سه‌شنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۰۸

يك روز «شفيعزاده» برايم تعريف ميكرد:
در آبادان «آقا مهدي باكري» مسوول خمپاره بودند و من ديدهبان.
به علت كمبود مهمات، «آقا مهدي» تصميم گرفته بودند كه روزي سه گلوله آن هم كاملاً حساب شده شليك شود!
روزي آقا مهدي به جلسهاي رفته بود و من در ديدگاه بودم. تحرك دشمن زياد بود و آتش سنگيني به موضع ما ميريخت. براي اين كه جوابي به عراقيها داده باشيم پي در پي پنج، شش گلوله درخواست كردم.
آقا مهدي بيسيم زد: مگر خبر نداريد كه سهميه ما چند تاست؟
يك دفعه خيس عرق شدم. خدايا! من چرا فراموش كرده بودم كه نبايد بيشتر از سهميه گلوله شليك كنيم؟
گفتم: بله
«پس چرا زياد شليك ميكني؟»
«آخر... »
«خودم الان ميآيم آن جا»
بعد از مدتي آقا مهدي آمد. با ديدن من لبخندي زد و گفت: «خسته نباشي. »
هيچ نگفتم. سرم را انداختم پايين. رفتيم نشستيم داخل سنگر.
«آقا مهدي» گفت: «تو كه بهتر از همه وضعيت ما را ميداني. تو كه از همه چيز خبر داري نبايد بيشتر از سهميه درخواست گلوله بكني. »

راوي: سردار يعقوب زهدي
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده