شبگرد
سهشنبه, ۰۶ دی ۱۳۹۰ ساعت ۱۲:۱۴
بعد از يك نبرد سي روزه اولين گروه از عاقي ها وارد حلبچه مي شوند. منطقه مملو از اجساد هر دو طرف است كه روزهاست آنجا مانده اند. افراد بايد به گونه اي راه بروند كه مبادا پاهايشان را بر روي اجساد بگزارند. همراه تاريك است و سربازان عراقي از ترس جرأت نگاه كردن به جنازه ها را ندارند، برخي از اجساد بسيار دلخراش متلاشي شده اند. بوي تعفن آنها منطقه را دربر گرفته است و آنها مجبورند، تا مصافت زيادي آن بو را تحمل كنند. يكي از عراقي ها برخلاف بقيه كه با شنيدن كوچك ترين صدايي نفس هايشان در سينه حبس مي شود، اصلاً معني ترس را نمي فهمد. او بخاطر جسارتش در ميان هم گروهي هايش به «شبگرد» معروف مي شود. زماني كه همه مشغول كار هستند، او به سراق جنازه ها مي رود و مشغول خالي كردن جيب هايشان مي شود. وقتي به يكي از جنازه ها با جيب هاي خال مي رسد با عصبانيت لگد محكمي بر سينه اش مي كوبد، به طوري كه صداي خورد شدن سينه اش به گوش مي رسد. يكي از افراد كه تحمل ديدن اين صحنه ها را ندارد با غضب مي گويد: ديوانه! مگر نمي فهمي كه آنها مرده اند؟ دوست داري همين بلا را سر خودت بياورند؟
شبگرد بي اعتنا به حرفهاي او در حالي كه قهقهه مي زند، به كارهاي خود ادامه مي دهد. نزديك طلوع فجر همه كارهاي خود را رها كرده، به سمت قرارگاه مي روند. شب بعد باز همان گروه براي مرمت سيم هاي خاردار به آن منطقه فرستاده مي شوند. با اين تفاوت كه آن شب شبگرد با آنها همراه نيست تا با كارهاي جنون آميزش افراد را به خطر بي اندازد.
هنگام حركت، گروه متوجه حضور شبگرد مي شوند كه با دادن 10 دينار به يكي از سربازها جاي او را مي گيرد. او بر خلاف ديگر سربازان كه خود را به آب و آتش مي زنند تا از زير بار مأموريت شانه خالي كنند، همراه شدن با گروه را موفقيتي براي خود مي داند.
افراد هنوز از موضع نيروهاي خود فاصله نگرفته اند كه با اجساد رها شده مواجه مي شوند و باز همان ترس به سراغشان مي آيد. شبگرد طبق عادت پليد خود به تجسس بين جنازه ها مي پردازد. اولين جنازه اي كه با آن مواجه مي شود، جسم بي جان جوان ايراني با محاسن اندك است. وقتي شبگرد جيب ها جوان را خالي مي بيند، درحالي كه پاي سنگين و زمختش را بر جنازه مي كوبد، خشمناك مي گويد: آخر چرا چيزي توي جيب هايت نداري؟ سپس بدون اينكه موقعيت خطرناك بچه ها را درك كند، كبريتي بيرون مي آورد و پس از روشن كردن به طرف محاسن جوان بي جان مي برد. يكي از افراد با عصبانيت به او مي گويد: ديوانه مي خواهي همه را به كشتن دهي، آتش كبريت همه را لو مي دهد. شبگرد بي اعتنا جنازه را رها مي گند و به سراغ جنازۀ ديگر مي رود كه در گودال لجن افتاده و بوي تعفنش همه جا را برداشته است. او طبق معمول با پا جنازه را به صورت برمي گرداند. چهرۀ جنازه درون آب گنديده به قدري سياه و متوهم شده است كه حتي شعاع هاي كمرنگ مهتاب كه بر آن مي تابد، ايراني يا عراقي بودنش را مشخص نمي كند. در اين هنگام پلاك نقره اي رنگ جنازه كه در زير نور ماه مي درخشد، توجه شبگرد را به خود جلب مي كند. او كبريت خود را روشن مي كند تا نوشتۀ روي پلاك را بخواند. كبريت در ميان انگشتان او تا آخر مي سوزد و خاموش مي شود ولي او همچنان به جنازه خيره مانده است. ناگهان ديوانه وار فرياد مي زند: برادر جان! برادر! تعدادي از افراد به سرعت به سمت او مي روند و دست بر دهانش مي گزارند تا صداي گوش خراشش را خفه كنند.
نظر شما