دريافت نكرديم. البته لازم به ذكر است كه بگويم من در آبادان و ماجراي سقوط خرمشهر حضور داشتم، ولي در فتح خرمشهر شركت نداشتم. وقتي كه ارتش براي پشتيباني ما مي آمد، به نيروهايش آب خنك مي داد. ما پشتيباني چنداني نداشتيم.
بهتر است به ماجراي شبيخون با رمز دوقلو برگرديم. شب بعد از آرام شدن درگيري ها، به يكي از سنگر ها رفتم و زير يك پتو خوابيدم. صبح كه بلند شدم، پتو را كشيدم و متوجه شدم كه تمام شب را كنار جنازه يك عراقي خوابيده بودم. عراقي ها صبح حمله گاز انبري را شروع كردند و به تك ها پاتك زدند. از آنجا كه ارتش هم حاضر به پشتيباني از ما نشد، رزمنده ها شروع به عقب نشيني كردند. از طرفي تانك هاي عراقي به سمت ما در حركت بودند. شاهرخ به من گفت: «محمد! برو موشك بياور.» 20 متر آن طرف تر در سنگري موشك بود. شاهرخ با موشك اولين تانك را زد. وقتي كه دوباره روي خاكريز رفت تا براي دومين بار شليك كند، ناگهان تيري به قليش اصابت كرد. آن لحظه با شاهرخ 13،12متر بيشتر فاصله نداشتم. شاهرخ به زمين افتاد و روي تپه با چشماني باز دراز كشيد. موشك هم در هوا منفجر شد. جلوتر رفتم و متوجه شدم كه او به شهادت رسيده است. در همان اثنا4،3 نيروي عراقي به سمت من در حال حركت بودند. فورا با كلاشينكوف آنها را به رگبار بستم. يكي از آنها پشت يكي از سنگرها پناه گرفت. بعد از مدتي فهميدم كه20،10 نفر ديگر هم پشت آن سنگر پنهان شده اند. دو نارنجك به داخل خاكريزشان پرتاب كردم و به محض اينكه كمي آن طرف تر آمدم، متوجه شدم كه دو عراقي پشت سر من ايستاده اند و يكي از آنها اسلحه اش را به سمت من نشانه گرفته است. هوا سرد بود و يكي از آنها پالتوي بلندي به تن داشت. با كارد فورا يكي از آنها را زدم. وقتي كه خواستم كارد را به سمت نفر دوم پرتاب كنم، او تسليم شد و اسلحه اش را به زمين انداخت. به سمتش رفتم و اسلحه ژ-3 اش را از زمين برداشتم. آن شب من نارنجك اندازم را به يكي ار رزمنده ها داده بودم. چند قدم آن طرف تر نارنجك اندازم را ديدم كه روي زمين افتاده است. دو تانك عراقي از دو سمت تيراندازي مي كردند. با وجود آن شرايط نمي دانستم بايد آن اسير عراقي را بكشم يا زنده تحويل بدهم. اسلحه ها را به گردن او انداختم و به راه افتاديم. 200 متري كه حركت كرديم به يك چادر رسيديم. به زبان عربي به اسير عراقي گفتم: «اين طرفي نرو، اين طرفي نرو، مستقيم برو».
