ناجي بي زبان
چهارشنبه, ۰۷ دی ۱۳۹۰ ساعت ۰۶:۱۶
مسئول تداركات از چادر بيرون مي آيد. محمدرضا را به همراه قاطرش در آن نزديكي مي بيند. از آنجايي كه مهمات و آذوقه در خط رو به اتمام است و جز محمدرضا كسي آنجا نيست، از او مي خواهد به تنهايي آنها را به خط برساند. محمدرضا با خوشحالي آذوقه و مهمات را بار قاطر كرده و به راه مي افتد. ناگهان در بين مسير صداي سوت خمپاره اي او را به خود مي آورد. با عجله پشت تخته سنگي رفته و پنهان مي شود. با برخورد خمپاره با زمين حيوان رم كرده و پا به فرار مي گذارد، به طوري كه مقداري از آذوقه ها از پشت حيوان به زمين مي افتد. محمدرضا بعد از طي مسافتي موفق مي شود حيوان را مهار كند. وقتي به اطراف خود نگاه مي كند، جايي را نمي شناسد. از دور متوجه نورهاي كم سويي مي شود. در نزديكي سنگرها صدايي را به زبان عربي مي شنود. هرچه تلاش مي كند برگردد، حيوان از بازگشتن امتناع مي كند. وقتي متوجه نزديكي سايه مي شود، پشت حيوان خود را پنهان مي كند. مردي را مي بيند كه تلوتلو خوران به طرف آنها مي آيد و آنقدر مست است كه متوجه حركات خود نيست. دست بر سر حيوان مي كشد و برايش شعر مي خواند و با صداي بلند مي خندد. محمدرضا آهسته به سرباز عراقي نزديك مي شود، چاقوي ضامن دارش را درآورده و به پهلوي او مي زند، سپس طناب حيوان را مي كشد تا هرچه زودتر از آنجا بروند؛ ولي باز حيوان تكان نمي خورد به ناچار حيوان را كه صم بكم سر جايش ايستاده را رها مي كند و به تنهايي بازمي گردد. به سه راهي مي رسد، هر چه به اطراف نگاه مي كند جايي را نمي شناسد، با توكل به خدا يك راه را در پيش گرفته و ادامه مي دهد.
بعد از پيمودن راه زياد در حالي كه بسيار خسته شده است، صداي پايي را مي شنود كه باعث ترس او مي شود. وقتي دقيق مي شود، قاطر لجباز ولي باوفاي خود را مي بيند كه دلش نيامده صاحب خود را تنها بگذارد. يك لحظه فكر مي كند نكند اين يك تله باشد و عراقي ها حيوان را تعقيب كرده باشند. چند دقيقه صبر مي كند، خبري نمي شود. به طرف حيوان مي رود و از فرط خستگي سوار آن شده و همان جا به خواب مي رود. وقتي چشم باز مي كند هوا روشن شده است. با دقت كه نگاه مي كند، در كمال تعجب متوجه مي شود به نزديكي خط مقدم رسيده است. چند تن از رزمندگان با ديدن او و حيوان با خوشحالي به طرف آنها مي روند و محمدرضا هيچ گاه نفهميد كه چطور به آنجا رسيده است.
نظر شما