بچه ها من رفتم، خواب نمانيد!
يکشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۰ ساعت ۰۰:۰۰
نويد شاهد: شبيه پدر است. مثل پدر حرف مي زند، لبخند مي زند و زندگي مي كند. اما با دنيايي از دلتنگي براي مردي كه پدرش بود، مردي كه براي او تنديسي بود از دليري و شجاعت و حال اعظم اردستاني پدر را براي ما وصف مي كند:
گزارش اختصاصي نويد شاهد/ مي گويد: كلمه ي پدر برايم يك واژه ي مقدس و عجيب است. پدر يعني: آرامش، پدر يعني: قدرت، پدر يعني... شير نهاجا.* بابا هميشه مي گفتند: انسان يك موجود چند بعدي است كه هر بعدش را پرورش دهد، روحش بزرگ تر مي شود و خود اينگونه بودند. ما لحظه اي ايشان را بي كار نمي ديديم. حتي زماني كه يك مسير را با هم مي رفتيم خطاب به ما مي گفتند: شروع كنيد نفري 100 تا ذكر بگوييد و بي كار نشينيد.
ما خيلي پدر را نشناخيتم و نفهميديم كه ايشان كه بودند. به قولي، شهيد اردستاني هم در دوره ي حياتشان مظلوم بودند و هم در دوران مماتشان. حرف از مظلوميت كه مي شود جنس مظلوميت امام حسين(ع) است. بابا واقعاً مظلوم واقع شدند.
الگويي از پدر
اصلاً دوست ندارم احساسي* برخورد كنم و بگويم: پدر من، شهيد اردستاني يك انسان خارق العاده ي بوده است. خير. پدر با تلاش به اين جايگاه رسيده بودند. يعني هركس ديگر هم با تلاش مي تواند به اينجا برسد. مي خواهم از پدرم يك الگو بسازم.
يك انسان، يك بنده ي خدا مي تواند به جايي برسد كه تمام ابعادش را به رشد برساند. بحث، بحث كلان بودن است. من واقعاً دلم مي گيرد وقتي مي بينم الگوي جوان امروز ما، شخصي بي ثبات است. چرا جوان امروز به اين نمي انديشد كه مثلا فلان شخصيت چه دردي از جامعه ي ما برداشته است كه حال لياقت الگوي يك جوان ايراني را داشته باشد؟
من با اين ديد به موضوع نمي نگرم كه شهيد اردستاني پدر من است، بايد معروف شود. خير. با اين ديد مي نگرم كه شهيد اردستاني و ديگر همرزمانشان الگويي شوند كه جوانان به اين موضوع پي ببرند كه مي توانند به عنوان الگو از آن ها استفاده كنند.
بحث، بحث اين است كه اگر شهيد اردستاني ها زياد شوند ايران گلستان مي شود. منظور من فرهنگ سازي است. در حال حاضر در جامعه ي ما، يك سري از هنجارها، ناهنجار شده اند و ناهنجارها، هنجار! دقيقاً موضوعي است كه در سال 77 مقام معظم رهبري با آن بصيرتي كه دارند فرمودند: امروز دشمن بر روي شبيه خون فرهنگي كار مي كند و واقعاً چه هوشيارانه به اين موضوع اشاره كردند. و در حال حاضر اين شبيه خون فرهنگي را لمس مي كنيم. دشمن فهميد، كه با جنگ تحميلي، توپ، تحريم و... كاري از پيش نمي برد و تصميم گرفتند دست بر تبر برده و از ريشه بزنند....
وصيت پدر و كتاب اُعجوبه ي قرن
يكي دوسال قبل از به شهادت رسيدنشان، پدر مرا فرا خواندند و گفتند: اعظم جان، مي خواهم خاطرات زندگي ام را برايت تعريف كنم و تو آن را به رشته ي تحرير در آوري. از بابا پرسيدم: نام كتاب را چه بگذارم، گفتند: اعجوبه ي قرن. و با شيطنت كودكانه گفتم: از چه زماني شروع كنيم؟ ايشان گفتند: هنوز خيلي زود است. بيست و پنج سالگي به بعد. در سال 1378 كتابي توسط ارتش در وصف پدر به چاپ رسيد و با پيشنهاد من نام كتاب اُعجوبه ي قرن ناميده شد.