عربي را چگونه ياد گرفتيد؟
پدر من حدود50،40 سال پيش خرمشهر بود و به همين دليل به زبان عربي تسلط داشت. از طرفي همسر برادر بزرگ ترم بغدادي است. خلاصه اسير عراقي هم به من مي گفت: من مسلمان هستم، من را نكش. در همين اثنا يك هلي كوپتر عراقي از بالاي سر ما عبور كرد. عراقي ها از هلي كوپتر تيراندازي مي كردند و در نتيجه پوكه گلوله به داخل چاله و روي سر ما پرتاب شد. من هم فورا پالتوي اسير عراقي را روي سر هر دويمان حائل كردم تا پوكه ها به سرمان برخورد نكند ما كلاه آهني نداشتيم و ناچار بوديم كه از پالتو استفاده كنيم. همان طور كه گفتم، من چند ماهي را همراه با سرباز ارتشي كه تيربارچي بود در منطقه رانندگي مي كردم. آن روز قبل از عمليات توپ و ماشين را دست خودش دادم و گفتم: من مي خواهم به عمليات بروم، توپ و ماشيين دست خودت باشد. گويا آن روز ماشين او را زده بودند و او هم به ناچار توپ را روي زمين گذاشته بود و از روي زمين مستقيم شليك مي كرد. از داخل چاله به هلي كوپتر نگاه كردم و متوجه شدم كه سوراخي در كف آن است. فورا نارنجكي را به داخل سوراخ پرتاب كردم. انفجاري در داخل هلي كوپتر رخ داد، تكان محكمي خورد، دور كوچكي زد و موتور خاموش شد. در همان اثنا با خودم گفتم: ايكاش روغني اينجا بود و با توپ به سمت هلي كوپتر شليك مي كرد. انگار تله پاتي بين من و روغني برقرار بود، چون همان لحظه روغني با توپ 106 از سمتي ديگر در بيابان شليك كرد. به محض اينكه او با توپ شليك كرد، دو خلبان هلي كوپتر از داخل آن پريدند تا خود را نجات بدهند. هرچه به اطراف بيابان نگاه كردم، نمي توانستم آن دو خلبان را ببينم. بند كفش اسير عراقي را درآوردم دست و پايش را به هم بستم تا نتواند از چاله فرار كند. اسلحه هايم را هم به رويش انداختم. در قسمتي از بيابان در اثر اصابت بمب چاله اي ديگر به عمق 3-5/2 متر ايجاد شده بود. متوجه شدم كه دو خلبان عراقي به داخل آن گودال رفته اند. سينه خيز به سمت آنها حركت كردم كه ناگهان ديدم يكي از آنها از گودال كلت را به سمت من نشانه گرفته است. 30- 25 متر بيشتر با آنها فاصله نداشتم. فورا به عقب برگشتم و 6-5 تا نارنجك به داخل چاله انداختم و هر دو خلبان را از پاي درآوردم. نارنجك صوتي سبز رنگ است و شكلي شبيه به تخم مرغ دارد. آن روز 12-10 نارنجك صوتي همراهم بود. حوالي ساعت 2 بعدازظهر در بيابان بودم كه ناگهان ارتشي ها بر سر عراقي ها آتش ريختند. من هم از فرصت استفاده كردم و به عقب برگشتم تا اسير را تحويل نيروها بدهم.
جنازه شاهرخ ضرغام همان جا ماند؟
نه، نمي توانستم جنازه را بياورم. شاهرخ 130 كيلو وزن داشت. محل دقيق شهادتش را به خاطر دارم. البته دوباره عراقي ها منطقه را از ما گرفتند و احتمالا جنازه اش را جابه جا يا در جايي دفن كرده اند. خلاصه پيش آقا سيد رفتم تا اسير را به ايشان تحويل بدهم. سيد رو به من كرد و گفت: تو هميشه بايد آخر از همه بيايي؟ هميشه جا مي ماني و ما بايد دلواپس تو باشيم. بعد هم سراغ شاهرخ را گرفت. گفتم: شاهرخ شهيد شده است.
آيا سايرين خبر شهادت شاهرخ را به آقا سيد مجتبي نداده بودند؟
نه، من و شاهرخ از آخرين كساني بوديم كه در خط مانده بودند. آقا سيد مجتبي به من گفتند كه خودت اسير عراقي را تحويل سرهنگ كهتر بده. با اسير عراقي پيش سرهنگ كهتر رفتم، بعد هم با ايشان به ستاد ارتش آباد رفتم تا اسير را به سرهنگ شكرريز بدهم. سرهنگ شكرريز رو به من كرد و گفت: ما براي تشويق سربازهايمان آنها را به مرخصي مي فرستيم. آيا مي خواهي يكي دو روز به مرخصي بروي؟ گفتم: نه، نمي خواهم. گويا ارتش براي پاداش به سرباز روغني به خاطر انهدام آن هلي كوپتر يك پيكان داده بود. نه من و نه هيچ كس ديگري به آقا سيد مجتبي نگفته بود كه من به سمت هلي كوپتر نارنجك پرتاب كرده ام. ولي عجيب است كه ايشان از اين ماجرا باخبر بود. آقا سيد رو به سرهنگ كرد و گفت: ما اگر اينها را از جبهه بيرون بكنيم، نمي روند. در ضمن هلي كوپتري را كه روغني با توپ زده بود، ابتدا اين رزمنده با نارنجك از كار انداخت. در عمليات آن روز و در حين آوردن اسير تركشي به كتفم خورده بود. سرهنگ شكر ريز من را به بيمارستان شركت نفت آبادان برد. كتفم را پانسمان كردند، اما آن روز پرونده اي برايم تشكيل نداند. بهتر است در اينجا خاطره اي مربوط به دوران قبل از شهادت شاهرخ برايتان تعريف كنم. يك روز 5 صبح در سنگر بوديم كه رضا صندوق چي به من گفت: برو صبحانه بياور. شب قبل باران آمده بود و زمين خيس بود. من هم براي آوردن صبحانه به سنگر سوم رفتم. شاهرخ ضرغام در سنگرش جعبه مهماتي را آتش زده بود تا گرم شود. به شاهرخ گفتم: آقا شاهرخ عراقي ها اگر آتش را ببينند متوجه موقعيت ما مي شوند. شاهرخ گفت: هوا سرد است، عراقي ها هم ديگر خسته شده اند، كاري به ما ندارند. تو هم بيا بنشين تا گرم شوي. من هم كنار آتش نشستم و وقتي كمي گرم شدم اوركتم را از تن در آوردم. در همان اثنا يك خمپاره 82 عراقي به فاصله 200-150 متري ما به زمين افتاد، تركشي از آن جدا شد و از طرف گردي به پاي من برخورد. از آنجايي كه تيزي تركش به پايم نخورده بود، زخمي نشدم. رو به آقا شاهرخ كردم و گفتم: آقا شاهرخ! رويين تن كه مي گويند من هستم. شاهرخ هم دنبالم كرد و كلي خنديديم. ما هميشه از ارتش جبعه هاي 5 تايي خمپاره 60 را مي گرفتيم. در جعبه ها مثل ديگ زودپز با پيچ بسته مي شد. گاهي اوقات جعبه را پر از دمپايي پلاستيكي، بنزين و يا گازوئيل مي كرديم، بعد هم كنار جعبه نارنجكي مي بستيم و جعبه را به سيم موشك تاو وصل مي كرديم شب ها پنهاني جعبه را زير تانك هاي دشمن و يا سنگر عراقي ها مي گذاشتيم. صبح ها سيم را مي كشيديم تا جعبه ها منفجر شوند. خلاصه آتش بازي به راه مي انداختيم. يك روز تعدادي خمپاره 60 را در جعبه و لوله كاغذي بيرون سنگر گذاشته بوديم. باران آمده بود و لوله هاي كاغذي و خمپاره ها خيس شده بودند. من و رضا صندوق چي قصد داشتيم كار با خمپاره 60 را تمرين كنيم. به رضا گفتم: به من گرا بده رضا گفت: نمي دانم چه طور گرا بدهم. گفتم: يك خمپاره به سمت عراقي ها بينداز كه چه كار كني. روي لبه خاكريز خوابيدم و با دوربين عراقي ها را زير نظر گرفتم. لودر عراقي ها در حال كاركردن بود. به رضا گفتم: خمپاره را سمت لودرشان بينداز. رضا خمپاره را انداخت، بعد از لحضاتي متوجه شدم كه از كنار من صدايي به گوش مي رسد. خمپاره 2 متر بالا رفته بود و بعد كنار من به زمين افتاد. فقط شانس آوردم كه به خاطر خيس بودن خمپاره ها، انفجاري رخ نداد. خلاصه خمپاره هاي خيس را در سنگر گذاشتيم تا خشك شوند و براي تمرين از خمپاره هايي كه در جعبه بوداستفاده كرديم. يك روز به ما اعلام كردند كه قرار است حمله كنيم. طبق برنامه قرار بود ساعت 2 شب حمله آغاز شود. برخلاف برنامه، ساعت 5 صبح (درحاليكه هنوز هوا روشن نشده بود) عمليات آغاز شد.
