شب اول تعدادي اسير مي آورند كه در بين آنها چند افسر نظامي نيز حضور دارند. اسرا را به همراه يكي از بچه هاي خودي به دزفول مي فرستم تا براي نگهداري و گرفتن اطلاعات از آنها با كميته هماهنگ كند. از او مي خواهم سوالاتي كه آماده كرده ام را به كميته بدهد و بگويد: بچه هاي عرب زبان با اين سوالات از آنها اطلاعات بگيرند.
براي هماهنگي كارها در ابتدا آنها را به خانۀ پدرم مي فرستم. پدرم با تعجب مي گويد: من از رفقاي حاج احمد بسيار پذيرايي كرده ام اما تا بحال بچه هايي با اين شكل و قيافه نديده ام!
من براي آگاه كردن پدرم از اوضاع پيش آمده، نامه اي مي نويسم و از او مي خواهم مواظب باشد، سربازان عراقي بلايي سرش نياورند و فرار نكنند. پدرم كه تحت تأثير شرايط پيش آمده، بسيار متعجب ومتحير شده است، شب را تا صبح بيدار مي ماند و سربازان را در خانه حبس و در را به روي آنها قفل مي كند تا صبح بچه هاي كميته بيايند و آنها را تحويل بگيرند. صبح خود نيز براي مطلع شدن از اوضاع به خانه مي روم. پدرم با ديدن من مي پرسد: اينها را از كجا آورده اي؟ اينها كه از خدايشان است كه به دزفول بيايند. من هم به پدرم مي گويم: شما بجاي رفتن به جبهه در اينجا نگهباني داده ايد.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده