كلاه آهني
سهشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۱۰
سال 1359 (هـ.ش) در ايستگاه 7 جبهه آبادان با ايشان آشنا شدم. ايشان ديدهبان خمپارهاي بودند. برادران آذربايجاني در «ايستگاه 7» وسط نخلها مستقر شده بودند يعني روبروي ساختماني كه مقابل «ايران گاز» بود و كسي به آن محل رفت و آمد نميكرد.
ما رفتيم آنجا و براي اولين بار خط پدافندي ايجاد كرديم. يكي دو روز اول، بر و بچهها معمولاً به ساختماني كه «شفيعزاده» در آن مشغول ديدهباني بود، تردد ميكردند.
او هي اصرار ميكرد كه: «اينجا تردد نكنيد، چون دشمن به محل ما پي ميبرد و بعد از اينكه محل ما لو رفت ديگر نميتوانيم اينجا ديدهباني كنيم.» اما بچهها از اين گوش ميگرفتند و از آن گوش در ميكردند. تا اينكه در اثر بياحتياطي بچهها دشمن آن ساختمان را شناسايي كرد و آنجا را با توپ و تانك مورد هدف قرار داد. سرانجام ساختمان مثل كف دست صاف شد.
«شفيعزاده» ناچارا بلند شد و آمد خط جلو؛ جايي كه حدود هشتصد متر با خط دشمن فاصله داشتيم و در كنار لولههاي نفت مستقر شد. آنجا محل نسبتاً خوبي براي ديدهباني بود. من بيسيمچي بودم، اما به كار ديدهباني هم علاقه داشتم. براي اينكه از شيوه كار ديدهبانها باخبر شوم، هرگاه فرصتي بدست ميآوردم، ميرفتم كنار ايشان ميايستادم و به طرز كار ايشان نگاه ميكردم.
آن روزها كسي به فكر جان خود نبود. اغلب بياحتياطي ميكردند و ميپنداشتند كه استفاده از كلاهآهني در آن هواي گرم و سوزان كار بيهودهاي است.
يك روز بيآنكه كلاه آهني بر سر بگذارم، بلند شدم رفتم سراغ «شفيعزاده». او با ديدن من گفت: پس كلاه آهني تو كو؟
گفتم: كلاه آهني! آن هم توي اين گرما آدم را خفه ميكند.
گفت: «بيا نزديكتر». جلوتر رفتم. كلاه آهني را از سر برداشت. رو كرد به من و گفت: نگاه كن... جاي گلوله را تماشا كن! من فقط نگاه كردم و حرفي نزدم.
گفت: تير به كلاه آهني اصابت كرده. اگر كلاه سرم نبود، الان در اين دنيا نبودم. خيلي مواظب خودت باش، تو بايد اينجا بماني و به اسلام بيشتر از اينها خدمت كني.
راوي: آقاي احدي
نظر شما