آيا اين عمليات قرار بود در ذوالفقاريه اجرا شود؟
بله، البته بعد از عملياتي بود كه با رمز دوقلو اجرا شد. آن زمان به خاطر آن عمليات، عراقي ها از ما زخم خورده بودند. خلاصه به سمت دشمن حركت كرديم. يك لودر سوخته كه جلوتر از آن كانال عراقي ها بود، بين ما و نيروهاي دشمن قرار داشت. به لودر سوخته كه رسيديم، عراقي ها حمله را آغاز كردند. دو تانك در دو طرف و يك تيربار هم در مقابلمان قرار داشت. تك تيرانداز عراقي اجازه تكان خوردن به كسي نمي داد. خلاصه محاصره شده بوديم. حتي يكي از بچه ها چند ثانيه پايش را كه بالا برد، مچ پايش تير خورد. با ديدن آن شرايط فورا كاردي را از جيبم درآوردم و خاكريزي به ارتفاع 20 سانتي متر زدم تا پشت آن سنگر بگيرم و با تيربار، تك تيرانداز عراقي را خفه كنم. به بغل دستي ام گفتم كنار برو تا پشت تيربار بروم. مي خواستم با تيراندازي هاي پي درپي، تك تيرانداز عراقي را بترسانم تا پشت سنگرش پنهان شود و به سمت رزمنده ها تيراندازي نكند. خلاصه فورا به پشت تيربار پريدم و شروع به تيراندازي كردم. لرزش تيربار مرا به عقب هل مي داد. فورا سرنيزه اي به دوستم دادم و گفتم: پشت سر من چاله اي درست كن كه پايم را به آن تكيه بدهم تا به عقب نروم. همزمان با تيراندازي من، رزمنده ها به عقب فرار مي كردند. سيد مجتبي رو به من كرد و گفت: محمدتيراندازي را ادامه بده. گفتم: من هستم، بچه ها مي توانند عقب نشيني كنند.
آيا موفق شديد تك تيرانداز عراقي را بزنيد؟
تك تيرانداز عراقي پشت سنگري بتوني پنها شده بود. و مقابلش ميدان تير دايره اي شكل ايجاد مي كردم. البته بعد از شليك 500 گلوله، لوله تفنگ داغ مي شد. فورا لوله را عوض مي كردم، لوله داغ را زير خاك مي گذاشتم و روي آن آب مي ريختم تا سرد شود. خلاصه در عرض كمتر از 5-4 دقيقه دو صندوق هزارتايي تير رابه سمت تك تيرانداز عراقي شيك كردم. حدود 200-100 تا تير برايم باقي مانده بود كه ناگهان ديدم دو تانك عراقي از بالاي خاكريز من را نشانه گرفته اند. اولين تير كه از كنار من رد شد، تيربار را رها كردم و به زير لودري رفت. بچه ها زير لودر چاله اي كنده بودند. لودر در اثر تيراندازي عراقي ها به شدت تكان مي خورد. چاله شكل L بود، من به انتهاي آن رفتم و همان جا خوابيدم. 12 شب بيدار شدم و از زير لودر بيرون آمدم تا ببينم چه خبر است. ناگهان رزمنده هاي ايراني به تصور اينكه من عراقي هستم به من ايست دادند. گفتم: به من چه كار داريد؟ من از دست آنها فرار كرده ام. آن وقت شما مي خواهيد مرا بكشيد؟ سيد مجتبي با ديدن من جلو آمد و دست به گردن من انداخت و گفت: با كار ديشبت باعث شدي تعداد زيادي از بچه ها شهيد نشوند. روزها گذشت تا اينكه ماجراي سپاه پيش آمد.