ولي درصدد آن هستم كتابي ديگر به نام عجوبه ي قرن 2 را به چاپ برسانم زيرا اين وصيتي است كه خودشان كردند و احساس مي كنم علي رغم تمامي تلاش ها در كتاب اول، حق مطلب، آن گونه كه پدر مي خواستند ادا نشده است.
سه شنبه13/10/1373
در آن روز پدر، زودتر از دفعات پيش به خانه آمده بودند. همه ي ما را صدا و در اتاق جمع كردند. گفتند: بچه ها بياييد پيش من بنشينيد، مي خواهم برايتان صحبت كنم. پدر گفتند: مي خواهم دوباره حرف هايي را كه تا به امروز برايتان زده ام را با هم مرور كنيم. كه تا آخر عمرتان به يادتان بماند. پدر ابعاد انساني را برايمان شكافته و گفتند: انسان با تلقين مثبت مي تواند به هر جايگاه برسد. شما بايد با خود بگوييد من مي توانم و انجام مي دهم. پدر هميشه برايمان مثال ابوعلي سينا را مي زدند و مي گفتند: ابوعلي سينا را مي بينيد كه به كجا رسيده است؟ او اگر يك مسئله را نمي فهميد هزار بار تكرار مي كرد. بحث پشتكار خيلي مهم است. به طور كل، مجموع سخنان پدر حالت نصيحت و يا اينكه مي خواستند يك توشه اي برايمان بگذارند كه چراغ راهمان باشد.
پنجشنبه 15/10 /1373
دقيق آن روز را به خاطر دارم. پدر آمدند و ما را براي مدرسه بيدار كردند. آخرين چهره ي كه از بابا ديدم در خواب و بيداري بود كه گفتند: بچه ها من رفتم، خواب نمانيد. و وقتي بلند شديم پدر رفته بود.
آن شب، حس غريبي داشتم. مادر گفتند: پدر امشب به منزل مي آيد. ولي پدر دير كرده بود و ما به خيال اينكه حتما كاري برايش پيش آمده شب را به صبح رسانيديم. آخر بيشتر اوقات پيش مي آمد كه پدر ديرتر به منزل بيايند. صبح جمعه با ورود پدر بزرگ مطلع شديم كه پدر در بيمارستان بستري هستند و حالشان خوب نيست و ما هم براي شفاي پدر شروع به ذكر گفتن كرديم غافل از اينكه همه مي دانستند چه اتفاقي افتاده است جز ما!
خيلي اتفاق وحشتناكي بود. اينكه روز جمعه از خواب بيدار شويد و اين جمله را بشنويد: پدرت به ديدار يار شتافته است و حتي پيكر پدر را هم براي آخرين بار نبيني تا با او خداحافظي كني.
دختري چهارده ساله، جايگزين پدر
وقتي خبر شهادت پدر را برايمان آوردند، محمد ( فرزند سوم شهيد اردستاني) ده ساله بود و چنان اشكي در سوگ پدر مي ريخت كه هيچ كس قادر به آرام كردنش نبود. مدام در گريه هايش مي گفت: من اصلا نمي توانم باور كنم. بدون بابا نمي شود و... من كه خود نيز در شوك شهادت پدر بودم براي آرام كردن برادر كوچكترم جلو آمدم و به او گفتم: من جاي بابا. من بابايت مي شوم و كمكت مي كنم. او دوباره شروع به گريه كرد و گفت: من الان درس هايم مشكل است در نبود بابا چه كسي به من كمك مي كند؟ گقتم: من.قول مي دهم جاي بابا را برايت پر كنم. از آن دوران نزديك هجده سال مي گذر و من همچنان بر سر حرفم ايستاده ام.
