بهترين باباي دنيا
شنبه, ۰۲ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۰۸:۱۶
زهرا بصير، فرزند سردار شهيد حاج حسين بصير:
مي گويد: با اينكه در زمان شهادت پدرم سن و سال كمي داشتم، اما او در ميان خاطرات كودكي ام هميشه ماندگار است. با اينكه بابا زياد در خانه نبود ولي چهره خسته و مهربانش در دلم قاب گرفته شده است.
نام بابا را همواره به زبان مي آورد؛ گويي هنوز همان دخترك10ساله اي است كه براي بابا شيرين زباني مي كرد. او حالا 35ساله شده است و پاي حرفها و خاطراتي كه او از پدرش نقل مي كند مي نشينيم.
زهرا بصير مي گويد:
من در يك خانواده 7 نفره و در شهر زيبا و سرسبز فريدونكنار متولد شدم. مادرم زني خانه دار و پدرم يكي از اولين و ماهرترين جوشكاران اين شهر بود. اين را از زبان مادربزرگم شنيده ام كه او در كارش استاد بود. 5 ساله بودم و تازه طعم شيرين كودكي را حس مي كردم كه جنگ شروع شد.
آن روزها چيزي از جنگ نمي دانستم. فرداي آن روز پدرم را با لباسي متفاوت با فرم كاريش ديدم. او صورت تك تك ما را بوسيد و رفت. مادرم كاسه آبي را كه در دست داشت، پشت سرش ريخت. از مادرم پرسيدم، بابا كجا مي رود. گفت: «بابا مي رود كه با دشمن بجنگد و او را از كشورمان بيرون كند.»
دختر شهيد پدرش را اينگونه توصيف مي كند:
روزها چشم به در مي دوختم تا او با غيبتي كه از نظر من خيلي طولاني بود، از در وارد شود و من مثل هميشه مرا در آغوش بگيرد. آن روزها هيچ وقت از ذهنم پاك نمي شود. بابا مهربان و صبور بود. حتي در سخت ترين شرايط زندگي هم نا اميد نمي شد. من كه از آن روزها چيز زيادي به خاطر ندارم؛ اما از زبان مادرم شنيده ام كه با شهادت عمويم شهيد علي اصغر بصير پدرم گرچه از دوري او خيلي ناراحت و افسرده شد، اما به خاطر پدر و مادرش غم و اندوهش را كمتر بروز مي داد.
در ادامه مي افزايد:
از ديگر خصوصياتي كه از بابا به ياد دارم ايمان و تقوايش بود. هميشه نمازش را اول وقت مي خواند و قبل و بعد از نماز قرآن تلاوت مي كرد. وقتي به سن تكليف رسيدم، رو به من كرد و گفت: زهرا جان، تو امروز 9 ساله شدي و اين سن براي يك دختر مسلمان اهميت زيادي دارد. يك دختر مكلف، خوب و بد را به خوبي از هم تشخيص مي دهد و حجابش را حفظ مي كند. حالا كه به اين سن رسيده اي بايد حضرت زهرا(س) را الگوي رفتاري خودت قرار بدهي.
زهرا بصير معتقد است كه پدرش نسبت به خانواده هاي شهدا ارادت خاصي داشت:
او براي شهدا و خانواده آنها احترام خاصي قائل بود و هميشه به ديدنشان مي رفت و از آنها دل جويي مي كرد. مي گفت:« خدا كند هرچه زودتر دشمن را از بين ببريم و بعد من يك ماشين بگيرم و همه خانواده شهدا را به كربلا و پابوس امام حسين (ع) ببرم.اين آرزويش بود. او عاشق امام حسين و ائمه اطهار(ص) بود.»
يادگار شهيد در پايان مي گويد:
من پيامم به امت شهيد پرور اين است كه راه شهدا را ادامه دهند و از خون ريخته شده آنها به خوب محافظت كنند. ما بايد حافظ خون اين عزيزان باشيم و هميشه در همه مراحل آنها را الگوي رفتاري خود قرار دهيم و خاطراتشان را براي نسل هاي آينده تعريف كنيم.
نظر شما