منظورتان ماجراي منحل شدن گروه است؟
بله، به من گفتند كه اسلحه ام را تحويل بدهم. من هم اسلحه را تحويل دادم و به تهران بازگشتم.
آيا آن زمان هنوز ازدواج نكرده بوديد؟
خير، ازدواج نكرده بودم و با پدر و مادرم زندگي مي كردم.
پدر و مادرتان در جريان جبهه رفتنتان بودند؟
بله، اطلاع داشتند. همان طور كه گفتم 5 روز در گمرك خرمشهر بودم. بعضي از بچه ها كه از من بي خبر بودند، تصور كردندكه به شهادت رسيده ام و خلاصه خبر شهادتم را به پدر و مادرم دادند. پدرم حتي قصد داشت برايم مراسم سوم و هفتم بگيرد.البته قبل از آن برادرم را به جبهه فرستاد تا از من خبري بگيرد. آقا سيد مهدي موسوي هم به برادرم گفت كه شهيد نشده ام و در گمرك با عراقي ها درگير هستم. برادرم آن زمان در كردستان مشغول به خدمت و جزو نيروهاي ارتشي بود. مدتي هم فرمانده ارتش جنوب و جانشين سرهنگ شيرازي شد. البته برادرم در برهه اي از زمان محافظ سرهنگ شيرازي بود. يك بار به مدت 15 روز مرخصي گرفت و براي ديدن من به جنوب آمد. از آنجايي كه او در بيش از 50 عمليات برون مرزي در خاك عراق حضور داشت، با انواع فنون نظامي آشنا بود و از اين رو در طي آن روز 15 كار با خمپاره را به من و تعدادي از رزمنده ها آموزش داد. بهتر است ماجراي بازگشتم به تهران را برايتان تعريف كنم. آن زمان آقا سيد مجتبي هم در تهران بودند. يك ماه از آمدنم به تهران مي گذشت كه تصميم گرفتم پيش آقا سيد بروم. براي ديدنشان به مغازه ايشان رفتم.
آقا سيد مجتبي در كدام منطقه ساكن بودند؟
ميدان شاپور، سر بازارچه نو. آقا سيد مجتبي در حال خالي كردن بار سيب از يك كاميون بود. بعد از سلام و احوالپرسي گفتم: سيد شما چرا بار كاميون را خالي مي كنيد؟ سيد مجتبي گفت: كارگرها اذيت مي كنند و مجبورم خودم بار را خالي كنم. خلاصه به ايشان كمك كردم و سيب ها را خالي كرديم. بعد سيد به من گفت: محمد كارگرها دل به كار نمي دهند، كمي به من كمك كن. البته بيشتر هدف آقا سيد مجتبي اين بود كه من را براي جراحتم پيش دكتر ببرد. خلاصه يك روز آقا سيد مرا به منزل يكي از دوستانش كه پزشك بود، برد. بعد از معاينه دكتر به من دو بسته قرص داد و سفارش كرد كه موقع سردرد قرض بخورم. سيد گفت: به خانواده ات نگو كه مجروح شده اي، چون اگر بفهمند ديگر به تو اجازه نخواهند داد كه به جبهه بروي. اين ماجراها گذشت تا اينكه آقا سيد مجتبي به عنوان بسيجي در مسجد حضرت علي (در خيابان كوكاكولا) اسم نويسي كرد تا از اين طريق به جبهه اعزام شود. قبل از رفتن به بدرقه ايشان رفتم. سيد مجتبي رو به من كرد و گفت: همسرم، فرزندانم و مغازه ام را به تو مي سپارم، وقتي من از جبهه برگشتم، تو به جبهه برو. البته شهيد هاشمي قبل از رفتن يك چك سفيد به من دادند تا با آن براي مغازه خريد كنم و خلاصه مغازه را بگردانم. از طرفي پدر دامادشان (شوهر دخترش) را در مغازه به عنوان كمك من گذاشت. به خاطر دارم بعضي پيرزن ها و خانم ها به مغازه ايشان مي آمدند و مي گفتند: آقا سيد، ميوه هاي خراب مغازه را در كسيه اي برايمان جدا كن. سيد مجتبي هم بهترين ميوه ها