در سال 77خانواده ام ساكن ورامين بودند و من براي آزمون گواهينامه به منزل پدربزرگم آمده بودم. آقا محمد امتحان رياضي داشتند. با من تماس گرفتند كه بايد به ورامين بيايي و مشكلات رياضي ام را رفع كني. تو قول داده اي جاي پدر باشي! شبانه به ورامين برگشتم او همه ي مسائل رياضي را درست حل مي كرد، گويي فقط دلگرمي براي امتحانش مي خواست.
دلنشين ترين ديدار در روز شهادت پدر
درروز شهادت پدر حاج احمدآقاي خميني با وجود كسالتي كه داشتند براي تسكين و دلجويي به منزل ما آمدند. اولين بار بود كه حاج احمد آقا را از نزديك مي ديدم ايشان چهره اي نوراني داشتند. جمله ي عجيب ايشان را خيلي خوب به خاطر دارم. ايشان گفتند: من كمي مريض حال هستم ولي وقتي خبر شهادت مصطفي را شنيدم با خود گفتم بيايم و به خانواده ي مصطفي سري بزنم تا در زماني كه من به آن دنيا رفتم، حاج مصطفي نيايد و جلوي من را بگيرد و بگويد: رفتي به خانواده ي من سربزني يا نه؟ ( يك ماه و نيم بعد از شهادت پدر ايشان به رحمت خدا رفتند)
آسماني براي پرواز
شهيد مصطفي اردستاني ركورد اول ايران را در پروازهاي داخلي و برون مرزي به ثبت رسانده اند. بيش از 400 پرواز برون مرزي بر فراز خاك دشمن و 1724 ساعت پروازهاي مختلف در خاك ميهن اسلامي داشته اند و خيلي از ركورد هاي ديگرشان به دليل حساس بودن عمليات به ثبت نرسيده است و نفر دوم حتي با ركورد ثبت شده فاصله ي زيادي دارد.
يكي از همرزمان پدر به نقل از فرمانده ي نيرو مي گويند: حاج مصطفي در عمليات آزاد سازي خرمشهر در يك روز نزديك به هشتاد ماموريت را انجام داده اند.
آرزوي بزرگ پدر
همه ي آرزوي پدر، استقلال ، سرافرازي ، برپا بودن پرچم جمهوري اسلامي ايران و قطع كامل وابستگي ايران به هر كشور ديگر بوده و هست. كشور ما يك كشور ثروتمند است. ما خاورميانه ايم. يعني از هر نظر خدا نعمت را برايمام تمام كرده است. آرزوي ايشان اين بود كه راهشان را ادامه دهيم وتمام تلاشمان را براي شادي مردم كشورمان به كار ببنديم. تا همه ي مردم ايران از زندگيشان لذت ببرند و كشورمان را آباد كنيم.
و در آخر، دردلي كوتاه با مسئولين
انتقادي كه هميشه من از مسئولين داشته ام اين بوده است، كه چرا يك جاي كاملاً مشهودي در تهران كه كاملاً هم در دسترس باشد، به نام پدرم نيست؟ از اين جهت اين موضوع برايم حائز اهميت است كه: وقتي نامي مدام تكرار مي شود، افكار را به سمت تفكر مي برد، به طور مثال: چرا فلان جا به نام فلان اسم است؟ مگر او كه بوده است؟و بعد براي سئوالات خود به دنبالي پاسخ و شناختن آن اسم مي گردد. به تازه گي متوجه شده ام كه يك بلوار در منطقه ي 22 به نام پدر شده است ولي ما انتظار جايي بهتر را براي نام پدر داريم.....
* اين لقب توسط آقاي خليلي به پدر داده شد.
* آقاي توپچيان نيز با من هم عقيده هستند.
مريم خالقي/ نويد شاهد
نظر شما