را در كيسه مي ريخت و چند تا ميوه خراب هم داخل كيسه مي انداخت. حتي گاهي اوقات مقداري پول هم در پاكت ميوه مي گذاشت. در واقع روزي 100 كيلو ميوه را خيرات مي كرد. هر وقت يكي از اعضاي منافقين اعدام مي شد. سيد مجتبي برا ي آن اعدامي اشك مي ريخت. يك بار به خاطر دارم يكي از اعضاي مجاهدين خلق را اعدام كرده بودند. سيد مجتبي فورا دو جعبه نارنگي به درب منزل براي خانواده آن جوان برد. به ايشان گفتم: سيد مگر نمي گويند كه اينها منافقند؟ سيد گفت: اينها جوانان اين مملكت هستند. تقصيري ندارند. سرانشان آنها را گمراه كرده اند. خلاصه بعد از 4 ماه سيد مجتبي از جبهه برگشت و من تصميم گرفتم كه به جبهه هاي جنگ بروم. البته قبل از اعزام براي گزينش به هفت حوض رفتم. مسئول گزينش از من پرسيد: كفن چند تكه است؟ گفتم: قرار نيست كه من در جبهه كسي را كفن كنم، من يك سال و نيم در جبهه بوده ام، نيازي به پرسش اين سئوال ها نيست. خلاصه همراه با صادق ويسه راهي جبهه هاي جنگ شديم. ولي اين بار به فكه رفتيم. در فكه من را به سنگر المهدي فرستادند كه درفاصله 80-70 متري عراقي ها بود. برايمان توضيح دادند كه اين سنگر در نقطه استراتژيكي قرار دارد و اصلا نبايد صدايتان بلند شود. يك شب در سنگر المهدي بودم كه ناگهان صدايي از سنگر الهادي به گوشم رسيد. يكي از آن سنگر به من گفت: تو آنجا هستي؟ گفتم: بله، هستم. گفت: تو رو خدا به سنگر ما بيا. به آن سنگر رفتم. نوجوان 17-16 ساله اي در آن سنگر نشسته بود و از شدت ترس گريه مي كرد. بسيار تعجب كردم. همان طور كه مي دانيد، موقعيت رزمنده ها در سنگرهاي اول بسيار حساس است. آنها بايد تا رسيدن نيروي كمكي خط را حفظ كنند و مقابل دشمن بايستند. از اين رو بسيار تعجب كردم كه چرا يك نوجوان 16 ساله را در آن سنگر گذاشته اند. پرسيدم: چه شده است؟ چرا گريه مي كني؟ گفت: در تاريكي شب مي ترسم. گفتم: عمو ترسي ندارد. من در سنگر بغلي هستم، هر وقت ترسيدي مرا صدا بزن. گفت: نه، تو رو خدا نرو، من مي ترسم. خلاصه تا صبح در سنگر كنار او ماندم. صبح به يكي از رزمنده ها گفتم: چرا اين بچه را به اين سنگر فرستاده ايد؟ گناه دارد. ديشب تا صبح گريه مي كرد. اينجا كه جاي بچه بازي نيست. به خاطر دارم آن شب براي اينكه ترس آن نوجوان بريزد، سيمي را به يك نارنجك بستم و نارنجك را پرتاب كردم تا منفجر شود، بعد هم رو به او كردم و گفتم: ترسي ندارد، ديدي؟ خلاصه با وساطت من آن نوجوان را به عقب خط بردند. 10 روزي در آن سنگر بودم ولي در طي آن ده روز هيچ عملياتي انجام نداديم. خيلي خسته شده بودم. يك شب از سنگر بيرون آمدم و به سمت عراقي ها حركت كردم. در سنگر دشمن يك سرباز عراقي را كشتم و تعدادي كمپوت، شكلات و يك اسلحه از سنگرش برداشتم و دوباره به خاكريز خودم رفتم. صبح روز بعد نيروي جديد آمد تا جايم را با آنها عوض كنم. من هم گفتم: من يك شب در ميان جايم را عوض نمي كنم. در همين سنگر مي مانم. بعد هم به آنها شكلات تعارف كردم. با تعجب از من پرسيدند: اين شكلات ها را از كجا آورده اي؟ خلاصه ماجرا رابرايشان تعريف كردم.
فاصله سنگر پست تا سنگر استراحت چقدر بود؟
حدود 300 متر فاصله داشت كه البته حدود 120 متر را بايد سينه خيز مي رفتيم تا در تيررس عراقي ها نباشيم. سنگر ما هم همان طور كه گفتم در تپه استراتژيكي قرار داشت و عراقي ها پائين تپه در فاصله 80-70 متري سنگر بودند. ما از لابه لاي علف هاي روي تپه با دوبين خرگوشي نيروهاي عراقي را مي ديدم. گاهي اوقات نيروهاي دشمن فوتبال و واليبال بازي مي كردند. البته حق تيراندازي به آنها نداشتيم. يك شب كه در سنگر خوابيده بودم، خوب عجيبي ديدم. خواب ديدم كه باران مي آمد و من در سنگر نشسته ام. ناگهان يك گلوله آر.پي.جي 300-200 متر رجلوتر از من روي هوا منفجر شد. بعد هم يك خمپاره به پاي من اصابت كرد و پايم قطع شد. خلاصه از خواب پريدم. صبح روز بعد هوا باراني بود و باران نم نم مي باريد. من در سنگر نشسته بودم. آن حال و هوا بسيار برايم آشنا بود ولي در آن لحظه به ذهنم نرسيد كه آن تصاوير را ديشب در خواب ديده ام. ناگهان ديدم كه يك آر.پي.جي 200 متر جلوتر از من منفجر شد. فوراً به ياد خواب ديشبم افتادم و با خودم گفتم: نكند خمپاره در جايي كه پايم را چند ثانيه پيش گذاشته بودم فرود آمد. البته از آنجايي كه زمين به خاطر بارش باران خيس شده بود، خمپاره عمل نكرد. بدنم به شدت عرق كرده بود چاقويم را درآوردم و دور خمپاره چاله كندم. كانالي كه در كنار من قرار داشت كه اگر وارد كانال مي شدم و 8-7 متر جلوتر مي رفتم، در تير رس دشمن در پشت تپه قرار مي گرفتم. سيم موشك تاو را به خمپاره بستم، پشت تپه رفتم و سيم را كشيدم. خلاصه آرام آرام خمپاره را از سنگر دور كردم و دوباره به سنگرم بازگشتم. اين ماجرا را هيچگاه فراموش نمي كنم. آن زمان در جبهه به من محمد ارمني مي گفتند. يك بار در ذوالفقاريه بودم كه يكي از رزمنده ها آمد و به من گفت: محمد، برو مادرت در هتل كاروانسراست. با تعجب گفتم: پدر من اجازه نمي دهد كه مادرم از خانه بيرون برود، چه طور تا اينجا آمده است! اشتباه مي كنيد. گفت: آن خانم مي گويد كه اسم پسرم محمد است. گفتم: من محمد نيستم. من ارمني هستم. اينجا مرا محمد صدا مي كنند. خلاصه كاري كردم تا آن رزمنده دست از سرم بردارد. بعد از آن ماجرا يكي از بچه ها هميشه تصور مي كرد كه من ارمني هستم و براي اينكه مرا ارشاد كند جلوي من بلند بلند نماز مي خواند يك روز كه با هم صحبت مي كرديم، رو به من كرد و گفت: دينت چيست پروتستان هستي؟ گفتم: چه مي گويي؟ من مسلمان هستم. با تعجب گفت: تو آن روز به آن رزمنده گفتي كه ارمني هستي ! من هر روز مقابل تو نماز مي خواندم تا مسلمان شوي من هم با شوخي به او گفتم : به فرض ارمني هم كه بودم، اگر مي ديدم مسلماني تا اين حد مشكل است، مسلمان نمي شدم.
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده